Search
Close this search box.

امام حسین(ع) در نگاه مولوی

molavi moharam ashoora97پروفسور ویلیام چیتیک

 ترجمه حسن لاهوتی 

شهادت امام حسین علیه‌السلام را مشکل بتوان از موضوعات عمده‌ی آثار مولانای روم خواند؛ وی در بیش از ۵۰۰۰۰ بیت، کم از‌ بیست بار به این موضوع اشارت دارد. با این حال، همین ابیات معدود کافی است تا خاطرنشان سازد که حوادث کربلا را نه‌تنها مولانا نماینده بزرگ طریقت تصوف، بلکه شنوندگان سخنان وی که نمونه بارز دینداران جامعه مسلمان را تشکیل می‌دادند به چه چشمی نگریسته‌اند.

نخستین نکته‌ای که انسان بدان توجه پیدا می‌کند آن است که برای مولانا بسنده بوده است که برای نشاندن تصویر شهادت حسین(ع) در ذهن مخاطبان خود یکی از پنج کلمه را بر زبان آورد: حسین، کربلا، عاشورا، یزید و شمر، که همگی قدرت تداعی‌کننده یکسانی داشته‌اند. مولانا به هیچ روی نیاز نداشته که این واقعه غمبار را برای عامه مسلمانان وصف کند؛ زیرا همه از پیش با آن آشنایی داشته‌اند. حتی در نزد اهل تسنّن، قاعدتاً این واقعه بخشی از اخبار و روایات اسلامی بوده که برای تفهیم دقایق مربوط به خیر و شر، شهادت، بیدادگری و موضوعاتی نظیر آن هنگام موعظه عامه مردم عموماً یادآوری می‌شده است. البته‌ در این نکته هیچ جای شگفت نیست، چرا که دانشمندان غالباً از داغی ابدی که شهادت امام حسین(ع) بر دل آگاه مسلمانان گذاشته است سخن گفته‌اند. شاید بتوان گفت که نام حسین(ع) و دیگر اسامی‌ای که ذکر آن رفت، مجموعه کاملی از تصاویر واقعه عاشورا را به ذهن متبادر می‌کرده؛ درست همان گونه که برای مولانا کفایت می‌کرده که مثلاً نام ابراهیم را نزد مخاطبان خود بر زبان آورد و ایشان به نمرود و آتشی که مبدل به گلستان شد بیندیشند. دراین باره مثال‌های بی‌شمار دیگر نیز می‌توان ذکر کرد. شاید کسی از منبع اطلاعات مولانا درباره امام حسین(ع) سؤال کند، اما این سؤال مانند آن است که بپرسیم وی در کجا درباره اسلام مطلب آموخته است. با این حال، می‌توان گفت، ازجمله متصوفه که می‌دانیم مولانا آثار آنان را خوانده ،سنایی(متوفای ۵۲۵ ه‍ ق) است که الفاظ حسین و کربلا را به همان شیوه مولوی، به شکل صور خیال شعری به کار برده است،حال آنکه عطار(متوفای ۶۱۸ ه‍ ق) ظاهراً بجز در ضمن مدایح پیغمبر و دو سه خلیفه نخستین (ازجمله در مصیبت‌نامه خود) جای دیگر اشارت به امام حسین(ع) نکرده است.

سنایی یا برای تأکید بر لزوم تحمل رنج و بلا در انجام دادن اعمال دینی از نام امام حسین(ع) مدد می‌گیرد یا برای تذکر این نکته که اولیاء و مردان خدا آنانند که هم در این نشئه، مرگ نفس خود را دیده‌اند؛ «مُوتُوا قَبلَ اَن تَموتُوا».

اینک نمونه‌هایی از مورد نخست:

تا ز سر شادی برون ننهند مردان صفا
پای نتوانند بردن بر بساط مصطفی
خرّمی چون باشد اندر کوی دین کز بهر مُلک
خون روان کردند از حلق حسین در کربلا
از برای یک بلی کاندر ازل گفته‌ست جان
تا ابد اندر رهد مرد بلی تن در بلا

***

کاین طریق است که در وی چو شوی، توشه تو را
جز فنا بودن اگر بوذری و سلمان نیست
این عروسی‌ست که از حسن رخش با تن تو
گرحسینی همه جز خنجر و جز پیکان نیست

