گلستان هفتم به روایت یک نفوذی در میان لباسشخصیها
حامد علیمحمدی از دراویش گنابادی است که در حادثهی گلستان هفتم در شب سیام بهمن و اول اسفند ۹۶ حضور داشته است
ابعاد وقایع گلستان هفتم خیابان پاسداران در روز سیام بهمن و شب اول اسفند سال گذشته با تبلیغات رسانههای حکومتی که دراویش گنابادی را با عنوان «دراویش داعشی» معرفی کردهاند کاملاً یکطرفه و به منفعت حکومت تعریف شدهاند. در سالروز این واقعه، «ایرانوایر» به سراغ شاهدان عینی برخورد مأموران حکومتی با دراویشی رفته است که به نشانهی اعتراض به بازداشت «نورعلی تابنده» قطب درويشان گنابادی در این محل تجمع کرده بودند.
حامد علیمحمدی از دراویش گنابادی است که در حادثهی «گلستان هفتم» خیابان «پاسداران» در روز سیام بهمن و شب اول اسفند سال گذشته به نشانهی اعتراض به بازداشت «نورعلی تابنده» قطب درويشان گنابادی، در این محل تجمع کرده و مورد حملهی مأموران قرار گرفته بودند. او به دلیل شباهتش با لباسشخصیها، در بین آنها نفوذ میکند تا شاید بتواند به رفقا و هممسلکهایش کمک و کاری کند که آنها کمتر مورد ضرب و شتم قرار گیرند.
علیمحمدی آنچه آن شب بر سر دوستان و نزدیکانش آمده بود را از نزدیک دیده است. روایت او از گلستان هفتم، تلخ و تکاندهنده است. میگوید روایت خودش را توضیح میدهد تا همه بدانند چطور دراویش را سلاخی کردند:
****
بعد از اینکه متوجه شدم درگیریها به سمت دولتسرا (منزل دکتر تابنده) کشیده شده نگران شدم و از اصفهان به سمت تهران حرکت کردم. ساعت ۱۱ شب رسیدم حوالی پاسداران. چون تمام مسیرها را بسته بودند و در تمام ورودیها مأمور ایستاده بود به ناچار ماشینم را همان اطراف پارک کردم و پیاده به طرف محل درگیری رفتم. وقتی رسیدم مأموران اجازه ندادند جلوتر بروم. از خیابانهای پشتی خودم را به گلستان هفتم رساندم. در طول مسیر، تمام خیابانهای فرعی پر از ماشینهای ضدشورش و مأموران امنیتی بودند. سر گلستان هفتم چند ردیف ماشینهای ضدشورش صف بسته بودند و اجازه نمیدادند کسی به سمت منزل دکتر تابنده برود. تصمیم گرفتم بیایم در گلستان ششم و از سمت «پایدارفر» ببینم میتوانم خودم را برسانم یا نه.
در خیابان گلستان ششم پر از مأموران ضدشورش بود که همه مسلح بودند. وقتی وارد پایدارفر شدم دیدم به همان شکلی که سر گلستان هفتم جلوی دراویش صف بسته بودند، ایستادهاند. سمت چپ هم یک عده لباسشخصی حضور داشتند. من به خاطر ظاهرم که شبیه به آنها بود توانستم واردشان بشوم و بین آنها بایستم. مدتی آنجا ایستاده بودم که یکی از نیروهای ضدشورش گفت: «توافق کردند. چند ساعت دیگر از اینجا میرویم.» در جواب او، یکی از لباسشخصیها با حالتی عصبانی گفت: «امشب هیچکس قرار نیست جایی برود. تمام درویشها را امشب میکشیم. هیچکدامشان را نمیگذاریم زنده از اینجا بیرون بروند.»
