Search
Close this search box.

هفت روز گذشت؛ بر دار عاشقی به قرار شدی

haft rooz salas97درويش «محمد ثلاث» زمان كوتاهى از سفرت می‌گذرد، هنوز بيش از يک هفته نيست اما دوستانت همچنان بيتابانه مى‌پرسند: «کجایی ای درِ زندان شکسته؟» اين كجايى و بيتابى به سبب سوگوارى نيست زيرا چه بهتر از اين‌كه از قفس رهيده‌اى! پيامبر در حديثى مى‌فرمايند: «مِنْ دارٍ اِلىٰ دارٍ». كه دوستان خدا نمی‌ميرند بلكه از خانه‌اى به خانه‌ی ديگر مى‌روند. «اين پرسشِ كجايىِ دراويش صرفاً به تَبَع دردِ دلتنگى براى رفتن و چگونه رفتنِ جسم شريف برادرشان است! و آن كجايىِ ديگر، حسرتى‌ست براى خودمان كه ما در اسارتِ تنِ غبارآلوده همچنان گرفتاريم و تو در قمارِ جان، سپيده سرنزده فرمان آتش عشق نويدت داد كه:

چون چنين خواهى، خدا خواهد چنين
مى‌دهد     حق      آرزوى     متقين

درويش «محمد ياور» بى‌سبب نيست كه رفتنت را قياس به منصور حلاج مى‌كنند، زيرا تو نيز همچون او قرار ماندن نداشتى. نيامده بودى كه خود را به رخِ تاريخِ تاريک زمانه بكشى و به هر قيمت بمانى. تو دليرانه ياورِ باور خود ماندى و چون حلاج که می‌گفت: «صوفی باید اندیشه‌ی وی با قدمش برابر بُود»، غیرت یاران داشتی و غیریّتى به جز پروردگار نه. براى همين، بدون آن كه خواسته باشى براى هميشه در زمان و زبان مردم همواره جارى مى‌مانى.

مجنون  که  به هجر مبتلا بود
مرگش خوش و زندگی بلا بود

و در اين ميان، بيچاره آنان كه مى‌آيند و تلاش مى‌كنند كه به جبر بمانند اما «نكوحالى‌شان دام بلاست» و نمى‌دانند و گويا فراموش كرده‌اند:

«أَيْنَمَا تَكُونُوا يُدْرِككُّمُ الْمَوْتُ…؛ هر جا كه باشيد ولو در حصارهاى سخت استوار، مرگ شما را درمى‌يابد» (نساء – ٨٠)

و هم اينان هستند كه روزى به ناچار به باورِ مرگ مى‌نشينند و همه‌ى اندامشان به‌واسطه‌ى بى‌پروايىِ سوداهاى نفسانىِ لجام‌گسيخته‌شان سخت به لرزه درمى‌آيد و ديگر نه راه گريزى و نه گزيرى.

هر که  می‌بندد  ره  عشاق  را                                               جاهلی  و  قلتبانى  می‌کند
سرنگون اندر رود در آب شور                                        هر که چون لشگر گرانی می‌کند

درويش «محمد ياور ثلاث» كه نامت چون جانت زيباست، بى‌شک ياورى‌ات با همان كلام و عمل «خوش و خرم» در یاد رفقایت می‌ماند.

ما در کرانه و تو سفر به بیکرانه کردی به جایی که در آن هیچکس از کسی نمی‌پرسد «در دنیای تو ساعت چند است؟»! به دنیای معشوقت سفر کردی، جایی که زمان و زبان نیاز ندارد و همه وجد است. تو بر سر اولين قرار عاشقانه‌ات، زمانی که او گفت: «قالو بلی…» با مسرّت جواب دادى: « بلى» و از همان روز ازل با بلا و بی‌بلا «خوش و خرم» ماندی و در وعده‌ی آخر، معشوق تو را برای همیشه به سرايش طلب کرد و تو این‌بار «بلی» را به شوری بلند به شهادت گرفتی و سر دادی: «الله اکبر» و به برترین مقام انسانی که «عند ربهم…» که مقام شهداست و پيوند مطلق است رسیدی، نه اينكه بى‌سودا مرگ‌طلب بوده باشى! تو جان به وعده‌ها سپرده بودى.

«إِلاّ مَنْ أَتَى اللّهَ بِقَلْب سَلِیم؛ مگر آن كسى كه دلى پاک و پيراسته نزد خداوند آورد» (سوره شعرا – ٨٩)

جانت پاكيزه‌ى رفتن شده بود و اين بود كه: «زين بشارت مست شد دردش نماند»

مرا که خلعت سلطانی عشق پوشیدند
ندا  زدند  که  حافظ  خموش خموش

تو بر دار عاشقی به قرار شدى و یارانت بر دار زندگی بیقرارت شدند، پروای رفتن نداشتی، میعاد عاشقانه بود و تو در انتظار: «انک لا تخلف المیعاد؛ پروردگار بر وعده خويش خلاف نمی‌كند.» (آل‌ عمران – ١۹۴)

تنها سودای سرت، حال دراویش دربند بود و با بهترين پيام كه «مرغ زیرک چون به دام افتد تحمل بایدش» نامت را براى هميشه در دلشان حک كردى.

درويش «محمد یاور ثلاث»، حال كه در جوار پروردگارت هستى آنجا که هیچ حائلی نیست، از او بخواه كه همه‌ى دراويش و مخصوصاً دراويش دربند را يارى كند، كه خودشان گفتند: ياورى جز پروردگار نداريم.
وگرنه اینجا دادرسى نيست و نشان انصاف را در قصه‌ها فقط باید خواند.

برادر، تو در تاريخ همواره حضور داشته‌اى و دريغ و دردا كه تاريخ خونبار اين سرزمين پر است از سربداران و فقط نام‌هاتان در زمانه‌ها عوض مى‌شود. گاه حلاج، گاه عين‌القضات، گاه درويش بنانى، گاه درويش راجى و…
و حالا در اين برهه نام تو «درويش ثلاث» است. تو يكى از بى‌ادعاترين‌ها بودى. حالا ريشه‌هاى تو در بيكرانه با محبوبت يكى شده‌ست و ساقه‌هايت در زمين جارى و در هر دشتى به ديگر دشت‌هاى لاله مى‌پيوندد و اين خزان سنگدل را به نوبهارى هميشگى فرامى‌خواند، و كاش در آن زمان همه از اين خواب برخيزيم.

زان كه بد مرگى‌ست اين خواب گران

آن روز برخيزيم و پاىْ استوار بهار جاودان را با تو و ديگر همسفرانت ،«خوش و خرم» همسفره و همسفر شويم.

«يَسْتَبْشِرُونَ بِنِعْمَةٍ مِّنَ‌اللّهِ وَفَضْلٍ وَأَنَّ‌ اللّهَ لاَ يُضِيعُ أَجْرَ الْمُؤْمِنِينَ؛ آنان را مژده نعمت و فضل خدا می‌دهند و خدا پاداش مؤمنان را تباه نمی‌کند.» (آل‌ عمران – ١٧١)