برای مطالعه این موضوع بر روی لینک ادامه مطلب کلیک کنید.
شمس تبريزي
شمسالدّين محمّد پسر علي پسر ملک داد تبريزي از عارفان مشهور قرن هفتم هجري است، که مولانا جلالالدين بلخي مجذوب او شده و بيشتر غزليات خود را به نام وي سروده است. از جزئيات احوالش اطلاعي در دست نيست؛ همين قدر پيداست که از پيشوايان بزرگ تصوف در عصر خود در آذربايجان و آسياي صغير و از خلفاي رکنالدين سجاسي و پيرو طريقه ضياءالدين ابوالنجيب سهروردي بوده است. برخي ديگر وي را مريد شيخ ابوبکر سُله باف تبريزي و بعضي مريد باباکمال خجندي دانسته اند. در هر حال سفر بسيار کرده و هميشه نمد سياه ميپوشيده و همهجا در کاروانسرا فرود مي آمد و در بغداد با اوحدالدين کرماني و نيز با فخرالدين عراقي ديدار کرده است. در سال 642 هجري وارد قونيه شده و در خانه شکرريزان فرود آمده و در آن زمان مولانا جلالالدين که فقيه و مفتي شهر بوده به ديدار وي رسيده و مجذوب او شد. در سال 645 هجري شبي که با مولانا خلوت کرده بود، کسي به او اشارت کرد و برخاست و به مولانا گفت مرا براي کشتن مي خواهند؛ و چون بيرون رفت، هفت تن که در کمين ايستاده بودند با کارد به او حمله بردند و وي چنان نعره زد که آن هفت تن بي هوش شدند و يکي از ايشان علاءالدين محمد پسر مولانا بود و چون آن کسان به هوش آمدند از شمسالدين جز چند قطره خون اثري نيافتند و از آن روز ديگر ناپديد شد. درباره ناپديد شدن وي توجيهات ديگر هم کردهاند. به گفته فريدون سپهسالار، شمس تبريزي جامه بازرگانان مي پوشيد و در هر شهري که وارد مي شد مانند بازرگانان در کاروانسراها منزل مي کرد و قفل بزرگي بر در حجره ميزد، چنانکه گويي کالاي گرانبهايي در اندرون آن است و حال آنکه آنجا حصير پاره اي بيش نبود. روزگار خود را به رياضت و جهانگردي ميگذاشت. گاهي در يکي از شهرها به مکتبداري ميپرداخت و زماني ديگر، شلوار بند ميبافت و از درآمد آن زندگي ميکرد.
ورود شمس به قونيه و ملاقاتش با مولانا طوفاني را در محيط آرام اين شهر و به ويژه در حلقه ارادتمندان خاندان مولانا برانگيخت. مولانا فرزند سلطانالعلماست، مفتي شهر است، سجاده نشين باوقاري است، شاگردان و مريدان دارد، جامه فقيهانه ميپوشد و به گفتة سپهسالار (به طريقه و سيرت پدرش حضرت مولانا بهاءالدين الولد مثل درس گفتن و موعظه کردن) مشغول است، در محيط قونيه از اعتبار و احترام عام برخوردار است، با اينهمه چنان مفتون اين درويش بينام و نشان ميگردد که سر از پاي نميشناسد.
تأثير شمس بر مولانا چنان بود که در مدتي کوتاه از فقيهي با تمکين، عاشقي شوريده ساخت. اين پير مرموز گمنام دل فرزند سلطانالعلما را بر درس و بحث و علم رسمي سرد گردانيد و او را از مسند تدريس و منبر وعظ فرو کشيد و در حلقة سماع کشانيد. چنانکه خود گويد:
در دست هميشه مصـحفَم بود در عشـق گـرفتـهام چـغـانـه
اندر دهـنـي کـه بـود تـسبـيـح، شعر است و دوبيتي و تـرانه
حالا ديگر شيخ علامه چون طفلي نوآموز در محضر اين پير مرموز زانو مي زند شمس تبريزي در اين باره ميگويد: «…پيش من همچنين نشسته که پسر پيش پدر نشيند، تا پارهايش نان بدهد » و چنين بود که مريدان سلطان العلما سخت برآشفته شدند. کار بدگوئي و زخم زبان و مخالفت در اندک زماني به ناسزا راني و دشمني و کينه و عناد علني انجاميد و متعصبان ساده دل به مبارزه با شمس برخاستند.
