سخنرانی دکتر شهرام پازوکی در خصوص گفت وگوی اسلام و مسیح

برای مطالعه این موضوع بر روی لینک ادامه مطلب کلیک کنید. براي ورود به بحث فلسفه عرفان بايد از دو منظر وارد شويم؛ اول يك بحث ماهوي به اين معنا كه ماهيت عرفان چيست، بدون نگرش به هيچ كدام از اديان، گرچه عرفان را به هيچ وجه نمي‌توان از اديان جدا كرد و بعد از منظر تاريخي، بدين صورت كه سير عرفان خصوصاً در عالم اسلام به چه نحو بوده است؛ چراكه به هر حال ما از طريق عرفان اسلامي است كه با عرفان اديان ديگر آشنا مي‌شويم و اين مقدمه هر گونه بحث عرفاني است. البته نبايد اين پيش‌فرض باشد كه فقط از منظر عرفان اسلامي وارد بحث مي‌شويم؛ ولي عملاً اگر بحث و گفت‌وگو بين اقوام و ملل پيش بيايد، تنها جايي كه مي‌شود اين گفت‌وگو را بسادگي انجام داد، همان عرفان است؛ يعني چندان عبث و بيهوده نيست اگر بگوييم ما بسادگي مي‌توانيم از اصطلاحات عرفان اسلامي براي فهم عرفان اديان ديگر بهره ببريم و اين فقط در حوزه عرفان ميسر است، وگرنه در حوزه فلسفه، كلام و فقه به هيچ وجه به اين سادگي ميسر نيست. 

عرفان، بحث اديان است، يعني در حقيقت لب و حقيقت پنهاني اديان است. در يك تقسيم‌بندي بسيار ساده، بخصوص درباره اديان ابراهيمي مي‌توان گفت كه اديان دو شأن و جنبه دارند: يك جنبه آن است كه ناظر بر احكام شريعت است يعني اوامر و نواهي شرعي كه اين جنبه ظاهري آنهاست، يعني اين كه شخص در عالم زندگي مي‌كند و بنابراين قوانين و دستوراتي را كه دلالت‌هاي ديني هم دارند، بايد انجام دهد. شرع، ظاهرترين و صوري‌ترين جزء اديان است، يعني ما معمولاً وقتي به اديان نگاه مي‌كنيم، اولين چيزي كه مي‌بينيم جنبه شريعت آنهاست؛ به همين دليل هم هست كه در تاريخ اديان عده زيادي معمولاً دين را به شريعت تقليل داده‌اند، يعني تصورشان اين بوده كه مثلاً دين چيزي نيست جز احكام فقهي در عالم اسلام، در حالي كه اين، آن جنبه ظاهري و صوري دين است. 
در مقابل اين شريعت، يك جنبه باطني و نهفته‌اي به نام طريقت هم وجود دارد. تعابير شريعت و طريقت را در عالم اسلام و در متون عرفاني اسلامي مي‌بينيد و يكي از اصطلاحات كليدي عرفان اسلامي است؛ يعني عرفا وقتي مي‌خواهند بگويند كه تفاوت فكري ما با علما و متكلمان چيست، معمولاً بحث را از اينجا شروع مي‌كنند كه ما در اديان يك رشته شريعتي و يك رشته طريقتي داريم كه طريقت جنبه معنا و باطن است. به گفته عرفا نسبت شريعت و طريقت مثل نسبت جسد و روح يا تن و جان است و همان طور كه جان براي تجلي و ظهورش نياز به تن دارد، طريقت هم براي ظهورش نياز به شريعت دارد و همان گونه كه تن بدون روح لاشه‌اي است بي‌خاصيت؛ از نظر آنها شريعت هم بدون طريقت احكامي بدون مقصود و معنا و فايده است. 
