Search
Close this search box.

با دردكشان هركه درافتاد ورافتاد/ به‌ مناسبت سالگرد شهادت مشتاقعلیشاه كرمانى

دكتر محمدابراهيم باستانى پاريزى

moshtaghalishah kermani97از عجايب تاريخ كرمان، تكرار يک واقعه تاريخى است: هرچند از جهت مكان و زمان و انسان، تاريخ هرگز تكرار نمى‏‌شود.

در اواخر سلطنت كريم‌خان زند، سيد معصومعلی‌شاه دكنى (۱۲۱۱ ه./۱۷۹۷م.) عده‌‏ا‌‌ى از ياران خود را مأمور توسعهٔ طريقت خويش در ايران نمود: فيضعليشاه مأمور اصفهان، درويش حسينعلى اصفهانى مأمور خراسان و كابل[۱]، درويش عباسعلى سيرجانى مأمور كردستان، مجذوبعليشاه مأمور آذربايجان، و مشتاقعليشاه مأمور كرمان شد و نورعليشاه نيز سمت خليفةالخلفايى او را در ايران و عراق يافت.

اما ميرزا محمدبن ميرزا مهدى اصفهانى معروف به مشتاق در كرمان ماند و كارش رونق گرفت و جمعى كثير بدو گرويدند كه عده‌‏اى از متعينين و روحانيون جزء آنان بودند. از آن جمله بود ميرزا محمدتقى كرمانى مظفرعليشاه (متوفى به ۱۲۱۵ ه./۱۸۰۰ م.) از متعينين كرمان به روايتى وقتى كه به مسجد مى‌‏رفت دوازده تن قرآن‌خوان در دو طرف او قرآن قرائت مى‏‌كردند تا به مسجد مى‏‌رسيد[۲].

اين ميرزامحمدتقى در منع صوفيه چنان بود كه هرگز با ايشان ننشستى، روزى يكى از كسبه ساكن «كوچه ماهانى» كه روضه‏‌خوانى سالانه داشت، سفره مى‏‌داد. علماى شهر نيز در صف‌ه‏اى خاص نشسته بودند. در همين وقت، بيخبر، مشتاقعلى به مسجد وارد شد و در زاويه‏‌اى برابر زاويه محمدتقى نشست.

چون احتياط مى‌‏كنيد بايد بگويم كه تمام مخارج سفرهٔ من از كسب حلال به دست آمده و ذره‌‏اى از آن به ناحق نيست. شيخ اشاره كرد و گفت قرار نبود درويش بر اين سفره باشد. مشتاق شنيد. نگاهى به حاج محمدتقى انداخت كه اثر خود را كرد. سپس گفت: حاجى اگر سفرهٔ مولاست كه «بر اين خوان يغما چه دشمن چه دوست»، درويش و غيردرويش ندارد. سپس برخاست و از مجلس بيرون رفت. همهٔ حاضرين متحير ماندند. اما از فرط ناراحتى كس نتوانست دست به غذا ببرد. حاجى محمدتقى عباى خود را برداشت و به دوش افكند و در پى درويش روان شد. در اوايل كوچهٔ ماهانى به درويش مشتاق رسيد كه بر قبرى چمباتمه زده بود.[۳] هرچه اصرار كرد درويش بازنگشت. اما شيخ از آن روز تغيير مشرب داد و ديوانهٔ عشق شد و در راه عرفان افتاد و بعدها لقب مظفرعلی‌شاه گرفت و حتى ديوان خود را همچون مولوى به نام مرشد خود «ديوان مشتاق» نام نهاد.

هر كه  شد  خاک‌نشين  برگ و برى  پيدا  كرد
دانه در خاک فرو رفت و ســــــرى پيدا كرد[۴]

بدين طريق ميرزامحمدتقى حكيم كه به قول وزيرى «از فحول علماء بل سرآمد ارباب كمال كرمان بود و اهل فنون و علوم رسميه بر استاديش اذعان داشتند و او را ذوفنون می‌دانستند»[۵] مفتون مشتاق شد. در اصول‌الفصول آمده است كه «سه كس از مجتهدين زمان كه در فن اصول فقه مسلم و بر اقران مقدم مى‏‌بود، در نصيحت فرزند و منع مصاحبت از عرفا می‌‏گفت: ميرزامحمدتقى كرمانى با همه علم و دانايى ـكه همچو من صد نفر، شاگرد او نمى‏‌شوند ـ درويش بى‏‌سوادى او را فريب داد و از ميان علما بيرون برد.»[۶]

گرويدن ملامحمدتقى در كرمان سخت اثر كرد. هرچه مردم به او مراجعه كردند و مريدان متوسل شدند بازنگشت. بر طبق رسوم محلى، مريدان ـ خصوصاً پيرزن‏‌ها ـ نذرها كردند و حتى نامه‏‌ها نوشتند و در چاه صاحب‏‌الزمان در مسجد بازار شاه كرمان انداختند و ختم برداشتند كه شايد ملامحمدتقى را از ماليخوليا نجات داد. اما او راه خود را رفته بود و در جواب به لهجهٔ كرمانى مى‏‌گفت: «آن ميرزا منتقى شما ديگر مرد. برويد و ميرزا منتقى (محمدتقى) ديگرى پيدا كنيد».

ديگر از مريدان مؤثر مشتاق، محمدعلى خان راينى پسر ميرزا حسين‌‏خان راينى كلانتر بود كه مشتاق مدت‌ها در خانهٔ او به صورت مهمان منزل داشت. اما چون مريدان او رو به كثرت نهادند و روحانيون به جنب و جوش افتادند محمدعلى خان به طريقى عذر مرشد را خواست و مشتاق هم كه مطلب را حس كرد فورى خارج شد و وقتى از در بيرون می‌رفت گفته بود: «من با خشت و گل‌هاى اين خانه كار داشتم نه با صاحبخانه»!

