متن حاضر قسمت دوم مصاحبه سایت مجذوبان نور در مورّخ 21/5/1388 شمسى در خصوص داستان حضرت يوسف (ع ) می باشد که به صورت كتبى تنظيم شده است.
قرآن در آيات بعدى اشاره مىكند كه زليخا در پى كامجويى از يوسف بود. زليخا دخترى بود كه به زيبايى مشهور بود و نقل شده است كه او قبل از اينكه با عزيز مصر ازدواج كند خواب ديد كه زنِ مردى با مقام خيلى بالايى شده است. عزيز بهمعناى عالىجناب بود و به كسى اطلاق مىشد كه داراى مقام بالايى بود. بعدا كه عزيز مصر به خواستگارى او آمد با اينكه سنّ عزيز بالا بود و اولاددار هم نمىشد امّا زليخا برپايه آن خوابى كه ديده بود عزيز مصر را قبول كرد و همسر عزيز شد ولى بعد از اينكه ازدواج كرد متوجّه شد كه او آن عزيزى كه در خواب ديده نيست. البتّه در قرآن به اين مسأله اشاره نشده است ولى در اخبارى كه نقل شده آمده است، امّا بعدا خواب زليخا بهوقوع پيوست و همسر عزيز مصر يعنى حضرت يوسف(ع) شد.
به هر حال با وجود اينكه طبق آيه: وَ راوَدَتْهُ الَّتى هُوَ فى بَيْتِها عَنْ نَفْسِهِ وَ غَلَّقَتِ الاَْبْوابَ وَ قالَتْ هَيْتَ لَكَ قالَ مَعاذَاللّهِ اِنَّه رَبّى اَحْسَنَ مَثْواىَ اِنَّهُ لا يُفْلِحُ الظّالِمُونَ.[1] زليخا قصد داشت كه يوسف پيامبر را به گناه بزرگى بكشاند هرچند كه دسيسه او عملى نشد ولى كار او زشت و ناصواب بود امّا معذلك قرآن از زليخا بد نگفته است درصورتى كه در سوره تحريم از زن حضرت نوح و حضرت لوط به بدى ياد كرده و مىفرمايد: ضَرَبَ اللّهُ مَثَلاً لِلَّذينَ كَفَرُوا امْرَاَتَ نُوحٍ وَ امْرَاَتَ لُوطٍ كانَتا تَحْتَ عَبْدَيْنِ مِنْ عِبادِنا صالِحَيْنِ فَخانَتا هُما فَلَمْ يُغْنِيا عَنْهُما مِنَ اللّهِ شَيْئا وَ قيلَ ادْخُلاَ النّارَ مَعَ الدّاخِلينَ.[2] تمام اين مطالب مىتواند مؤيّدى بر اين باشد كه زليخا هم يك راه و ارتباطى با خدا داشته و براساس فطرت الهىئى كه از آن برخوردار بوده، خداوند هم به او نظر عنايتى داشته است. زليخا هم شايد پيش خودش فكر مىكرده كه چون من اولاد ندارم و آن شوهرى كه مىخواستم، اين نبوده، خود را مجاز به انجام آن عمل ناپسند مىدانسته است امّا نكتهاى كه در مورد زليخا هست اين است كه پس از آنكه يوسف تعبير خواب ملك را گفت و بعدا او از زنان مصرى درباره يوسف تحقيق كرد در اينجا با اينكه زليخا مىتوانست منكر پاكدامنى يوسف شود ولى اقرار به گناه خود كرد و گفت: اَلاْنَ حَصْحَصَ الْحَقُّ اَ نَا راوَدْتُهُ عَنْ نَفْسِه وَ اِنَّهُ لَمِنَ الصّادِقينَ،[3] يعنى الآن حق بهنهايت ظهور و آشكارى رسيد و من به خواهش نفس خود با يوسف مراوده داشتم و او در دعوى برائت از خيانت از راستگويان است. زليخا با اينكه باعث زندانىشدن يوسف(ع) شد ولى چون در اينجا به گناه خود اعتراف كرد و با اين اعتراف، بىگناهى را از اتّهام نجات داد ــ درصورتى كه مىتوانست اينكار را انجام ندهد ــ اينكار حُسنى براى او محسوب مىشود و شايد خداوند به همين دليل به او رحمت كرده چون مرتكب گناهى شد ولى جبرانش كرد و بنابراين توبه او قبول شد. به هر جهت از اينجا بهبعد كه زليخا توبه كرد و به اصطلاح در درياى توبه فرو رفت ديگر قرآن نامى از او نمىبرد. امّا با اين اوصاف علّت اينكه زليخا قصد آن گناه را كرده بود شايد برمىگردد به اين موضوع كه انسان علاوهبر اينكه مىتواند به مقامات عاليه معرفتى برسد از طرف ديگر هم مىتواند تنزّل كند و در رديف حيوانات قرار بگيرد و به قول جامى:
آدميزاده طرفه معجونى است
كز فرشته سرشته وز حيوان
گر كند ميل آن، شود به از آن
وركند ميل اين، شود پس از اين
