Search
Close this search box.

حساسیت نشان ندادن

پیغمبر خواب دید که میمون ها از منبرش بالا و پایین می روند. خیلی ناراحت شد. خواب پیغمبر هم مثل بیداریش است، مثل وحی است. خواب پیغمبر برای آن روز نبود تا روز قیامت حجّت است. حالا اینهایی که واقعاً این گونه احساس احترام می کنند یعنی وقتی که منبر می روند می گویند من می خواهم آنچه پیغمبر فرموده است اینجا بگویم؛ برای خودش، بطور غیررسمی یک مأموریت از جانب پیغمبر حساب می کند

 

 

 

حساسیت نشان ندادن[1]

 

بِسمِ اللهِ الرَّحمنِ الرَّحیم. بعضی از مردم هستند که اصلاً به قانون معتقد نیستند، نه به این قانون هایی که ما وضع می کنیم، به قانون کلی، مثل قانون علت و معلول. به هر جهت آنچه در جسم و در قانون است در جان هم هست. آنچه در همه جهان هست در ما هم هست، منتها قوانین کوچکتری که ما نمی بینیم. مثلاً همه ما دیده ایم که کسانی نسبت به قلقلک حساسیت دارند، به خصوص بچه ها؛ ما امتحان می کردیم، اول کمی بچه را قلقلک می دادیم، می فهمیدیم قلقلکی است، بد بدون آنکه دستمان به بدنش بخورد دست را که حرکت می دادیم او احساس قلقلک می کرد، یعنی حساس می شد. بعضی چیزها مصونیّت می دهند، بعضی چیزها هم حساسیت می دهند. یک نفر می گفت یکی از بزرگانِ فامیل آنها، از ماست بدش می آمد، حالا علّتش را کاری نداریم، هر وقت کسی می خواست با او شوخی مؤذّبانه کند، ظرف ماست را جلویش می گذاشت، او ناراحت می شد. کاری نمی کردند فقط ظرف ماست را جلویش می گذاشتند.

 

حالا دشمنی ها همین طور است، دوستی ها هم همین طور، رگ خواب ما را پیدا می کنند، مثلاً دشمن ما، (شخصی یا عمومی،) با پیدا کردن آن رگ خواب، بدون اینکه خودش زیاد زحمت بکشد ما را اذیت می کند. در طی سیزده، چهارده قرن گذشته هر چه دروغ بوده به ما نسبت داده اند، هر چه را که ما خودمان به دیگران ایراد گرفتیم به ما نسبت دادند، ما می گوییم مواد مخدر بد است، مصرف نکنید جنون آور است و … به آن حکم تحریم می دهیم، از آن طرف دشمن مدت ها می گفت اینها چرتی و بنگی هستند؛ یعنی درست همان چیز را به ما نسبت می دادند.

 

بنابراین ما باید در مقابل تیری که می اندازند رویین تر شویم. مثلاً منبری که مقدّس است، هنوز من خیلی ها را می بینم، وعّاظی که مقدّس هستند وقتی منبر می روند دسته منبر را می بوسند، یعنی منبر پیغمبر، البته این، منبر پیغمبر نیست، منبر پیغمبر از چوب بود و پیغمبر ساخت و بعد هم از بین رفت. پیغمبر خواب دید که میمون ها از منبرش بالا و پایین می روند. خیلی ناراحت شد. خواب پیغمبر هم مثل بیداریش است، مثل وحی است. خواب پیغمبر برای آن روز نبود تا روز قیامت حجّت است. حالا اینهایی که واقعاً این گونه احساس احترام می کنند یعنی وقتی که منبر می روند می گویند من می خواهم آنچه پیغمبر فرموده است اینجا بگویم؛ برای خودش، بطور غیررسمی یک مأموریت از جانب پیغمبر حساب می کند. معمولاً برای منبر تیمّناً سه پله می گذارند چون منبری که پیغمبر فرمود و درست کردند سه تا پله داشت. و الآن می گویند قبل از اینکه من از این منبر بالا بروم خود پیغمبر از این منبر بالا رفت، نه این منبر چوبی.

 

حالا بعضی ها دسته های منبر را می بوسند که أَیَّدَهُمُ اللهُ تَعَالَی خجالت نمی کشند، یعنی فکر می کنند، آن دانشمند جامعه شناس گفته امام حسین با شمشیر جدّش کشته شد، اگر امام حسین با شمشیر جدّش کشته شد، منبر پیغمبر هم با کبریت بندگانش از بین رفت. این قدر هم به اصطلاح اغراق نکنید، هر کسی در یک گوشه ای یک حرفی زده، همه جاها مثل هم است، همه ی کره ی زمین مثل هم است. قم، بروجرد، کرج، تهران اینها همه مثل هم است. همیشه از این چیزها هست. یک بارانی هایی است که «ضدآب» است- بارانی باید هم این طوری باشد- آب روی آن می ریزد، اما در آن فرو نمی رود و از آن جاری می شود. این «ضدآب» است.بارانی هم که می گویند به این جهت است که بارانی را از این پارچه های «ضدآب» می پوشید. درویشی همین پارچه هایی را که می پوشد«ضدآب» می کند.