بارى مشتاق روزها در حجره‌‏اى كنار مسجد جامع وصل به مدرسه خاندان قلى‌بيگ می‌گذرانيد و به قرآن‏‌خوانى مشغول بود، صوتى بس خوش داشت و به قول وزيرى «تار را در نهايت امتياز می‌زد».[۷] اين موسقيدانى و حال و جذبه او موجب شد كه به قول حاج نايب‌الصدر «در انواع موسيقى و صوت شهره آفاق شد و حاكم اصفهان و اعيان آن ملک بى‌‏حضور او انجمن نمى‏‌نمودند… و تلاميذ بسيار از خوبان شهر به وسايط و وسايلى ذكورا و اناثا ربوه او بودند و بعضى حاسدين چندين مرتبه به او سرمه خوراندند»[۸]

مخالفان خصوصاً روحانيان شهر كه بازار درويش را گرم ديدند در فكر نابودى او افتادند. نقطه ضعف او نواختن ساز بود. شايع كردند كه او آيات قرآن را همراه با ساز مى‏‌خواند! در باب ساز زدن مشتاق، برخى ـ از جمله شيخ يوسف استرآبادى ـ گويد كه بعد از تشرف به فقر از تار زدن دست كشيده بود. ديگرى نيز كيفيت راز و نياز با تار را از زبان مشتاق چنين گفته است:

«اوقاتی كه در ملازمت كريم‏خان زند بودم به تار زدن اشتغال داشتم. پس تارک شدم. پس از چندى ناخوشى دماغ پيدا كردم. اطبا گفتند از ترک اين عادت است و بايد مشغول باشى كه الضرورات تبيح المحظورات. در شبانه‏‌روزى يک دوبار تار می‌زنم. بدون حضور اغيار و محض رضا خالق جبار».[۹]

انكار مريدان تار زدن مرشد را، ظاهراً دليل بر عدم آگاهى بوده است از اين نكته كه از هر گوشه راهى به خدا هست. ظاهر اين است كه ايشان داستان پير چنگى مولوى را نخوانده بودند و نمى‏‌دانستند كه آن پير چنگى تا كجا با خدا همراه و «بنده خاص و محترم» او بود.[۱۰]

بارى جمعى «خدمت ملا عبدالله مجتهد و امام جمعه مى‌‏رفتند و مى‏‌گفتند كه صوفيه در شهر كمال استيلا را به هم رسانيدند و تصوف به نحوى شايع است كه اينک در بلاد شريعت منهدم بل كه منعدم خواهد شد».[۱۱]

نورعليشاه كه خود نيز با مشتاق همراه به كرمان آمده بود در كتاب جنّات الوصال در باب اين واقعه گويد:

جذبه شوقش ز شـــــــهر اصفهان                                      برد سوى خويش ما را كش كشان
بود ماهان چون ز كــــرمان قريه‌‏اى                                      مى‏‌شد آنجا هر دم افزون فرقه‌‏اى
نرم‌نرمک سوى كرمـــــــان آمـديم                                       مى‌پرست و باده‌خـــواران آمــديم
واعظى بودش در آن كشور مقـام                                       اهل ظاهــر را در آن كــــشور امام
جوش زد بر سينه‌اش ديگ حســد                                       بر شمشيرش راه دانـــش كرد سد

ملاعبدالله منتظر فرصت بود تا ماه رمضان فرا رسيد و اجتماع خلق فراهم آمد. روز بيست و يكم ماه رمضان ۱۲۰۶ قمرى[۱۲] هنگامى كه «ملاعبدالله بر عرشه منبر بود و موعظه می‌نمود، درويش داخل مسجد شده در گوشه‌‏اى خارج جمعيت به اداى فريضه مشغول شد.»
وزيرى گويد آخوند از بالاى منبر حكم به قتل و رجم درويش نمود. اما بعضى گفته‌‏اند كه آقا ابوالفضل پسر آخوند كه در سلک روحانيان و در بين جمعيت بود فرياد زد كه «آقا حكم به رجم درويش نموده‌‏اند» و ملا ابوالفضل ـ بيخبر والد خود ـ مرتكب اين عمل شد.[۱۳]

گفت اينک هست وقت اجتهــاد                                                 تيغ مى‌‏بايد كشيدن در جــهاد
قتل اين درويش و يارانش كنيد                                              تيغ بر كف، سنگ‌بارانش كنيد

و خود پيش افتاد… درويش را گرفتند و از زاويه جنوبى مسجد به طرف شرقى و در شمال مسجد كشيدند و از در بيرون كردند. در محلى كه امروز شبستان مسجد است و آن روزها تلى بوده است[۱۴] درويش را در گودال نگاه داشتند و به سنگ زدن پرداختند. مريدى از مريدان مشتاق به نام درويش جعفر خود را بر روى مشتاق افكند كه او نيز كشته شد.[۱۵]

چون بلا نوبــــت‌زن مشتـــاق شــد                                    در ولايـــت از حـــريفان طاق شـــد
بــــــود جعفـــرنــام آن جا صــادقى                                     بر جمال دوست محو و عاشــــقى
چون به خون غلطان تن مشتاق ديد                                   رفت و از خونش به دامان دركشيد
خون او را هم به ناحــــــــــق ريختند                           تا دو خــــــون با يكــديــگر آميختند[۱۶]

ميرزا محمدتقى وقتى رسيد كه كار از كار گذشته بود.

گويند در آن لحظه كه مى‏‌خواستند مشتاق را سنگباران كنند مشتاق رو به مردم كرده و گفته بود: «مردم اگر به من رحم نمى‏‌كنيد به خودتان رحم كنيد، به بچه‏‌هاتان رحم كنيد. به سگ و گربه‏‌ها و به خشت و گل خانه‏‌هاتان رحم كنيد» و باز گويند اظهار كرده بود: «چشمان مرا ببنديد كه من از چشمان شما می‌ترسم»[۱۷] و هم گويند كه ملامحمدتقى گفته بود: «شهرى خون‌بهاى مشتاق است».

* * *

همان طور كه بنده در صدر مقال گفتم هيچ ميل ندارم وقوع حوادث بزرگى را كه برشمردم معلول كرامات اين و آن بدانم. مقصود اين است كه بعض وقايع مشابه را كه در تاريخ رخ داده بيان كنم و بگويم كه هرچند «تاريخ هرگز تكرار نمى‏‌شود» اما به‌هرحال «اين تكرارها» هست.

اين كه بهاءالدين ولد گفت: «تا سلطان محمد پادشاه خراسان است بدانجا نيايد» و اين كه شيخ محمد كرمانى گفت: «ما كرمان را پشت‌پاى زديم چنان كه در پاى مناره شاهيگان گرگ بچه كند» و يا مظفرعليشاه گفت كه «شهرى خونبهاى مشتاق است» خود از يک مطلب ديگر غير از كرامت مى‌‏تواند حاكى باشد و آن اين كه اين اشخاص ـ كه مردمانى فهيم و دقيق بوده‌‏اند ـ در آن روزگارهاى آشفته، آيندهٔ كار را مى‌‏ديده‌‏اند. آشفتگى اوضاع و بحران اقتصادى و پراكندگى مردم و خونريزى‏‌ها و دودستگى‏‌ها و… هر آدم پيش‌‏بين و واقع‌‏بينى را مى‏‌توانست به اين نكته راهنمايى كند كه يك حادثه بزرگ در پيش است.