شمس تبريزي چون عرصه را بر خود تنگ يافت، به ناگاه قونيه را ترک گفت و مولانا را در آتش بيقراري نشاند. چند گاهي خبر از شمس نبود که کجاست و در چه حال است، تا نامه اي از او رسيد و معلوم شد که به نواحي شام رفته است.
با وصول نامة شمس، مولانا را، دلِ رميده به جاي باز آمد و آن شور اندرون که فسرده بود از نو بجوشيد. نامهاي منظوم در قلم آورد و فرزند خود سلطان ولد را با مبلغي پول و استدعاي بازگشت شمس به دمشق فرستاد.
پس از سفر قهر آميز شمس، افسردگي خاطر و ملال عميق و عزلت و سکوت پر عتاب مولانا، ارادتمندان صادق او را سخت اندوهگين و پشيمان ساخت. مريدان ساده دل که تکيه گاه روحي خود را از دست داده بودند، زبان به عذر و توبه گشودند و قول دادند که اگر شمس ديگر بار به قونيه باز آيد از خدمت او کوتاهي ننمايند و زبان از تشنيع و تعرض بربندند. بهراستي هم پس از بازگشت شمس به قونيه منکران سابق سر در قدمش نهادند. شمس عذر آنان را پذيرفت. محفل مولانا شور و حالي تازه يافت و گرم شد.
مولانا در اين باره سروده است:
شـمـس و قـمـرم آمـد، سمـع و بـصـرم آمــد
و آن سيـمـبـرم آمـد، آن کـان زرم آمــد
امــروز بــه از ديـنـه، اي مــونــس ديــــريـنـه
دي مست بدان بودم، کز وي خبرم آمد
آنکس که همي جُستم دي من بهچراغ او را
امـروز چـو تـنـگ گــل، در رهـگـذرم آمـد
از مــرگ چــرا تـرسـم، کــاو آب حـيـات آمـد
وز طعنه چرا ترسـم، چون او سپرم آمد؟
امـروز سـلـيـمـانــم، کــانـگـشـتـريـَم دادي
زان تـاج مـلـوکـانـه، بر فـرق سرم آمـــد
پس از بازگشت شمس ندامت و سکوت مخالفان ديري نپائيد و موج مخالفت با او بار ديگر بالا گرفت. تشنيع و بدگوئي و زخم زبان چندان شد که شمس اين بار بي خبر از همه قونيه را ترک کرد و ناپديد شد و به قول ولد (ناگهان گم شد از ميان همه) چنانکه ديگر از او خبري نيامد. اندوه و بيقراري مولانا از فراق شمس اين بار شديدتر بود. چنانکه سلطان ولد گويد:
بانگ و افغان او به عرش رسيد ناله اش را بزرگ و خرد شنيد
منتهی در سفر اوّل شمس، غم دوري مولانا را به سکوت و عزلت فرا ميخواند، چنانکه سماع و رقص و شعر و غزل را ترک گفت و روي از همگان درهم کشيد. ليکن در سفر دوم مولانا درست عکس آن حال را داشت؛ آن بار چون کوه به هنگام نزول شب، سرد و تنها و سنگين و دژم و خاموش بود، و اين بار چون سيلاب بهاري خروشان و دمان و پر غريو و فرياد گرديد. مولانا که گمان ميکرد شمس اين بار نيز به جانب دمشق رفته است، دوباره در طلب او به شام رفت؛ ليکن هر چه بيشتر جست، نشان او کمتر يافت و به هرجا که ميرفت و هر کس را که ميديد سراغ شمس ميگرفت. غزليات اين دوره از زندگي مولانا از طوفان درد و شيدائي غريبي که در جان او بود حکايت مي کند.
در هر حال زندگاني شمس تبريزي بسيار تاريک است. برخي ناپديد شدن وي را در سال 643 هجري دانسته اند و برخي درگذشت او را در سال 672 هجري ثبت کرده اند و نوشته اند که در خوي مدفون شده است. (لازم به توضيخ است: نگارنده ( عبدالرفيع حقيقت (رفيع) در سفري که به سال 1366 خورشيدي به قونيه کردم، آرامگاهي مجلل در شهر قونيه ترکيه به نام آرامگاه شمس تبريزي مشاهده نمودم).
اين عارف کم نظير ايراني يکي از آزاد انديشان جهان است که بشريت به وجودش فخر خواهد کرد. مجموعه تقريرات و ملفوظات وي به نام مقالات موجود است که مريدانش آن را جمع کرده اند.
منبع: سايت فرهنگسرا با اندكي تصرف.