در اين تقسيم‌بندي دو حيثيت براي دين قائل شده‌اند؛ اگر در اديان ابراهيمي بنگريم، اين شريعت و طريقت را با تفاوت و تأكيد مي‌بينيم. براي مثال در موسويت، در دين يهود شريعت غلبه دارد و به همين دليل است كه اين دين بيشتر ناظر بر احكام شرعي است و نحوه ظاهربيني در آن وجود دارد و به همين دليل خداي يهود فقط خدايي شارع است. كسي به خداي يهود عشق نمي‌ورزد؛ يهوه حتي آن چنان خداي غضبناك و خشمناكي است كه اجازه نمي‌دهد كسي آن طور كه در مسيحيت مي‌گويند: «اي پدر من، كه در آسمان‌ها هستي.» راجع به او صحبت كند. 
طبيعي است كه اين دين جنبه طريقتي هم بايد داشته باشد، يعني نمي‌تواند خالي از طريقت باشد؛ چرا كه مثل اين است كه خالي از روح باشد، منتهي اين جنبه مغلوب شريعت است. اين است كه از معنويت و عرفان در دين يهود به زحمت مي‌توان بحث كرد. مثلاً در دين يهود، آيين قبالا يكي از شاخص‌ترين عناويني است كه به عرفان يهود داده شده است.  
البته طريقه‌هاي ديگري هم هست. ولي وقتي در اديان ابراهيمي به سنت مسيحي مي‌رسيم، مي‌بينيم جنبه طريقت بر جنبه شريعت غالب است. لذا مي‌بينيم كه بنابر عهد جديد مسيح مي‌گويد: من شريعت تازه‌اي نياورده‌ام و دستورات من در عشق منحصر است، عشق به خدا و عشق به مخلوق و احكام ديني مسيحيت هم دائماً حول همين عشق دور مي‌زند و به همين دليل هم هست كه مسيحيان مدتي پس از پولس به همان شريعت يهود هم بي‌اعتنا شدند. ولي به هر حال در مسيحيت جنبه طريقتي غلبه دارد، برعكس دين يهود. 
در اسلام اين دو جنبه در تعامل است، يعني پيامبر(ص) يك وجه طريقتي و يك وجهه شريعتي دارد و هيچ كدام بر ديگري غلبه ندارد، اگر خصوصي تر به احوال پيامبر اسلام(ص) بنگريم، حالات بسيار برجسته عرفاني هم دارند، نمونه آن هم معراج ايشان است كه الگوي سلوك در عرفان تلقي مي شود و عارفان اين را نمونه كامل و اعلاي سلوك الي الله مي دانند. 
بحث شريعت و طريقت يكي از بهترين راه هاي فهم عرفان در اديان است. از اديان ابراهيمي كه بگذريم، در مذهب تائو و مذهب كنفوسيوس نيز چنين چيزي را مي بينيم. يعني تعاليم كنفوسيوس ناظر بر شريعتي قوي است . تعاليم تائو هم ناظر بر يك طريقت است، چنان كه خود لفظ تائو هم يكي از معاني اش «راه» است. منتهي در اديان ابراهيمي اين دو جنبه با هم است و در يك شخص واحد كه آن نبي است. ولي در چين در مذاهب تائو و كنفوسيوس در يك شخص نيست بلكه جنبه شريعتي را يك حكيم دنبال مي كند و جنبه طريقتي را حكيمي ديگر و به همين دليل هم هست كه پيروان اين دو همديگر را نمي فهمند. با توجه به اين مثال ها، آن جنبه طريقتي يا معنوي كه بعداً در اسلام بارز و برجسته شد به نام عرفان شناخته شد. اگر از اسلام بيرون بياييم مي توانيم بگوييم عرفان عنوان ديگري براي جنبه طريقتي اديان است، يعني وقتي از عرفان مي گوييم نه در آسمانها است و نه فقط در شروح فصوص الحكم. عرفان جنبه باطني و طريقتي و معنوي همه اديان است. و از آنجا كه اديان از حيث معناي عرفان حقيقت واحدي دارند، چرا كه در معنا تكثر وجود ندارد بلكه تكثر در ظاهر است، پس از حيث معنا و روح، اديان يك چيز را مي گويند؛ بنابر اين از حيث وجه طريقتي با هم مشتركند، گرچه از حيث شريعتي بسيار با هم تفاوت دارند. لذا شريعت مايه تكثر و طريقت مايه وحدت است. اديان از حيث طريقتي و از وجهه عرفاني شان تقريباً يك چيز مي گويند و به همين دليل در اديان، عارفان چون همدلند، همزبان هم هستند و اين همزباني باعث شده كه تفكر عرفاني خصوصيات خاص خودش را داشته باشد، كه حتي اگر به تفكر عرفاني بدون توجه به اديان ديگر هم نگاه كنيم، مي بينيم اين مشتركات هست. 
