Search
Close this search box.

مسيح در اسلام- دکتر عبدالكريم سروش

Imageكي از جملات بسيار مهم و مشهور انجيل كه به حدود 1100 زبان ترجمه شده است همان است كه مي‌گويد: « خداوند جهان را آنقدر دوست داشت كه فرزند خود را فرستاد تا شهيد شود و كساني كه به او راه پيدا مي‌كنند و اين فرزند را مي‌شناسند، مشمول هدايت شوند و به هلاكت مبتلا نگردند.» تعبير پسر خدا، فرزند خدا يا پدر اين پسر- چنانكه مي‌دانيم- در ادبيات مسيحي بسيار رايج است، به هيچ وجه مورد قبول قرآن و پيامبر اسلام نبوده است؛ 

از نظر مسلمانان، حضرت عيسي(ع)يكي از پيامبران الهي است و به همين مناسبت براي او حرمت فوق‌العاده قايليم؛ به او احترام مي‌گذاريم و او را يكي از اعضاي بزرگ سلسله‌ي جليله‌ي پيامبران مي‌دانيم و براي او جايگاهي بلند و مرتبه‌اي رفيع نزد خداوند قايليم و پيروان راستين او را مهتدي و بر جاده‌ي هدايت دانسته، او را يكي از اولياي بزرگ خداوند مي‌شماريم كه اگر كسي در كنف عنايت و هدايت و ولايت او قرار بگيرد، قطعاً به خدا و به بهشت راه پيدا خواهد كرد. اما ميان مسلمانان و مسيحيان در شناخت اين ولي بزرگ الهي اختلافاتي هست. اين اختلافات مهم از جهت دين‌شناسي و هم از جهت اسلام‌شناسي بسيار آموزنده است. من پيرامون هر دو مقوله اندكي سخن خواهم گفت.

 اختلاف ما با اعتقادي كه مسيحيان درباره‌ي پيامبر يا خداي خود دارند امري است كه تقريباً در نمازهاي هر روزه‌ي ما جاري است. سوره‌ي«توحيد»، كه شايد ما هميشه و همواره در ركعات نمازمان آن را قرائت مي‌كنيم، متضمن نوع موضع‌گيري مشخص و صريح در مقابل اعتقاد مسيحيان است. سوره‌ي«توحيد»، ابتدا خداوند را به وحدانيت ياد مي‌كند: « قل هو الله احد، الله الصمد» و در ادامه مي‌فرمايد: «لم يلد و لم يولد و لم يكن له كفواً احد » اين دو آيه موضع‌گيري روشني در مقابل اعتقاد مسيحيان است. خداوند نه فرزندي دارد و نه خود فرزند كسي است؛ نه مي‌زايد و نه زاده شده است و هيچكس هم شريك و همسر او، و هم‌رديف و همنشين او نيست. خداوند در اين آيات كسي است در موقعيتي ممتاز و يگانه در هستي، كه نه تنها هم‌پايه‌اي ندارد، بلكه فرزندي هم ندارد‌؛ و بالاتر از آن، تعلق نسبي با هيچ‌كس ندارد. خداوند در اين آيات نه پدر است، نه فرزند، نه همسر، نه زن و نه شوهر.

اين توضيح صريح كه در سوره‌ي توحيد آمده است، همچنان‌كه ذكر شد، واكنشي نسبت به اعتقاد مسيحيان است كه دست كم- بدون آنكه به تفسيرهاي مختلف آن مراجعه كنيم- به زبان عيسي(ع) را « Son of god» يا پسر خدا مي‌دانند و براي خداوند تعبير father يا «پدر» را به كار مي‌برند و نسبت پدري و پسري را ميان خداوند و عيسي (ع) برقرار مي‌كنند. اين تعبير در انجيل فراوان به كار رفته است. در مواردي عيسي (ع) مي‌گويد: « من به نزد پدر خواهم رفت.» يا اينكه «خداوند پسر خود را به زمين فرستاد تا كشته شود و به خاطر آمرزيده‌شدن گناهان آدميان رنج ببرد.»

يكي از جملات بسيار مهم و مشهور انجيل كه به حدود 1100 زبان ترجمه شده است همان است كه مي‌گويد: « خداوند جهان را آنقدر دوست داشت كه فرزند خود را فرستاد تا شهيد شود و كساني كه به او راه پيدا مي‌كنند و اين فرزند را مي‌شناسند، مشمول هدايت شوند و به هلاكت مبتلا نگردند.» تعبير پسر خدا، فرزند خدا يا پدر اين پسر- چنانكه مي‌دانيم- در ادبيات مسيحي بسيار رايج است، به هيچ وجه مورد قبول قرآن و پيامبر اسلام نبوده است؛ به همين سبب در قرآن تعبيرات بسيار روشن و عتاب‌آميزي نسبت به اين اعتقاد مسيحيان وجود دارد: لن يستنكف المسيح(ع) ان يكون عبدالله، خود عيسي (ع) كه ابا ندارد از اينكه بنده‌ي خداوند باشد. او، و هركس ديگري، وقتي‌كه در رابطه با خدا تعريف مي‌شوند، هيچ نسبتي جز نسبت بندگي با خداوند پيدا نمي‌كند. هيچ كس، ولو بزرگترين پيامبران الهي، نسبتي نزديكتر و خصوصي‌تر از« بندگي » با خداوند ندارند و بالاخص، به تصريح قرآن،نسبت نسبي، سببي فرزندي، پدري و چنين نسبتهايي به نحو مطلق منتفي است. بنابراين، ما در واقع حتي در نمازهاي هر روزه‌مان اين موضوع را با خودمان باز مي‌گوييم كه گويي يك انحراف عقيدتي جدي و حاد در مسيحيت جريان داشته است و پيامبر اسلام از همان ابتداي دعوت خود، كه خود را با اين قوم روبرو مي‌ديد، كمر همت به تصحيح اين اعتقاد انحرافي بست تا پيروان خود را از در افتادن در ورطه‌ي اين اعتقاد انحرافي مصون بدارد.

 بسياري از آنچه در اسلام و قرآن آمده است، نوعي موضع‌گيري و عكس‌العمل است؛ به طوريكه اگر اطرافيان و مخاطبان پيامبر كسان ديگري بودند و اعتقادات ديگري داشتند، عكس‌العمل‌هاي پيامبر(ص) و قرآن هم متفاوت مي‌شد؛ به اين معنا كه اگر سخنان و اعتقادات ديگري مطرح مي‌شد نسبت به آنها موضع‌گيري مي‌كرد. اعتقاد رايج مسيحياني كه در جزيره‌العرب بودند، پيامبر و قرآن را به اين نحو از موضع‌گيري سوق داد. در قرآن سخناني به مسيحيان نسبت داده شده است كه مربوط به همه‌ي مسيحيان نيست. گروههاي كوچكي از مسيحيان كه در آن روزگار در جزيره‌العرب و حجاز زندگي مي‌كردند، اعتقاداتي بسيار خاص و استثنايي و مخصوص به خودشان داشته‌اند. آن اعتقادات در قرآن مورد توجه و تفكر قرار گرفته‌اند. جمع قليلي از آن مسيحيان حتي حضرت مريم(س) را هم دخيل در الوهيت مي‌شمردند و معتقد بودند كه او هم يكي از اعضاي «God head» و به اصطلاح «مجموعه‌ي الوهيت» است. اين اعتقاد، اعتقاد رايج و متداولي در ميان مسيحيان نيست، بلكه جمع قليلي اين اعتقاد را داشتند؛ ولي با اين حال خداوند در قرآن جهت نقض اعتقاد اين گروه قليل از مسيحيان چنين تذكر مي‌دهد كه روزي مي‌رسد كه خدا به مسيح (ع) بگويد:

«. . . ءانت قلت للناس اتخذوني و امي الهين من دون الله»؛

تو بودي كه به مردم آموختي كه تو را و مادرت را به منزله‌ي خداوند برگيرند؟

 ومسيح(ع) به خداوند پاسخ مي‌دهد: «اگر گفته بودم تو خود مي‌دانستي. من چنين سخني نگفته‌ام و چنين آموزشي نداده‌ام !»

لذا حتي دامنه‌ي عكس‌العمل‌ها، موضع‌گيري‌ها و نقل قول‌ها تا اين حد باريك مي‌شود كه حتي پاره‌اي از گروههاي اقليت نادر هم مورد توجه قرار مي‌گيرند. اين مطلب بايد درسي براي مفسران ما باشد كه گمان نكنند هر اشارتي كه در قرآن به مسحيت رفته است، به جميع مسيحيان برمي‌گردد و تمامي آنها را در برمي‌گيرد. گاهي آن نقل قولها به گروه معين و محدودي كه در آن روزگار و آن نقطه‌ي جغرافيايي وجود خارجي داشته‌اند برمي‌گردد.

باري، داستان حضرت مسيح(ع) و تولد و وفات او، هر دو، مورد توجه پيامبر اسلام و قرآن بوده است. ما با هر استاندارد و هر معياري كه بسنجيم، مسيح(ع) يك شخص استثنايي بوده است. هم تولد مسيح تولد غريب و غير متعارف و عجيبي بوده است؛ هم وفات و از دنيا رفتن او عجيب و غير متعارف بوده است؛ هم زندگاني و پيامبر شدن او. مسيح(ع) از هر جهت فردي استثنايي بوده است و هيچ شباهتي به پيامبران ديگر الهي نداشته است. او نه تنها در ميان عامه مردم، بلكه در ميان سلسله‌ي انبياء هم يك شخصيت بسيار متفاوت و استثنايي بوده است: كسي كه بي‌پدر به دنيا آمده است و وقت مرگ- آنچنان كه همه‌ مسيحيان معتقدند و هم مسلمانان- نوعي عروج به سمت بالا كرده است. كسي كه براي پيامبر شدن هيچ مقدمه‌اي را طي و سپري نكرده است، بلكه از كودكي، در گهواره پيامبر بوده است.

اگر حضرت عيسي (ع) را با حضرت موسي(ع) يا با پيامبر اسلام(ص) مقايسه كنيم، اوج تفاوت را مشاهده خواهيم كرد. موسي(ع) كسي بود كه قبل از پيامبر شدن، دوران بلند مبارزات را گذراند و به شكل و شيوه‌اي خاص از دست مأموران فرعون نجات پيدا كرد و بعد، وقتيكه بزرگتر شد، با يكي از قبطي‌هاي شهر نزاعي كرد و به دليل آنكه كسي را كشته بود و او را جستجو مي‌كردند، از آن شهر فراري شد. آنگاه به ديدار شعيب(ع) رفت، با يكي از دختران او ازدواج كرد و پس از هشت يا ده سال كه نزد او بود و به پاكي و توانايي شناخته شده بود، همراه با همسر و فرزند خود از نزد شعيب (ع) بيرون آمد و به نقطه‌اي نامعلومي روان شد. در بياباني دچار سرما و تاريكي شد و همان‌جا كوكب اقبال او طالع گشت؛ خود او نمي‌دانست كه مقام نبوت در راه است. به تعبير مولانا:

 

همچو موسي بود آن مسعود بخت

كاتشي ديد او به سوي آن درخت

چون عنـايتها بـرو مـوفـور بـود

نار مي‌پنداشت و خود آن نور بود

 

بدنبال گرما و حرارتي مي‌گشت؛ و از دور آتشي را ديد؛ به هواي آتش و به انگيزه‌ي آوردن آتش ‌گرمابخشي براي فرزند و همسرش، به آنها گفت:« شما اينجا بمانيد، من مي‌روم و قبسي بياورم.»

 «اتيكم بشهاب قبس لعلكم تصطلون»

 « قبس» به معناي شعله‌ي آتش، و «اقتباس» به معناي گرفتن يك شعله‌ي كوچك از شعله‌اي بزرگتر است، اما اين معنا به هرگونه اقتباس و هرگونه برگرفتن و اتخاذ از اصلي تعميم پيدا كرده است. موسي(ع) گفت: « اينجا باشيد تا من اقتباس كنم؛ شعله‌اي برگيرم و بيايم.» اما وقتيكه رفت، متوجه شد كه شعله‌اي نيست. آن درخت و آن آتش همه در عالم ملكوت بود و به چشم او مي‌آمد. آنجا بود كه مورد خطاب الهي قرار گفت و پيامبري او آغاز شد. همان‌جا بود كه دانست محبوب خداوند است. اينكه اين آگاهي با جان او چه كرد، فقط خود او مي فهميد و بس. وقتي از او خواستند كه به نزد فرعون برود، از خداوند درخواست‌هايي كرد:

 «قال رب اشرح لي صدري و يسرلي امري و احلل عقده من لساني، يفقهوا قولي واجعل لي وزيراً من اهلي،هارون اخي،اشدد به ازري و اشركه في امري»

 خداوند هم به او گفت: « قد اوتيت سولك يا موسي »«همه‌ي درخواست‌هاي او و همه‌ي آنچه مي‌خواستي به تو داده شد. اينك با خيال راحت، با اطمينان كامل، با اعتكاي به نفس، و با اعتماد تام نزد فرعون روانه شو و رسالت خود را بگزار.» درغير اينصورت، روبرو شدن با فرعون جگر شير مي‌خواست و يك چوپان روستايي ساده، چگونه مي‌توانست با آن دستگاه بزرگ در افتد؟ ولي اطمينان، يقين، و آن اعتبار و اعتمادي كه وحي به او بخشيد، او را موفق كرد كه فرعون و فرعونيان را زير و رو كند.