مطلب ديگرى كه در اينجا بايد از لحاظ حقوقى بحث شود اين است كه خود ارتباط و آميزش زن و مرد فىنفسه اشكالى ندارد بلكه در شرايط خاصّى اگر اين عمل انجام شود باعث تعلّق صفت و وصفى به آن مىگردد كه اين عمل را ارزش مىدهد. به اين نحو كه اگر مطابق با دستورات الهى باشد اين عمل داراى اثر مثبت و ثواب است چنانكه مرحوم مجلسى روايتى را نقل مىكند مبنىبر اينكه اگر اين عمل بين زن و شوهر باشد بعد كه طرف غسل مىكند از هر قطره آبى كه از بدنش مىافتد مثلاً هفتاد هزار ملائكه او را دعا مىكنند،[4] امّا اگر مطابق با دستورات الهى نباشد اين عمل داراى ارزش منفى مىشود و تنزّل پيدا مىكند و تبديل به يك عمل حيوانى مىشود و انسان را به قهقرا مىبرد و براى آن مجازات مشخّص شده است. پس در اينجا نيّت طرفين و شرايط و خصوصيّات دو نفرى كه اين عمل را انجام مىدهند در ارزيابى عمل، مهم و تعيينكننده است و مجازات تعيين شده صرفا مربوط به عمل نيست بلكه به نيّت طرفين و شرايطى كه آن عمل انجام يافته است، نيز ارتباط دارد.[5]
خداوند به صورت فطرى و طبيعى، غريزه جنسى را در انسان و حيوان قرار داده ولى در حيوانات وضعيّت بهگونه ديگرى است مثلاً گاو در يك دورهاى فحل شده يعنى آماده جفتگيرى مىشود و يا در گربهها اگر دقّت شود در يك دورهاى فحل مىشوند لذا گربه نر هميشه با گربه مادّه جفتگيرى نمىكند بلكه فقط در يك زمان خاص است و وقتى كه حيوان مادّه آبستن شد غريزتا هيچ حيوان نر ديگرى به او نزديك نمىشود. در انسان وضعيّت متفاوت است و وقت خاصّى ندارد و زن اين قابليّت را دارد كه در تمام زمانها مىتواند آبستن شود و آماده توليدمثل است لذا خداوند براى اينكه نسل بشر از نظم و ترتيب برخوردار باشد مقرّراتى را معيّن فرموده كه تخطّى از آن جايز نمىباشد.
در داستان حضرت يوسف وقتى كه زليخا آن نقشه را كشيد، يوسف بر سر يك دوراهى قرار گرفت. از يك طرف جوانى بود كه زن زيبايى بر سر راهش قرار گرفته بود و از طرف ديگر امر الهى بود كه او را نهى مىكرد و اهميّت قضيّه در اين است كه امر الهى را بر غريزه خودش پيروز و مسلّط كرد و اين همان موضوعى است كه خداوند در خلقت بشر در نظر دارد.
خداوند در حيوانات غريزه را قرار داده و در انسان هم فطرتى نهاده است كه در وانشناسى به آن غريزه مىگويند. حيوانات تابع غرايز خودشان هستند يعنى داراى شعور و اراده براى انجام يا عدم انجام موضوع غريزى نيستند ولى انسان وضعيّتش فرق دارد، چون خداوند درباره انسان فرمود: اِنّى جاعِلٌ فِى الاَْرْضِ خَليفَةً.[6] خليفه كسى است كه مقتدر است يعنى از طرف خداوند داراى اختيار است بنابراين نمىشود كه مانند حيوان تابع غريزه باشد. از طرفى هم خداوند نمىخواهد انسان را رها كند چون از رتبه حيوانيّت هم تنزّل پيدا مىكند لذا قوانين و دستورات الهى را معيّن فرمود كه اگر طرفين براساس غريزه به هم نزديك شدند با رعايت آن شرايط ايرادى نداشته باشد چنانكه در سوره بقره مىفرمايد: فَأْتُوا حَرْثَكُمْ اَ نّى شِئْتُمْ[7] هرجا كه خواهيد با رعايت مسائل شرعى مىتوانيد نزديكى كنيد. و از آنجا كه غريزه هميشه در انسان وجود دارد و امر الهى هم هميشه هست، جنگ بين غريزه و امر خدايى دائمى است و چنانكه فرويد[8] مىگويد: ميل جنسى تا وقتى كه انسان حيات دارد با انسان هست. ولى از آنجا كه غالبا غريزه داراى سلطه و قدرتى است كه بتواند خودش را تحميل كند، خداوند سدّى را قرار داده تا غريزه افسارگسيخته نباشد. اهميّت در اين است كه انسان بتواند امر الهى را بر غريزه سلطه دهد و انگيزه اطاعت امر خداوند آنقدر بايد قوى باشد كه جلوى نيروى غريزه را بگيرد و آن را متعادل كند.
بنابراين يكى از نكاتى كه در داستان زندگى حضرت يوسف(ع) مهم است اين است كه توانست امر الهى را بر نيروى غريزه سلطه دهد. قرآن علّت اين موضوع را اينگونه بيان مىفرمايد: وَ لَقَدْ هَمَّتْ بِهِ وَ هَمَّ بِها لَوْ لا اَنْ رَا بُرْهانَ رَبِّهِ،[9] زليخا خواست كه با يوسف بياميزد و اگر يوسف برهان پروردگارش را نديده بود او هم ميل پيدا مىكرد و قصد زليخا را مىكرد. غريزه آنقدر قوى هست كه بر يوسف هم مسلّط است ولى برهان ربّ بر او غالب شد. اگر آن برهان ربّ براى انسان حاصل شود حتّى مىتواند بر غريزه كه قدرت بسيار هم دارد غلبه كند.