من چون نتوانستم بروم پیش دراویش، تصمیم گرفتم برگردم به سمت ماشینم. از داخل پایدارفر رفتم به سمت گلستان ششم تا از آنجا به طرف پاسداران بروم. نزدیک آخر کوچه بودم که دیدم عدهی زیادی یک نفر را گرفتهاند و دارند به قصد کُشت میزنند. از همه طرف داشتند میزدند. وقتی نزدیکتر شدم دیدم پیراهنش را کشیدند روی سرش. یک نفر دست کرده بود توی موهایش و سرش را پایین گرفته بود و بقیه با چوب و چماق و شوکر او را میزدند. تکه و پارهاش کرده بودند. آن کسی که دست کرده بود توی موهای آن فرد داد میزد: «تو پاسداران چه […] میخوردی؟ حرامزاده، برای چی اومدی اینجا؟» نزدیکتر که شدم، از یک نفرشان که از بس این بازداشتی را زده بود داشت از خستگی نفسنفس میزد پرسیدم چی شده؟ گفت: «به او شک کردیم. ماسک روی صورتش را برداشتیم، دیدیم سبیل داره، فهمیدیم از دراویشه، داریم میزنیمش. »
به مسیرم ادامه دادم تا رسیدم به خیابان پاسداران و از آنجا به طرف جنوب خیابان رفتم. دو طرف خیابان پر از ماشینهای ضدشورش و ماشینهای آبپاش بود. وقتی رسیدم اول پاسداران، دیدم اتوبوساتوبوس دارند میآیند و از آنها لباسشخصیها پیاده میشوند. نزدیکتر که شدم دیدم همه بدون استثنا چوب و چماق و از این باتومهای تاشو فلزی و شوکر یا اسپری فلفل در دست دارند. رفتم وسط این جمعیت و همراهشان شدم تا حرکت کردند به سمت گلستان هفتم. از همان اول پاسداران شروع کردند به شعار دادن که ما همه جان بر کف آمدهایم «شربت شهادت» بنوشیم. در این مسیر حتی یک نفر از نیروهای انتظامی یا ضدشورش جلوی آنها را نمیگرفت. این در حالی بود که جلوی همهی آدمهای عادی را میگرفتند تا به آن سمت نروند. کاملاً معلوم بود تمام آنها سازماندهی شده و با برنامهریزی قبلی به آنجا آمده بودند.
تصمیم گرفتم برگردم و به بچهها خبر بدهم. از این جمعیت انبوه جدا شدم و آمدم پایین پاسداران. ایستادم و زنگ زدم به […] و گفتم این لباسشخصیها دارند میآیند و احتمال درگیری خیلی زیاد است. مدتی را در خیابان پاسداران ایستاده بودم که دیدم تعداد زیادی آمبولانس وارد خیابان میشوند. نگران شدم. دوباره از خیابان پشتی رفتم به سمت گلستان هفتم. جمعیت انبوهی از لباسشخصیها سر گلستان هفتم ایستاده بودند. یک تعدادی خودروی ون هم بود که داشتند دراویش را با ضرب و شتم و کشانکشان میبردند و میزدند و میانداختند داخل ونها.
همه یکصدا شعار میدادند: «ماشاالله حزبالله، ماشاالله حزبالله». آنجا چهار تا ماشین پلاکشخصی هم آمدند؛ زانتیا بود و پژو پارس و… آمدند سمت ونها و چند نفر از آنها پیاده شدند و دویدند سمت ونها. لباسشخصیها میگفتند: «این اطلاعاتیها تازه اومدن! از اون موقع تا حالا که میزدیم و میکشتیم کجا بودین که حالا رسیدین؟»
چون خیلی نگران بودم، حرکت کردم به سمت گلستان هفتم. آنجا دیدم هنوز دارند داخل کوچه بچهها را میزنند. کاری از دستم برنمیآمد، فقط نگاه میکردم. یک درویش را داشتند از روبهرو میآوردند. از بس که آش و لاش و خونین بود نتوانستم او را بشناسم. یعنی حتی اگر خانوادهاش هم آنجا بودند نمیتوانستند از روی چهرهاش او را شناسایی کنند. شاید سرش از هفت یا هشت جا شکسته و صورتش شکاف برداشته بود. دماغش هم شکسته بود. سرتا پا غرق خون بود. یک پلیور قهوهای تنش بود. یک بسیجی دستش را گرفته بود و او را میبرد، بقیه هم دستهجمعی ۲۰ تا ۲۵ نفری در فواصل مختلف میریختند سرش و با چوب و چماق یا هرچه در دست داشتند میزدند. با این که او نمیتوانست روی پاهایش بایستد، بدون وقفه میزدندش و به او فحش میدادند. هر فحشی که به ذهنتان بیاید به درویشها میدادند. رفتم کمکش کنم که ببرمش به سمت ماشینها. زیر بغلش را گرفتم. لباسهایش سر تا پا خیس خیس بودند. پاهایش خم شده بودند. او را روی زمین میکشیدیم و میبردیم. یک بسیجی که سمت راست او را گرفته بود میگفت: «نزنیدش! اینها اسیر هستند. برای چی میزنیدش؟» همین جمله در ذهن من ماند تا بتوانم به بقیه کمک کنم.