پيامبر اسلام سي و هشت يا چهل سال طي مقدمات مي‌كرد، در حاليكه خود او هم مطلع نبود كه پيامبر خواهد شد. او پيامبري بود كه ابتدا تجارت مي‌كرد. وارد عملي‌ترين و ملموس‌ترين اجرائيات زندگي شده بود و، از همه مهمتر، با پول و تجارت- وسوسه‌انگيزترين عنصر زندگي بشري- آشنا شده بود. سالها تجارت مي‌كرد. به امانت در ميان قوم خود شناخته شده بود. همسر و فرزند داشت. در آن زمان كه مرد پخته‌ي مجرب پا به سن گذاشته‌اي شده بود، كوكب اقبال او درخشيدن گرفت و به مقام نبوت رسيد.

 

يـتيمي كه نـا كرده قرآن درست

كـتبخانـه‌ي هـفـت مـلت بـشست

شبي برنشست از فلك در گذشت

به تمكين و جاه از ملك درگذشت

 

ولي داستان عيسي(ع) به اين صورت نبود. عيسي(ع) از همان وقتي كه در گهواره بود پيامبر بود؛ آنچنان‌كه خود مسيحيان معتقدند و قرآن هم بر آن صحه مي‌گذارد:

 «يكلم الناس في المهد و كهلاً و من الصالحين»

 در گهواره با مردم سخن مي‌گفت.

«اني عبدالله اتيني الكتاب و جعلني نبياً؛»

« من بنده‌ي خداوندم؛ خداوند به من كتاب داده و مرا بر منصب پيامبري نشانده است. »

تولد استثنايي عيسي(ع) باعث شد كه آن اعتقادات غريب در مورد پديد بيايد. ما حتي درميان عارفان و متفكران مسلمان هم كساني را داريم كه معتقد بودند عيسي(ع)- هر چه بود- بشر، به معناي انسان معمولي، نبود. البته آنها نمي‌گويند كه عيسي(ع) خدا بود؛ چون اين با اعتقادات اسلامي مناسبت ندارد. مولوي مي‌گويد:

 

جهل ترسا بين ! امان انگيخته

زان خداوندي كه گشت آويخته

 

يعني، جهل ترسايان را ببين ! آمده‌اند و پناه و امان را خداوندي مي‌جويند كه خودشان معتقدند آن خداوند را به دار آويخته‌اند. همان مولوي در مورد مسيح(ع) مي‌گويد:

 

اين تفاوت نيست بهر لي و لك

عيسي(ع) آمد در بشر جنس ملك

 

مي‌گويد، عيسي(ع) در ميان ما يك فرشته بود؛ فرشته‌اي كه به شكل انسان در‌آمده بود و به زمين نزول كرده و در آن ظهور كرده بود و نهايتاً از زمين عروج كرد و برخاست و به آسمان رفت. در قديم معتقد بودند كه عيسي(ع) به آسمان چهارم، همانجا كه فلك خورشيد است، عروج كرد. همان‌طور كه مي‌دانيد، بنا به اعتقاد گذشتگان، خورشد از سيارات بود و بنا به اعتقاد آنان هر يك از سيارات فلكي دارند كه در آن فلك قرار دارند و مي‌گردند. فلك خورشيد، فلك چهارم است. مولوي مي‌گويد:

 

چون‌حديث‌روي شمس‌الدين رسيد

شمس چارم‌آسمان سر دركشيد

واجـب آيـد چـونـك آمـد نـام او

شـرح كـردن رمـزي از انعـام او

 

نظامي مي‌‌گويد:

رنج خود و راحت ياران طلب

سايه‌ي خورشيذ سواران طلب

 

منظور اين بيت، مسيح(ع) است؛ چون عيسي(ع) بود كه رنج خود و راحت ياران را در نظر داشت. خود او رنج برد و به اعتقاد مسيحيان بر صليب رفت تا رستگاري را به پيروان خويش هدّ‌يت كند. پس از آن نيز به آسمان چهارم عروج كرد. اين تعبيرات كه در ادبيات فارسي هم ديده مي‌شود، نشانه‌ي همان اعتقادي است كه در مورد استثنايي بودن شخصيت عيسي(ع) مطرح است. در اينكه عيسي(ع) به نحو نامتعارف و بدون اينكه پدري داشته باشد به دنيا آمده است، سخني و انكاري نيست و مسيحيان و مسلمانان، هر دو، به آن اعتقاد دارند. چنانكه مي‌دانيد، در انجيل آمده است كه مريم(س) همسري داشت، اما آميزشي ميان آنها صورت نگرفته بود. يوسف نامي نامزد مريم(س) بود، اما قبل از اينكه آنها واقعاً همسر شوند، مريم(س) حامله شد و آن فرزند را آورد. ولي در قرآن سخن از همسري براي مريم(س) نرفته است و چنين حرفي در ميان نيست؛ همين‌قدر گفته شده است كه:

«واذكر في الكتاب مريم، اذ ان انتبذت من اهلها مكانا شرقيا؛ »

 مريم را به ياد بياور وقتي كه به طرف طلوع خورشيد رفت.

 « فارسلنا اليها روحنا فتمثل لها بشرا سويا؛ »

در آنجا بود كه ما روح خودمان را براي مريم (س) فرستاديم.

در داستان‌ها آمده است كه مريم (س) رفته بود تا در رودي شست‌وشو كند. در حالي كه برهنه بود، ناگهان ديد كه جوان زيبارويي در مقابل او ايستاده است. روح الهي به صورت يك انسان زيبا تمثل پيدا كرده بود. مريم (س) ديد كه جوان بسيار زيبا و خوش‌قامتي در مقابل او ايستاده است. بسيار هراسان شد و گفت:

«قالت اني اعوذ با الرحمن منك ان كنت تقياً»

من از تو اگر پرهيزگار باشي به خدا پناه مي‌برم.

 مولوي اين قصه را بسيار خوب به نظم درآورده است. مي‌گويد، مريم (س) ناگهان خود را با جواني روبرو ديد و شروع كرد به پناه جستن و توسل كردن به خدا، در حالي كه وحشت و هيبت او را فراگرفته بود كه آنجا چه كند. تنهايي و بي‌پناهي او را رنج مي‌داد و او در جستجوي پناهگاهي بود. ولي آن جوان زيبا و آن روح مجسم و ممثل بلافاصله به سخن درآمد و او را آرامش بخشيد و گفت:

 

از وجودم مي‌گريزي در عدم

در عدم من شاهم و صاحب علم

 

گفت: تو از من به كجا مي‌خواهي پناه ببري؟ به عالم بالا؟ من خودم از ساكنان عالم بالا هستم !

 

آن پناهم من كه مخلصهات بوذ

تو اعوذ و من خود آن اعوذ

 

گفت،اعوذ مي‌گويي؟ ! من خودم همان اعوذم؛ من از همان جا آمده‌ام.

 

مريـما بنگر كه نقش مشكلـم

هم هلالم هم خيال اندر دلم

هين مكن لاحول عمران‌زاده‌ام

كه ز لا حول اين طرف افتاده‌ام

 

گفت، من موجود بسيار پيچيده‌اي هستم؛ موجود ساده‌اي نيستم. نقش مشكلي هستم؛ همobjective  هستم هم subjective؛ هم بيرون ذهن توام، هم درون ذهن تو؛ هم حلالم و هم خيال.

 در اينجا لازم مي‌بينم كه نكته‌اي را يادآور شوم. قصه‌ي هلال و خيال، قصه‌ي جالبي است. مولوي براي توضيح اينكه گاهي چيزهايي هم دروني‌اند و هم بيروني، و به عبارتي هم خيالي‌اند و هم واقعي، مثال هلال را مي‌زند. هلال ماه نو، در همان ثانيه‌هاي اوليه‌ي ظهور خود، به صورت خط باريك زريني در آسمان صاف و بي‌غبار ظاهر مي‌شود كه فقط چشمهاي تيزبين مي‌توانند آن را ببيند؛ به طوري كه انسان با ديدن آن گاهي دچار توهم مي‌شود كه آيا واقعاً هلال را مي‌بينم يا چون مي‌خواهم هلال را ببينم يك چنان چيزي را در آسمان مي‌بينم؟ البته در شب چهارم و پنجم اين هلال بسيار ستبر مي‌شود و ديگر كسي شك نمي‌كند كه دارد بخشي از ماه را در آسمان مي‌بيند؛ ولي هلال، در ثانيه‌هاي نخستين ظهور هلال، واقعاً شك‌انگيز و توهم‌انگيز است. مولوي در مورد مريم (س) و آن روحي كه بر او ظاهر شده بود، همين مثل را به كار مي‌برد و مي‌گويد:

 

مريما ! بنگر كه نقش مشكلند

هم هلالم، هم خيال اندر دلم

 

آن روح به مريم (س) گفت، من موجود پيچيده‌اي هستم؛ در آن واحد، دو صفت غير قابل جمع را با خود دارم: از يك طرف مثل هلالم، كه واقعاً در آسمان وجود خارجي دارد، و از طرفي همان هلالي هستم كه خلال‌انگيزم و آدمي شك مي‌كند كه آيا وجود دارد يا ندارد. به هر حال، ظهور آن روح الهي بر مريم (س) به اين ترتيب بود. آن روح، مريم (س) را تسكين داد و گفت: « لاهب لك غلاماً زكياً » من آمده‌ام تا فرزندي به تو عطا كنم. و مريم (س) خود را حامله يافت و درد زايمان او را گرفت. قرآن نقل نمي‌كند كه فاصله‌ي ديدار مريم (س) با روح خدا و دوران حاملگي و زايمان او چقدر بود. نوع قصه‌گويي قرآن بدين گونه است كه بسياري از جزئيات را متعرض نمي‌شود. به هر حال لاجرم دوراني گذشت و مريم (س) احساس درد مخاض يا درد زايمان كرد.

« فاجاءها المخاص الي جذع النخله؛»

 به طرف درخت خرما، كه شاخه‌اي خشك بود، رفت.

 «قالت يا ليتني مت قبل هذا و كنت نسياً منسياً»

هم از دردي كه داشت و هم از رسوايي اجتماعي، بسيار نگران بود و نمي‌دانست كه مردم در حق او چه خواهند گفت. به‌ هر حال مريم (س) دختر يك پيامبر بود و از اين جهت نيز بسيار نگران بود. با خود گفت: اي كاش مرده بودم !‌اي كاش موجود فراموش‌شده‌اي بودم! اي كاش كسي مرا نمي‌شناخت و شهرت اجتماعي نداشتم !‌در اين حال خداوند به او خطاب مي‌كند:

«هزي اليك بجذع النخله تساقط عليك رطباً جنياً؛»

 اين شاخه‌ي خشك خرما را تكان بده و به طرف خودت بكش ! خواهي ديد كه سبز مي‌شود و رطب تازه از آن براي تو فرومي‌ريزد. خداوند مي‌فرمايد مريم (س) اين كار را كرد و ما به او گفتيم:

 «فكلي واشربي و قري عيناً؛»

 بخور و از چشمه‌ي آبي كه در زير پاي توست، بنوش و چشمت روشن و خيالت راحت باشد كه اين وضعيتي كه تو داري خوش‌عاقبت است؛ نگران نباش.

 «فاما ترين من البشر احداً فقولي اني نذرت للرحمن صوماً فلن اكلم اليوم انسياً.»

 همچنين خداوند به او فرمود، اگر انساني با تو برخورد كرد، بگو من روزه‌ي سكوت گرفته‌ام.( روزه‌ي سكوت روزه‌اي بود كه در ميان يهوديان و راهبان مرسوم بود و طبق آن براي مدت يك، دو يا سه روز، با خودشان عهد و شرط مي‌كردند كه براي مدتي با هيچ كس سخن نگويند و اگر هم سخني مي‌گفتند، به اشاره مي‌گفتند.) خداوند فرمود: اگر كسي را ديدي و از تو سؤالي كرد، اصلاً جوابي نده ! اوضاع بدين طريق گذشت تا مريم (س) فرزندش را به دنيا آورد« فاتت به قومها تحمله.» بچه را بر دست گرفت و به ميان مردم آمد. تعجب‌ها برانگيخته شد !« قالوا يا مريم لقد جئت شيئاً فرياً.» گفتند: خيلي كار بدي كردي، چيز عجيبي است !« ما كان ابوك امرأ سوء و ما كانت امك بغياً.» پدر تو مرد بدكاري نبود؛ مادر تو هم زن بدكاره‌اي نبود؛ بچه‌دار شدن بدون همسر و شوهر !« فأشارت اليه. . . » مريم(س) به آن فرزند اشاه كرد. «كيف نكلم من كان في المهد صبياً » گفتند، ما كه نمي‌توانيم با يك كودك در قنداق و گهواره حرف بزنيم كه تو به او اشاره مي‌كني ! اما خود بچه به‌صدا در آمد:

«قال اني عبدالله، اتاني الكتاب و جعلني مباركاً اين ما كنت و اوصاني باالصلوه و الزكوه ما دمت حياً و براً بوالدتي و لم يجعلني جباراً شقياً والسلام علي يوم ولدت و يوم اموت و يوم ابعث حيا ذلك عيسي ابن مريم قول الحق الذي فيه يمترون.»