فردوسى در شاهنامه گويد كه رستم فرخ‏زاد در اصطرلاب نگريست و پيش‌‏بينى‏‌هايى كرد و در نامه‌‏اى به برادرش اين پيش‌بينى را نوشت:

از اين پس شكست آيد از تازيان                                            ســتاره نگــردد مگــر بر زيـــــان
شـــود بنــده بى‏‌هنــر شـهريــار                                               نـــژاد و بزرگــى نيــايد بــه كــار
بزرگان كه از قادســى با مننـــد                                               درشتنـد و با تــازيــان دشـــمنند
گمانند كاين بيشه پرخون شــود                                              ز دشمن زمين رود جيحون شود

البته رستم اين پيش‌بينى‏‌ها را به اصطرلاب استناد مى‏‌دهد ولى شک نيست بايد قبول كرد كه مرد هوشمند رياضى‌دانى مثل او مى‌‏توانست بعد از آشفتگى‏‌هاى زمان خسرو پرويز و قحط و غلا و تورم[۱۸] و وبا و پراكندگى خلق و اختلاف ميان لشگريان خراسان و عراق و كشته شدن پدرش فرخزاد و طغيان دجله و جنگ‌هاى طولانى با روم و كشته شدن همه شاهزاده‏‌هاى ساسانى و بى‏‌سامانى خلق و تجرى عرب، هر آدمى كه حساب «دودوتا چارتا» را خوانده باشد مى‌‏تواند لااقل پيش‌‏بينى كند كه فردا چه خواهد شد. اين است كه در همين نامه رستم فرخزاد به وقوف خود اشاره مى‌كند و مى‌‏گويد:

چـو اين خانه از پادشاهى تهى است                                     نه هنـگام پيروزى و فرهــى است
چنين است و كارى بزرگ اسـت پيش                                    همى سير گردد تن از جان خويش
همه بودنى‌‏ها ببينــــم همـــى وز آن                                        خامشى برگــــــــــــــــزينم هــمى
چو آگاه گشتـــم از ايــــن راز چـــــرخ                                كه ما را از او نيــــست جز رنج برخ
به ايــــــرانيــان زار و گــريــان شـــدم                                   ز ســاســانيــان نيز بــريــان شدم

انتساب دادن پيش‌‏بينى وقايع به حكم ستارگان و اصطرلاب در واقع يک نوع زيركى بوده است براى احتراز از عوامل صراحت و بى‌‏پرده گويى پيش‏‌آمدها و حوادث كه ممكن بود گوينده مورد بی‌مهرى قرار گيرد و يا‌ اينكه روحيه‏‌ها تضعيف شود، وگرنه در همان روزهايى كه سلجوقيان كرمان آن اوضاع را در كرمان پيش آوردند، به قول افضل كرمانى «ارباب بصيرت دانستند كه نبض اين ملک ساقط است و نج اين دولت هابط»[۱۹]… و در بيهقى هم اشارتى است آنجا كه سلطان مسعود پس از اوضاع آشفته‌‏اى كه در ايام حكومتش پيش آمده بود، مى‏‌خواست لشگر به جنگ تركمانان سلجوقى بفرستد، باز صحبت نجوم پيش آمد و «خواجه بزرگ، پوشيده، بونصر را گفت كه من سخت كاره‏ام رفتن اين لشگر را، و زهره نمى‏‌دارم كه سخنى گويم. گفت به چه سبب؟ گفت نجومى سخت بد است ـ و وى علم نجوم نيک دانست ـ . بونصر گفت: من هم كاره‏ام. نجوم ندانم. اما اين مقدار دانم كه گروهى مردم بيگانه كه بدين زمين افتادند و بندگى می‌نمايند ايشان را قبول كردن اولی‌تر از رمانيدن و بدگمان گردانيدن. اما چون خداوند و سالاران اين مى‌بينند چز خاموشى روى نيست».[۲۰]

البته نتيجهٔ اين خاموشى را در برابر سالاران و فرماندهان نظامى چند روز بعد ديدند كه از همان تركمانان «لشكر سلطان را هزيمتى هول رسيد… و سالار بكتغدى را و غلامانش را از پيل به زير آوردند».[۲۱]

بنابراين، اگر از قول عرفا هم در چنين مواردى بيانى يا اشاره‌‏اى شده باشد يا تبعيد و رنجانيدن عارفى حكيم موجب پيدايش بليه‌‏اى شده باشد، اصولاً نمى‏‌تواند قابل انكار باشد. زيرا به قول ارسطو «عوامل انقلابات هرچند كوچک باشد، اما علل آن به هر حال بزرگ است». يعنى فى‏‌المثل ممكن است يک گلوله با قتل آرشيدوک جنگى عالم‌گير را بر پا كند يا مصادره يک قريهٔ كوچك تخت سليمانى را به دست ديو بسپارد[۲۲] و همه اينها عوامل است. اما هر عاقلى مى‌‏داند كه علل اصلى شروع جنگ اول و يا سقوط طاهريان از سال‌‏ها پيش از آن كه اين حوادث اتفاق بيفتد فراهم شده بوده است:

آتشــى كاول ز آهـــــن مى‌‏جــهد                                              او قدم بس سست بيرون مى‏‌نهد
دايه‌اش پنبه است اول، ليک اخير                                           مــى‌رســــاند شعـــل‏ه‌ها او تا اثير
در پنــاه پنبـــــــه و كــبــريــت‏‌هــا                                    شعــــله نـــــــورش برآيد تا سها [۲۳]

مشتاق2

در واقع جبر تاريخ همين است و قانون عليت در تاريخ اين نكات را ثابت مى‌‏كند و آدمى كه اندک مطالعه و پيش‌‏بينى داشته باشد و در اجتماع بررسى و مطالعاتى كرده باشد، اين قدرها پيش‌‏بينى مى‏‌تواند بكند و اين اشخاصى را كه در دوره هجوم مغول و غز و آقامحمدخان نام برديم چون مردمانى فاضل و دانشمند مى‏‌بوده‌‏اند لابد از اوضاع شهر و اجتماع خودشان اين قدر توانسته پيش‏‌بينى كنند و احتمال بدهند كه چه خواهد شد. منتهى به صراحت نگفته‌‏اند و به كنايه گفته‌‏اند و بعدها حمل به كرامت شده است. خوب است براى تأييد مطلب نظرى به وضع كرمان افكنيم.