حالْ برهان ربّ چيست؟ قرآن در مورد حضرت موسى(ع) مىفرمايد: وَ لَمّا بَلَغَ اَشُدَّهُ وَاسْتَوى اتَيْناهُ حُكْما وَ عِلْما وَ كَذلِكَ نَجْزِى الْمُحْسِنينَ،[10] چون موسى به رشد و كمال رسيد و برومند شد، به او حكمت و علم بخشيديم و اينگونه احسانكنندگان را پاداش مىدهيم. و در مورد حضرت يوسف(ع) وقتى كه آن خواب را مىبيند چون هنوز در زمان ابتداى سلوك او بود، مىفرمايد: وَ كَذلِكَ يَجْتَبيكَ رَبُّكَ وَ يُعَلِّمُكَ مِنْ تَأْويلِ الاَْحاديثِ و يُـتِمُّ نِعْمَتَهُ،[11] يعنى خداوند تو را به اينگونه برمىگزيند و تعبير خواب مىآموزد و نعمتش را بر تو تمام مىكند. ولى وقتى حضرت يوسف به رشد و كمال رسيد، قرآن مىفرمايد: وَ لَمّا بَلَغَ اَشُدَّهُ اتَيْناهُ حُكْما وَ عِلْما و كذلكَ نَجْزِى المُحْسِنين[12] يعنى وقتى كه حضرت يوسف(ع) به رشد و كمال رسيد، حكمت و دانش به او عطا كرديم و اين پاداش احسانكنندگان است. پس از اين آيه مىفرمايد: وَ لَقَدْ هَمَّتْ بِهِ وَ هَمَّ بِها لَوْ لا اَنْ رَا بُرْهانَ رَبِّه،[13] اگر برهان ربّ را نديده بود او هم به زليخا ميل مىكرد.
برهان ربّ، علم و حكمت معنوىئى بود كه خداوند به يوسف عطا فرموده بود و در لسان عرفا مقصود از برهان ربّ سكينه و آرامشى است كه بر انبيا و مؤمنين نازل مىشود كه آنان را در عالم كبير و صغير نصرت مىدهد و سكينه همانصورت ملكوتى حضرت يعقوب(ع) بود كه بر قلب يوسف(ع) تجلّى كرد كه در درويشى و عرفان به آن صورت فكريّه مىگويند كه براى سالك مجسّم مىشود.
نقشه زليخا براى اينكه يوسف را به سمت خود مايل كند اين بود كه در درون قصر، محلّى را درنظر گرفته بود كه بر ديوارهاى آن تصاويرى از خودش و يوسف كشيده شده بود كه شهوتبرانگيز و ترغيبكننده يوسف به سوى زليخا باشد و يوسف به هر اتاقى كه مىآمد در آن را قفل مىكردند. امّا در تورات از اينكه زليخا محلّى را با اين وصف ترتيب داده باشد مطلبى بيان نشده ولى در اخبار ما به آن اشاره شده است. نكته جالبى كه در اينخصوص در مثنوى هم به آن اشاره شده اين است كه وقتى يوسف درْ اتاقِ دربسته با زليخا قرار گرفت، در فكر فرو رفت كه چهكار كند و نگاه كرد، ديد قفل ناگهان باز شد و رفت به اتاق بعدى و آنجا هم ديد قفل باز شد تا اينكه قفلها پشت سرهم باز شدند و مولوى در شرح بيت:
گر راه روى، راه بَرَت بگشايند
ور نيست شوى،به هستىات بگرايند
اينگونه بيان مىكند:
گر زليخا بست درها هر طرف
يافت يوسف هم ز جنبش منصرَف
باز شد قفل و درو شد ره پديد
چون توكّل كرد يوسف، برجهيد
گرچه رخنه نيست عالم را پديد
خيره يوسفوار مىبايد دويد
تا گشايد قفل و در پيدا شود
سوى به جايى شما را جا شود[14]
بعد از اينكه قفلها باز شدند يوسف وقتى به آخرين قفل رسيد، ديد قفل باز شد: وَ اَ لْفَيا سَيِّدَها لَدَا الْبابِ[15] يعنى شوهر زليخا را بر در منزل يافتند حال چطور شد كه شوهر زليخا جلوى در خانه آمده بود بايد بگوييم:
الهى راست گويم فتنه از توست
ولى از ترس نتوانم چغيدن[16]
خداوند در اينجا دو نفر را تربيت كرد: يكى يوسف را كه بعد به پيامبرى رساند و ديگر زليخا را كه در حدّ خودش تربيت شد. بعدا هم كه يوسف به زندان افتاد با آن دو جوان دربارى كه آنها هم زندانى شده بودند آشنا شد. آن دو، خوابى كه ديده بودند خدمت يوسف(ع) عرض كردند، او تعبير كرد و به يكى از آنها گفت: تو موقعيّت خوبى پيدا مىكنى و ساقى شراب شاه مىشوى و به آن ديگرى گفت: تو را به دار مىزنند. او نيز به يوسف(ع) عرض كرد كه من اين خواب را به دروغ گفتم تا ببينم تو چگونه تعبير مىكنى. حضرت فرمود: شما دو نفر از من استفتاء كرديد و تعبيرى كه كردم همان قضاى الهى مىشود و قطعيّت مىيابد؛ قُضِىَ الاَْمْرُ الَّذى فيـهِ تَسْتَفْتِيانِ،[17] يعنى موضوعى كه درباره آن از من نظر خواستيد، پايان يافته است. بنابراين در اينجا ضمن اينكه به خواب اهميّت داده شده ولى نشانگر آن است كه كلام حضرت يوسف(ع) مؤثّر در موضوع است و هر تعبيرى كه حضرت بكند همان واقع خواهد شد. به همين دليل است كه گفته شده خوابهايى را كه شخص فكر مىكند مهم است به هيچكس نبايد بگويد مگر به اولياءاللّه يا انسان عالمى كه بتواند تعبير كند و هر تعبيرى كه اوليا بكنند، واقع خواهد شد.