 من پيامبر خدا هستم. خدا به من كتاب داده است و وجود مرا، هر جا كه باشم، پر بركت كرده است. سلام بر من ! سلام همراه من است؛ سلامتي با من است؛ از من مي‌جوشد و خدا آن را همرا من كرده است؛ روز تولد من، روزي كه بميرم و روزي كه دوباره برخيزم. آنگاه خداوند مي‌فرمايد:

 «ذلك عيسي ابن مريم قول الحق الذي فيه يمترون»

 يعني، داستان عيسي بن مريم(ع) اين بود كه گفتيم؛ سخن حقي كه پاره‌اي از مردم در آن ترديد مي‌كنند و آن را چنانكه بايد باور نمي‌كنند و شبهاتي در مورد آن مي‌پراكنند.

آنچه گفتيم قصه‌اي است كه در قرآن در مورد حضرت مسيح (ع) آمده است. تعابير و سرگذشهاي كوتاه و بلند ديگري هم از عيسي(ع)، در آيات ديگر قرآن آمده است.

در مورد وفات عيسي(ع)، آنچنان كه مي‌دانيم، در ميان مسيحيان شهرت و تواتر دارد كه آن حضرت را به دار كشيدند. يهوديان وجود عيسي(ع) را به، منزله‌ي پيامبري كه خود را موعود يهوديت مي‌شمرد، تحمل و باور نمي‌كردند. يهوديان، مسيح(ع) را يك پيامبر كاذب يافتند، و البته سياستهاي روز هم در كار بود. امپراتوري روم احساس مي‌كرد كه مسيحيت ظهور كرده است تا پايه‌هاي حكومتش را ويران نمايد. پاره‌اي از مورخان بزرگ معتقدند كه آنچه امپراتوري روم را نهايتاً پريشان و ويران كرد، مسيحيت بود. در آمدن مسيحيت در آن امپراتوري همان، و فرو ريختن و فروپاشيدن آن همان. از نظر سياسي و اعتقادي نيز يهوديان، كه روحانيت رسمي روزگار بودند و كنيسه‌ها را در اختيار داشتند، وجود عيسي(ع) را بر نمي‌تافتند. عيسي(ع) در ابتدا به صورت يك جوان معتقد و متدين ظاهر شد كه به كنيسه مي‌رفت، دعا مي‌خواند، عبادت مي‌كرد و به سخنان روحانيون يهودي گوش مي‌داد. اما پس از مدتي اعلام كرد كه پيامبر است و به او وحي مي‌رسد، و پس از آن مردم را به سوي خود دعوت ‌كرد. از اينجا بود كه مسيح (ع) مورد ترديد قرار گرفت و وجود او مضر و مخل و مزاحم تشخيص داده شد؛ و نهايتاً چنانچه تاريخ مسيحيت مي‌گويد، او را به صليب سپردند و به دار كشيدند. مسيحيان معتقدند كه عيسي(ع) سه روز پس از به دار كشيده شدن به آسمان عروج كرد اما از نظر قرآن اين جزئيات هيچ كدام وجود ندارد. قرآن ضمن آنكه سخنان باطل يهوديان را بر‌مي‌شمرد، مي‌گويد يكي از حرفهاي نادرست آنها اين است كه مي‌گويند، ما عيسي(ع) مسيح را كشتيم؛ ولي اين كار را نكردند.

 « و قولهم انا قتلنا المسيح عيسي بن مريم رسول الله، و ما قتلوه و ما صلبوه ولكن شبه لهم. . . بل رفعه الله اليه.»

 او را نكشتند و به صليب نكشيدند. . .  چنين چيزي به چشمشان آمد. . .  خداوند عيسي(ع) را به سوي خود بالا كشيد و رفعت داد و برد.

 معناي اينكه چگونه خداوند عيسي(ع) را به بالا برد و اين رفعت دادن به چه معناست، مورد اختلاف بوده است. چنانكه گفتيم، ميان عموم مسلمانان اين مفهوم رايج است كه عيسي(ع) به شكل متعارفي كه آدميان مي‌ميرند، نمرد؛ بلكه ناپديد شد، و ناپديد شدن آن با بالارفتن، عروج و خارج شدن او از زمين مصادف بود. قرآن به هيچ يك از موارد فوق اشاره نكرده است، بلكه پاره‌اي از رواياتي كه از پيشوايان دين ريسده است اين مفهوم را تقويت مي‌كند. البته بعضي از مفسران هم بوده‌اند كه گفته‌اند، «رفعه الله» هيچ معنايي ندارد جز اينكه خداوند جان او را گرفت و او همانند يك انسان عادي از دنيا رفت، (اما البته كسي ندانست كه نشان او كجاست و در كجا مرد و چگونه آن را به خاك سپردند؛ و آيا اصلاً او را شناختند يا نشناختند) ولي خداوند جان او، و نه جسمش را، به بالا برد. هر دو قول بوده است، اما قول اول مشهورتر است و قايلان بيشتري دارد و جزء ادبيات رايج فرهنگ اسلامي شده است. به اين رباعي، كه جزء ادبيات عامه است، توجه كنيد كه چگونه اين مفهوم را در خود جاي داده است:

 

يك سو غم فرزند خوري يك سو زن

اين جمله به يك سو نه و بريك سو زن

عـيسي نـتوانست شـدن بـر افـلاك

چون داشت ز اسباب جهان يك سوزن

 

مطابق افسانه‌اي عيسي(ع) وقتي كه به بالا مي‌رفت، چون در لباسش يك سوزن از متاع‌هاي دنيوي باقي مانده بود، نگذاشتند بيشتر اوج بگيرد و تو را در فلك چهارم متوقف كردند. اين شاعر مي‌گويد، اگر مي‌خواهي رفعت بسيار پيدا كني و مرتبت بلندتري بيابي، بايد همه‌ي تعلقات دنيا را رها كني و حتي به اندازه‌ي يك سوزن هم جنس‌، كالا، متاع يا نعمتي با تو باقي نمانده باشد. از اين شعر و امثال اين علايم، مستفاد مي‌شود كه در ميان مسلمانان چنين اعتقادي وجود داشته است و عجيب نبوده است. در مورد پيامبر اسلام هم عموماً مسلمانان معتقدند كه معراج ايشان معراجي جسماني بوده است و پيامبر با همين بدن فيزيكي و مادي برخاسته و عروج داده شده و شبي او را به آسمان برده‌اند. «سبحان الذي اسري بعبده ليلاً من المسجد الحرام الي المسجد الاقصي الذي باركنا حوله لنريه من اياتنا.» خداوند اسراء- به معناي سير دادن شبانه- كرد و شبانه پيامبر را سير و حركت داد و به سفر برد. او را از زمين به معراج برد تا آيات خود را به او نشان بدهد. بياني از اين واضح‌تر در سوره‌ي نجم است:

«و النجم اذا هوي، ما ضل صاحبكم و ما غوي، و ما ينطق عن الهوي، ان هو الا وحي يوحي، علمه شديد القوي، ذومره فاستوي، و هو بالافق الاعلي

« ذومره»- جبرئيل يا آن ملك قدرتمند و توانا- به او انديشه‌ها و وحي‌هايي را القا كرد. هنگاميكه جبرئيل در افق اعلي بود، پيامبر و جبرئيل به هم نزديكتر و نزديكتر شدند، تا فاصله‌شان به اندازه‌ي دو كمان، يا حتي كمتر، شد. در آنجا گفته شده است كه اين معراج، معراجي جسماني بود و پيامبر با بدن به عالم بالا رفت. در اين مورد نيز عارفان و فيلسوفان مسلمان و حكيماني وجود دارند كه به تصريح، و گاهي هم به تلويح، كنايه يا اشاره گفته‌اند اين معراج جسماني نبوده است، بلكه به معناي يك تجربه‌ي ديني، يك رؤياي صادق و يك سير روحاني در عالم معنا بوده است؛ در غير اينصورت «بالا رفتن» چه معنايي مي‌تواند داشته باشد؟ اينكه گفته مي‌شود پيامبر در معراج خود پيامبران ديگر را ملاقات كرده است، آيا منظور اين است كه پيامبران در كرات بالا ساكن هستند؟ ! روح پيامبران در عالم غيب ساكن است. پيامبر سفري از ظاهر به باطن عالم كرده است. اين سفر معراج او بوده است. سفر از ظاهر به باطن با جسم صورت نمي‌گيرد، بلكه به تعبير مولوي:«همچنان معراج كلكي تا شكر». مولوي در اين تعبير زيبا مي‌گويد، براي نيي كه از شكر پر مي‌شود، معراجي حاصل مي‌شود، اما به آن معنا كه از ني از جايي به جاي ديگري رود؛ بلكه اين ني بعد از آنكه تهي بود؛ صاحب شكر و شيرين مي‌شود.

 

جمله عالم زين سبب گمراه شد

كم كسي ز ابدال حق آگاه شد

همسري با انبيا برداشتند

اولياء را همچو خود پنداشتند

گفته اينك  با ما بشر ايشان بشر

ما و ايشان بسته‌ي خوابيم و خور

اين ندانستند ايشان از عمي

هست فرقي در ميان بي‌منتهي

هر دو گون زنبور خوردند از محل

ليك شد زان نيش و زين دگر عسل

هر دو گون آهوگياه خوردند و آب

زين يكي سرگين شد و زان مشكب ناب

هر دو ني خوردند از يك آبخور

اين يكي خالي و آن پر از شكر

صد هزاران اينچنين اشباه بين

فرقشان هفتاد ساله راه بين

 

فرق ما با انبياء در همين است. تحولي كه در آن بزرگان رخ داد، تحولي جسماني و مكاني نبود، بلكه تحولي عمقي، باطني، قلبي و روحاني بود. آنان همچنان‌كه بر سر جايشان نشسته بودند سير عالم مي‌كردند. به قول مولوي:« زانكه بر دل مي‌رود عارف يقين». عرفا روي گل راه نمي‌روند، روي دل راه مي‌روند؛ سير گل نمي‌كنند، سير دل مي‌كنند. معراجي كه براي پيامبر گفته‌اند و حكيمان و عارفان در شرح آن كوشيده‌اند، به اعتقاد آنها چنين معراجي بوده است. حال، براي عامه‌اي كه معتقدند پيامبر اسلام با بدن فيزيكي و مادي به عالم بالا و به كرات و سيارات بالا رفته است، قبول اينكه عيسي (ع) هم به بالا رفته باشد مشكل نيست؛ كما اينكه براي مسيحياني كه معتقدند عيسي(ع) با جسم خود، آن هم پس از سه روز از به دار كشيدن او گذشته بود، از قبر برخاست و به عالم بالا رفت، نبايد قبول معراج پيامبراسلام امر نامعقول و ناممكني جلوه كند. باري در قرآن آمده است:

 «بل رفعه الله اليه؛»

 خداوند عيسي (ع) را به بالا كشيد و به پيش خود برد.

 مرگ عيسي(ع) همچنين مرگ استثنايي، غريب، نامأنوس و نامتعارفي بوده است. شخصيتي چنين استثنايي، البته در تاريخ مورد قضاوت‌هاي غريب هم قرار خواهد گرفت و در اطراف او سخنان غيرعادي هم بسيار گفته خواهد شد. به همين سبب، عجيب نبود كه عيسي(ع) به مقام الوهيت هم رسانده شود. در قرآن سه تعبير در مورد حضرت عيسي(ع) آمده است: عيسي(ع) اولاًرسول خداوند بود، ثانياً كلمه‌ي خداوند بود، ثالثاً روح خداوند بود تعابير «رسول الله »، « كلمه الله» و «روح الله»، هر سه در قرآن تصريح شده است. تعبير رسول خدا روشن است و ما در معناي آن مشكلي نداريم، اما آن دو تعبير ديگر تعابيري هستند كه اولاً: با تعليمات و معارف مسيحيت بسيار نزديك و منطبق و هم‌خوان‌اند و ثانياً: بسيار اشكال‌زا هستند.

همانطوركه مي‌دانيد، تعبير خدا تعبيري است كه در انجيل يوحنا آمده است. انجيل يوحنا فلسفي‌ترين انجيل است و بنا به اعتقاد پاره‌اي از مورخان مسيحي، يوناني‌ترين آنها هم هست و تحت سلطه‌ي انديشه‌ي يوناني گفته و تدوين شده است. البته اين مسائل به آن است كه اين تفسير را از چه كسي بشنويد. اگر از مفسران مسيحي بشنويد، آنها مي‌گويند اين انجيل تفكر فلسفي بعد از خود را ساخت و بنابراين، اگر شما فكر فلسفي‌يي را شبيه با انجيل مي‌بينيد، نبايد چنين برداشت كنيد كه آن فكر فلسفي بر انجيل سايه افكنده است؛ بلكه بايد بگوييد انجيل فكر فلسفي بعد از خود را شكل بخشيده است. با اين همه، كثيري از مورخان معتقدند كه تفكر فلسفي يوناني بر نگارش انجيل‌ها تأثير نهاده است.

