سخنرانی دختری که سازمان ملل متحد را به گریه انداخت
نادیا مراد دختر جوان عراقی از اقلیت ایزدی اهل روستای کوجو در سنجار واقع در استان موصل است. او یکی از قربانیان داعش است.
داعش بعد از اشغال روستای کوجو بسیاری از اهالی و منجمله مادر و ۶ برادر نادیا را به قتل رساند.
نادیا بعد از کشته شدن مادر و ۶ برادرش توسط داعش ربوده شد و در مدت اسارتش مورد انواع شکنجه و آزارها ازجمله تجاوز جنسی قرار گرفت.
نادیا توانست بعد از مدتی از چنگ داعش فرار کرده و خودش را به یک مکان امن برساند.
«نادیه مراد باسی طاها» متولد ۱۹۹۳ میلادی در سنجار است که شهرش بهدنبال عقبنشینی پیشمرگهای گروه بارزانی از سنجار، در سال ۲۰۱۴ به اشغال داعش درآمد و داعشیها روستای کوجو -سکونتگاه نادیه مراد- را هم اشغال کردند و او را به همراه خود بردند.
در سال ۲۰۱۷ جایزهی «آزادی اندیشه» پارلمان اروپا به «نادیا مراد باسی طاها» و «لامیا اج بشر» اهدا شد که سه سال پیش از آن به همراه هزاران زن ایزدی بهعنوان بردهی جنسی اسیر شدند. این دو بعد از آزادی با بازگوکردن آنچه بر اسیران ایزدی در دست داعش آمده، به حمایت و احقاق حقوق ایزدیها در جهان پرداختند.
جایزهی ساخاروف از سال ۱۹۸۸ به کسانی که برای حقوق بشر تلاش میکنند اهدا میشود. این جایزه بهنام «آندره ساخاروف« دانشمند روسی نامگذاری شده است که بهخاطر مخالفت با نظام استبدادی شوروی سابق به یک چهرهی بینالمللی صلح تبدیل شد و در سال ۱۹۷۵ جایزهی صلح نوبل را کسب کرد.
? متن سخنرانی:
«نامشان داعش بود، آمده بودند ما را به جهنم ببرند و «خود»شان سر راه به بهشت بروند!
دعوتنامهشان در دست چپشان بود و با انگشت شهادتین دست راست، آسمان را نشان میدادند!
مادرم برای سکس شرعی بسیار پیر بود و طعم حوریان بهشتی را نمیداد، او را کشتند.
خواهر کوچکم را همچون برهای تازه نگه داشتند. او باکره بود!
همچون مریم، کمی معصومتر، کمی کردتر، همچون آب زلال.
خواهرم باید زن امیر الاکبر میشد!
خدا شاهد بود؛ ما تفنگ نداشتیم، سرود «خوایه وه ته ن» میخواندیم!
خدا شاهد بود ما گلدانها را آب میدادیم، گلها را گِل میدادیم!
خدا شاهد بود آمدند پدرم را به دو قسمت نامساوی تقسیم کردند؛
سرش را برای وطن جا گذاشتند و بدنش را زیر خاک دفن کردند تا نفت شود!
خدا شاهد بود برادر کوچکم را لخت زیر آفتاب نگه داشتند و به او شهادتین یاد میدادند؛ باید میگفت الله بزرگتر است!
خدا شاهد بود او از فرط عطش و بیآبی جان داد!
خدا شاهد بود سیاه بودند، مردانی از سرزمین حجر و آتش و ما زبانشان را نمیفهمیدیم، اما رفتارشان را… !
مردانی با ریشهای بلند، مغزهای کوتاه، باورهای سخت! نامشان عقرب، ملخ، سوسمار بود! لشکری از لجن و پشم و اعتقاد!
آنها آمدند، آرزوهای من را کشتند، آنها من را غنیمت صدا میزدند!
آن زمان دیگر نادیا نبودم.
آن روز دختری بودم با روحی زخمی که از نفسهایم خون میچکید.
آن روز هیولای ظریفی بودم که با جهان قطع رابطه کرده بودم، در من انسان مرده بود و لاشهای بودم که حتی مومیایی هزارسالهاش ارزش نداشت.
آن روز مرگی بودم در روحی!
بعد از آن زنی میمرد، زنی حامله میشد، زنی خودکشی میکرد، زنی خودسوزی… زنی هزار رکعت نماز جبر میخواند!
بعد از آن، زنانی از رنج حامله شده بودند، زنانی فقط یک تقویم میشناختند: روز اول تجاوز، روزهای بعد از آن عذاب!
بعد از آن، تاریخ به دو دوره تقسیم شد: قبل از فاجعهی سیاه – بعد از فاجعهی سیاه!
بعد از آن، زنان فقط یک خیابان را سرراست بلد بودند؛
خیابان منتهی به بیمارستان بیماران روانی!
بعد از آن، زنان فقط یک آواز میخواندند: «ای مرگ کجایی؟ زندگی مرا کشت!»
بعد از آن، زنان تابوت بودند و کودکان در شکمشان مردگان هزارساله!
بعد از آن، زنان مجسمهای بودند که وسط شهر برای عبرت تاریخ نصب شده بودند!
آن روز هوا گرم بود، خدا شاهد بود، مردی آمد، من را کشت و باز دعا میخواند تا دوباره زنده شوم!»
منبع: نگام