حضرت پس از آنكه تعبير خواب آنها را گفت به آن شخصى كه گفته بود تو از گناهت تبرئه مىشوى و نديم شراب شاه خواهى شد، فرمود كه وقتى به نزد شاه برگشتى از من نيز ياد كن: اُذْكُرْنى عِنَدَ رَبِّكَ[18] و بگو كه يوسف بىگناه زندانى شده است. در اينجا قرآن مىفرمايد: فَاَ نْسيهُ الشَّيْطانُ ذِكْرَ رَبِّهِ،2 يعنى شيطان تقاضاى يوسف را از ياد او برد. مثل اينكه شيطان مراقب بود و وقتى ديد كه يوسف به اين شخص متوسّل شده، باعث شد كه او سفارش يوسف را فراموش كند. معلوم مىشود كه فراموش كردن توصيّه و سفارش دوستان، ممكن است بر اثر القاى شيطان باشد و با اينكه مدّتى به پايان حبس يوسف نمانده بود امّا از آنجا كه متوسّل به غير شده بود، خداوند مىفرمايد: فَلَبِثَ فِى السِّجْنِ بِضْعَ سِنينَ،[19] چند سال ديگر در زندان ماند.
در روايات آمده است كه وقتى يوسف متوسّل به آن زندانى شد و آن درخواست را از او كرد فرشتهاى نازل شد و گفت: خداوند مىفرمايد: چه كسى تو را نزد پدر عزيز كرد؟ يوسف عرض كرد: خداوند. بعد. او گفت: وقتى كه برادرانت تصميم گرفتند تو را بكشند و در آن چاه انداختند چه كسى تو را نجات داد؟ يوسف گفت: خداوند. سپس او گفت: چه كسى تو را به مصر فرستاد و تو را محترم كرد؟ يوسف گفت: خداوند. فرشته گفت كه خداوند مىفرمايد: با اينكه تو را بارها از مرگ و مصائب نجات داديم چرا در اينجا به غير خدا متوسّل شدى؟ نتيجهاش اين شد كه: فَلَبِثَ فِى السِّجْنِ بِضْعَ سِنينَ، چند سال ديگر در زندان ماند تا اينكه فرعون خواب ديد. خداوند در اينجا از فرعون به عنوان “ملك” نام مىبرد و باتوجّه به مطالبى كه قبلاً بيان شد اين يك ارزش براى آن پادشاه محسوب مىشود. آن ملك نيز به يوسف مقام بالايى عطا كرد. و بعد قحطى مصر اتّفاق افتاد و برادران يوسف به نزد وى آمدند و او به آنها گفت كه دفعه بعد بنيامين را هم با خود بياوريد. دفعه بعد آنها با بنيامين آمدند و آن اتّفاقات افتاد و يوسف بنيامين را نزد خود نگه داشت و برادران يوسف بدون بنيامين نزد يعقوب برگشتند و حتّى به يعقوب خبر دادند. او مجدّدا ناراحت شد و همان عبارتى را بيان كرد كه وقتى به او گفتند: يوسف را گرگ خورده است. پس او گفت: بَلْ سَوَّلَتْ لَكُمْ اَ نْفُسُكُمْ اَمْرا فَصَبْرٌ جَميلٌ عَسَى اللّهُ اَن يَأْتِيَنى بِهِمْ جَميعا،[20] اين نفس شماست كه اينكار را برايتان آراسته كرد پس براى من صبرجميل بهتر است شايد خداوند همه آنها ــ يعنى هم يوسف و هم بنيامين ــ را به من بازگرداند. فرزندانش به او گفتند كه تو دائما ياد يوسف مىكنى و با اينكار يا بيمار مىشوى و يا خود را هلاك مىكنى: قالُوا تَاللّهِ تَفْتَؤُا تَذْكُرُ يُوسُفَ حَتّى تَكُونَ حَرَضا اَوْ تَكُونَ مِنَ الْهالِكينَ.[21] در اينجا بود كه حضرت يعقوب(ع) فرمود: اِنَّما اَشْكُوا بَـثّى وَ حُزْنى اِلَى اللّهِ وَ اَعْلَمُ مِنَ اللّهِ ما لا تَعْلَمُونَ،[22] من شرح درد و اندوه خود را فقط با خداوند در ميان مىگذارم زيرا آنچه من از جانب خدا مىدانم شما نمىدانيد. در اينجا حضرت يعقوب با اينكه هنوز خبرى از يوسف نيافته بود ولى اميدوار بود كه آن مجازات الهىئى كه خداوند براى او مقرّر كرده است تمام شده باشد و خداوند هر دو فرزندش را به او برساند و به دليل اَعْلَمُ مِنَ اللّهِ ما لا تَعلَمُونَ بود كه با اينكه به يعقوب گفته بودند كه يوسف را گرگ خورده است ولى به فرزندانش مىفرمايد كه برويد و از يوسف و برادرش بنيامين جستجو كنيد و از لطف خدا مأيوس نشويد زيرا هيچكس جز كافران از لطف خدا مأيوس نمىشود.[23] تا اينكه بالاخره در پايان داستان حضرت يعقوب بر يوسف(ع) وارد شد و در تورات آمده است كه وقتى يعقوب يوسف را ديد، گفت: حالا كه تو را زنده ديدم مىتوانم بميرم.[24] ولى قرآن اين عبارت را نياورده و مىفرمايد: وَخَرُّوا لَهُ سُجَّدا[25] يعنى برادرانش و پدر و مادرش سجده كردند. بايد توجّه داشت كه در اينجا سجده حضرت يعقوب(ع)، سجده بر يوسف نبود، زيرا يعقوب هم پدر و هم مرشد يوسف بود بلكه در اينجا، سجده، سجده شكر به درگاه الهى بود و پدر و مادر يوسف و برادرانش سجده شكر بهجا آوردند.