 همانطور كه مي‌دانيد، اولين جمله‌ي انجيل يوحنا چنين است:

 «در ابتدا كلمه بود، و كلمه نزد خدا بود، و كلمه خدا بود.»

 اين جمله مورد تفسيرهاي بسيار متفاوت و گسترده‌اي قرار گرفته است. هنگاميكه شما اين جمله را مي‌شنويد، احساس مي‌كنيد كه ظواهر او را نمي‌توان گرفت، بلكه بايد روي آن كار كرد و عميقاً در دل اين الفاظ نفوذ كرد. تعبير «كلمه»، كه حجم وسيعي از ادبيات مسيحيت را پديد آورده است و در انجيل يوحنا آمده است، در قرآن نيز آمده است:

«الكلمته القاها الي مريم».

 به تعبير قرآن،عيسي (ع) كلمه‌ي خدا بود.

خدا اين كلمه را به مريم(س)القاء كرد و به سوي او افكند. همچنين، به تعبير قرآن، عيسي(ع) روح خدا هم بود. « و نفخنا فيه من روحنا.» به تعبير قرآن، روح الهي بر مريم(س) ظاهر شد و در او دميده شد و به صورت فرزند مريم (س)، مجسم و ممثل شد و عيسي مسيح(ع) خارج شد.

 در اين‌جا چند سؤال ايجاد مي‌شود، اولاً،«كلمه‌ي خدا» يعني چه ؟ ثانياً، اينكه كسي كلمه‌ي خدا باشد، يعني چه ؟ از طرف ديگر، اولاً، «روح خدا» يعني چه؟ و ثانياً اينكه شخصي روح خدا باشد، به چه معناست ؟

همانطور كه مي‌دانيد در ميان فيلسوفان مسيحي خصوصاً در قرن اخير، سخن مهمي وجود دارد كه مي‌گويند اين چنين نبود كه سخناني به عيسي (ع) وحي شود، بلكه عيسي(ع) به خودي خود، وحي خدا بود؛ به اين معنا كه وجود عيسي(ع) همان وحي بود، نه اينكه او شخصي بود كه سخناني به او وحي مي‌شد. ساختمان شخصيت عيسي(ع) و همه‌ي رفتار و سخنان او وحي بود. وحي اولي و اصيل وجود او بود و آنگاه، در مرتبه‌ي بعد، سخنان، رفتار، حركات، سكنات و اخلاق او وحي‌هاي ثانوي بودند كه از سرچشمه‌ي وجود او مي‌جوشيدند. اين معنايي است كه آنها براي «كلمه‌ي الهي» در نظر گرفته‌اند.

در قرآن، «كلمه‌خدا» و « كلام الهي»، صرف‌نظر از اينكه بر عيسي(ع) اطلاق شود يا نشود- تفسير خاصي دارد. همانطور كه مي‌دانيد در قرآن آمده است:

 «قل لو كال البحر مداداً لكلمات ربي لنفد البحر قبل ان تنفد كلمات ربي».

اگر دريا مركب شوند براي‌اينكه كلمات خدا را بنويسند، درياها تمام مي‌شوند در حالي كه كلمات الهي هنوز تمام نشده‌اند.

 اين آيه بدين معنا نيست كه خداوند سخن زيادي براي گفتن دارد. به تعبير مولوي « من ز شيريني نشينم رو ترش». در اين جا چند نكته به ذهن متبادر مي‌شود. اولاً، سخن گفتن خدا به چه معناست؟ ثانياً، آن آيه دلالت بر اين ندارد كه خداوند سخنران خوبي است و اگر مجال را در اختيارش قرار دهند ساعت‌ها و سال‌ها سخن خواهد گفت و حرف‌هاي او تمام نمي‌شود، اين آيه بر پرحرفي دلالت نمي‌كند. گفته‌اند كلمه‌ي الهي به معناي موجودات است و هر موجودي كلمه‌اي از كلمات الهي است. فلاسفه به ما گفته‌اند كه كلمه نزد ما انسانها آن چيزي است كه مسبوق به ذهنيت ماست. ما فكر مي‌كنيم، معناي را در ذهنمان مي‌پرورانيم و بعد به زباني از زبانها سخن مي‌گوييم. آيا خداوند زبان خاصي دارد؟ آيا خداوند به زبان چيني، عربي يا هندي سخن مي‌گويد؟ آيا كلمات او به زبان معيني است يا به زبان آدميان نيست بلكه به زبان ويژه‌ي خود اوست؟ آيا «كلمه» نزد ما همان طور است كه نزد خداست؟ هنگاميكه ما سخن مي‌گوييم، بايد تمو‌‌ّجي در هوا ايجاد كنيم تا سخني ادا شود و صداي ما به گوش كسي برسد؛ آيا سخن گفتن خدا اين چنين است؟آيا خدا اندام و جوارح دارد؟ آيا خدا لب و دهاني دارد تا با تكان دادن آنها ايجاد موج كند و كلمه‌ي او به گوش كسي برسد؟ همه‌ي اين فرض‌ها باطل و بي‌معناست. وقتي‌كه خداوند مي‌گويد:

«قلنا للملائكه اسجدوا لادم فسجدوا الا ابليس ابي؛»

 مي‌توان پرسيد او چگونه با ملائكه سخن گفت؟ آيا خداوند با ملائكه به يك زبان رايج و موجود حرف زد؟ به عربي يا فارسي سخني گفت؟ ملائكه به كدام زبان آشنا هستند؟ مگر ملائكه مانند ما انسانها گوش دارند؟ پاسخ اين است كه اين گفت‌وگوها نمي‌تواند به هيچ زبان خاصي صورت بگيرد؛ لذا بايد براي « كلمه‌ي الهي»، «كلام الهي» و «گفتار الهي»، باب ديگري را باز كنيم و به درك ديگري از اين مسئله برسيم. به همين سبب نيز سخن خدا- چه در مسيحيت و چه در اسلام- از معضل‌ترين معضلات علم كلام بوده است. به اعتقاد بعضي از مورخان، علم «كلام» به اين دليل علم كلام ناميده شد كه بيشترين بحث آن بر روي كلام الهي بود. حال ما مي‌پرسيم، اصلاً، «كلام خدا» چيست؟ discourse است؟  divineاست؟ بعضي از كتابهايي كه نوشته مي‌شود نيز از discourse الهي (گفتار الهي) سخن مي‌گويند. در اين باب سخن زيادي رفته است و فيلسوفان و مفسراني هم بوده‌اند كه گفته‌اند هر مخلوقي از مخلوقات خداوند، در واقع «كلام»  خداست.

 

همه‌ي عالم صداي نغمه‌ي توست

كه شنيد اين‌چنين صداي دراز؟

 

گويي خداوند شعري خوانده يا يك سخنراني ايراد كرده است و تمام اين جهان، از اول تاريخ تا آخر تاريخ، شعر بلندي است كه خداوند آن راسروده است و همه‌ي موجودات حروف و كلماتي هستند كه گويي از لب و دهان خداوند بيرون آمده‌اند. تا آنجا كه به خدا برمي‌گردد، هيچ چيز صورت معيني ندارد و آنجا عالم بي‌صورتي مطلق است؛ اما وقتي كه تنزل پيدا مي‌كند صورت به خود مي‌گيرد. پايين آمدن در اصل به معناي صورت يافتن است، نه اينكه پايين و بالايي وجود داشته باشد. هر چيز تا بي‌صورت است بالاست، و همين‌كه باصورت مي‌شود، پايين مي‌آيد. به تعبير مولوي:

 

صورت از بي‌صورتي آمد برون

باز شد انا اليه راجعون

 

اين مسأله از جمله مطالب بسيار جالبي است كه عرفاي ما هم بر آن انگشت تأكيد نهاده‌اند. اگر دقت كنيد درمي‌يابيد كه بيشترين نهادها و سمبل‌هايي كه شاعران و عارفان ما به كار گرفته‌اند، چيزهايي است كه از پيش خودشان شكلي ندارند، ولي مي‌توانند به شكل‌هاي مختلف در‌آيند. به عنوان مثال، هوايي كه از دهان آدمي بيرون مي‌آيد، شكلي ندارد؛ ولي هنگاميكه در ني دميده مي‌شود شكل و آهنگي پيدا مي‌كند. مولوي كراراً از اين موضوع بهره برده است:

 

دم كه مـرد نـايي اندر ناي كرد

در خور نايست نه در خورد مرد

بشنواين‌ني‌چون‌حكايت مي‌كند

از جـداييها حـكايت مـي‌كنـد

 

هر يك از ما مثل ني هستيم كه بر لب خدا نشسته‌ايم و او در ما مي‌دمد. دم او، بي‌شكل و بي‌صورت است، اما وقتي كه در ني مي‌رود صورت پيدا مي‌كند. همچنين است باد كه هيچ شكل و صورتي ندارد و از نمادهاي بسيار محبوب عارفان بوده است، چون مي‌تواند عالم بي‌صورتي را، كه بعد مي‌تواند صورت‌دار شود، نشان بدهد. به قول سهراب سپهري:

 

و من مسافرم، اي بادهاي همواره!

مرا به وسعت تشكيل برگها ببريد

نور يا آب و خصوصاً دريا، نيز نمادهاي وجود الهي به عالم بالا هستند؛چون در وسعتشان بي‌شكل و بي‌صورت‌اند، اما بعداً به صورت درمي‌آيند. كلام الهي در واقع همان ذات الهي است. سيرت، گفتار معيني ندارد، اما همين كه به شكل بيروني درمي‌آيد و صورتمند مي‌شود، گويي هر موجودي كلمه‌اي است كه خداوند آن را نوشته است. اين كلمات گاه با واسطه نوشته‌ مي‌شوند و گاه بي‌واسطه. مسيح(ع) همچون كلمه‌اي بود كه خدا بي‌واسطه آن را نوشت. اين مطلب بدين معنا نيست كه چون مريم(س) شوهر نداشت و حاملگي‌اش بدون وساطت همسر صورت گرفته بود، مسيح(ع) كلمه‌ي بي‌واسطه‌ي خداوند بود.

از آن جهت كه عيسي (ع) از طريقي نامتعارف به دنيا آمده بود، گويي خداوند اين «كلمه» را مستقيماً با دست خودش نوشته است و انشاء آن را به ديگران تفويض نكرده و نسپرده است. به اين ترتيب عيسي (ع) در اين عالم «كلمه‌ي الهي» شد. عيسي (ع) كلمه‌اي شد كه هم خدا آن را مستقيماً نوشته بود و هم به خودي خود مستقيماً خواندني بود؛ يعني كلمه‌اي بود كه نه تنها كلمه، بلكه عين معنا بود كه در عالم ظاهر شده بود. از سوي ديگر، عيسي (ع) روح خدا هم بود. تفاسير و تعابير زياد و مختلفي از اين موضوع شده است. روح خدا به چه معناست؟ كلمه‌ي «نفخ» (دميدن) و «روح» با هم رابطه دارند. در ادبيات ديني ما مفهوم «نفخ» به معناي دميدن، در كنار كلمه‌ي «روح»-كه با «ريح»، به معناي باد، هم ريشه است- قرار مي‌گيرد. همچنين كلمه‌ي «نفس» با «نفس»،به معني«دم»، هم‌ريشه است. كلمه‌ي«spirit» نيز به معناي «دميدن» و «دم» است و در كلماتي مثل«respiration» به معناي، ظاهر مي‌شود. كلمه‌ي«باد» و «باده» (به معني شراب) در فارسي، يا «spirit»، كه هم به معناي روح است و هم به معناي شراب اينها همه در مفهوم عميقي وراي اين الفاظ وجود دارد، كه آن مفهوم عميق همان امر بي‌شكلي است كه ذاتاً صورت ندارد، اما مي‌تواند مصور بشود. هر وقت كه ما از عالم بالا سخن مي‌گوييم، بايد موجودي را بيابيم و دست بر آن بگذاريم كه گويي از پيش خود شكلي ندارد. عالم بالا، عالم بي‌صورتي و بي‌شكلي است، و به تعبير مولوي، «عالم عدم» است. وقتيكه به عالم بالا «عالم عدم» گفته مي‌شود، به معناي عالمي است كه «عدم» در اينجا به معناي نيست و معدوم و نابود نيست. مولوي در نردبان تكامل خود مي‌گويد:

 

از جمادي مردم و نامي شدم

از نما مردم، بحيوان بر زدم

  

 

هنگامي كه از اين مرحله اوج مي‌گيرد و بالا مي‌رود، نهايتاٌ مي‌گويد:

 

پس عدم گردم عدم چون ارغنون

گويـدم كـه انـا الـيه راجـعون

همـچو نيلوفر برو زين طرف جو

همچومستسقي‌حريص‌و‌مرگ‌جو

مرگ او آب است و او جوياي آب

مي‌خورد، و الله اعـلم باالصواب

 

مولوي مي‌گويد، من در نهايت مدارج تكامل، عدم مي‌شوم. اين عدم به معناي نيستي نسيت، چرا كه در اين صورت عين انحطاط بود و ديگر معناي كمال را افاده نمي‌كرد. كمال آن چيزي است كه بماند، نه اينكه برود. اگر شما بيشترين ثروتها را به دست آوريد اما ناگهان از بين برود، در نهايت شما بي‌ثروت‌ايد. ثروتمند آن است كه ثروت داشته باشد و ثروتش برايش بماند.