***

سراسر جمله عالم پر شهید است
شهیدی چون حسین کربلا کو

و چند نمونه هم ازمورد دوم:

سر برآر از گلشن تحقیق تا در کوی دین
کشتگان زنده بینی انجمن در انجمن
در یکی صف کشتگان بینی به تیغی چون حسین
در دگرصف خستگان بینی به زهری چون حسن

***

چون سنایی ز خود نه منقطعی
چه حکایت کنی ز حال حسین

سنایی، در جایی حسین(ع)، یزید و شمر را به نیروهای متضادی مانند می‌کند که در روح آدمیان در کارند، و نظیر این ابیات سنایی را، مانند دو مورد نخستین، در شعر مولانا نیز می‌توان سراغ کرد:

دین حسین توست، آز و آرزو خوک و سگ است
تشنه این را می‌کشی و آن هر دو را می‌پروری
بر یزید و شمر ملعون چون همی لعنت کنی
چون حسین خویش را شمر و یزید دیگری

در چشم مولانا، عشق به حق‌تعالی قلب و روح اسلام است. ما یقین داریم که صورت افعال و اعمال دینی ما مهمند، اما از «معنا» که به آنها جان می‌دهد ارزش پیدا می‌کند. این است که وقتی از مولانا می‌پرسند: آیا در میان اعمال اسلامی مهمتر از نماز چیزی هست؟ پاسخ می‌دهد که جان نماز افضل است، درست همانگونه که ایمان از آن فاضل‌تر است. ایمان پیوسته است، حال آنکه نماز در پنج وقت مختلف درطول روز گزارده می‌شود. «نماز به عذری ساقط شود و رخصت تأخیر باشد» اما ایمان ساقط نشود. «ایمان، بی‌نماز منفعت کند و نماز، بی‌ایمان منفعت نکند، همچون نماز منافقان» که بیهوده است. و نکته آخر اینکه «نماز در هر دینی نوع دیگر است و ایمان به هیچ دینی تبدل نگیرد.»

اگر از مولانا این سؤال را به الفاظ کلی‌تر می‌پرسیدند، که آیا مهمتر از خود شریعت اسلام چیزی هست؟ به نظر من شاید جواب می‌داد که عشق به حق‌تعالی مهمتر است، زیرا همه این صورت‌های ظاهری شعائر دینی و عبادت و همه تعالیم و اعمالی که اسلام را به وجود آورده، از بهر آن عشق موجود است. این حرف را نباید به این معنی گرفت که «صورت» بی‌اهمیت است، نه ابداً؛ بلکه مقصود این است که «معنا» -عشق- بدون مظاهر خود نمی‌تواند وجود داشته باشد، اما انسان نباید گرفتار این خطااندیشی شود که تعالیم، اعمال و صورت‌های ظاهری، خود دلیل وجود خودند؛زیرا «نماز، بی‌ایمان منفعت نکند» همان گونه که مولانا می‌گوید:

گربیان معنوی کافی شدی
خلق عالم باطل و عاطل بُدی
گر محبت فکرت و معنیستی
صورت روزه و نمازت نیستی
هدیه‌های دوستان با همدگر
نیست اندر دوستی الا صور
تا گواهی داده باشد هدیه‌ها
بر محبت‌های مُضمَر در خفا

پس صورت‌های دین ملازم تفکیک‌ناپذیر و ضروری معنای دینند و معنای دین در نظر مولانا، عشق است:

دین من از عشق زنده بودن است
زندگی زین جان و سرننگ من است

صفت ممیّزه «دین عشق» که مولوی می‌گوید آن است که این دین وجود هرچه را غیرخدا -الاالله (اغیار)- نفی می‌کند: لااله الاالله.

عاشقان را شادمانی و غم اوست
دستمزد و اجرت خدمت هم اوست
غیر معشوق ار تماشایی بود
عشق نبوَد هرزه رسوایی بود
عشق آن شعله‌ست کو چون برفروخت
هرچه جز معشوق، باقی جمله سوخت
تیغ لا در قتل غیر حق براند
درنگر زان پس که بعد لا چه ماند
ماند الاّالله باقی جمله رفت
شاد باش ای عشق شرکت سوز زفت

آن «بت» بزرگ یا «غیر» که باید او را در راه عشق روانه دیار نفی ساخت «بت نفس» خود طالب است:

مادر بت‌ها بت نفس شماست
زانکه آن بت مار و این بت اژدهاست

نیز می‌فرماید:

عاشق حقّی و حقّ آن است کو
چون بیاید نبوَد از تو تای مو
صد چو تو فانی‌ست پیش آن نظر
عاشقی بر نفی خود خواجه مگر
سایه‌ای و عاشقی بر آفتاب
شمس آید سایه لا گردد شتاب

بنابراین، نخستین صفت عاشق راستین آن است که باید آماده باشد تا خود را بهرحق قربان کند.