كريمخان زند در اواخر عمر خود «آقا على سيرجانى و ميرزاحسين راينى را به لقب خانى ملقب فرمود. شق غربى كرمان ـ كه شهربابک و سيرجان و اقطا وارزويه و كوشک و صوغان است ـ ابواب جمع على خان سيرجانى نمود. گواشير و راين و جيرفت و ساردويه و رودبار را به ميرزاحسين خان واگذار فرمود. بم و نرماشير را به محمدخان شهركى سيستانى مؤكول كرد. بلوک خبيص و گوک به عبدالحكيم خان و عبدالعلى خان اوغان ابدالى سپرده آمد. مرتضى قلى‏‌خان خلف شاهرخ خان كه از ساير كرمانيان اعز شانا و اكرم نسبا بود، زرند و كوبنان را ـ بدون منشور سلطنتى ـ با رضاقلى خان بنى عم خود متصرف بود. ميرزامحمدخان رئيس راور تمكين از هيچ كس نداشت».[۲۴]

با اين خان خانى و ملوک‌الطوايفى كه در ناحيه‏‌اى مثل كرمان به وجود آمده بود معلوم بود كه بعد از مرگ كريمخان چه اوضاعى پيش مى‏‌آمد[۲۵]. در واقع اگر آقامحمدخان به كرمان نمى‌‏آمد، افاغنه بم و سيستان اين شهر را تصرف و زير و زبر مى‌‏كردند.

با بررسى اوضاع كرمان در آن روزگار و صوفيه متشرعه كه گروهى از آنان حمايت كرده و زنديه هم با آنها بد بوده‌‏اند به اين حساب مى‏‌بايستى در انتظار حوادثى بود و محمدتقى مظفرعليشاه حق داشت كه چيزى پيش‌‏بينى كند و بگويد كه «شهرى خون‌بهاى مشتاق است».

چنين گفت بيچاره افراسياب كه                                         اين روز را ديده بودم به خواب

با دردكشان هركه... «به مناسب سالگرد شهادت مشتاق علیشاه كرمانى» (قسمت اول)

با دردكشان هركه... «به مناسب سالگرد شهادت مشتاق علیشاه كرمانى» (قسمت اول)

با دردكشان هركه... «به مناسب سالگرد شهادت مشتاق علیشاه كرمانى» (قسمت اول)

با دردكشان هركه... «به مناسب سالگرد شهادت مشتاق علیشاه كرمانى» (قسمت اول)

به‌هرحال، هنوز خونِ مشتاق بر «تل خَرْ فُروشان» روزی از دفن جسد او توسط محمدعلیخان راینی (كه در بازگشت از شكار جسد را کنار خندق دید و بُرد در مقبره‌ی پدر خود به خاک سپرد) نگذشت که لطفعلی‌خان زند از گرد راه رسید و پشت سرش لشكریان مصطفی خان دولو عازم کرمان شدند (شوال ۱۲۰۷ هـ. مه ۱۷۹۳ م) بلافاصله نیروی باباخان (فتحعلی شاه آینده) دهات و شهرهای کرمان را زیر و رو کرد و اندكی بعد، در شانزدهم ذیقعده ۱۲۰۸ شصت‌هزار لشكریان آقا محمدخان مركب از تراكمه‌ی استرآباد و سوادكوه و پیادگان مازندران و رشت غیره به کبوترخان رسید و سپس شهر را محاصره کرد.

در اوایل محاصره، ایستادگی مردم با ذخایری که داشتند لطفعلی‌خان را دلگرم داشت و گاه‌گاهی با سواران لری که همراهش بودند در برابر بعضی دروازه‌ها زد و خوردی می‌كرد.

مردم شهر هم که هنوز نوایی داشتند با او همراه بودند، شب‌ها از صدای طبل ها در برج‌ها، خواب به چشم مردم نمی‌آمد. بچه‌ها و گاهی اوقات زن‌ها از فراز برج و بارو، با آهنگ، این تصنیف را می‌خواندند:

«آقْ مُمْ خانِ اخته
تا کی زنی شلخته
فای می‌گیره با تخته
قدت می‌آد رو تخته
این هفته نه، اون هفته! ..»

شاید کینه‌هایی که آقا محمدخان از شنیدن این ابیات، آن هم از زبان زنان – که حاكی از یک نقص بزرگِ عضوی او بود – در باب کرمانیان به دل می‌گرفت، برای نابودی کرمان از همه عوامل مهمتر و بزرگتر بوده است.

این محاصره چند ماه طول کشید و چون گرسنگی فشار آورد و کار بر خلق تنگ شد، به دستور لطفعلی‌خان، ده‌هزار تن از مردم عَجزه (پیرمردان و اطفال و زنان) را از شهر بیرون کردند.

كندن خندق‌های جدید و بیگار گرفتن مردم به توسط خواجه غنی پاریزی که به قول شاعر:

به زورِ تبرزینِ خواجه غنــی                                               برفتند مردم به خندق کنی

هیچكدام دردی را دوا نكرد، چه، آقا محمدخان نیز در اراضی طهماسب‌آباد قلعه‌ای بنا کرد که هنوز معروف به قلعه آقامحمدخانی است و بقایای آن هست.

ناچار به قول وزیری:

«پس از گذشتن سه ماه، به سبب قلّت آذوقه در شهر، کَرّه اّخْری، قریب دوازده‌هزار مرد و زن از حصار بیرون نمودند (که در بلوکات متفرق شدند)، آتش قحط و غلا در شهر بالا گرفت، بعضی مردم به پوست و پشکِلِ گوسفند تغذیه می‌کردند و بعضی اَسّه خرما و تراشیده نجاری سد جوع می نمودند. کاهگِل بیشتر خانه‌ها را تراشیده و شُسته برای علیق اسبانِ سپاه بردند، سگ‌ها و گربه‌ها را خوردند! » محاصره چهار ماه طول کشید، معمری حکایت می‌کرد: تخم خرما اگر پیدا می شد یک من ۱۸ قروش می‌خریدند.»