مولوي مي‌گويد، از جمادي، گياه مي‌شوم و در مرحله‌ي بعد بالاتر مي‌روم و حيوان مي‌شوم، سپس انسان مي‌شوم. بعد از آن از انسانيت هم برتر مي‌شوم و ملك مي‌شوم:

 

بـار ديـگر از مـلك قـربـان شـوم

آنچه اندر وهم نايد، آن شوم

پس عدم گردم عدم چون ارغنون

گويـدم كـه انا الـيه راجعون

 

وقتي كه از ملك هم قربان شدم و جنبه‌ي ملكي و فرشتگي را هم قرباني كردم و زير پا گذاشتم و بالاتر رفتم، به مرحله‌ي عدم مي‌رسم. اين مرحله‌ي عدم به معني زوال و نابودي نيست، بلكه به معناي رسيدن به عالم ماوراي ماده و عالم غيب است. مولوي در مورد حضرت مريم(س) و مكالمه‌اي كه با روح الهي داشت همين تعبير را به كار مي‌برد و مي‌گويد، روحي كه بر مريم(س)ممثّل شد به او گفت:«به كجا پناه مي‌بري؟ به كجا فرار مي‌كني؟»

از وجودم مي‌گريزي در عدم؟

در عدم من شاهم و صاحب علم؟

 

گفت: من در عالم عدم، يعني در عالم ماوراي طبيعت و عالم غيب، داراي مقام و منزلت و صاحب علم هستم، آنجا بيا ما را ببين، كاينجا سبكبار آمدم.».

شما هرگاه در اين عالم چيزي را پيدا كنيد كه به خودي خود هيچ شكلي نداشته باشد ولي استعداد شكل‌پذيري را داشته باشم، اين بهترين نشانه و نماد و سمبل براي عالم ماوراي ماده و عالم غيب است. عرفاي ما معمولاً در اينجا مفهوم آب را به كار مي‌گيرند. اينكه تا اين حد در مثنوي روي دريا و آب سرمايه‌گذاري شده است به همين دليل است. آب و دريا از خودشان شكلي ندارند، اما در هر ظرفي كه ريخته شوند به شكل آن ظرف درمي‌آيند. آب مزه‌هاي مختلف پيدا مي‌كند. اگر در آن شكر بريزيد، شيرين مي‌شود؛ اگر در آن نمك بريزيد، شور مي‌شود. هم ميتوانيد آب را آلوده كنيد و هم مي‌توانيد آن را تميز و نظيف كنيد. نور نيز، كه تا اين حد مورد تأكيد مولوي است، چنين است. نور هم از خود شكلي ندارد. بستگي دارد كه بر چه چيز و از درون كدام روزن و پنجره بتابد تا كاملاً به شكل و رنگ آن چيز درآيد. براي من جالب است كه عرفاي ما مفهوم «باد» را مورد توجه قرار نداده‌اند؛ البته باد مورد توجه آنها بوده و آن را با روح همجنس مي‌دانستند و هر جا كه بادي مي‌وزيد، چنان مي‌ديدند كه گويي روح‌ها آنجا در حركت‌اند. حافظ در غزلي لطيف مي‌گويد:

 

گر به نزهتگه ارواح برد بوي تو باد

عقل و جان گوهر هستي به نثار افشانند

 

اين شعر از معضلات شعرهاي حافظي است و ادبا در تفسيرش دشوارهايي داشته‌اند. حافظ مي‌گويد: مي‌داني اگر باد، عطر گيسوي تو را به محفل روحانيان ببرد، چه اتفاقي مي‌افتد؟ عقل و جان گوهر هستي را به نثار مي‌افشانند. «نزهتگه» به معناي تفريحگاه است. تعبير «نزهتگه ارواح » به معناي جاي خوشي است كه روح‌ها در آنجا جمع شده‌اند و محفل شادمانه تشكيل داده‌اند. مي‌گويد، اگر عطر گيسوي تو را باد به نزهتگه ارواح ببرد، عقل و جان همانجا مي‌ايستند و هستي خود را همچون سكه‌هايي كه بر سر عروس و داماد پخش مي‌كنند، فدا مي‌كنند. نثاركردن در اينجا به معناي بخشش و ايثار و اهداي بي‌دريغ است. به تعبير حافظ، با نثار گوهر هستي‌شان از عطر تو استقبال مي‌كنند. منظور حافظ در واقع اين است كه اين سه چيز هم ‌خانواده‌اند: باد، روح و بو. ارواح با بادها پيوند و داد و ستد دارند و همنشين‌اند. اين مفهوم، مفهوم مهمي است. براي روح، ريح(باد) و راح(باده) نوعي خويشاوندي تصور شده است. اين خويشاوندي به اين دليل بوده است كه باد، علي‌الاصول، موجود بي‌شكل و بي‌صورتي است و لذا با عالم ماوراءالطبيعه، كه عالم بي‌صورتي است، مناسبت دارد و مي‌تواند نماد آن قرار گيرد و صورت وسنبلي براي آن باشد.

من و باد صبا مسكيـن، دو سرگردان بـي‌حاصـل

من از افسون چشمت مست و او از بوي گيسويت

پس از چندين شكيبايي، شبي آيا توان ديـدن

كـه شمـع ديـده افـروزيم در مـحراب ابـرويت

اگـر رســم فنا خواهي كه از عـالم بـر اندازي

بـرافشان زلف، تا ريزد هزاران جان ز هر مويت

 اين بيت و ابيات مشابه آن در اشعار حافظ خيلي زياد است. در اين ابيات حافظ مي‌گويد: اگر مي‌خواهي رسم فنا وزوال را از عالم‌ براندازي تا هيچ زوال و نيستي و فنايي در عالم نماند و سراسر عالم، حيات‌ و جان شود، عطر گيسوانت را بپراكن، تا از بوي گيسوان تو جانها از هم بپراكند.

 بين بو، باد، روح و نفخ، مناسبتي وجود دارد. اين مناسبتها سمبليك است و ازماورايي خبر مي‌دهد كه هيچ مشابهتي با عالم ماده ندارد، اما ما براي بيان و اشاره‌ي به آن هيچ چاره‌اي نداريم جز اينكه از سمبل‌هاي مادي استفاده كنيم. نزديكترين و گوياترين نمادها، نماد باد و آب و نور است. در ادبيات عارفانه‌ي ما، چنانكه گفتيم، باد را اغلب حامل جان و بوي خوش معرفي كرده‌اند.

گفتم كه بوي زلفت گمراه عالمم كرد

گفتا اگر بداني هم اوت رهبر آيد

 

مفهوم «نفخ» در ادبيات و زبان ديني ما مفهوم محكم و متداولي است و در قرآن هم چند جا به كار رفته است. خداوند هنگاميكه مي‌گويد روح خدا را در رحم مريم(س) دميده است يا هنگامي‌كه مراحل تكو‌ّن جنين را بيان مي‌كند، در انتها مي‌فرمايد: « و نفخت فيه من روحي؛ »روحم را در جنين دميدم. يا خداوند در مورد آدم(ع) مي‌گويد:

 «. . . اني خالق بشراً من طين، فاذا سويته و نفخت فيه من روحي، فقعوا له ساجدين؛»

. . . من مي‌خواهم انساني را از گل بيافرينم، وقتي كه او را سامان دادم، تركيب او را پرداختم و از روح خدا در آن دميدم و يك انسان كامل شد. آنگاه شما در مقابل او به سجده بيفتيد.

 بايد در نظر داشت كه در اينجا كه از مفهوم نفخ استفاده شده است، دميدن و فوت كردني در كار نيست، چون فوت كردن، به معناي ساده‌ي كلمه، يعني جابجا كردن مقداري هوا به وسيله‌ي بيرون راندن هواي درون دهان. اما خداوند كه دهاني ندارد و در عالم بالا هم هوايي نيست. كمي از كره‌ي زمين فاصله بگيريم اصلاً هوايي وجود ندارد، چه رسد به عالم غيب و ماوراءالصبيعه! لذا نفخ به معناي فوت كردن و دميدن و تنفسي از اين قبيل منظور نيست. نبايد ذهن را به اين نمادهاي مادي سوق بدهيم و در همين جا متوقف بمانيم. اين مفاهيم را هميشه بايد به صورت يك انگشت اشاره ببيند و به خود انگشت نگاه نكنيد. سخني از يكي از بزرگان بودايي نقل شده كه گفته است: « من با انگشتم به ماه اشاره كرده بودم ولي مردم انگشت مرا نگاه مي‌كردند. من به آنها گفتم، انگشت من چيزي نيست؛ ببينيد انگشت به چه چيزي اشاره دارد.» خيلي وقتها ما در عالم گرفتار اين مسئله مي‌شويم كه به جاي اينكه به مشاراليه نگاه كنيم به انگشت اشاره نگاه مي‌كنيم. اين نمادها، خواه «نفخ» باشد و خواه «كلمه»، فقط انگشت اشاره‌اند، و بس. اين نمادها به شما مي‌گويند كه نگاهتان را به جانب ديگري بدوزيد. بنابراين، معناي اينكه عيسي(ع) هم كلمه‌ي الهي است- كه كلمه را در معناي مصطح آن به وسيله‌ي نفخ و تنفس و جابجايي كردن هوا پديد مي‌آورند- و هم روح الهي، اين است كه عيسي(ع) موجودي استثنايي است كه مستقيماً و بدون استفاده از اسباب و وسايط عادي، كه در پديد آمدن موجودات به كار گرفته مي‌شود، پديد آمده است. اين يك معناي ساده از كلمه‌الله بودن و روح‌الله بودن حضرت مسيح(ع) است. اين تعابير اختصاصاً از آن حضرت مسيح(ع) است و حتي در مورد پيامبر اسلام هم به كار نرفته است. ما پيامبر اسلام را روح‌الله يا كلمه‌الله نمي‌دانيم و اين القاب و اوصاف را براي ايشان بكار نمي‌بريم.

در قرآن اشاراتي هم به معجزات حضرت مسيح (ع)، از قبيل زنده كردن مردگان، ساختن مرغي از گل و زنده‌كردن آن، و بينا كردن كور مادرزاد و خبر دادن از غيب و امثال آنها شده است. اكنون اشاره‌اي هم به انجيل كنيم. من درباره‌ي انجيل و تفاوت‌هايي كه توصيفات آن با توصيفات قرآني دارد، نكات زيادي را مورد اشاره قرار نمي‌دهم. نكاتي كه در انجيل آمده است، هم بر نكات قرآني منطبق است و هم با آن تفاوت‌هايي دارد. برخي از مورخان مسيحي يا يهودي و متكلمان، اين تفاوت‌ها را به طور دقيق مورد تبيين قرار داده‌اند و تفاوت‌ها و اشتراكات كتاب مقدس و قرآن را متذكر شده‌اند. مهمترين و صريح‌ترين نقطه‌ي افتراق، همان مسئله‌ي وحدت باري است كه قرآن بر آن انگشت تأكيد مي‌نهد و در مسيحيت قدري مخدوش شده است، اگرچه مسيحيان خود را مو‌ّحد مي‌نامند و مد‌ّعي‌اند كه از وراي اين سه (تثليت) در واقع به يك خدا نظر دارند، اما حقيقت اين است كه آن يك خدا چهره‌اي نسبتاً تاريك پيدا كرده است. در ادبيات فارسي هم كساني بوده‌اند كه از انديشه‌ي وحدت وجود دفاع مي‌كردند و در عين حال با حركت از آن مبدأ مي‌كوشيدند قصه‌ي تثليت را سر و سامان بدهند. در بند دوم ترجيع‌بند مشهور هاتف اصفهاني آمده است:

 

سه نگـردد بريشم ار او را

پرنيان خواني و حرير و پرند

در سـه آيينه شاهد ازلي

پرده از روي تـابناك افكـند

 

با اين همه، تثليت براي مسيحيان معضلي شد. من در سفري كه اخيراً به تركيه داشتم يكي از استادان دانشگاه كمبريج، به نام جان ويشو، را كه مسلمان شده بود، ديدم. البته ايشان ابتدا استاد دانشگاه بلژيك بودند كه به دليل مسلمان شدن او را تحمل نكرده بودند و به قراري كه خودشان براي من مي‌گفتند، درخواست انتقال به دانشگاه كمبريج كرده بودند و آنها هم پذيرفته بودند و الآن در آنجا تدريس مي‌كنند.

