Search
Close this search box.

دو شعر و دو حکایت

شاعر : هوشنگ ابتهاج ( ه.الف.سایه)

پيمانه‌ها پر خون کنيـد

ای عاشقان٬ ای عاشقان   پيمانه‌ها  پر خون کنيـد

وز خون دل چون لاله ها رخساره‌‌ها  گلگون کنيــد

آمد يکی آتـش سوار٬ بيـرون جهيـد از ايـن حصـار

تا بردمد خورشيــد نو شب را ز خود بيـرون کنيــد

آن يــوسف  چــون ماه  را از چاه غـم  بيـرون  کشيد

در کلبهء احزان چرا ايــــــن نالـــــهء محزون کنيـــد

از  چشم  ما آيــيـــنه‌ای  در پيـــــش آن مه‌ رو نهيــد

آن فتنهء  فتــــانه را ب ر خويـــــشتن  مفتون کنيـــــد

ديوانه چون طغيـــــــان کند  زنجيــر و زندان  بشکند

از زلف  ليـــلی  حلقه‌ای  در گــــردن مـــجنون کنيــد

ديدم به  خواب نيمه‌ شب خورشيد و مه  را لب‌ به ‌لب

تعبير اين خوابِ عجب٬ ای صبح‌خيزان٬ چون کنيد؟

نوری   برای دوستــان٬  دودی  به چــشم دشمنـان!

من دل بر آتش مــی‌نهم٬  اين هيمه  را افـزون  کنيد

زين  تخت و تاج سرنگون  تا کی رود  سيـلاب خون؟

اين تخـــت را ويــران کنيد٬ اين تاج را وارون کنيــــد

چنديـــن   که از خم  در سبو  خــون دل ما مــــی‌رود

ای شاهدان   بزم کيــــن   پيمانـــه‌ ها پر خون  کنيـــد 

 

حکایتی از عبید زاکانی

خواب دیدم قیامت شده است. هرقومی را داخل چاله‏ای عظیم انداخته و بر سرهر چاله نگهبانانی گرز به دست گمارده بودند الا چاله‏ی ایرانیان. خود را به عبید زاکانی رساندم و پرسیدم: «عبید این  چه حکایت است که بر ما اعتماد کرده نگهبان نگمارده‏اند؟» گفت: «می‌دانند که به خود چنان مشغول شویم که ندانیم در چاهیم یا چاله.» خواستم بپرسم: «اگر باشد در میان ما کسی  که بداند و عزم بالا رفتن کند…» نپرسیده گفت: گر کسی از ما، فیلش یاد هندوستان کند خود بهتر ازهر نگهبانی لنگش کشیم و به تهِ چاله باز گردانیم!

 

یک شعر از برتولت برشت

اعتراض نکردم

اول به سراغ یهودی‌ها رفتند

من یهودی نبودم، اعتراضی نکردم .

پس از آن به لهستانی‌ها حمله بردند

من لهستانی نبودم و اعتراضی نکردم .

آن‌گاه به لیبرال‌ها فشار آوردند

من لیبرال نبودم، اعتراض نکردم

سپس نوبت به کمونیست‌ها رسید

کمونیست نبودم، بنابراین اعتراضی نکردم .

سرانجام به سراغ من آمدند

هر چه فریاد زدم کسی نمانده بود که اعتراضی کند.!!!!!!!!!!!

 

این یک داستان واقعی است که در ژاپن اتفاق افتاده

شخصی دیوار خانه اش را برای نوسازی خراب می کرد. خانه های ژاپنی دارای فضایی خالی بین دیوارهای چوبی هستند. این شخص در حین خراب کردن دیوار در بین آن مارمولکی را دید که میخی از بیرون به پایش فرو رفته بود. دلش سوخت و یک لحظه کنجکاو شد. وقتی میخ را بررسی کرد متعجب شد؛ این میخ ده سال پیش، هنگام ساختن خانه کوبیده شده بود!!! چه اتفاقی افتاده؟ در یک قسمت تاریک بدون حرکت، مارمولک ده سال در چنین موقعیتی زنده مانده!!! چنین چیزی امکان ندارد و غیر قابل  تصور است. متحیر از این مساله کارش را تعطیل و مارمولک را مشاهده کرد. در این مدت چکار می کرده؟ چگونه و چی می خورده؟ همان طور که به مارمولک نگاه می کرد یک دفعه مارمولکی دیگر، با غذایی در دهانش ظاهر شد!!! مرد شدیدا منقلب شد. ده سال مراقبت! چه عشقی! چه عشق قشنگی!!! اگر موجود به این کوچکی بتواند عشقی به این بزرگی داشته باشد پس تصور کنید ما تا چه حد می توانیم عاشق شویم، اگر سعی کنی