Search
Close this search box.

دلنوشته‌ی حمیدرضا مرادی برای دختر زندانی‌اش سپیده

دخترم سپيده

گویا تقدیرِ من و تو را بر فراق بنا نهاده‌اند، اما بی‌شک در این فراق‌ها بی‌یکدیگر نبوده‌ایم بلکه در بى‌ستاره‌ترين شب‌ها نيز همسفر و پای در يک ركاب داشته‌ايم و در اين همسفرى گاه گزيرى نبود و نيست جز «جدايى».

جدايى سخت تلخ است و ما هنوز وارثان همان نسل‌هايى هستيم كه پيش از ما و از پشت ديوارهاى مخوف فرياد سر مى‌دادند: «اين رفت ستم بر ما» و انگار اين دور تسلسل را سرِ ايستادن نيست!
نازنينم تو و من هم بى‌نصيب اين «دورها» نبوده‌ايم و چه‌ها كه در اين آمد و شدها نياموختيم و تا عربده‌هاى «سرشب» ياوه‌بافان را به خودشان واگذار كنيم گاه چه گريه‌ها كه «به مستى بهانه كرديم».
دخترم بى‌شک دوری از تو سخت گزنده ست اما آنچه که این دوری ناگزیر را به صبر تبدیل کرده همان همسفرى و همدلىِ اندیشه و دل‌هایمان است، همان تفكرى که تو را در ابتدای شور جوانی بر آن می‌دارد که باید از بسیار چیزها گذشت تا مبادا «انسانیت» فراموش شود، که مبادا تاریخ این سرزمین را به فراموشی بسپاریم و تن به «هرچه پیش آید…»ها بدهیم.
همیشه می‌دانستم در ضمیر زلال تو چيزى نهان است که روزی جاری خواهد شد و حالا آن روز رسيده است. تو به راه برگزیده‌ات رفته‌اى و من سدّی بر دل جستجوگرت نمی‌بندم و بر این باورم که این معبر پرپیچ و خم سرانجام نظاره‌گر روشنایی‌ای خواهد شد به بی‌رنگی وجود انسان‌های شريف، به رفتن بى‌نشانِ انسان‌هاى نجيبى كه سخت جايشان در قلب گرفته‌ى شهر خالى‌ست!
و به سپیدی دلِ «سپيده‌»ى من و همراهانش.
من بر خود می‌بالم از داشتن چنین فرزندی که در معبر تاریخ همچون دیگر زنان این سرزمین که کم نبوده و نیستند بر آن شده که صدای دادخواهی‌اش را به گوش همگان برساند. حالا این من هستم که باید از فرزندم بیاموزم که اگر خواهان آزادی و سلامت جامعه هستیم نباید که در برابر رنج و درد دیگران سکوت کنیم، نه اینکه خواهان درد باشیم كه اندوه و درد هرگز كسى را مدد نكرده است اما به تجربه آموخته‌ایم که به ناچار از مسیر دردها، ردپاها و رد خون‌هاى انسان‌هاى پاک که دردمندانه در تاریخ جاری شده باید عبور کنیم تا به جان بشنویم پژواک آن روز خجسته را.
سپيده‌جان مى‌دانم كه دلت شكسته‌ست، كه جانت زخمى‌ست، اما دختركم دلت را در کنار دیگر دختران معصوم و محروم این سرزمین بگذار و  همچون هميشه دلت را به راهت بسپار و بدان كه من زخم‌هاى پربهايت را به جان مى‌خرم و شريک هميشگى‌اش هستم كه زخمىِ زخمِ دوست، سترگ عزيز است.
عزيزم درد تو و صدای من، صداى تو و درد من يكى‌ست. من و تو با همه‌ى اين دردهاست كه مرهم و هم‌دل يكديگر شده‌ايم.
دختر مهربانم بدان كه تا هر كجا بروى با همين تن رنجورم اما با شوق، با تو و راهت، با تو و بغض گلويت كه جگرم را مى‌خراشد تا هميشه همراه خواهم شد. هر روز و هر
شب تا سپيده‌دم همراه با تو در دشت آرزوهايت قدم مى‌زنم به جستجوى همان پنجره‌اى كه
مى‌خواهى رو به زلالى سپيده‌دمان گشوده شود كه بی‌شک انسان خود سرچشمه‌ى همان زلالى عظيم است، اگر خدا خواسته باشد.
نازنينم گوش كن با قلبم تو را صدا مى‌زنم. مى‌دانم كه در اين مسير سخت هرگز نوميد نمى‌شوى و ايمان دارم كه اين غيظ گُرگرفته‌ى همگانى روزى مرهمى مى‌يابد از جنس پروردگار، و شكسته خواهد شد آن شبى كه يقينِ سالکِ روز را منكر است. پس تا آن روز و تا هميشه بر سر عهدم با تو هستم و در انتظار آمدنت كه «با تو بگويم چسان گذشت» بى تو در اين روزگار.
حمیدرضا مرادی سروستانی – آذرماه ۹۷