 
 
 
 
يكي از مشتركات عرفاني اديان، قول به يك حقيقت واحد هستي است و اين كه عالم مظاهر اين حقيقت است. بحثي كه تحت عنوان ظهور و تجلي در عرفان اسلامي مي بينيم به يك معنا تقريباً در عرفان همه اديان حضور دارد. اگر از حيث عرفاني، عرفان اديان مختلف را بنگريم، مي بينيم كه در آنها، عارفان وقتي صحبت از مسئله خلقت عالم مي كنند، همه قائل به ظهور و تجلي هستند؛ يعني مي گويند: عالم مظهر و محل جلوه حق است و از اين حيث (از نظر تفكر عرفاني) موجود آيت حق است لذا موجودات محترمند و اين در تمام تفكرات عرفاني هست.  
پس قول به حقيقت واحد هستي كه اين حقيقت واحد وقتي تجلي مي كند، موجودات ظاهر مي شوند و در باطن امر موجودات هيچ چيز نيستند جز مقام مظهريتشان وراي آن حقيقت واحد، اين تقريباً يكي از مشتركات اوليه است. 
اگر از يك متكلم بپرسند كه خلقت يعني چه؟ او مي گويد: خدا خالق عالم است و هيچ نسبتي هم بين خالق و مخلوق نيست و خدا عالم را خلق كرده و عالم حادث است، خدا قديم است و… اما در عرفان بين خالق و مخلوق(مخلوق به معناي عام) يك نسبت وجودي است يعني مخلوق در حقيقت خالق است كه از باطن ظاهر شده و خودش را نشان داده است. 
مشترك دومي كه بين عرفان همه اديان بحث هست اين است كه، در عرفان علمي كه ما را به حقيقت هستي يعني آن حقيقت واحد كه در عرف عرفان اسلامي به آن قول به وحدت وجود مي گويند، رهنمون مي شود معرفت به حقيقت هستي از طريق علم حصولي نيست. علم حصولي اقسامي دارد و تعريف كلي آن اين است كه علمي با واسطه است؛ با واسطه حواس و عقل ظاهري كسي راه به حقيقت هستي پيدا نمي كند، اين از مشتركات عرفاني است. 
معرفت حقيقتي، معرفت حضوري است كه بي واسطه و مستقيم است كه در اين نوع معرفت ديگر بين عالم و معلوم و عارف و هستي جدايي نيست. در حقيقت اينجا در تفكر عرفاني بحث وجود و بحث معرفت يكي مي شود، يعني در حقيقت «وجد» به معناي فهم با وجود نسبت دارد و به عبارت ديگر، معرفت حقيقي ما، معرفت به حقيقت وجود است. 
البته اشكالي كه هست اين است كه ما بدون توجه به متون عرفاني از روي بعضي جمله ها راجع به عرفان قضاوت هاي كلي مي كنيم. هيچ عارفي معرفت حسي و عقلي را كنار نمي گذارد، منتهي مي گويد: آن معرفت حقيقي كه ما را به شناخت حقيقت هستي رهنمون مي كند، يك معرفت بي واسطه حضوريست، يعني تا شخص در مقام حضور قرار نگيرد، هر چه بگويد از مقام غيبت مي گويد. 
مشترك ديگري كه در تفكر عرفاني وجود دارد اين است كه در تفكر عرفاني دين راه است. اصطلاحات طريقت و شريعت هم به همين معني اند با اين تفاوت كه نسبت شان، نسبت عام و خاص است. شريعت راه وسيع و عمومي است و طريقت راهي خصوصي. 