البتّه برخى مىگويند كه در آن موقع مادر يوسف وفات نموده بود و آن زن پدرش، خاله او، بود و در آن زمان خاله را، مادر ناميدن شايع بوده است. بعد يوسف به پدر عرض مىكند: يا اَبَتِ هذا تَأْويلُ رُءْياىَ مِنْ قَبْلُ قَدْ جَعَلَها رَبّى حَقّـا،[26] اى پدر اين تعبير آن خواب من است كه پروردگارم آن را تحقّق بخشيده است. يوسف هم حتما خيلى خوشحال بود و در روايات هم آمده است كه يوسف چون در قدردانى از پدر و مرشد معنوى خويش كوتاهى كرد، جبرئيل به نزد او آمد و گفت: اى يوسف دستت را باز كن، يوسف دستش را باز كرد و نورى از دستش خارج شد و به آسمان رفت. يوسف پرسيد: اين چه نورى است؟ جبرئيل گفت: اين نور بزرگى و نور علم بود، و به اصطلاح عرفا نور ولايت بود، كه خداوند در نسل تو گذاشته بود و چون نتوانستى احترام و قدردانى از يعقوب، پدرت، را بهطور كامل بهجاى آورى، اين نور از نسل تو خارج شد. لذا يوسف بعد از پدر جانشين او شد ولى بعد از يوسف آن برادرى كه قصدش اين بود كه يوسف را از چاه نجات دهد و مانع كشتهشدن يوسف شده بود و همچنين در قضيه سرقتى كه به بنيامين نسبت داده شده بود، همو گفت: من بدون بنيامين به نزد پدر بازنمىگردم چون ايمانم را وثيقه گذاشتهام، جانشين حضرت يوسف(ع) شد و به اين ترتيب نبوّت در خاندان يعقوب باقى ماند. قرآن در پايان سوره مىفرمايد: لَقَدْ كانَ فِى قَصَصِهِمْ عِبْرَةٌ لاُِولِى الاَْلْبابِ ما كان حَديثا يُفْتَرى،[27] يعنى اين داستانى ساختگى نيست بلكه براى خردمندان عبرتى است.
در بعضى تفسيرها، گفته شده كه يوسف مقام ولايت داشت و يعقوب مقام رسالت. بنابراين تفسير، ظاهرا اينطور بهنظر مىرسد كه يوسف مطاع بود و يعقوب مطيع؟
نه خير. تا كسى در مقام ولايت نباشد، نتواند رسالت داشته باشد. هر پيغمبرى، ولىّ هست امّا هر ولىئى پيغمبر نيست. امر پيغمبرى لازم نيست از كسى برسد، ولى ولايت حتما بايد از كسى برسد. ولايت پس از يعقوب، از يعقوب به يوسف رسيد و يوسف رسالت هم پيدا كرد.
نكته ديگرى كه در اين داستان هست و اصولاً در مورد بقيه انبيا هم صدق مىكند، مسأله اَ نَا بَشَرٌ مِثْلُكُمْ است. اگر جنبه اَ نَا بشرٌ مثلكم باشد پس خطا هم بايد باشد چون در جنبه بشرى اشتباه و خطا ممكن است پيدا شود. آن وقت اين امر با عصمتى كه شيعه براى انبيا قائل است منافات دارد.
در مورد عصمت هم، نظرياتْ خيلى متفاوت است. بعضىها مىگويند كه نبى فقط در تلقّى و ابلاغ وحى معصوم است نه در ساير موارد. اين است كه از وقتى كه به رسالت منصوب شد معصوم مىشود. در مورد موسى(ع) قرآن مجيد مىگويد: وَ لَمّا بَلَغ اَشُدَّهُ وَ اسْتَوى اتَيْناهُ حُكْما وَ عِلْما، وقتى موسى به رشد و كمال رسيد، به او حكمت و علم داديم، يعنى قبل از اين، چنين نبود. اين است كه جواب فرعون را هم مىگويد كه: فَعَلْتُها اِذا وَ اَ نَا مِنَ الضّالّينَ،[28] آن وقت من از گمراهان بودم و اين قبل از اين بود كه به من خداوند علم و حكمت دهد. نظريه ديگر اين است كه در مورد گناهان عمده، گناهان كبيره، معصوماند، نه در مورد خطاهاى كوچك كه بر همه بشرها جايز است.