من از ايشان پرسيدم، عامل جذب شدن شما به اسلام چه بود و چگونه مسلمان شديد؟ پاسخ ايشان اين بود كه سادگي تعليمات اسلامي و بسيار معقول بودن آن. مي‌گفت، وقتي كه ما در مسيحيت قصه‌ي تثليت را مي‌گوييم، بايد با خودمان و ذهنمان كلنجار برويم، و همين طور است هنگامي‌كه مي‌خواهيم آن را به فرزندانمان آموزش دهيم. و در آخر هم بايد بگوييم كه تثليت امر رازآلودي است و يار و شريك و پسر و همسري ندارد، مفهوم بسيار راحتي است و اعتقاد به آن معقول و دلپذير و دلنشين است. واقعاً همين طور است؛ اما چون ما خودمان به آن اعتقاد داريم، شايد قدرش را به خوبي ندانيم و اهميت آن را به درستي درك نكنيم. اين هم از متاع‌هاي رايگاني بوده است كه پيامبر اسلام در اختيار ما گذاشته است. وقتي كه انسان با مكاتب ديگر روبرو مي‌شود و مشاهده مي‌كند كه چگونه مي‌كوشند از وراي شرك و از لابلاي آن، وحدتي را به زحمت بيرون بكشند، قدر وحدتي را كه ارزان در اختيارش قرار داده‌اند مي‌داند. به هر حال، آنچه در اسلام مهترين نقطه در مقابل مسيحيت بوده است، مسئله‌ي« وحدت» است كه پيامبر اسلام بر آن بيشترين سرمايه‌گذاري را كرده است. پيامبر اسلام، و در واقع خداي اسلام، از وراي وحدت چيز ديگري را هم در نظر داشته است. در قرآن آيه‌اي هست كه در آن خداوند خطاب به مسيحيان مي‌فرمايد:

« تعالوا الي كلمه سواء بيننا و بينكم الا نعبد الا الله و لانشرك به شيئاً و لا يتخذ بعضناً بعضاً ارباباً من دون الله؛»

بياييد بر سر يك نقطه‌ي مشترك با هم توافق كنيم؛ ما هر دو خداي واحدي را بپرستيم و هيچ كس ديگر را به جاي خدا و در كنار خدا ارباب خودمان نگيريم.

 گويي وقتي كه پاي چند خدا به ميان مي‌آيد، كم‌كم مدعيان زياد مي‌شوند: كساني كه مايل‌اند مشق خدايي و ادعاي الوهيت كنند؛ كساني كه هوس پانهادن بر مسند خدايي را در سر مي‌پرورانند، و به طور خلاصه خودشان را نزديك به خداوند مي‌دانند و مي‌خواهند از امتيازات الوحي برخوردار شوند. وقتي گروهي مدعي شدند كه كسي پسر خداست يا نسبتي ويژه با خدا دارد، در حقيقت راهي را گشوده‌اند براي اينكه نسبت ويژه‌ي ديگري هم پيدا شود و ادعاي ديگري هم پديد بيايد. بعد بايد سرمايه و انرژي زيادي صرف شود تا آن ادعاهاي ديگر را ابطال كند و آنها را بر سر جايشان بنشاند. از ابتدا بايد اين باب را بست. اين آيه‌ي قرآن در حقيقت تا حدودي نشان مي‌دهد كه اين همه تأكيد بر اينكه بيش از يك خدا نداريم و هيچ كس با خدا هيچ نسبت ويژه‌اي ندارد و همه وقتي در رابطه‌ي با خدا تعريف مي‌شوند يك وصف بيشتر ندارند و آن وصف بندگي است، به چه دليل است. در ضمن، در اين آيه تأكيد سياسي و نكته‌ي اجتماعي ديگري نيز نهفته است، و آن بستن باب خدايي كردن بر هر چيز و هر كس و به هر عنوان و در هر قطعه‌اي از تاريخ و هر نقطه‌اي از جغرافياست.

حال نظري به انجيل بيندازيم. چنانكه گفتيم، اين داستان‌ها به شكل‌هاي مختلف در انجيل گفته شده است. در اينجا مي‌خواهم دو نكته را در باب حضرت مسيح(ع) ذكر كنم. اولين نكته‌اي كه در انجيل به چشم‌ مي‌خورد، اين نكته است كه دين اسلام، كه ما به آن آشناتر و درآن قوطه‌ورتريم، ديني است كه در آن واحد هم فقه و شريعت دارد، هم اخلاق و هم تجربه‌هاي باطني. به اين ترتيب دين اسلام در واقع يك دين پوششي‌دار است: يعني پيامبر گوهري را درون صدفي نهاده و به ما عرضه كرده است. پيامبر يك گوهر برهنه در اختيار مردم ننهاده است. طفل تجربه‌ي ديني،كه در دامن پيامبر متولد شد،در قنداقي پيچيده شد. اين قنداق عبارت بود از اخلاق و فقه. اما مسيحيت به نظر من، همچون طفلي است كه آن را قنداق نكرده‌اند. تعليمات مسيحيت، تعليمات برهنه‌اي است، كه حضرت عيسي(ع) به پيروان خود عرضه كرده است. اين مطلب را گاه با تعبيرات ديگري هم بيان كرده‌اند و گفته‌اند، دين عيسي(ع)، دين اخلاقي است و صورت شريعتي آن كمرنگ است كه نظر درستي هم هست. آن خطابه‌ي بلندي كه عيسي(ع) بر سر كوه، يا تپه، خواند و در انجيل متي به طور مفصل آمده است، لب تعليمات عيسي(ع) را در خودش دارد و شامل نكات بلند اخلاقي است. در آنجا شايد يك يا دو حكم فقهي وجود داشته باشد. در آنجا عيسي(ع) مي‌فرمايد: «كسي حق ندارد زن خودش را طلاق بدهد، مگر اينكه زن يك كار غير اخلاقي كرده باشد يا رابطه‌ي نامشروعي داشته باشد، و الا هيچ عذر ديگري براي طلاق موجه نيست. و هيچ‌كس هم حق ندارد با زن مطلقه‌اي ازدواج كند، چون آن هم در حكم زناكردن است.» شايد اين عبارات تنها حكم فقهي، شرعي، حقوقي و قانوني باشد كه در اين مجموعه آمده است. بقيه‌ي تعاليم آن حضرت دستورات اخلاقي و توصيه‌هايي براي روح و رفتار آدمي است. از جمله‌ي اين تعاليم توصيه به دعا كردن است؛ همان چيزي كه بعداً در ادبيات اسلامي رواج زيادي پيدا كرد: دعا كنيد، كه خواهيد يافت، طلب كنيد كه جستجوي شما جواب خواهد يافت. از اين قبيل تعبيرات در كلمات عيسي(ع) بسيار زياد است و در خطابه‌اي كه بر روي كوه خوانده است نيز از اين نكات زياد است. از ديگر مواعظ آن حضرت اين است كه به دنبال دنيا نرويد. به پرندگان نگاه كنيد كه روز از خانه‌شان بيرون مي‌آيند، نه در پي دانه هستند و نه در پي آب، اما همه‌ي اينها را مي‌يابند. شما از پرندگان در چشم خداوند كمتر نيستيد. در فكر دنيا نباشيد. ترك دنيا، تعليم نوعي رهبانيت و بي‌اعتناعي به دنيا و گذشت در مقابل دشمنان، عمده و لب تعليم عيسي(ع) بود. مسيح(ع) مي‌فرمايد كسي كه از دوستان خود گذشت مي‌كند افتخاري نداشته است؛ افتخار از آن كسي است كه از دشمنان خود مي‌گذرد. با اين همه، تعاليم عيسي(ع) تعاليمي برهنه بودند؛ بدين معنا كه قانون، حقوق، شرع و فقه بر روي آنها ساخته نشده است. اين تعليمات به صورت توصيه‌هايي عمومي، كه در جان مي‌نشيند، ابراز شده است و مسيحيت عمدتاً چنين گوهر بي‌صدفي بود، اين گوهر بدون صدف بسيار با دوام‌تر از صدف بي‌گوهر است. اگر به دين يهوديت، بدون آنكه با گوهر آن دين كاري داشته باشيم، نگاهي بيفكنيم، مي‌بينيم يهوديت آن‌چنان كه در زمان عيسي(ع) بود و در زمان ما هست كمابيش مجموعه‌اي از مقررات است. صدف و پوشش و قشري است كه از درونمايه‌ي عرفاني، بسيار تهي و كم مايه است. شايد علت اينكه اين دين رواج و گستردگي زيادي نيافت، همين بود. دين مسيحيت با دعوت‌هاي اخلاقي و جاذبه‌هاي عرفاني‌اش دنيايي را بر صورت خويش ساخت و تا امروز جاذبه‌اش را از دست نداده است.

 به نظر من، در تمدن اسلامي نيز عارفان ما گام‌هايي برداشتند كه اين تمدن و اين دين را ماندگار نمودند و درون‌مايه‌ي اخلاقي و عرفاني را به تمدن اسلامي تزريق كردند. اگر اين تمدن فقط به دست فقها مي‌افتاد، تا به حال ويران شده بود و چيزي از آن باقي نمانده بود. يك يهوديت و قشريت ديگري مي‌شد با همان كم‌دوامي و شكنندگي و زوال‌پذيري.‌ در اين صورت از آن چيزي نمي‌ماند؛ دلي را نمي‌برد و جاذبه‌اي ايجاد نمي‌كرد. وقتي كه مسيحيت، قبل از اسلام، پاره‌اي از انديشه‌هاي عرفاني را عنوان كرد، پيامبر اسلام و خصوصاً عارفان اسلامي، تجربه‌ي نبوي را بسط دادند و توانستند تمدن اسلامي را ماندگار كنند. در جلد اول كتاب حاضر دقيقاً به همين معنا توجه داشته‌ام كه تجربه‌ي نبوي را عارفان ما بسط دادند و نگذاشتند تجربه‌‌ي نبوي تنها به همان اندازه كه شخص نبي تجربه كرده بوده محدود و محصور بماند. عرفاي ما تجربه‌ي نبوي را گسترش دادند و به تمدن اسلامي تزريق كردند و اين گوهر را فربه كردند و آن صدف را به دور اين گوهر كشيدند؛ به طوري كه اين دو با هم و پابه‌پاي هم دوام يافتند. درغير اين صورت، هر يك از اين‌ها بدون ديگري مستعد آفاتي است؛ علي‌الخصوص كه قشر بي‌مغز و صدف بي‌گوهر، بسيار ناماندني و زوال‌پذير و شكننده و از ميان ‌رفتني است. تمدن اسلامي اين‌چنين ماندگارتر شد. عرفا نگذاشتند همه‌ي امور به فقه و فقهيان سپرده شود. دين عظيم‌تر از آن است كه به فقهيان سپرده شود و فربه‌تر از آن است كه در ايدئولوژي و يك رشته آرمان‌ها و مقررات خشك خلاصه و محدود شود. اين اتفاق مهم و دوران‌ساز در تمدن اسلامي به دست عارفان به وقوع پيوست. پيشينه‌ي اين مسئله را ما يكبار در تمدن و ديانت مسيحيت داشته‌ايم. براي آن كه تمدن اسلامي ماندگارتر و سرحال‌تر بماند و راه انحطاط را طي نكند، عرفان اسلامي و اسلام عرفاني و تجربه‌هاي نبوي عارفان اسلامي، همگي كمك كردند. دين مسيح (ع) چنين ديني است و سر ماندگاري آن و سر آفاتي نيز كه به‌ آن افتاد همين مسئله بود. يك مغز بي‌پوست مي‌تواند زود دچار آفاتي از قبيل افراط و تفريط شود. البته به مسيحيت، چنان‌كه مورخان نوشته‌اند با تاريخ خاصي كه داشته است و با تعقيب‌ها و آزارهايي كه مسيحيان اوليه مي‌ديدند، به سمت نوعي رهبانيت در دين روي آورد. در قرآن در سوره‌ي حديد داريم:

 « رهبانيه ايتدعوها ‌ما كتبناها عليهم»؛

 رهبانيت و ترسايي و گوشه‌گيري و صومعه‌نشيني و عزلت و انزوا را مسيحيان ابداع و اختراع كردند؛ ما بر آنها ننوشته‌ بوديم و وظيفه‌ي ديني آنها نبود.

« فما رعوها حق رعايتها»؛

 اما آنچنان كه بايد آن را رعايت نكردم؛ آن را مؤذب به‌ آداب نكردند؛ مقررات صحيحي براي آنها وضع نكردند و به راه گزافه رفتند و دچار افراط و تفريط شدند.

 قرآن بر اختراعي بودن آن صحه مي‌گذارد، اما انحراف و كجروي آنها را مورد انتقاد و مذمت قرار مي‌دهد.