تا رسیدیم سر گلستان که فرد صدمهدیده را ببریم سوار آمبولانس کنیم شاید بیش از ۲۰ مرتبه به این بنده خدا حمله کردند و او را زدند. یک نفرشان که شوکر را گذاشته بود روی بدنش و اصلاً برنمیداشت. این فرد حدود ۲۵ متر دنبال ما آمد و همینطور که فحش میداد و میدوید میگفت: «ما نسلتان را از روی زمین برمیداریم.» او را آوردیم سمت اتوبوسی که روی آن نوشته بود اورژانس تهران. یک نفر از پشت سرمان داد زد: «اونو کجا میبرید؟ کی به شما گفته ببرید اون طرف؟ بیارید اینجا.» دیدم سمت ونها اشاره میکند. دو طرف ونها، لباسشخصیها تونل وحشت درست کرده بودند؛ همانهایی که شعار میدادند: «حزبالله ماشالله…»
تنها کاری که میتوانستم انجام بدهم این بود که دور ون چرخیدیم و از پشت بردمش جلوی در ورودی یکی از ونها؛ شکلی که از داخل تونل وحشتی که آنها درست کرده بودند رد نشود. سوارش کردم. دوباره برگشتم به طرف گلستان هفتم تا اگر کسی از بچهها هست طوری بیاورمش که بیشتر از آن نزنندش. همینطور که داشتم میرفتم دیدم یک نفر دیگر را دارند بهشدت میزنند. به سمت او رفتم تا کمکش کنم. نزدیکتر که شدم دیدم تمام انگشتان دستش برگشته بودند. ساعدش ضربه خورده بود و استخوانش کامل جدا شده و برگشته بود. او را کشیدم و آوردم. دوباره همین برنامه بود؛ میریختند سرش و میزدندش. همه لباسشخصی و سپاهی بودند. بعضیها لباسهای سپاه به تن داشتند. شاید من تنها یکی دو تا پلیس ضدشورش دیدم که بازداشتیها را در آن حال هم میزدند. او را هم بردم سوار ونها کردم و برگشتم داخل کوچه تا ببینم چطور میتوانم به بچهها کمک کنم. از دور دیدم یکی دست کرده است داخل موهای یک پیرمرد و بهتنهایی دارد او را روی زمین میکشد و میبرد. موهای آن پیرمرد کامل سفید و لباس بالا تنهاش درآمده و لخت بود. اصلاً هیچ تکانی نمیخورد. بهشکلی که من با خودم فکر کردم شاید مرده باشد. دویدم سمت آنها و رو به آن لباسشخصی گفتم: «بگیر پاهاشو تا با هم ببریمش.» گفت: «بِکِشش. پاهاشو بگیر بِکِشش رو زمین تا بریم.» گفتم: «الان کمک میگیرم از بقیه.» ولی هرچه صدا کردم یکی بیاید کمک، هیچکس نیامد. خواستم بلندش کنم اما بر اثر پاشیدن آب به دراویش با ماشینهای آبپاش، تمام بدنش خیس شده بود. بالاتنهاش هم کبود و از دوده و خاکستر سیاه بود. مدام از دستم لیز میخورد. نمیتوانستم بلندش کنم. دوباره نشستم و تلاش کردم که بلندش کنم. کسی برای کمک نیامد ولی یک جماعت لباسشخصی سر رسیدند و با این وضعیتی که پیرمرد داشت دستهجمعی دوباره ریختند سرش و شروع کردند به زدن. مستأصل شده بودم. از دستم افتاده بود روی زمین و زیر ضرب آنها بود. با فریاد گفتم: «نزنید! مرده را نزنید. این اسیر ما است. اسیر رو که نمیزنند.» از صرافت زدنش افتادند. ولش کردند و رفتند. ولی مگر تمام میشد؟ این دسته لباسشخصی میرفت یک عده دیگر سرمیرسید و دوباره همین وضع تکرار میشد. از سر گلستان تا پیش آمبولانس ۲۰ متر راه بود. به هر بدبختی بود او را رساندم کنار آمبولانس. در را باز کردم و از مأمور اورژانس کمک خواستم. مأمور اورژانس گفت: «نه، به ما گفتهاند فقط مأمورها رو قبول کنیم. با عصبانیت گفتم: «تو مثلاً دکتری؟ مأمور و غیرمأمور، آدمه. این داره میمیره، بگذارش بالا.» باز هم تکرار کرد: «نه نمیشه! برای من دردسر میشه.» معطل نکردم. پیرمرد را هل دادم و کشیدمش بالا و گذاشتم روی برانکارد و با تحکم گفتم: «من بهت میگم ببر این رو.»