ای عشق می‌کن حکم مُرّ، ما را ز غیر خود ببُر
ای سیل می‌غُرّی، بغُرّ، ما را به دریا می‌کشی

اما بیشتر مردم از این سیل می‌ترسند و از این تیغ می‌گریزند. به هر شادی و سعادتی هم که بشارت یابند، از پای نهادن در راه کشتن نفس سر باز می‌زنند. ایمانشان آنقدر محکم نیست که به آنان اجازه دهد تا خواست و هستی خویش را به حق‌تعالی واسپارند. آمادگی تام به شهادت، نخستین صفت عاشق حق است.

چیست با عشق آشنا بودن
بجز از کام دل جدا بودن؟
خون شدن، خون خود فرو خوردن
با سگان بر درِ وفا بودن
او فدایی‌ست، هیچ فرقی نیست
پیش او مرگ و نقل یا بودن
رو مسلمان! سپر سلامت باش
جهد می‌کن به پارسا بودن
کین شهیدان ز مرگ نشکیبند
عاشقان‌اند بر فنا بودن
از بلا و قضا گریزی تو
ترس ایشان ز بی‌بلا بودن
ششه می‌گیر و روز عاشورا
تو نتانی به کربلا بودن

انسان بودن به مفهوم حقیقی آن یعنی به جنگ برخاستن با خود. انبیاء و اولیاء خود از مجاهده نمی‌رهند. اول مجاهده که در طلب داشتند قتل نفس و ترک مرادها و شهوات و آن جهاد اکبر است. اگرحسین(ع) نمونه‌ای است شایسته تقلید، نه بدین جهت است که به دست تبهکاران بدگهر کشته شد؛ این از بدیهیات است. آنچه به راستی درباره زندگی او شایسته ذکر است پیروزی اوست در جهاد اکبر؛ تنها به برکت عظمت معنوی اوست که وقایع منجر به شهادت جسمانیش معنی می‌یابد. پس تقلید از او یعنی تکلیف بر پیروانش که به جهاد اکبر برخیزند.

مشین اینجا تو با اندیشه خویش
اگر مردی برو آنجا که یار است
مگو باشد که او ما را نخواهد
که مرد تشنه را با این چه کار است
که پروانه نیندیشد ز آتش
که جان عشق را اندیشه عار است
چو مرد جنگ بانگ طبل بشنید
در آن ساعت، هزار اندر هزار است
شنیدی طبل، برکش زود شمشیر
که جان تو غلاف ذوالفقار است
بزن شمشیر و ملک عشق بستان
که ملک عشق ملک پایدار است
حسین کربلایی آب بگذار
که آب امروز تیغ آبدار است

اما برای ستاندن مُلک عشق ،انسان باید که نخست درد هجران معشوق را بر دل کشد. زیرا هرچه به معنای هدف خود بیشتر وقوف پیدا کند به شدت ناتوانی خود بیشتر پی می‌برد.

هر که او بیدارتر پُردردتر
هرکه او آگاه‌تر رخ زردتر

با این وصف، دردی که عاشق می‌کشد همیشه او را سوی معشوق می‌کشد:

هر غم و رنج که اندر تن و در دل آید
می‌کشد گوش شما را به وثاق موعود

دلیلش روشن است:

غبارهاست درون تو ازحجاب منی
همی برون نشود آن غبار از یکبار
به هر جفا و به هر زخم، اندک اندک آن
رود ز چهره دل گه به خواب و گه بیدار

سرانجام، درد و رنج عشق به مرگ نفس و تولّد در حق منتهی می‌شود.