«راهب» از كلمه‌ي «رهبه» مي‌آيد، و «رهبه» به معناي ترسيدن است و «راهب» به معناي «ترسا». اينكه در فارسي به مسيحي «ترسا» گفته مي‌شود از همين جاست. البته «راهب» بر همه مسيحي‌ها اطلاق نمي‌شود و فقط به آنهايي كه در صومعه عزلت مي‌گزيدند اطلاق مي‌شود. اما لفظ «ترسا» را بعدها براي همه‌ي مسيحيان به كار مي‌بردند. سر‌ّ اينكه مسيحيت به رهبانيت كشيده شد و سرنوشت بلندي، با ابعاد منفي و مثبت بسيار، پيدا كرد اين بود كه گوهر بي‌صدفي بود و مورد تفسيرهاي مختلف قرار گرفت، ولي عمق اين دين، كه «love» به معناي «عشق» و «گذشته» و «تواضع» (humility) بود، ماندگار ماند. آنچه طي قرن‌ها دل‌ها را ربود و جان‌ها را به خود جذب كرد و آتش بر خرمن تعادل روان آدميان زد و براي آنها يك فرهنگ و جاذبه‌ي مطلق پديد آورد، همين مفاهيم به شدت انساني بود كه هيچ انسان سالم و نرمالي نمي‌تواند نسبت به آنها بي‌اعتنا بماند. تواضع، عشق و گذشت، تعاليم اساسي عيسي مسيح(ع) بود و عيسي(ع) در كنار آنها قانون و مقررات خشك را تحقير كرد. روز شنبه روز تعطيل يهوديان بود و عيسي(ع)، همان‌طور كه در انجيل آمده است. به كار پرداخت و به ماهيگيري رفت. وقتي به او گفتند كه كار در اين روز ممنوع است، وقتي به او گفتند كه كار در اين روز ممنوع است، يكي از ابداعات و بدعت‌هاي پيامبرانه‌ي عيسي(ع) ظاهر شد و گفت: «شنبه را براي آدميان نهاده‌اند؛ آدميان را براي شنبه ننهاده‌اند.» به عقيده‌ي عيسي(ع) مقررات خادم آدميان هستند نه آدميان خادم مقررات. اين جمله‌ي عيسي(ع) شايد از پيامبرانه‌ترين جملات او و حامل روح رسالت و شريعت اوست و نشان مي‌دهد كه او با ديانت قبل از خود چه برخوردي داشت و مي‌خواست كدام نكته‌ي منفي را در آن جبران كند و بزدايد و چه نكته‌ي مثبتي را به جاي آن بگذارد. هميشه در جايي كه مقررات خشك غلبه مي‌كند، عيسي دم و مسيحاوشي لازم است تا به آدميان نشان بدهد و توجهشان را برانگيزد كه حقيقت، غايتي است كه مقررات خادم آن است.

و اما نكته‌ي آخر بنا بر آنچه در انجيل متي آمده است، هنگامي كه عيسي(ع) را به دار زدند و ايشان آخرين نفس را مي‌كشيد و جانش از قالب بدنش پرواز كرد، روز تاريك شد و در زير سنگ‌ها خون پيدا شد. اين حوادث امثال حوادثي است كه در احاديث شيعه در مورد امام حسين(ع) آمده است و همه‌ي اينها نشان دهنده‌ي اسطوره‌اي بودن مرگ عيسي(ع) است و بايد آن را تفسير سمبليك كرد. همان‌طور كه مي‌دانيد، در زمان عيسي(ع) به دار آويختن به شيوه‌ي امروزي با طناب صورت نمي‌گرفت. دار در آن زمان به صورت صليبي بود كه شخص را بر روي آن مي‌خوابانيدند، دستهايش را روي دو بازوي صليب باز مي‌كردند، بر كف دستها و پاهايش ميخ مي‌كوبيدند و بر بدنش زخم‌هايي مي‌زدند تا چندان از او خون برود كه بميرد. بنا بر آنچه در انجيل آمده است عيسي(ع) را هم در كنار دو دزد به همين شيوه به دار زدند. نكته‌اي كه من مي‌خواهم به‌ آن اشاره كنم اين است كه در انجيل متي آمده است هنگامي كه خون از بدن عيسي(ع) رفته بود و آخرين نفسهاي خود را مي‌كشيد و دقايق آخر حيات را به سر مي‌برد، ناگهان به صداي بلند گفت: « ايلي ايلي،لما سبقتني؟» اين تعبير عيناً به زبان آرامي يا كلداني در انجيل آمده است و معناي آن اين است كه خدايا خدايا چرا مرا وانهادي؟ اين جمله به اين معناست كه چرا مرا ترك گفتي؟ چرا مرا وانهاده‌اي و به من اعتنا نمي‌كني؟ البته ما مسلمانان اعتقاد نداريم كه عيسي(ع) را به دار زدند و او به آن شيوه كشته شده است. ولي شما براي لحظه‌اي اين اختلافات اعتقادي را فراموشي كنيد و به اصل مسئله نگاه كنيد: پيامبري در اعتقاد قومي و در اعتقاد خيل عظيمي از طرفداران و مؤمنان خود، به مرحله‌اي مي‌رسد كه ناگهان دچار نوعي تزلزل و ترديد مي‌شود و در زمانيكه بايستي اوج كمال و رسالت و ارتقاي روح او باشد، به صداي بلند از خدا گله مي‌كند و تزلزل خود را نشان مي‌دهد و به خداوند مي‌گويد: چنين انتظاري نداشتم ! بنا نبود ! چرا مرا رها كردي و وانهادي ! ما نزديك به اين تعبير را در قرآن، نه در باب عيسي(ع) اما در باب پيامبران ديگر، داريم. من مي‌خواهم از اين موضوع يك درس كلي بگيرم. هيچ روحي و هيچ انساني، در هيچ مرتبه ار مراتب كمال روحي، از افتادن به چنين ورطه‌اي در امان نيست. اين درس مهمي است كه در اينجا بايد گرفت. حتي بالاترين و بزرگترين پيامبران خدا، يعني كسيكه به اعتقاد مسيحيان پسر خدا بود و در آن مرتبه‌اي بلند نشسته بود در آخرين لحظات عمرش مي‌گويذ:خدايا! انتظار من اين نبود. رفتار تو اينچنين نبود. تا به حال خودت را اينطور نشان نداده بودي. حالا داري يك پرده‌ي ديگر بازي مي‌كني و طور ديگري چهره مي‌نمايي. داري با دست ديگري بازي مي‌كني. اين تعبير بسيار عجيب است اگر اين تعبير واقعاً در انجيل بوده است كه هيچ !ولي اگر هم نبوده است، آنهايي كه اين تعبير را وارد انجيل كردند از سر يكي از عميقترين تجربه‌هاي ديني چنين كردند. قرآن در مورد پيامبران در دو جا، در سوره‌هاي يوسف و انبياء چيزي نزديك اين مضمون را نقل مي‌كند: خداوند در آيات پاياني سوره‌ي يوسف مي‌فرمايد:

«حتي اذا استيئس الرسل و ظنوا انهم قد كذبوا جاءهم نصرنا.»

خداوند مي‌فرمايد، كار به جايي رسيد كه پيامبران مأيوس شدند و به اين گمان افتادند كه شايد به آنها دروغ گفته شده است و همه‌ي اين بساط و دستگاه دروغ و خيالي بيش نبوده است و همه وعده‌هاي نصرت و مژده‌هاي پيروزي كه به آنها داده شده، بر باد رفته است و بيراه و ياوه بوده است. وقتي كه به اين‌جا رسيدند، نصرت ما در رسيد. برخي مفسران اين تعبيرات را در مورد انبياء تحمل نمي‌كردند و مي‌گفتند: مگر مي‌شود پيغمبري دچار يأس و تزلزل شود و به گمان بيفتد كه مبادا به او دروغ گفته‌اند! به همين جهت اين آيه را قدري از معناي ظاهري برگردانده‌‌اند و گفته‌اند، پيامبران از ايمان آوردن قوم خود مأيوس شدند و به اين نتيجه رسيدند كه قومشان آنها را تكذيب كرده‌اند. ولي حقيقت اين‌است كه اين طور معنا كردن با ظاهر آيه هيچ وفق نمي‌دهد و معني صريح آن همان است. در جاي ديگري از قرآن در مورد حضرت يونس (ع)، كه نام ذالنون يا صاحب الحوت براي آن به كار رفته، آمده است:

« و ذالنون اذ ذهب مغاضباً فظن ان لن نقدر عليه فنادي في الظلمات ان لااله‌الا‌ انت، سبحانك اني كنت من الظالمين، فاستجبنا له و نجينا من الغم و كذلك ننجي المؤمنين. »

قرآن، بدون آنكه ذكر كند كه يونس بر چه كسي خشم گرفته بود، مي‌گويد، يونس(ع) در حالي كه خشمگين بود رفت و فكر مي‌كرد ما بر او قدرت نداريم و نمي‌توانيم بر او سخت بگيريم. با خدا قهر كرده بود و به حال قهر و خشم رفت. يك پيامبر انتظار ديگري از خدا داشت، كه انتظارش بر‌آورده نشده بود. بعد از آن به خود آمد و به خطاي خود پي برد و ندا در داد كه:

 «لا اله الا انت سبحانك اني كنت من الظالمين.»

 يونس(ع) در حال پشيماني گفت، خدايا! من خطا كردم. من از ستمكاران بودم و به گزاف رفتم. خداوند نيز مي‌گويد، ما خواهش او را استجابت كرديم و غم را از سترديم، و ما هميشه با مؤمنان چنين مي‌كنيم و اين‌گونه آنها را از غم نجات مي‌دهيم. اين آيه از آيات بسيار نيكو براي رفع غم و گرفتاري است. در مورد اين آيه هم تفسيرهاي عجيبي شده است. روايتي از پيامبر هست كه ايشان مي‌فرمايد، اين پيامبران را خداوند در يك لحظه به حال خودشان رها كرد. اين تعبير، تعبير ديني پيامبر است و به زبان ديني بيان شد. بنابراين، پيامبران هم ناگهان احساس وانهادگي مي‌كردند، گويي از آن بينش نبوتي بيرون مي‌آمدند. اين احتمال براي هر كسي هست. به قول حافظ:

 

جايي كه برق عصيان بر آدم صفي زد

ما را چـگونه زيبد دعوي بي‌گـناهي

ساقي بيـار آبـي از چشمـه‌ي خرابات

تا خرقه‌ها بشوييم از عجب خانقاهي

دانم دلت ببخشد بر عجز شب‌نشينان

گـر حال ما بپرسي از باد صبـحگاهي

 

وقتي كه يونس(ع)، عيسي(ع) و پيامبران ديگر به اين وسوسه مبتلا و دچار مي‌شوند و به اين حالت فوق‌العاده نوميدكننده و افسردگي‌آور روحي مي‌رسند و چنين سقوطي براي آن روح‌هاي بلند متصور است، طبعاً براي ما روح‌هاي كوچك اين سقوط بسيار راحتر است.

 

ما به صد خرمن پنداز ره چون نرويم

چون ره آدم خاكي به يكي دانه زدند

 

وقتي آدم(ع) را از بهشت فرو مي‌اندازند، عيسي(ع) بر صليب مرگ و شهادت دچار يأس مي‌شود، و يونس(ع) را كه به دل ماهي مي‌رود اين‌گونه مورد قهر و عتاب قرار مي‌دهند، معلوم مي‌شود اين تجربه‌ها براي هر كسي و در هر سطحي متصور است و هيچكس از آن در امان نيست. اين قسمت از انجيل براي من عبرت‌انگيز و انساني‌تر از هر قسمت آن است و از زمانيكه آن را در انجيل خواندم فراموشش نكرده‌ام. اين نقل انجيل با تمام ادبيات عرفاني و انديشه‌هاي قر‌آني و تجربه‌هاي اگزيستاسياليستي انساني وفق مي‌دهد و بسيار آموزنده است. عيسي(ع) كه تا بدان حد به خدا نزديك بود كه هنگاميكه از خدا سخن مي‌گفت از او به عنوان «پدر» ياد مي‌كرد و به اعتقاد خود مسيحيان خون و جان در راه خدا داد براي اينكه گناه امت خودش را بازخريد كند، با همه‌ي اين احوالات به‌جايي رسيد كه چنين وسوسه‌اي جان او را گرفت كه مبادا خدايي كه تا به آن روز مي‌شناخت چيز ديگري باشد. دچار شك شد كه مبادا در پس پرده چيزي باشد و او نديده باشد. اين درس‌ها از ديانت مسيح(ع) براي ما بسيار آموختني است. توصيه مي‌كنم كساني كه مي‌خواهند با مسيحيت آشنايي به هم رسانند، حتماً خطابه‌ي بلند مسيح(ع) را كه بر سر كوه خوانده است، در انجيل مطالعه كنند. اين خطابه كه متضمن نكات بلند اخلاقي و لب رسالت و دعوت عيسي(ع) است. همچنين اميدوارم احوال روحي لطيف مسيح(ع) را نيز هنگاميكه بر صليب بوده است مطالعه فرمايند و از آنها كسب عبرت و اتخاذ نكات عميق حكمي و فلسفي بنمايند. و نيز اميدوارم كه از فيوضات روحي ولي اعظم خداوند، حضرت عيسي(ع) برخوردار باشيم. درود ما بر اين پيامبر بزرگ و بر پيامبران بزرگ الهي و بالاخص پيامبر عظيم‌الشأن اسلام.

 

پرسش و پاسخ

·         آيا پيامبر اسلام هم مانند حضرت عيسي(ع) دچار چنين ترديدها و تزلزل‌هايي مي‌شده‌اند؟

ما دقيقاً نمي‌دانيم. در تعبيراتي كه از پيامبر اسلام و در قرآن آمده است، چنين چيزي به صراحت ديده نمي‌شود، ولي در قرآن در يكجا آمده است:

«و‌ لولا ‌ان ‌ثبتناك لقد كدت تركن اليهم شيئاً قليلاً، اذا لاذقناك ضعف الحيوه و ضعف الممات ثم لا تجد لك عيناً نصيراً.»

خداوند مي‌فرمايد، اگر ما تو را نگه نداشته و تثبيت نكرده بوديم، نزديك بود كه به سوي آن ظالمان و كافران ميلي پيدا كني و به طرف آنها بروي. اگر آن كار را مي‌كردي، ما دو برابر عذاب در اين دنيا و در آخرت به تو مي‌چشانديم.

