Search
Close this search box.

پیامبر ایرانی عشق

امروز روز بزرگداشت مولانا است

Dr saberi bl97nچگونه عشق رکن رکین سلوک به سمت خدا می‌شود؟ 

✍️ علی‌محمد صابری – استاد دانشگاه فرهنگیان

روز بزرگداشت مولانا روز بزرگداشت یکی از عرفای بزرگ ایران‌زمین است. کسی که با توسل به عشق، به‌عنوان مهمترین رکن پیشرفت و سلوک به سوی خدا، توانست قله‌های ترقی را بپیماید‌. مولوی ایرانی است و متعلق به سرزمین ایران و تمام اشعار خود را به زبان فارسی سروده است.

شخصیت مولوی و آثار او تکرارناپذیر است. همان گونه که خود او در ابتدای مثنوی می‌فرماید: «این کتاب اصول اصول دین است.» اين توسل به عشق را مولوی مدیون استاد و پیر خود ملک‌داد شمس تبریزی، می‌داند که توانست منیت، بت‌مآبی و عقاید باطل ذھن مولوی را فرو بریزد و تصورات جعلی و مکرهای ذهن مولانا را از او بگیرد. به طوری که خود مولوی می‌فرماید:

آمده‌ام که سر نهم، عشق تو را به سر برم
ور تو بگوئیم که نی، نی شکنم شکر برم

 و در ادامه می‌گوید:

اوست نشسته در نظر، من به کجا نظر کنم
اوست گرفته شهر دل، من به کجا سفر برم

مولوی توانست با هدایت شمس تبریزی از آن دید نبوی و بازاری کوته‌بین بگریزد و عاشقی را به چنگ بیاورد، عقلی هم که مولوی به آن تکیه می‌کند عقل پایان‌بین است. برخی می‌گویند چرا مولوی گفته: «پای استدلالیون چوہین بود»؟ منظور او در اینجا عقلی است که کوته‌بینی می‌کند و کار آن صرفاً استدلال است واِلا خود مولوی به عقل پایان‌بین و دوراندیش اعتقاد دارد.

اما جایی است که انسان باید هم سهم دل را ادا کند و هم سهم عقل را. جایی است که عشق بی‌علت و بی‌دلیل در حال حرکت است و چون و چرا ندارد. خود مولوی می‌فرماید:

عشق آن زنده گزین کو باقیست
کز شراب جان‌فزایت ساقیست

مولوی شخصیتی دارد که از آن حال طبعی و اسارت جسم می‌خواهد خارج شود. انسان معاصر اکنون با وجود بت‌هایی که او را دچار انحطاط فرهنگی و اخلاقی کرده است متوجه آنچه مولوی در حال تلاش برای رهایی از آن بود می‌شود. توسل به افرادی چون مولوی است که می‌تواند خلأ معنویت انسان معاصر را پر کند. چراکه وجود عارفانی چون مولوی چیزی جز ظهور یک روح اندیشنده متعالی نیست، روحی که با عشق به حرکت درمی‌آید و از اسارت‌ها می‌گذرد. خود مولوی در این‌باره می‌گوید:

قرب نه بالا به پستی رفتنست
قرب حق از حبس هستی رستنست

این یک بیماری است که انسان اسیر خودیت و منیت باشد. انسان باید از حبس منیت بیرون بیاید. مولوی ما را از بی‌ارزش شدن باز می‌دارد، انسان در دنیای امروز بیش از پیش به سمت بی‌ارزش شدن حرکت می‌کند چرا که رو به نیهیلیسم و پوچی آورده است. انسان دوره جدید انسانی است که به پوچی رسیده چون نمی‌تواند فلسفه خلقت خود را معنا کند و نمی‌داند به چه دلیل زندگی می‌کند و چگونه باید زندگی کند. حتی این انسان طعم عشق واقعی را نچشیده و به تمنای کسی چون شمس تبریزی ننشسته است. چنین انسان امروز به وجد نیامده تا از ته دل خود فریاد بربیاورد و بگوید من در جست‌وجوی خدا هستم. انسان معاصر هنوز نتوانسته آن نغمه‌ها و گفته‌های دل‌انگیز شمس را بشنود در حالی که مولوی آنها را شنیده بود.

