Search
Close this search box.

حکایتی ازعبيد زاکاني

این طنز تلخ را که طعنه ی رندانه عبید زاکانی به قاضيان نيم غازي در عدليه ايران است، جهت انتشار در سايت مجذوبان نور، پایگاه خبری دراویش سلسله نعمت اللهی گنابادی ارسال کرده ،شاید تذکری به مسند نشیینان قضاوت باشد و اثری در انشاء احکام قرون وسطی این جماعت  داشته باشد

 

مفتيان فتواي خون ما به مفتي مي دهند

قاضيان نيم غازي  نيز  امضاء مي كنند

این طنز تلخ را که طعنه ی رندانه عبید زاکانی به قاضيان نيم غازي در عدليه ايران است، جهت انتشار در سايت مجذوبان نور، پایگاه خبری دراویش سلسله نعمت اللهی گنابادی ارسال کرده ،شاید تذکری به مسند نشیینان قضاوت باشد و اثری در انشاء احکام قرون وسطی این جماعت  داشته باشد :

قلمي از قلمدان قاضي افتاد. شخصي که آنجا حضور داشت گفت: جناب قاضي کلنگ خود را برداريد. قاضي خشمگين پاسخ داد: مردک اين قلم است نه کلنگ. تو هنوز کلنگ و قلم را از هم باز نشناسي؟ مرد گفت: هر چه هست باشد، تو خانه مرا با آن ويران کردي.

روزی  ز  دست  قاضی  عدلیه  کلک  او

لغزید و واژگون شد و افتاد  روی سنگ

مردی  که  در   برابر  او  ایستاده   بود

گفتا به وی که خم شو و بردار این کلنگ

قاضی به خشم رفت و برآشفت و تند گفت

ای  آنکه فرق می ندهی  بین  نام و ننگ

بین   کلنگ و کلک  چه  دیدی  شباهتی

از حیث وزن و قامت و شکل و ردیف و رنگ

قاضی  هنوز از سخنش  لب نبسته بود

کان مرد در جواب بدو گفت بی درنگ

دانم  که این  قلم بود  اما کند  خراب

بنیان خانه ها چو تواش آوری به چنگ