كار به آنجا رسید که در روز جمعه بیست و نهم ربیع‌الاول ۱۲۰۹ هـ. / ۲۵ اکتبر ۱۷۹۴ م. تفنگچیان ماهانی و جوپاری، جانبِ شرقی حصار را به تصرف احمدخان ماکویی و تفنگچیان سواد کوهی دادند …

… لطفعلی‌خان به بم گریخت، اما کرمان پس از چهار ماه و نیم محاصره به چنگ شصت‌هزار تن سپاهیان خونخوار و چریک‌های بی‌رحم افتاد. در باب قتل و غارت کرمان نمی‌توان جزئیات را بیان کرد، به قول صاحب گیتی گشا:

«آقامحمدخان تمامی سپاه را به نَهْب و اَسْر شهر کرمان رخصت داد، مردان عرضه‌ی شمشیر آبدار، و طفلان و نسوان ایشان به قید اسار گرفتار و اموال و اسباب بسیار به حیطه‌ی یغما درآمده، بر احدی ابقا نكردند. جمعی کثیر را از چشم نابینا و جمعی غفیر را روانه‌ی دیار فنا ساختند و حكم به تخریب بنیان قلعه‌ی کرمان و سایر قلاع آن سامان جاری گشت».

در باب کشتن مردان باید گفته شود که تنها یک نمونه اش این بود: «فرمان داد ششصد تن اسیر را گردن بزنند، سپس سرهای آنان را به‌وسیله‌ی سیصد اسیر دیگر – که بر گردن هر نفر اسیر دو سر بسته و آویزان کرده بودند – به بم فرستاد، این بیچاره‌ها چهل فرسنگ راه را جلوی پای اسبان – با دو سر بریده آویخته به گردن – طی کردند؛ سپس به دستور آقامحمدخان این سیصد نفر حامل سر را نیز در بم به قتل رسانیدند و از سرهای این ۹۰۰ تن کشته؛ مناره‌ای در بم برپا کردند که شانزده سال بعد، یعنی در سال ۱۸۱۰ میلادی (۱۲۲۵ ق) سیاح انگلیسی پاتینجر هنگام عبور از بم؛ این مناره را به چشم خود دیده که هنوز همچنان برپا بود.

تنها؛ هنگامیکه مردم به خانه‌ی آقاعلی وزیر – که بخشیده شده بود – پناه می‌بردند پنج تن زن و طفل زیر دست و پا له شد!

آقا محمد خان «بالای کوه دختران (قلعه دختر) رفت و دستور داد تا سركردگان و اعاظم و اعیان و نامداران آن خطه را شرف اندوز حضور ساختند، و بعد از آنکه هر یكی را در معرض عتاب پادشاهانه درمی‌آورد، می‌فرمود تا گوش آنها را بریده، چشم آنها را از حدقه بیرون آورده از اوج کوه به حضیض زمین می‌افكندند و در دم رهسپار طریق عدم می‌گشتند، ای بسا پسران کوه سرین میان موی که خون حلقوم خود را غازه‌ی رخسار کوه دختران ساختند.»

مشغول نماز بود که پشت سرهم اسیر می‌آوردند و او حوصله نكرد که در پایان نماز به کار آنها رسیدگی کند، همان هنگام بر سر جانماز و تعقیبات نماز، هفده نفر را با اشاره – در حالی که دست خودش را به گردن یا گلوی و گوش و چشم خودش می‌برد – به بریدن گردن یا گوش یا درآوردن چشم محکوم کرده بود.

اما در باب غارت و نَهْب، باید گفته شود که سربازان آنچه می‌توانستند همراه بردارند تا بین راه بفروشند بردند و فقط سنگ و خاک باقی ماند. روایتی هست که هفت من و نیم چفت و بند طلا و نقره فقط از خانه‌ی میرزا محمدعلیخان راینی – پسر میرزا حسین خان- کندند و بردند؛ همان خانه ای که مشتاق هنگام خارج شدن از آن گفته بود: «من با خشت و گل های این خانه کار دارم!» از عجایب آن که هنوز هم – یعنی پس از صد و هشتاد سال که از مرگ مشتاق می‌گذرد – این خانه روی آبادی ندیده و خرابه های آن درکنار خیابان صمصام (سابق) همچنان باقی است و چون وارث آن معین نیست کسی به ضبط و تعمیر آن اقدام نكرده است. فقط جای آخور اسبان و هلالی های سفیدكاری طاقچه‌ها بازگو می‌كند که روزی و روزگاری در این خاكدان نیز «بیا برویی» بوده است …

… اما «قید اسارِ طفلان و نسوان» دیگر نگفتنی است. در فارسنامه ناصری آمده است که « … نزدیک به هشت‌هزار نفر زن و بچه آن بلد را، مانند کنیز و غلام به سپاه خود بخشید». سایكس گوید: «… سپاهیان، بیست‌هزار نفر زن و بچه به اسارت کنیزی بردند» و در کتاب دیگرش اضافه می‌کند که «زنان آنجا را تسلیم قشون کرده و سربازان را تشویق نمودند که نه‌تنها ناموس آنها را هتک کنند بلكه به قتلشان هم برسانند». به قول شیخ یحیی: «همه‌ی لشکر را سه قسمت کردند و شهر را هر سه روز به یک قسمت بخشیدند.» 

چنان شد که دختران و اطفال معصوم در وسط چهارسوق بازار که خراب شده و اكنون جزو خیابان مسجد ملک است – علناً در هنگام فرار مردم یا عبور و مرور سربازان مورد تجاوز قرار گرفته و همانجا به قتل می‌رسیدند. بسیاری از دختران را پدران و مادران در سوراخ‌های بخاری و کندوهای خانه‌ها نهادند و آن را تیغه کردند و به گل گرفتند و چون خود کشته شدند، کسی نبود که بعداً آنان را از داخل دیوار بیرون آورد. با همه‌ی اینها روایتی هست – ظاهراً اغراق‌آمیز – که روزی که لشكریان او از دروازه ی شهر بیرون می‌رفتند، هزارها دختر حامله را پشت سر نهاده بودند که ناچار شدند سقطِ جنین کنند! بیچاره کرمانیان اگر این وضع را پیش‌بینی می‌کردند، شاید همان کاری را می‌کردند که مردم طمغاج در زمان مغول کردند یا لااقل همان رویه را پیش می‌گرفتند که چند سال بعد همشهریان بلوچ آنها هنگام محاصره‌ی امیر حبیب‌الله خان توپخانه پیش گرفتند، یا رسم مرمریان را تکرار می‌کردند.

در این حال «آن بی‌انصافان از مروت بی‌خبر، دوشیزگان هشت نه ساله را فضیحت می‌کردند و رهسپار عدم می‌ساختند». از تعداد مصدومین آمار صحیح نیست، سایكس گوید که بیست‌هزار جفت چشم از مردم کرمان کنده شد. ملکم می‌نویسد عدد کسانی كه از چشم نابینا شدند به هفت‌هزار نفر رسید، روایت مردم این است که هفت من و نیم چشم از مردم کرمان بیرون آورده شد.