در مورد زليخا تفكيك بين عشق مجازى و عشق حقيقى چطور ممكن بوده است؟ يعنى عشق مجازى مىرود به سمت عشق حقيقى يا از اوّل عشق حقيقى بوده و بهصورت مجازى برايش درآمده بود؟ اصولاً چگونه مىشود تفكيك كرد؟
اين خودش بحث مفصّلى است. در عشق سه ركن وجود دارد: عشق و عاشق و معشوق. عاشق انسان است و بنابر اين كه معشوق كه باشد، اگر الهى باشد مىگويند عشق حقيقى، عشق واقعى؛ معشوق اگر غيرالهى باشد عشق مجازى است. ممكن است عشق الهى به مجازى بكشد؛ عشق مجازى هم ممكن است به الهى بكشد. در روانشناسى هم مىگويند عشق حدّ اعلاى دوست داشتن است، يعنى دوستدارنده آنقدر دوستدارِ دوست است كه خودش را محو در او مىبيند، اين معنى عشق است. عملاً چنين حالتى در مورد معشوق غيرالهى كمتر رخ مىدهد يا اصلاً رخ نمىدهد. امّا هر دو ممكن است كه به هم برسد يعنى هم عشق الهى به مجازى تبديل شود و هم عشق مجازى به الهى. اين هم كه گفتهاند: المجاز قنطرة الحقيقه، براى اينكه در عشق مجازى هم، عاشق ياد مىگيرد خودش را فراموش كند. وقتى اين كار را مىكند، مدّتى بعد مىبينيد كه اين معشوق آنگونه نيست كه او خودش را در مقابلش فراموش كند. مثلاً در همان داستان مندرج در دفتر اوّل مثنوى كه كنيزك عاشق شد و رنگش زرد شد و دواهايى به او دادند، بالاخره منجر شد به اين كه به هر جهت عشقش از بين مىرود و مىفهمد كه اين آن كسى نيست كه من محو او بشوم، آنوقت عشقش تبديل مىشود به عشق الهى.
اين در مورد تعدّد همسران پيامبر(ص) و آن روايت منسوب به پيامبر كه مىفرمايد: من سه چيز از دنياى شما انتخاب كردم؛ بوى خوش و زنان و نماز، مىتواند صادق باشد كه عشق الهى به مجازى تبديل مىشود؟ يعنى اينطور باشد كه علاقه پيامبر به زنان تبديل عشق الهى به مجازى است؟ آيا اينطور مىشود تفسيرش كرد؟
نه، اجازه الهى است براى اينكه تو بتوانى عشق داشته باشى. و الاّ فرض كنيد عشقى كه پيغمبر به خديجه داشت با عشقى كه به عايشه داشت خيلى فرق مىكرد. عشقى را كه پيامبر به خديجه داشت دو تكه كرد: نصفش را به عايشه كه جوانتر و از نوع ديگر بود، داد و نصف ديگرش را به ام سّلمه كه زن مسنّى بود. يعنى پيغمبر مجاز شد در اينكه اين عشق را داشته باشد.
مطلبى كه در مورد خواب فرموديد، در روانكاوى مسأله را در مورد ناخودآگاه مطرح مىكنند و حتّى وحى را مىبرند به ناخودآگاه؛ تا چه حد روانكاوى مىتواند در گفتگو در اينباره ملاك ما باشد؟
روانكاوى علمى است كه تازه پيدا شده و نوزاد است، خداوند كمك براى ما مىفرستد. يك وقتى لشكرى مىفرستد فرض كنيد مثل وقتى كه مسلمين جنگ مىكردند و حمزه به كمك آنها مىرسيد. يك وقت خداوند مثل اين نوزادى را بهوجود مىآورد و او بزرگ مىشود تا به ما كمك كند. همين روانكاوى در خيلى جاها به ما كمك مىكند يعنى براى تأييد فهم ما مثبت بوده، حرف ما را ثابت كرده، آنوقت مىشود گفت كه روانكاوى ما را راهنمايى مىكند نه اينكه ما به روانكاوى تكيه مىكنيم. بلكه خداوند روانكاوى را تدارك ديده براى اينكه در امورى مربوط به آن، ايمان ما محكم شد.
در روانكاوى سبك يونگ را به فرويد ترجيح مىدهيد يا فرويد را به يونگ؟
يونگ را. فرويد خودش واكنش به افكار دوران قبلى هم خودش و هم زمان خودش بود. يعنى فرويد هم از زندگى گذشته خودش تجربه يافته و بر مبناى آن قانون گذاشته است و همچنين واكنش به اين نظر رايج بوده كه تا آن تاريخ روحانيون، كشيشها، مىگفتند حرف زدن راجع به مسائل جنسى اصلاً معنا ندارد. البتّه بعضى از آنها درباره آن حرف نمىزدند بلكه در خفا عمل مىكردند. ولى عكسالعمل حرفزدن آنها اين شد كه فرويد گفت همهچيز برپايه روابط جنسى است. قبل از او مىگفتند كه اين مسأله در كودك اثر نمىكند؛ فرويد گفت: نه انسانها از پنج سالگى اثر مىگيرند كه البتّه بعد كس ديگرى گفت از دوسالگى و البتّه من مىگويم از انعقاد نطفه. اين است كه آراى فرويد عكسالعمل بود. يونگ هم اوّل شاگرد فرويد بود. او و آدلر شاگردان فرويد بودند. آدلر آلمانى بود و يونگ سوييسى. آدلر مىگفت همه چيز برخاسته از حسّ خودخواهى و قدرتطلبى است كه آدم خودش را مىخواهد نه ميل جنسى. يونگ خيلى تحقيق كرد حتّى در اين زمينه ملاقاتهايى با هانرى كربن داشت. من مشروح حرفهاى آنها را پيدا نكردم، ولى يونگ در اين ملاقاتها نظرياتش عوض شد و مقدارى الهى شد. اگر كسى نداند يونگ كيست و مطالبش را بخواند مىگويد از علماى الهى است.