دين راه است بدين معنا كه كسي كه اهل دين است، الزاماً بايد اهل سلوك هم باشد و حقيقت ثابت نيست، كه بتوان بر حسب مفاهيم منطقي آن را تعريف كرد و در سلوك حقيقت خود را نشان مي دهد، يعني پرده از حجاب خود برمي دارد. در اينجاست كه به كشف مي رسيم و او خود را مكشوف مي سازد و معرفت ما بيشتر مي شود. لذا از حيث تفكر عرفاني هيچ كس نمي تواند مدعي شود كه «من عارف كامل شده ام.» ، عارف كامل يعني كسي كه به پايان اين خط رسيده باشد و حال آن كه اين خط انتها ندارد. در حقيقت هر چه جلوتر مي رويم، پرده ها برداشته مي شود و كشف حجاب مي شود و اين است كه دين را، راه تعريف مي كنند و متدين رهرو (سالك) بايد سلوك كند؛ يعني بايد راه برود. در اين تفكر اگر كسي مدعي شود كه با گفتن اشهدان لااله الا الله متدين شده است، در اشتباه است، زيرا در هر لحظه امكان لغزش هست؛ يعني اين كه ايمان ثابت نيست و اساساً در اين تفكر ايمان هر لحظه نو مي شود، به هر حال بحث ثبات و ماندگاري نيست. 
در حقيقت آنچه كه در اسلام مي گوييم طريقه هاي عرفاني، همان راه است، منتهي اين راه ها مختلف هستند و همه به يك صورت سلوك نمي كنند. در مقدمه تذكره الاولياء آمده: برخي برطريق معرفت اند، برخي بر طريق معاملت اند و برخي بر طريق عشق؛ اين احوال اشخاصي است كه اين راه ها را طي مي كنند و گرنه راه ها تفاوت چنداني ندارند. در اين خصوص، در عرفان دو اصطلاح «جذبه» و «سلوك» بسيار اهميت دارد. يعني مي گويند در برخي حال جذبه و كشش غلبه دارد و در برخي حال مجاهده و كوشش؛ آن كه اهل كوشش است قطعاً كشش هم شامل حالش است و آن كه اهل كشش است، قطعاً بايد كوششي هم بكند، ولي غلبه اينها با هم تفاوت دارد و به همين علت، حالات ظاهري بايزيد با حالات ظاهري جنيد تفاوت مي كند، اما نه اين كه جنيد، بايزيد را انكار كند و يا بر عكس مي بينيم كه در ميان عارفان كسي ديگري را انكار نمي كند، اما در نقد و كلام و يا فلسفه صاحب نظري، نظريات ديگران را تماماً رد مي كند. زيرا عارفان، عرفان را راهي مي دانند كه هر كس بنا به مقاماتي كه دارد در جاي مخصوصي قرار گرفته است. 
از ديگر مشتركات تفكر عرفاني، بحث نظر و عمل توأمان است. در عرفان نظر تنها نداريم و بايد با عمل همراه شود. هيچ كس از حيث حقيقت عرفان با خواندن شروح فصوص الحكم و دانستن اصطلاحات عارف نمي شود و اصولاً تفكيك عرفان به عرفان نظري و عملي از حيث حقيقت عرفان، تفكيكي نادرست است و تاكيد بر عمل يكي از اجزاي تفكر عرفاني است يعني معمولاً عارفان ديگران را سرزنش مي كنند كه بر خلاف گفته هايشان عمل مي كنند. 
مشترك ديگر، زبان عرفان است. اين كه زبان عرفان، زبان عبادت است، يك امر عمومي است و زبان واضح منطق نيست كه به تعبير كانت، مفاهيم در آن واضح و متمايز باشند. بلكه زبان اشارت يا به اصطلاح جديد سمبوليك است، منتهي خود عرفا بحث مي كنند كه اين زبان بر زبان عبارت تقدم داشته است. 