چند سال قبل که حوض فلكه‌ی مشتاقیه را می‌خواستند بسازند، برخورد به خندقی کردند، مملو از استخوان‌های انسان، که روی هم انباشته شده بود و این یكی از نقاط مورد هجوم لشكریان آقامحمدخانی بوده است، شاید حدود پنج‌هزار تن را فقط در همین جا روی هم انباشته و خاک کرده بودند. این استخوان‌ها به فتوای یكی از روحانیون جمع‌آوری و در چاهی ریخته شد.

تنها موقعی لشكریان دست از قتل مردم برداشتند که سیّد علویّه از پای درآمد، او سیّدی بودکه خانه‌اش پناهگاه مردم قرار گرفته بود و چون مورد احترام بود در ابتدا توهینی به او نشد. گویند آنقدر زن و بچه به خانه‌ی او پناه برده بودند که مردم از تنگی جا به چوب‌هایی که برای نشستن کبوتران در داخل دیوارها کار گذاشته بودند، آویزان شده و یا روی چارچوبه‌ی داربندها نشسته بودند. سیّد علویه شال سبز خود را به گردن انداخت و قرآنی به دست گرفت و هنگامی که آقا محمدخان از برابر خانه‌اش می‌گذشت، بیرون آمد و گفت: یا به آبروی این قرآن مردمی را که به خانه‌ی من پناه آورده‌اند ببخش، و یا مرا بكش.

آقامحمدخان، فریاد زد: سّید، این قرآن ده روز پیش هم توی خانه تو بود یا نه؟ می‌بایست آن را برداری و ببری میان مردم و بگویی: مردم به این قرآن خودتان را در معرض تلف قرار ندهید و بیخود نفوس و اموال را ضایع نكنید. آنگاه، خشمگین خود جلو آمده، شمشیر را از کمر کشید و شكم آن سّید بینوا را درید آن‌چنانکه امعاء و احشاء خون‌آلود او بر خاک کوچه ریخت.

می‌گویند، بعد از دیدن این منظره، رعشه‌ای بر اندام آقامحمدخان افتاد، و فریاد زد: بس است، دیگر مردم را نكشید. و از این لحظه عفو عمومی داده شد.
سپس حكومت کرمان را به آقامحمدتقی پسرِ آقاعلی سپرد و «التزام از آقامحمدتقی حاكم کرمان گرفتند که شهرکرمان [دیگر] معمور و مسكون نباشد: مردمش در قریه‌ی فریزنکه دو میل مسافت دارد توطن جویند»!

طرب نائینی در پایان حادثه آقامحمدخانی، گوید:

«… بعد از فتح، و تقدیمِ شرایطِ تخریبِ درباره‌ی مساكن و بیوتات، و نهبِ اسباب و اثاثه‌ی ساكنین و اسرِ خرد و بزرگ و کهین و مهین، قدغن نمود که دیگر چراغی، کاشانه‌افروز احدی در آن سرزمین نگردد، و کسی رحل اقامت در آن سرزمین نیفکند …»
شاعری در باب همین خرابی‌ها به زبان آورده:

از بس که پـدیــد آمـده ویــرانه دریـن شهر
یک جغد شده صاحب صد خانه درین شهر

عّده‌ای در باب فجایع آقا محمدخان در کرمان و اینکه چرا تا این حد این مرد نسبت به زنان و کودكان شهر ستم روا داشته و خصوصاً به قول سایکس اصرار داشت که مورد هتک قرار گیرند، در تعّجب و تحّیرند زیرا در هیچیک از شهرهایی که آقامحمدخان گشوده است تا این حد ظلم روا نداشته است. البته گناه مردم کرمان پناه دادن لطفعلی‌خان بود ولی شهرهای دیگری نیز چنین گناهی کرده بودند.

من برآنم که همه‌ی این مظالم بدان جهت بر این شهر رفت که زنان وکودكانِ شهر بر بُرج و باروها می‌آمدند و تصنیفِ «آقامحمدخانِ اخته…» را می‌خواندند. یادآوری این نقص عضوی که منشأ همه‌ی سرکوفتگی‌ها و عُقده‌های روانی آقامحمدخان بود – آن هم از زبان دختران و زنان و پسران و آن نیز در حضور لشکریانش – چنان آتش کینه را در دلش شعله‌ور ساخته بود که پس از فتح، همه‌ی انتقام خود را از دریچه‌ی هتک ناموس مخالفین نگریست تا بدانجا که لطفعلی‌خان را هم به قاطرچی‌ها سپرد و «غلامانِ تركمان را مأمور فرمود تا با آن نادره‌ی زمان معامله‌ی قومِ لُوط نمودند». در واقع یک عامل روانی جنسی نیز در امحاء و تخریب شهر کرمان دخالت داشته است.

اصولاً باید گفته شود که خاندان زند با صوفیه بد تا کردند و بد دیدند.

گفته شده است که وقتی مشتاق در کرمان بود و لطفعلی‌خان زند به این شهر آمده بود، مشتاق را ملاقات کرد و چون صباحتِ منظر و نورستگی مشتاق را دید، گفت: این جوان که پیرِ دراویش است عملِ خلوت را شایسته و سزاوار است! به پاداشِ این سخن، روزی که دستگیر شد، شاه قاجار بفرمود قاطرچیان آنچه با مشتاق می‌خواست با او کردند …

چنین بود، سرگذشت کرمان، سه سال پس از آنکه مشتاق به مردم آن گفت: «… اگر به من رحم نمی‌کنید، به خودتان رحم کنید… به بچه‌هاتان رحم کنید… به سگ و گربه‌ها و خشت و گلِ خانه‌هاتان رحم کنید»!

و در میان مردم کرمان معروف است: بادی که از جسد مشتاق گذشته تا هرجا وزیده باشد آنجا هرگز روی آبادی نخواهد دید!
***
سال‌ها بعد، آقا سّید جواد شیرازی امام جمعه‌ی کرمان برای اینکه خاطره‌ی «تل خر فروشان» و منظره‌ی قتل مشتاق را از ذهن مردم کرمان خارج کند، به فكر افتاد که در آن محل شبستانی برای مسجد بسازد و آن تل را جزو مسجد کند، شروع به ساختمان شبستان کرد و محراب آن را هم وسط دیوار گذاشت، اما شب به خواب دید که باید محراب را در گوشه‌ی شبستان بگذارند، چه آنجا نقطه‌ی مقتل مشتاق است. فردا صبح امام جمعه بالای سر عمله و بنا آمد و دستور خرابی محراب را داد و محراب را در همان محل که در خواب به او الهام شده بود گذاشت و این تنها محرابی است در تمام مساجد کرمان که برخلاف عّرف و عادت در وسط دیوار نیست… و خود امام جمعه نیز در حوالی قبر مشتاق مقبره‌ای برای خود ساخت و چون در ذیقعده‌ی ۱۲۸۷هـ / فوریه ۱۸۷۱م. درگذشت او را در آنجا به خاک سپردند که به قول صاحب طرایق: «یُزار و یُتبرک».