اينها جلسات ساليانه در زوريخ داشتهاند كه در آن كربن و گرهارد شولم كه از علماى يهودى اهل عرفان بود، شركت داشتند. آنها علمايى بودند كه سالى يك هفته در زوريخ جمع مىشدند و مباحثشان هم حول همين امور بوده، كه به آن محفل اورانوس مىگفتند و مطالب عنوان شده در اين محافل به صورت كتاب درآمده است.
بله يونگ اوّل كربن را نديده بود و او را نمىشناخت. بعد البتّه بيشتر با هم رابطه داشتند. در مورد خواب هم، نوع ديگرش خوابى است كه من خودم در 6 يا 7 سالگىام ديدم و در زندگىام تأثير گذاشت و برايم جالب بود. من در آن موقع بيمارى بسيار بدى داشتم و لحظات آخر عمر را مىگذراندم، رو به قبله بودم، مادر و برخى اقوام آنجا بودند و دست مادرم را گرفتند بيرون بردند تا شاهد جان كندن من نباشد. اطبّا همه گفتند كارى از ما ساخته نيست. من در همان حالْ خوابم رفت و خواب ديدم در جايى بودم كه مىخوردم به درّهاى رو به نابودى. بعد ديدم از آن پشت، حضرت على(ع) آمدند و يكى از اين قهوهجوشها، دستشان بود و در فنجان ريختند و گفتند بخور! خوب مىشوى. من آن را گرفتم و خوردم. كمى بعد بيدار شدم. صدا زدم بياييد كه من خوب شدم، حضرت على من را خوب كرد. همه با تعجّب آمدند. بچه شش، هفت ساله قاعدتا در ناخودآگاهش چيزى ندارد پس اين شايد مربوط به همان نطفهاى است كه منعقد شده و آگاهىهايى دارد. به هر جهت خيلى فكر كردم كه از ديد روانكاوى آن را ببينم. امّا به دلم آمد كه خدا گفته كه به تو چه كه روانكاوى چه مىگويد؟ من چنين كردم.
اصولاً مسأله خواب براى من خيلى جالب توجّه است. يك وقت، نظريهاى داشتم در مورد عقده اُديپ كه فرويد آن را نقد مىكند. من يكجور ديگر آن را ديدم و دربارهاش مطلبى نوشته بودم. آن موقع كه در پاريس درس مىخواندم يك روز فكر كردم بروم اين مطالب را با لئوته، كه استاد روانكاوى بود، گفتگو كنم. به وى گفتم ده دقيقهاى با شما كار دارم. گفتم من دانشجوى حقوقم در اينجا نظريهاى دارم و با او مطرح كردم. او گفت: خوب است، بد نيست ولى تو كتابهاى فلان كس را خواندى. گفتم: نهخير. كتابها در مورد جنسيّت و ميل جنسى بود. تصوّر مىكنم جان كلووتيس نويسندهاش يا مترجمش بود كه پنج سال در قبايل بدوى زندگى كرده بود. تصوّر مىكنم او مىخواست با خواندن اين كتابها نظريه من را تصحيح كند.
[1]. سوره يوسف، آيه 23: و آن زن از روى ميل نفسانى با يوسف بناى مراوده گذاشت و درها را بست و يوسف را به سوى خود خواند و گفت من براى تو آمادهام، يوسف گفت به پروردگارم پناه مىبرم بهراستى كه خداوند مرا مقامى نيكو عطا فرموده و هرگز ستمكاران را رستگار نمىكند.
[2]. سوره تحريم، آيه 10: خدا براى كافران، زن نوح و زن لوط را مثال آورد كه تحت فرمان دو بنده صالح ما بودند و به آنها خيانت كردند بنابراين آن دو شخص نوح و لوط نتوانستند آنها را از قهر خدا برهانند و حكم شد آن دو زن را با دوزخيان در آتش افكنيد.
[3]. سوره يوسف، آيه 51.