در گلشن راز شبستري بحثي وجود دارد كه آيا معاني الفاظ به ازاي معاني كه وضع شده اند همين معاني محسوس است، يعني همين معاني محسوس را عارفان ديدند و بعد الفاظي را به ازاي آنها گذاشتند يا نه؛ بلكه حقايق و لطايفي است كه اين الفاظ اولاً اشاره به آنها مي كنند و بعد به معاني محسوس. مثلاً در سمبوليسم زبان عرفاني شعر فارسي ما تعبير «خال» را داريم. درباره اين كلمه بحث مي كنند كه آيا به ازاء خال ابروي فلان شخص وضع شده يا براي عارف به ازاء آن شهود وحدتي كه در خال متجلي شده، وضع شده است. به همين دليل زبان عرفان را زبان اشارت مي دانند كه البته اين رموز به سادگي قابل گشودن و فهميدن نيست. 
مسأله بعدي كه جزء مشتركات تفكر عرفاني تمام اديان است اين است كه عرفان با هنر نسبت دارد. در اديان مختلف، هنرها در حوزه عرفان آن اديان پرورش پيدا مي كنند، مثلاً در عالم اسلام هنر در حوزه عرفان مطرح مي شود براي اين كه اين بحث بلافاصله مسأله زيبايي و حزن را به دنبال مي آورد كه اينها از مباحث عرفاني ست و متون فقهي، كلامي و فلسفي به اين موضوعات نمي پردازد. اين خصيصه مختص به اسلام هم نيست؛ مثلاً اگر كسي بخواهد در باره هنرهاي بودايي در ميان بودائيان دقت كند مي بيند كه هنرها در ميان ذن بودايي طرح مي شوند كه در حقيقت عرفان بسيار خالصي هم هست. زيرا آن فهمي كه هنرمند به آن مي رسد تقريباً همانند فهمي است كه عارف به آن رسيده است. با تأملي در عالم ادبيات فارسي اين مسأله را مي بينيم كه تقريباً بزرگترين متون ادبي ما به خصوص در شعر، متون عرفاني است و لذا اين شبهه ايجاد شده كه ادبيات عين عرفان است، در صورتي كه اين طور نيست و با هم تفاوت دارند، ولي حقيقتشان در يك مسير است. از ديگر مشتركات تفكر عرفاني، به خصوص در اديان ابراهيمي- كه صورت ظاهر شريعت از طريقت جدا شده بسيار صادق است- اين است كه در آنها نكاتي ديده مي شود كه مثلاً در عرفان بودايي و هنري نيست و آن تفكيك ظاهر و باطن يا شريعت و طريقت است. 
از ديگر مشتركات اديان مخصوصاً اديان ابراهيمي اين است كه عارف عبادتش عاشقانه است يعني به تعهد زائدي عبادت نمي كند، قصد زائد مصداق فرمايش حضرت علي(ع) است كه نه به ترس از جهنم و نه به شوق بهشت و بلكه به خاطر خود او و عشق به او عبادتش مي كنم. عارف آلماني مايستراكهارت، اصطلاحي دارد كه مي گويد: هركس به قصد و غرضي به او توجه كند، او خودش را مي پرستد نه او را. به هر حال از حيث عرفاني حضور قصد و غرض حتي قصد قربه الي الله غرض است و عارف بايد در مقام بي غرضي باشد. 
اكهارت هم چنين از مقام ترك مي گويد: ترك همه چيز، ترك دنيا، ترك عقبي و ترك ترك؛ ترك ترك از خصوصيات تفكر عرفاني است. يعني اين كه زاهد دنيا را براي عقبي ترك مي كند و دنياپرست عقبي را براي دنيا و او مي گويد: هر دوي اينها خلاف مي روند؛ و عارف حقيقي آن است كه هيچ قصد و غرضي ندارد و صرفاً چون او را دوست دارد، عبادتش مي كند و عشق مبناي عبادت اوست.

منبع سایت  موسسه گفتگوی ادیان