بودن اين آيات در قرآن نشان مي‌دهد كه قرآن ساخته‌ي پيامبر نيست؛ يعني حتي نكاتي كه به ظاهر نسبت به پيغمبر جنبه‌ي منفي دارد از آن حذف نشده است و همه‌ي قرآن تعريف و تمجيد از پيامبر نيست. در اين آيات خطاب به پيامبر گفته شده است كه چنين اتفاقاتي در انتظار تو هم بود و تو هم ممكن بود گرفتار وسوسه‌ي نزديك شدن به ارباب قدرت بشوي و فريب كساني را بخوري كه به تو وعده‌هايي داده بودند. اما اين مطلب را كه در روح آن بزرگوار چه مي‌گذشته است، تنها خداوند مي‌داند.

·         چرا مسيحيان تولد مسيح(ع) را جشن مي‌گيرند ولي ما مسلمانان براي وفات امامان بيشتر احترام قايليم و بيش از مسيحيان عزاداري مي‌كنيم ؟

 اين مسائل دلايل درون‌ ديني ندارند. بايد براي اين سؤالات دلايل اجتماعي- سياسي پيدا كرد. اديان در خلأ ظهور نمي‌كنند، اديان در ميان مردم مي‌آيند و مردم هستند كه معين مي‌كنند به چه چيزي بايد اهميت بيشتري بدهند. همانطور كه مرحوم دكتر شريعتي هم متذكر شده‌اند، در ميان قديمي‌ترهاي ما همسران و دختران را به اسم كوچك صدا نمي‌زدند و اين عمل را عجيب مي‌دانستند، در صورتي كه ما پاي منبرها بارها مي‌شنويم كه«زينب» چنان كرد، يا «زهرا» چنين كرد. پس اين مسئله، مسئله‌ي ديني نيست. هيچ امام و هيچ حديثي نگفته است كه اسم كوچك خانمها را نبريد. اما براي دانستن اينكه اين امر چگونه در بين ما ايراني‌ها مرسوم شده است، بايد به دنبال عوامل سياسي و اجتماعي و تاريخي مسئله رفت. همان عوامل سياسي و اجتماعي هم يك روز اين رويه را تغيير خواهد داد؛ لازم نيست كسي روايتي بگويد تا وضعيت تغيير كند. قصه‌ي عزاداري و شادماني هم همين‌طور است. من در كتاب سياست‌نامه (جلد2) مقاله‌اي دارم كه در آن در مورد مسئله‌ي شادي در ميان ايرانيان توضيحاتي داده‌ام. ما از جهت شادي كمبودهايي داريم. اين‌طور نبوده كه ما بر اساس بيماري، گريه و غم را بر شادي و خنده ترجيح دهيم؛ بايد علت آن را در تاريخمان جستجو كنيم و ببينيم چه بر سرمان آمده و ما از چه مسيري عبور كرده‌ايم تا به اينجا رسيده‌ايم. چرا موسيقي ما با غم عجين شده است؟ و چرا حتي گريه و عزا نسبت به شادي و خنده در دين ما بيشتر وارد شده است؟ بايد به دنبال علل تاريخي اين مطلب بگرديم. فرنگي‌ها وقتي مي‌خواهند بگويند «اي واي» مي‌گويند: «my goodness »، اما خواننده‌هاي ما شعرهايشان را با كلمات «امان» و «واي» و «داد» شروع مي‌كنند و در موسيقي ما مرتباً حكايت از ستم است. اين مسئله نشان مي‌دهد كه ما ستم‌كش بوده‌ايم و ستم در تاريخ ما حضور عيني غليظي داشته است و بدين خاطر اين الفاظ را انتخاب كرده‌ايم. به تعبير حافظ «آتشي بود در اين خانه كه كاشانه بسوخت. » ما دردي داشته‌ايم كه اين فريادها را از سر آن درد مي‌كشيده‌ايم. در غير اينصورت ما هم به جاي اين الفاظ، الفاظ ديگري را انتخاب مي‌كرديم. عنصر گزينش‌گري كه در درون ما بوده است و از طريق تاريخ ما به ما تزريق مي‌شده است، باعث مي‌شده كه اين واژه‌ها را به جاي واژه‌هاي ديگر انتخاب كنيم. البته شادي به دو شكل است: شادي عاقلانه و شادي سفيهانه. گمان نكنيد كه هر خنده و شادي و طربي امر مطلوبي است. شادماني هم حد و حدودي دارد و بايد داشته باشد. پاره‌اي از طرب‌ها كه در مغرب‌زمين ديده مي‌شود انصافاً مطلوب نيست و به نوعي فرار بدل مي‌شود و موجب فرار و غفلت از خود مي‌شود.

·         حضرت عيسي(ع) و حضرت مهدي(ع) شباهتهايي دارند. نظر شما در مورد اين دو موعود در دو دين مختلف چيست؟

به هر حال اينكه مسيحيان معتقدند كه در آخرالزمان مسيح(ع) بازمي‌گردد، نشان مي‌دهد كه بالاخره موجودي كه اهل تجربه‌ي ديني و پيامبرانه است، آخرالزمان را اصلاح خواهد كرد و سياستمداران و فقيها شأن ثانوي و فرعي دارند. اين كمترين ارتباط و نسبتي است كه ميان حضرت عيسي(ع) و حضرت مهدي(ع) وجود دارد. البته در روايات شيعي آمده است كه مهدي(ع) مي‌آيد و عيسي(ع) هم در ركاب او مي‌آيد. يعني اين دو با هم مي‌آيند. اين روايتها روايتهاي متواتري نيست كه ما بتوانيم صد در صد بر آنها قسم بخوريم و صحت و اصالت آنها را تأييد كنيم. اين روايات در همين حد به ما مي‌گويند كه در آخرالزمان- كه هيچ كس نمي‌داند چه زمان و در كجاست- اتفاقي خواهد افتاد كه محور آن اتفاق بسيار مهم مردي از نوع و تبار پيامبران است.

·         به نظر شما بهترين كار چيست؟

از قرآن مي‌گويم: لن تنالوا البر حتي تنفقوا مما تحبون.

اين فرمول قرآني، كه بهترين فرمول‌هاست، مي‌گويد، به نيكي، كمال، سعادت و حسن عاقبت نمي‌رسيد مگر اينكه بتواني از چيزي كه دوستش داريد گذشت كنيد.

 اين بهترين كار و بهترين فرمول است و بستگي به اين دارد كه آدمي چه چيز را بيشتر دوست داشته باشد. ممكن است براي كسي پول دوست‌داشتني باشد و براي كس ديگري پول اصلاً مهم نباشد و مثلاً آبرو مهم باشد. جايي مي‌رسد كه آدمي بايد به پاي بعضي ارزشها آبرويش را هم فدا كند. اين گذشت شخص را به كمال مي‌رساند. اصل بر اين است كه آدمي به دنبال وضعيتي برگردد كه در آن نياز به گذشت باشد. كسي كه راحتي و رفاه را از همه چيزي بيشتر دوست دارد، گذشت از راحتي و رفاه است كه او را به كمال مي‌رساند. همان‌طور كه در جاي ديگري گفته‌ام، رمز و راز تكامل سه روح و سه شخصيت بزرگ، مولوي، سنت‌آگوستين و غزالي، اين بود كه يك گذشت بزرگ در زندگي‌شان انجام دادند. اگر به گذشته‌ي آنها برگرديم، مي‌بينيم گذشته‌اي سرشار از رفاه و حشمت و برخورداري و توانگري داشته‌اند، اما حاضر شدند همه‌ي اينها را زير پا بگذارند و فراموش كنند؛ و اين كار، كار كوچكي نيست. معمولاً بهترين كار سخت‌ترين كار هم هست. فرمولش اين است كه در ابتداي راه، سختي و درشتي وجود دارد ولي بعد از آن نرمي و راحتي به دنبال خواهد داشت.

 

گرم باش اي سرد تا گرمي رسد

با درشتي ساز تا نرمي رسد

 

همه‌ي كساني كه در اين دنيا به جايي رسيده‌اند، گذشت كرده‌اند. در اين گذشت بايد با خدا معامله كرد. شما هر وقت از خلق خدا انتظار پاداش داشته باشيد، بدانيد كه به جايي نخواهيد رسيد.

 

اين خريداران مفلس را بسهل

چه خريداري كند يك مشت گل

 

تنها يك نفر مي‌تواند پاداش آدمي را، در صورتي‌كه فداكاري كند، بدهد و آن خداست. بايد با خدا معامله كرد. خيلي بد تجارتي است كه گمان كني دنيا بهاي توست. عرفاي ما اين مسئله را شكسته‌اند و فرمول نسبتاً مشخص‌تري داده‌اند و گفته‌اند گذشت و انفاق در دو جا بهترين تجلي را دارد: مجاهدت بر نفس و شفقت بر خلق. نخست اينكه با خودت در بپيچي (آن هم در خلوت و در نهان‌خانه و نه در جمع و بصورت رياكارانه) و دوم اينكه به مردم شفقت بورزي. شفقت به معناي خدمت بي‌دريغ است؛ نه با توقع پاداش، بلكه فداكارانه و باران‌وار.

 

زين روش بر اوج انور مي‌روي

اي برادر گر بر آذر مي‌روي

 

·         شما گفتيد كه حضرت عيسي(ع)، وقتي كه كودك بود، گفته بود كه پيامبرم و كتاب دارم. اما تاريخ به ما مي‌گويد دويست سال بعد از اينكه ايشان از دنيا رفتند، حرف‌هاي ايشان را به كتاب نوشته‌اند. اگر در زندگي خودشان كتابي داشته‌اند، اين كتاب چه شده است؟

همان‌طور كه شما گفتيد و بنده هم در اينجا اشاره كردم، در قرآن آمده است كه حضرت عيسي(ع) در گهواره گفتند: «اني عبدالله اتيني الكتاب]مريم-30[ من بنده خداوندم كه به من كتاب آسماني داده است. ولي تاريخ مسيحيت مي‌گويد نزديكترين انجيلي كه به زمان عيسي(ع) نوشته شد، هفتاد يا هشتاد سال با حضرت عيسي(ع) فاصله داشت و اين انجيل‌ها هيچ‌كدام از او به ميراث نمانده بود، بلكه شاگردان و شاگردان شاگردانش، كه مؤيد به روح‌القدس بوده‌اند، اينها را نوشته‌اند و تفاوت‌هايي بين آنها وجود دارد. توضيح اين تناقض اين است كه آنجا كه حضرت عيسي(ع) مي‌گويد خدا به من كتاب داده است، به اين معنا نيست كه همين الآن كتاب دارم و در همين گهواره و در كودكي همراه من است؛ بلكه به اين معناست كه «من پيامبر صاحب كتاب هستم»، نه اينكه بالفعل كتابي نزد من است. اما در مورد اينكه آن كتاب در زمان خود عيسي(ع) بوده است يا خير، ما نمي‌دانيم. مسيحيان مي‌گويند نويسندگان اناجيل از روح عيسي(ع) پر بودند و بنابراين آنچه مي‌نوشتند در واقع نوعي الهام به آنها بوده است و به اصطلاح مؤيد به روح‌‌‌‌‌‌‌‌‌القدس و تاييدات الهي بودند و لذا آنچه مي‌نوشتند، گويي تحت نظارت و مراقبت روح‌القدوس بوده است.

·         چگونه است كه مولوي در شعرش عيسي(ع) را فرشته معرفي مي‌كند اما در قرآن آمده است كه همه‌ي پيامبران از جنس انسان هستند؟

در قرآن هيچ‌جا نيامده است كه همه‌ي پيامبران از جنس انسان‌اند؛ البته گفته شده است كه همه‌ي پيامبران مرد بوده‌اند و شما نمي‌توانيد بگوييد همه‌ي مردان انسان‌اند. «ما ارسلنا من قبلك رسول الا نوحي اليه. » خداوند به پيامبر اسلام مي‌گويد، قبل از تو هر كه را فرستاديم، مرد بوده است. اتفاقاً در سنت يهودي آمده است كه چند پيامبر زن هم وجود داشته‌اند. از قضا در انجيل لوقا آمده است كه يك «profetess» يا يك پيامبر زن به نام آنا، از قبيله‌ي اشر بوده است، كه وقتي عيسي(ع) را در كودكي به معبد بردند‌ آن زن هم در آنجا حضور داشته است. احتمالاً اين افراد عارفه‌هايي بوده‌اند كه گاهي تحت عنوان پيامبران زن از آنها ياد شده است. من نمي‌گويم كه حرف مولوي درست است. اين حدس و تحليل او بوده است. البته اين حدس مي‌تواند درست هم باشد و منافاتي با انسان‌بودن پيامبران نداشته باشد. پيامبران در اين دنيا به شكل انسان بودند، و مولوي منكر اين مطلب نمي‌شود كه عيسي(ع) به شكل انسان در اين عالم مي‌زيسته است. مولوي مي‌گويد سرشت و گوهر مسيح(ع) فرشته‌گون بوده است.

منبع:   متن سخنراني ايراد شده دكتر عبدالكريم سروش به مناسبت ميلاد حضرت مسيح(ع) درمورخه 1379/10/5