گویند سال‌ها بعد، روزی عباسعلی کیوان قزوینی در کرمان به سخنرانی می‌پرداخت و در مسجد جامع هزاران مستمع داشت، او کیفیت قتل مشتاق را چنان فصیح و دقیق و مؤثر بیان کرد که تمام اهل مجلس به گریه افتادند چنان که گویی روضه‌ی عاشورا می‌خوانده است و چون سخن تمام شد رو به مستمعین کرده و گفت: «ای مردم کرمان، امروز دیگر وجوباً لازم است که همه‌ی شما یک لعنت به روح پدران خود که در قتل مشتاق شریک بوده‌اند بفرستید»! و عجیب این است که گویند همه‌ی مستمعین لعنتی بلند فرستاند و بیش باد گفتند، آن چنان که «صلوات» بلند ختم می‌کنند!
***
اما شیخ عبدالله تكفیركننده مشتاق که به “ملاعبدالله سگو” معروف شد – چون هنگامی كه مشتاق در شُرف مرگ بود دید که لبِ مشتاق تكان می‌خورد، نزدیک آمده و متوجه شد که آهسته یاهو می‌گوید؛ به لهجه‌ی کرمانی گفت: «سگو، هنوز هم یاهو گویی؟» و عجب این است که این لقب از آن به بعد بر روی خود او ماند و مردم او را و اقوامش را به خاندان «عبدالله سگو» می‌خواندند – در خاتمه‌ی احوال ملا عبدالله واعظ کرمان نوشته‌اند که خود از موطن دور و مهجور، و متعلقین بیچاره‌اش اناثاً و ذکوراً اسیر ترکمان شده به سر حدِ توران بردند.

بحرِ قّهــاری حــق آمــد بــه جــوش                                              موج‌زن شد جمله طوفان در خروش
سیلِ غــارت روی در کرمــان نمـــود                                              خانــه‌ی کرمــانیــان ویـــران نمــود
کــــرد یکســر خانــه‌ها زیــر و زبــر                                              ذره‌ای نگــذاشــت از کــــــرمان اثر
وعــظ رفـــت و واعــظ از منبـــر فتاد                                              مجلس وعظــش به محشــر درفتاد

* * *

چقدر شبیه بود این سرگذشت، با سرگذشتِ شیخ محمدِ عارف که هنگام سلطنت ارسلان‌شاه تبعید شد و هنگام تبعید «از روی خشم برخاسته از کرمان برفت و گفت: ما کرمان را پشت‌پای زدیم چنانکه در پای مناره شاهیگان گرگ بچه کند» و یا چقدر شباهت دارد این کلام با کلام مولانا بهاءالدین ولد که سوگند یاد کرد تا سلطان‌محمد پادشاه خراسان است، قدم به آن خاک نگذارد.

رسم دنیــا جملـه تکـرار اسـت اندر کــارها                              تا چه زاید عاقبت زین رسم و این تکرارها
بس حوادث چشـم ما بیند که نو پنــدارش                                  لیـــک چشــم پیر دنیــادیــده آن را بــارها

* این مقاله خلاصه‌شده‌ی مقاله‌ی «با درد کشان هرکه…» می‌باشد. متن کامل این مقاله در کتاب عرفان ایران جلد ۳ درج شده است.


پی‌نوشت‌ها:

[۱] دو تن از مشايخ مرحوم سيدمعصومعليشاه داراى تشابه اسمى بوده‌‏اند و غالباً با يكديگر اشتباه شده‌‏اند. نفر اول مرحوم حسينعليشاه اصفهانى است كه بعداً شيخ‌المشايخ نورعليشاه شده و پس از ايشان با تنصيص شاه عليرضاى دكنى عهده‌‏دار قطبيت سلسله نعمت‌‏اللهى در ايران گرديد و پس از خود نيز حضرت مجذوبعليشاه قرگوزلوى كبودرآهنگى را به اين مقام تعيين فرمود. نفر دوم مرحوم درويش حسنعلى اصفهانى است كه مامور به كابل شد و به همين دليل از وى با عنوان حسنعلی‌شاه كابلى نيز ياد شده است. بنا به نوشته حضرت مستعلیشاه در كتاب رياض‌‏السياحه اين بزرگوار «آواز خوشش آب را از جريان و مرغ را از طيران بازداشتى. امى بود و قال يقول نخوانده بود و اگر درست خواهى سخن متعارف نيز نتوانستى گفت. اما اگر من نزد او نرفتمى مطلب اين طايفه نفهميدمى.» وى پير صحبت حضرت مستعليشاه بود و مدت چهار سال تمام به تربيت ايشان اشتغال داشت. چنان كه ياد شد به تصريح مكرر حاج ‏آقا ميرزا زين‌‏العابدين شيرازى در كتاب‌هاى رياض‌‏السياحه و حدايق‌السياحه و بستان‌السياحه نام دقيق اين بزرگوار «حسن‌على» و نه «حسين‌على» بوده و نبايد با حضرت «حسين‌عليشاه اصفهانى» قطب سلسله نعمت‏‌اللهيه ـ كه هم‌عصر با ايشان بوده ـ اشتباه شود. شيخى كه مامور كابل و خراسان شد همين «حسينعليشاه كابلى» يا «درويش حسنعلى اصفهانى» است. (هيات تحريريه عرفان ايران)

[۲] به نوشته مكارم‌‏الاثار ص ۵۵۷ نام او ميرزا محمدتقى ابن ابوالقاسم ابن محمدكاظم ابن سعيد شريف كرمانى از نژاد برهان‌‏الدين ملانفيس بن عوض حكيم كرمانى است. ميرزا كاظم پسر مظفرعليشاه دو پسر داشت: اول ميرزا محمدعلى جد خاندان نفيسى و دوم ميرزا محمدتقى طبيب كه در سال ۱۲۹۶ هجرى (/ ۱۸۷۹ م.) درگذشت و جد مادرى ميرزاآقاخان بردسيرى بود. كتاب‌هاى ديوان مشتاق و بحرالانوار و خلاصه‌العلوم و كبريت احمر و جامع‌البحار از مظفرعليشاه است. بعضى نويسندگان بين محمدتقى مظفرعليشاه و محمدتقى طبيب دوم نوه او خلط كرده‏‌اند.