[4]. البتّه من نمىدانم كه آمار ملائكه چگونه بهدست آمده است! خدا رحمت كند مرحوم ملاّ خداداد خيبرگى كه آخوند بود و مكتب داشت و حضرت آقاى صالحعليشاه مىفرمودند: از سنّ من [يعنى از دوران خود حضرت صالحعليشاه] تا سنّ محمود [منظور دوران كودكى آقاى دكتر محمود تابنده كوچكترين فرزند حضرت صالحعليشاه] همه دروس مكتبى و قرآن خواندن را در مكتب ملاّخداداد خواندهاند. ملاّخداداد آمار خاصّى از ملائكه داشت. مثلاً مىگفت در صبح عاشورا 1500 ملائكه دور حضرت اباعبداللّهع بودند و عرض كردند كه ما در خدمتيم و حضرت مرخّصشان فرمود يا در قبل از اقامه نماز ظهر عاشورا 10012 ملائكه به حضرت اقتدا كردند يا پس از نماز 15176 ملائكه در خدمت حضرت بودند خلاصه آمارهاى دقيقى مىداد! مانند برخى از آمارهايى كه امروزه مىدهند. حضرت صالحعليشاه به او محبّت و احترام مىكردند امّا يك روز از او پرسيدند: آخوند اين آمارها را از روى چه كتابى مىگويى؟ گفت يك كتاب خطّى دارم كه در آن نوشته شده است. ايشان پرسيدند: نام آن كتاب چيست؟ گفت: آن كتاب متأسّفانه هم صفحه اوّلش و هم صفحه آخرش مفقود شده است.
[5]. امّا نكته حقوقى كه در اينخصوص قابل تأمّل مىباشد اين است كه خداوند همانطور كه در سوره نور فرموده: اِنَّ الَّذينَ يُحِبّونَ اَنْ تَسْيعَ الفاحِشَةُ فِى الَّذينَ امَنُوا لَهُمْ عَذابٌ اَليمٌ فِى الدُّنْيا وَالاْخِرَةِ آيه 19: آنانكه دوست مىدارند كه كار منكرى در ميان كسانى كه ايمان آوردهاند شايع كنند براى آنها در دنيا و آخرت عذابى دردناك خواهد بود نخواسته كه عمل فحشا در جامعه شايع شود، اعمّ از اينكه كارى شايع شود و يا داستانش شيوع پيدا كند. به همين دليل در اثبات شرعى آن سختگيرى شده بهطورى كه تقريبا براى حقوقدان احراز شرعى آن تقريبا جز از راه اقرار امكانپذير نيست زيرا هيچكس اين عمل را در برابر چشم چهار شاهد عادل انجام نمىدهد. چنانكه وقتى آيات 4 و 5 سوره نور درباره حد قذف نازل شد، يكى از اصحاب پيامبر بهنام سعد يا عاصم انصارى خدمت حضرت شرفياب شد و عرض كرد با اينكه به حقّانيّت اين حكم الهى اقرار دارم امّا اگر مردى وارد خانه خود شود ببيند همسرش با شخص بيگانهاى همبستر شده آيا بايد به او چيزى نگويد تا وقتى كه برود چهار شاهد بياورد و آنگاه كه چهار شاهد آورد چنانچه آن شخص رفته باشد اگر آن مرد آنچه را كه ديده است، بگويد، بايد هشتاد تازيانه بر او بزنند؟ در همين حين يكى از صحابه بهنام هلال بن اميّه كه اين واقعه براى او اتّفاق افتاده بود وارد شد و ماجرا را خدمت پيامبرص عرض كرد و پيامبر خواست حد قذف بر او جارى كند در همين حين آيات 6 تا 9 سوره نور كه مربوط به حكم لعان است نازل شد كه در اينگونه موارد مرد بايد چهار بار قسم بخورد كه از راستگويان است و بار پنجم قسم ياد كند كه لعنت خدا بر او باد اگر دروغ گفته باشد و آنگاه زن نيز چهار بار قسم بخورد كه شوهرش دروغ گفته است و بار پنجم قسم بخورد كه غضب خدا بر او باد اگر شوهرش راست گفته باشد و سپس جدايى بين زن و شوهر حاصل مىشود.
[6]. سوره بقره، آيه 30: من در زمين خليفهاى قرار مىدهم.
[7]. همان، آيه 223.
[8]. بعد از آنكه فرويد مكتب روانكاوى را بنا كرد ايرادات بسيارى بر مكتب او گرفتند ولى بنيان علمى كه بنا كرد بهجاى خودش باقى است.
[9]. سوره يوسف، آيه 24.
[10]. سوره قصص، آيه 14.
[11]. سوره يوسف، آيه 6.
[12]. همان، آيه 22.
[13]. همان، آيه 24.
[14]. مثنوى معنوى، تصحيح توفيق سبحانى، دفتر پنجم، ابيات 1105 ـ 1108.
[15]. سوره يوسف، آيه 25.
[16]. ناصرخسرو.
[17]. سوره يوسف، آيه 41.
[18] و 2. همان، آيه 42.
[19]. همان، آيه 42.
[20]. همان، آيه 83 .
[21]. همان، آيه 85 .
[22]. همان، آيه 86 .
[23]. سوره يوسف، آيه 87 : يا بَنِىَّ اذْهَبُوا فَتَحَسَّسُوا مِنْ يُوسُفَ وَ اَخيهِ وَ لا تَايْئَسُوا مِنْ رَوْحِ اللّهِ اِنَّهُ لا يَايْئَسُ مِنْ رَوْحِ اللّهِ اِلاَّ الْقَوْمُ الْكافِرونَ.
[24]. تورات، سفر پيدايش، باب 47، آيه 30.
[25]. سوره يوسف، آيه 100.
[26]. همان.
[27]. همان، آيه 111.
[28]. سوره شعراء، آيه 20.
Copyright © Majzooban.Org 2024. All Rights Reserved