شب مرد و زنده گشت،حیات است بعد مرگ
ای غم بکُش مرا که حسینم، تویی یزید

یا چنان که جای دیگر می‌گوید:

مرتضای عشق شمس‌الدین تبریزی ببین
چون حسینم خون خود در، زهرکش همچون حسن

یا:

هرک آتش من دارد، او خرقه ز من دارد
زخمی چو حسینستش، جامی چو حسن دارد

خلاصه آنکه تنها از طریق تحمل رنج و بلای سفر معنوی، بدان مثال که در عالم ظاهر با مصیبت امام حسین و اهل بیت او علیهم‌السّلام تحقق یافت، انسان می‌تواند به آن کمالی برسد که از بهر آن آفریده شده است و بس. دراین صورت است که انسان حق دارد از شادی و سعادت وصال حق دم زند. اگرمولانا، در قطعه‌ای از مثنوی (دفتر ششم، ابیات ۷۷۷-۸۰۵) قادر است که درباره مراسم عاشورا با شیعیان حلب، زبان به طعن گشاید، دقیقاً بدان سبب است که وی در این واقعه خبر شادی و سعادت وصالی را پیش چشم می‌آورد که پیروزی معنوی امام(ع) آن را اعلام می‌دارد؛ او شادی و وصالی را می‌بیند که معنای نهفته در پس رنج ظاهری امام حسین(ع) است:

روز عاشورا همه اهل حلب
باب انطاکیّه اندر تا به شب
گرد آید مرد و زن جمعی عظیم
ماتم آن خاندان دارد مقیم
ناله و نوحه کنند اندر بُکا
شیعه عاشورا برای کربلا
یک غریبی شاعری از ره رسید
روز عاشورا و آن افغان شنید
شهر را بگذاشت، وآن سو رای کرد
قصد جُست و جوی آن هیهای کرد
پرس پرسان می‌شد اندر انتقاد
چیست این غم بر که این ماتم فتاد
آن یکی گفتش که هی دیوانه‌ای
تو نه‌ای شیعه، عدوّ خانه‌ای
روز عاشورا نمی‌دانی که هست
ماتم جانی که از قرنی به است
گفت آری لیک کو دور یزید
کی بُدست این غم، چه دیر اینجا رسید
چشم کوران آن خسارت را بدید
گوش کرّان آن حکایت را شنید
خفته بودستید تا اکنون شما
که کنون جامه دریدیت از عزا
پس عزا برخود کنید ای خفتگان
زآنکه بد مرگی‌ست این خواب گران
روح سلطانی ز زندانی بجست
جامه چه درانیم و چون خاییم دست
چون که ایشان خسرو دین بوده‌اند
وقت شادی شد چو بشکستند بند
سوی شادُروان دولت تاختند
کنده و زنجیر را انداختند

در پایان، دو غزل دیگر از مولانا جلال‌الدین که عظمت مقام امام حسین(ع) در آن خلاصه شده است را می‌آورم:

کجایید ای شهیدان خدایی
بلاجویان دشت کربلایی
کجایید ای سبک‌روحان عاشق
پرنده‌تر ز مرغان هوایی
کجایید ای شهان آسمانی
بدانسته فلک را درگشایی
کجایید ای ز جان و جا رهیده
کسی مر عقل را گوید کجایی؟
کجایید ای در زندان شکسته
بداده وامداران را رهایی
کجایید ای در مخزن گشاده
کجایید ای نوای بی‌نوایی
در آن بحرید کاین عالم کف اوست
زمانی بیش دارید آشنایی
کف دریاست صورت‌های عالم
ز کف بگذر، اگر اهل صفایی
دلم کف کرد کاین نقش سخن شد
بهل نقش و به دل رو گر ز مایی
برآ ای شمس تبریزی ز مشرق
که اصلِ اصلِ اصلِ هر ضیایی

***

ز سوز شوق دل من همی زند علا
که بوک در رسدش از جناب وصل صلا
دل است همچو حسین و فراق همچو یزید
شهید گشته به ظاهر حیات گشته به غیب
اسیر در نظر خصم و خسروی به خلا
میان جنّت و فردوس وصل دوست مقیم
رهیده از تک زندان جوع و رُخص و غلا
اگر نه بیخ درختش درون غیب ملاست
چرا شکوفه وصلش شکفته است ملا
خموش باش و ز سوی ضمیر ناطق باش
که نفس ناطق کلّی بگویدت: «اَفَلا»