مولوی پس از دیدار با شمس او را یک کیمیاگر وجود می‌بیند. کیمیاگری که مولوی تمام هستی خود را فدای او می‌کند و همواره برای بازگشت آن معلم جان امید و رجا دارد:

بروید ای حریفان بکشید یار ما را
به من آورید آخر صنم گریزپا را
به ترانه‌های شیرین به نهال‌های زرین
بکشید سوی خانه مه خوب خوش‌لقا را

مولوی در خیال و خلوت خود با شیخ خویش یگانه شده و صورت ملکوتی شمس در دل مولوی تجلی پیدا کرده است. برای همین است که «مثنوی» تراوش می‌کند. زمانی که مولانا سکینه قلبی پیدا می‌کند آنگاه است که «مثنوی» تراوش می‌کند:

بشنو این نی چون حکایت می‌کند
از جدایی‌ها شکایت می‌کند

و بعد از آن ناله سر می‌دهد درحالی که به خیال و خلوت شمس راه پیدا کند:

یار مرا غار مرا عشق جگرخوار مرا
بار تویی غار تویی خواجه نگهدار مرا

پس مولوی پیامبر عشق است و در «مثنوی» دریاصفت است. هر کسی که بخواهد درسی در زندگی بگیرد می‌تواند به مثنوی رجوع کند. «مثنوی» ترجمان و تفسیر فارسی قرآن است. همان‌گونه که شیخ بهایی فرمود:

من نمی‌گویم که آن عالیجناب
هست پیغمبرولی دارد کتاب
مثنوی معنوی مولوی
هست قرانی به لفظ پهلوی

ما در این کتاب شاهد دریاصفتی مولوی هستیم و دقیقاً روی خط قرآن حرکت می‌کند.

از سوی دیگر مولوی در دیوان شمس آفتاب‌صفت است. یعنی تمام آشغال‌های وجود را می‌سوزاند و نماد و معنای عشق خالص است. این‌گونه است که ما را به آن یگانه مطلق هدایت می‌کند. خود مولوی اظهار می‌کند که وجود شمس برای او همچون سیلی است که به خرمن وجودش افتاده و همه هستی او را به دست فنا سپرده است. مولوی در این‌باره می‌گوید:

این نیم‌شبان کیست چو مهتاب رسیده
پیغامبر عشق است ز محراب رسیده
آورده یکی مشعله آتش زده در خواب
از حضرت شاهنشه بی‌خواب رسیده
این کیست چنین غلغله در شهر فکنده
بر خرمن درویش چو سیلاب رسیده

مولوی انسانی دلیر در عشق و کسی است که در عشق دلبری می‌کند. او انسانی است که به منبع کریمی و حلیمی رسیده و سیردلانه و عاقلانه و عاشقانه می‌خواهد فقط در مقابل آن افسونگر عشق خود، شمس تبریزی، بنشیند و از او علم بیاموزد. این علم عرفانی، علم مکاشفه و علم نظر است. گفته می‌شود اصل عاشقی از همین نظر افتاد و همان دیدار یار باعث فراگیری علم می‌شود. خود مولوی وقتی می‌گوید: «من غلام قمرم غیر قمر هیچ مگو/ پیش من جز سخن شهد و شکر هیچ مگو» در حال به رخ کشیدن کیمیای علم و کیمیای عشق است. او می‌داند که می‌تواند از این کیمیا سیراب شود. مولوی استاد و فقیه زبردست زمانه‌ی خویش است ولی وقتی در مقابل سؤالات شمس قرار گرفت همه‌چیز را باخت.

آن چیزی که برای مولوی اهمیت فراوانی دارد مسأله‌ی تعلیم است. همان‌گونه که پیامبر اسلام هم فرمود که «علم نور است» و خداوند در دل هر کسی که بخواهد قرار می‌دهد. مولوی هم این نور و جهش و حرکت نور در تاریکی و ظلمتکده دنیا را درک کرده بود و از این ظلمت و تاریکی و جهل نهراسید و می‌دانست با معلمی چون شمس می‌تواند از همه‌ی تاریکی‌ها عبور کند. برای همین است که می‌گوید: «خورشید عشق و دولت یار» در کار بود که مرده او را زنده و به دولت پاینده رهنمون کرد.

روزنامه سازندگی – ۸ مهر ۹۷