برگشتم توی کوچه، یکی از بچهها که فکر کنم «کسری نوری» بود(چون در ویدئوها دیده بودم یک اورکت سبز به تن دارد) را از دور دیدم. همین موقع یکی فریاد زد: «این حرومزاده رو بکشید!» و اشاره کرد به سمت کسری. این را که گفت، دستهای کسری را که دستبند هم داشت، از پشت کشیدند و با صورت به زمین کوبیدند. نزدیک به ۳۰ نفر ریختند سرش و تا حد مرگ او را زدند. اصلاً نشد بروم به سمتش. مستأصل مانده بودم. دیدم جلوتر، یک نوجوان را دارند میزنند و کشانکشان میبرند. شاید ۱۲ یا ۱۳ساله بود. هیکل کوچکی داشت ولی تمام سر و صورتش خونی بود. اما هنوز میتوانست روی پاهایش راه برود. همینطوری یک نفر او را میدواند که کمتر کتکش بزنند و خودش مدام با باتوم میزد توی کمرش. ولی از کنار هر کس هم که رد میشد یک باتوم به او میزدند؛ مخصوصاً میزدند توی صورتش. امکان نداشت به سینه و شکم یا پاهایش بزنند.
از پشت سرم چند نفری داد زدند: «سردار اومده! جلوی سردار نزنید!» دوتا لباسشخصی بودند که ۱۰ نفر آنها را دوره کرده بودند. آن چند نفر هم هی داد میزدند: «جلوی سردار نزنید.»
رفتم نزدیک منزل دکتر تابنده. آنجا پنج نفر را به هم دستبند زده بودند. از پشت سر، هفت یا هشت نفر یگان ویژه داشتند آنها را میزدند ولی رو به جمعیت لباسشخصیها میگفتند: «سمت اینها نیایید، ما داریم میزنیمشان!» انگار که خودشان هم از شدت خشونت لباس شخصیها جوری ترسیده بودند که نگران بودند بازداشتشدهها را بکشند.
آنجا دیدم خیلی از لباسشخصیها و اطلاعاتیها جلوی منزل دکتر تابنده جمع شدهاند. خیلی نگران شدم. رفتم جلوی در ورودی خانه؛ در کوچکی که کنارش علمک گاز هست. رو به جمعیت ایستادم و تکیه دادم به در. داشتم لباسشخصیها را نگاه میکردم. دیدم رفتند سراغ ماشینهای پارکشده و شروع کردند به تخریب ماشینهایی که جلوی در پارک شده بودند. شیشههای ماشینها را شکستند و بعد رفتند روی سقف آنها ایستادند. تمام وسایل داخل ماشینها را خالی کردند و ریختند پشت ماشینها، روی زمین. نمیدانم کسی چیزی برد یا نبرد.
کف کوچه را که نگاه میکردی پر از خون بود. انگار گوسفند قربانی کرده باشند. کیف، موبایل، مانتو، روسری، کفش، همهچیز ریخته بود کف کوچه. اینجا لباسشخصیها شروع کردند به شعار دادن: «میکشم میکشم آنکه برادرم کشت.» یک سری توهین به دکتر تابنده و شعار علیه ایشان هم میدادند.
چند تا سرباز نیروی انتظامی با فرمانده خود آمدند. چهار پنج محافظ هم همراه فرمانده بود. بعد در اینترنت که جستوجو کردم متوجه شدم سردار «هداوند» جانشین فرمانده نیروی انتظامی تهران بوده است. او این سربازها را گذاشت جلوی در که لباسشخصیها و سپاهیها تعرض نکنند به داخل منزل. ولی با هم درگیر شدند. یک فرماندهی سپاه با هداوند درگیری لفظی پیدا کرد. علنی تهدیدش کرد و چندباری هم از علمک گاز خانهی دکتر تابنده بالا رفت. ولی این فرماندهی نیروی انتظامی خودش او را میکشید پایین. بسیجیها با لگد میزدند به در. سربازهای نیروی انتظامی هم آنها را به عقب هل میدادند. ولی کنترلشان امکان نداشت. همینطور که اینها شعار میدادند دو سه تا از لباسشخصیها با هداوند دستبهیقه شدند. محافظان جدایشان کردند ولی این بار شروع کردند به پرتاب سنگ به طرف خانهی آقای تابنده.
همین موقع یک نفر از همسایهها از پشت پنجرهی یکی از واحدهای آپارتمان روبرویی به بیرون نگاه میکرد که چند نفر شروع کردن به فحاشی که چرا آمدهاند پشت پنجره. میگفت یکی برود اینها را بگیرد. در یک لحظه دیدم لباسشخصیها دارند درب ورودی و شیشههای آن خانه را تخریب میکنند. روی پشتبام ساختمان پر از لباسشخصی بود. همینطور که این اتفاقات در پایین ساختمان ادامه داشت و عدهای به قصد ورود به آن با لگد به در میزدند اینطرف هم به درب منزل دکتر تابنده میکوبیدند. ولی در باز نمیشد. یکی رفت بالای در و گفت: «پشت در ماشین گذاشتهاند.»