[۳] قبرستانى بود كه بسيارى از بزرگان كرمان آنجا مدفون بوده‌‏اند. سال‌ها پيش در آن قبرستان مدرسه‏‌اى ساخته شد كه به دبيرستان مشتاق معروف گرديد. در دامه قلعه دختر است و اول كوچه مشتاقيه خيابان مادر.

[۴] اين شعر سال‌ها و سال‌ها بر سر در قبرستان نوشته بود و عوام مى‏‌گفتند از مشتاق است. خواص آن را از مظفرعليشاه می‌دانستند. اما از ديگران است. در «تاريخ نائين» آقاى صدربلاغى نوشته‌‏اند كه اين شعر را مرحوم نورعليشاه طى نامه‏‌اى به مجذوب خود شيخ عبدالرحيم شيخ‌الاسلام نائين نظرعليشاه نوشته است:

سبز شد دانه كه با خاک سرى پيدا كرد                                        هر كه شد خاک‌‏نشين شاخ و برى پيدا كرد
تا تو عريان نشـــوى راه به مطلب نبرى                                   بيضه چون جامه فرو ريخـــــت پرى پيدا كرد
(تاريخ نائين، ص ۶۰)

شايد از همين‌جا انتساب آن به صوفيه مذكور شهرت يافته باشد. اصل شعر در تذكره مخزن‌‏الغرايب به نام ملاعلى نورانى ضبط شده و چنين است:

هر كه شد خاک‌نشين برگ و برى پيدا كرد                                         سبز شد دانه كه با خاک سرى پيدا كرد
(تذكره مخزن‏‌الغرايب، تصحيح پرفسور محمدباقر پاكستانى، ص ۲۴۵)

در تذكره هميشه‌بهار غزلى به نام اعلى تورانى اين طور ثبت شده:

هركه شد خاک‌نشين برگ و برى پيدا كرد                                      سبز شد دانــــه چو با خاک سرى پيدا كرد
تا تو عريان نشوى راه به مقصــد نبرى                                        بيضه چون خانه فرو ريخت پرى پيدا كرد

شعر را به اين صورت هم ديده‌‏ايم:

هر كه شد خاک‌نشين برگ و برى پيدا كرد                                 دانه در خـــــــــــــاک فرو شد ثمرى پيدا كرد
تا مجـــــــــــــرد نشوى راه به مطلب نبرى                                  بيضه چون پوست فرو هشت سرى پيدا كرد

با دُرد کشان هر که در افتاد ور افتاد «به مناسب سالگرد شهادت مشتاق علیشاه كرمانى» (قسمت دوم - دنباله شهادت مشتاق و عواقب آن)

با دُرد کشان هر که در افتاد ور افتاد «به مناسب سالگرد شهادت مشتاق علیشاه كرمانى» (قسمت دوم - دنباله شهادت مشتاق و عواقب آن)

با دُرد کشان هر که در افتاد ور افتاد «به مناسب سالگرد شهادت مشتاق علیشاه كرمانى» (قسمت دوم - دنباله شهادت مشتاق و عواقب آن)

با دُرد کشان هر که در افتاد ور افتاد «به مناسب سالگرد شهادت مشتاق علیشاه كرمانى» (قسمت دوم - دنباله شهادت مشتاق و عواقب آن)

با دُرد کشان هر که در افتاد ور افتاد «به مناسب سالگرد شهادت مشتاق علیشاه كرمانى» (قسمت دوم - دنباله شهادت مشتاق و عواقب آن)

[۵] تاريخ كرمان، به تصحيح نگارنده، چاپ دوم، ص ۵۵۸. 
[۶] به نقل از طرايق‌‏الحقايق.
[۷] آقاى خالقى گويد مشتاقعليشاه بر سه‌تار سيمى ديگر افزوده است (در واقع چهار تارى اختراع كرده است (و اين سيم اضافى در اصطلاح موسيقى‏‌دانان به نام خود او معروف و مشهور به سيم مشتاق شده است. (سرگذشت موسيقى ايران).
[۸] طرايق‌الحقايق گفتار سوم. ص ۸۶ معروف است كه خوردن سرمه حنجره را خواهد گرفت و صدا خراب خواهد شد.
[۹] طرايق.
[۱۰] رجوع شود به ناى هفت‌بند مقاله موسيقى.
[۱۱] تاريخ وزيرى، چاپ دوم. ص ۵۵۹.
[۱۲] ۱۳ مه ۱۷۹۲ ميلادى. مرحوم وزيرى سال مرگ مشتاق را در ۱۲۰۵ نوشته است و حال آن كه ساير تواريخ عموماً از آن جمله روضةالصفا و طرايق‏‌الحقايق ۱۲۰۶ نوشته‌اند و ماده تاريخ او اين است «قطره پويا سوى بحر بيكران شد» كه برابر با ۱۲۰۶ است.
[۱۳] فرماندهان كرمان. تصحيح نگارنده. ص ۴.
[۱۴] موسوم به تل خرفروشان.
[۱۵] از جنّات الوصال. قبر همراهان مشتاق در مشتاقيه است.
[۱۶] درويش عباسعلى سيرجانى نيز در واقعه مشتاق چندين زخم خورده و چون وقت نرسيده بود از آن واقعه جان به سلامت برده و در اواخر به صوب عراق شتافت و در سال ۱۲۱۵ ه./۱۸۰۰ م. وفات يافت. رياض‌‏السياحه. ص ۲۱۵.
[۱۷] در اين باب رجوع شود به حماسه كوير. چاپ دوم. ص ۴۹۹.
[۱۸] در اين باب رجوع شود به حماسه كوير. چاپ دوم. ص ۴۹۹.
[۱۹] عقدالعلى. ص ۱۹.
[۲۰] تاريخ بيهقى. ص ۴۸۲.
[۲۱] تاريخ بيهقى. ص ۴۸۴.
[۲۲] اهل حقيقت گويند سبب رفتن مملكت سليمان آن بود كه سليمان روزى از تخت فرود آمد، يک حكم ناكرده بماند آن روز، حق‌تعالى از او نپسنديد و بر آمدن تخت بر او بسته كرد، تا چهل روز نتوانست بر آمدن. قصص الانبياء.
[۲۳] مثنوى مولوى، دفتر چهارم.
[۲۴] جغرافى وزيرى. ص ۶۹.
[۲۵] وكيل زند چو زين دار بيقرار گذشت/ سه از نود، نود از صد، صد از هزار گذشت.