فرمانده سپاه بیسیماش را در آورد و بیسیم زد که یک ماشین بیاید. چند دقیقه بعد، یکی از این تویوتاهای شاسی بلند آمد. میخواستند با آن تویوتا بکوبند به در و بازش کنند تا بتوانند بروند داخل منزل. اینجا سردار هداوند خودش را انداخت روی ماشین و بیسیم زد که بیایند این ماشین را ببرند. فرمانده سپاه و سردار هداوند دوباره با هم درگیر شدند. آنها شعار میدادند که باید دکتر تابنده را بکشیم. یکی از همین بسیجی لباسشخصی که خیلی دو آتشه بود گفت: «امشب باید اینها رو تکهتکه کنیم. باید بریم داخل بکشیمشون.» یک نفر دیگر او را کشید کنار و با وی درگوشی حرف زد. آن دوآتیشه وقتی برگشت گفت: «نه، نباید امشب بکشیمشون. این کار وقت داره. اگه الان بکشیمشون ازشون بت میسازن. نباید کشته بشن. گوش بدین به حرف!» هداوند رفت روی سقف یکی از این ماشینهایی که درب را تخریب کرده بودند تا با این جمعیت حرف بزند. جمعیت یکصدا شعار میدادند: «سردار بیا پایین، تیمت رو بردار و برو.» یک نوجوان ۱۶ساله با لحنی عصبانی رو کرد به هداوند و گفت: «وقتی ما اینجا درگیر بودیم تو کجا بودی که حالا اومدی؟» اینجا بود که سه چهار نفر با لباسشخصی رفتند بالای سر همان ماشین ایستادند و رو به این جمعیت شروع کردند به حرف زدن تا آنها را قانع کنند که بروند. یک فرمانده یگان امداد هم آمد. از داخل جمعیت مقابل خانه، چند نفر شروع کردن به شکستن آیفون دربازکن. فقط چراغ سمت راست درب کوچک سالم مانده بود که فرمانده یگان امداد گفت: «آقا اگه گیرتون یک دانه چراغه من اونو بعداً میدم که بشکنید! نشکن اونو.» بعد خودش آمد جلوی در و برای کمک به آن سربازها ایستاد. هداوند گوشی تلفن دستش بود. رو به جمعیت کرد و گفت: «به همین شب عزیز زهرا، خیلی از شما سردار عزیزی رو میشناسید. پشت خطه. میدونید مستقیماً با آقا در تماسه -منظورش از آقا، علی خامنهای بود- هر کس میشناسه بیاد باهاش حرف بزنه. ایشون میگن برید از اینجا، امشب وقتش نیست و بهموقع ما سفرهی اینها رو جمع میکنیم. باید برید.»
شش هفت نفری که روی ماشین آمده بودند، از فرماندههای این جمعیت بودند. آنها رو به جمعیت شروع به صحبت کردند. هوا تقریباً گرگومیش بود و داشت روشن میشد که بالاخره جمعیت لباسشخصی را قانع کردند به رفتن. جلوی منزل دکتر تابنده افتاد دست نیروی انتظامی و یگان امداد.
خیلی از بچهها که مثل من سبیل نداشتند لابهلای این جمعیت بودند. ولی خب ما درگیری نداشتیم. وقتی کنترل اوضاع افتاد دست نیروی انتظامی و یگان امداد، همهی بچهها بین همین جمعیت برگشتند به سمت پاسداران. من هم داشتم برمیگشتم سمت پاسداران که دوباره سر پاسداران یک بنده خدایی را به صِرف این که سبیل داشت شروع کردند به زدن. ولی اینبار مأموران نیروی انتظامی و ضدشورش میزدند و میپرسیدند: «تو اینجا چه غلطی میکنی؟ اومدی اینجا چهکار؟» تا میخورد، او را زدند. کاری از من ساخته نبود. مجبور بودم آنجا را ترک کنم. برگشتم به خیابان پاسداران. سوار ماشینم شدم و از منطقهی درگیری دور شدم.
دراویش در پی توافق و مصالحه با نیروی انتظامی، تصمیم به خروج گرفته بودند ولی سپاه «قدس» یا همان لباسشخصیها و سپاه «ثارالله» تا دیدند این جریان دارد تمام میشود وارد صحنه شدند و با وجود توافقات انجامشده، گلستان هفتم را با خشونت تمام به صحنهی یک جنگ نابرابر و تمامعیار تبدیل کردند.