 

مثل ذکر که ما داریم چون نفوذ آب، نافذ بودنش، همه چیزش به امرالهی است، وَ ما تَسقُطُ إلَّا یَعلَمُها[2]إلَّا بِأَمرِ رَبِّه، حالا یکی که اگر بداند شما پالتو«ضدآب» پوشیدید ودر خیابان راه می روید، او یک سطل آب روی شما می ریزد می گوید اگر آب بریزم آبم هدر می شود، آب که در او اثر نمی کند؛ یا ممکن است سنگ به طرف شما پرت کند و یک سپری هم شما دارید که اگر سنگ زد سنگ به خودش بر می گردد. پس حالا اگر «ضدآب» نپوشیده باشید تا یکی در کوچه سطل آب دستش بود که دارد به خانه اش می برد شما از نزدیکی اش رد می شوید می گویید مواظب باش این آب را روی من نریزی، او خوشش می آید، آب را می ریزد، حساسیت نداشته باشید در مورد حرف چرندی که یک نفر می زند، ما هر روز شنیده ایم و می شنویم.

 

مثال طنز می زنند که کسی بقالی داشت و از اینکه می گفتند کشک، بدش می آمد، اینکه می گفتند کشکی است، اینطوری است. خوب بعضی ها خوششان می آمد، می آمدند، می گفتند آقا کشک دارید او ناراحت می شد، عصبانی می شد. یک نفر از کسانی که به خاطر گفتن کشک، کتک خورده بود، دیگر نمی گفت کشک، می گفت ماست دارید؟ باز بقال عصبانی می شد. یک نفر پرسید اینکه می گوید ماست، نمی گوید کشک. چرا کتک می زنی؟ گفت ماستی که او می گوید یعنی کشک.

 

کسی که بخواهد واقعاً صحبت های قرآنی کند باید مثل قرآن مَثل بزند، ما خجالت می کشیم مَثَل بزنیم، می گوییم در مثل مناقشه نیست. ولی خداوند می گوید: إنَّ اللهَ لا یَستحیی أَن یَضرِبَ مَثَلاً ما بَعُوضَهً فَما فَوقَها[3]، به یک پشه مَثَل بزند، مَثَل برای چه؟ با مَثَل خوب فهمیده می شود همه اینها کشک است، از کشک بدتان نیاید واِلّا هر چه بگویند شما می گویید یعنی کشک، ناراحت می شوید.

 

این یادنامه صالح را بد نیست بگیرید، همه اش هم خواندنی است، برای یک حالتی آنهایی که خدمت ایشان رسیده اند که خوب، آنهایی که نرسیده اند توصیف می کند یکی از بزرگان را، همه بزرگان یکی هستند، منتها فرض کنید بنده قبل از حضرت صالح علیشاه را درک نکردم، حضرت نورعلیشاه در سال 1337 قمری رحلت فرمودند، من در سال 1346 قمری، یعنی 9 سال بعد به دنیا آمدم. این است که من از آن وقتی که دیدم، حضرت صالح علیشاه بودند در مطالب خیلی صحبت می کنم وقتی حاشیه می آید، متن فراموش می شود ولی خود این شعر که در آنجا نوشته بودم:

 

چنان پر شد فضای سینه از دوست                   که نقش خویش گم شد از ضمیرم

 

در آنجا نوشته بودم حالا روابط پستی خوب شده، دنیا جلو رفته، ما دیگر نمی توانیم با الاغ مسافرت کنیم، باید هواپیما باشد، ترن باشد، همه دنیا این طوری است، در ایران هم البته، الحمدلله الآن روابط پستی و اینها…. خوب شده، سابقاً هفته ای سه روز اتومبیل پستخانه از مشهد می آمد و می رفت. بین راه کیسه ها را می داد نامه هایی هم برای بیدخت بود می داد. کاغذهایی که برای حضرت صالح علیشاه بود را می آوردند؛ ما عصرها که پست می آمد می نشستیم، یک نامه را که ایشان می خواندند، بعد به من می دادند می گفتند بخوان. یکی از نامه ها را که من گرفتم و خواندم، دیدم یکی از فقرای بروجرد خدمت ایشان نامه ای نوشته است که یک آقایی آمده اینجا و خیلی به درویشی حمله می کند و ما را خیلی ناراحت کرده، اقدامی بفرمایید.

 

من نامه را خواندم و خدمتشان برگرداندم. چند شب بعد نامه ها را جواب می دادند. – هروقت این خاطرات را می گویم یادم می آید از قصور خودم که نمی توانم به نامه های شما جواب بدهم، من را ببخشید. آنهایی که منتظر جواب نامه هستند و جواب نمی گیرند من را ببخشید، چون نمی توانم. من را نفرین نکنید، من را دع کنید که خداوند به خاطر شماها تا حالا من را نگه داشته، به خاطر شماها من امروز هستم- حالا به هرجهت، جواب نامه ها را می نوشتند، فرمودند می خواهم جواب نامه بروجرد را بنویسم – از آقایان بروجردی ها که هستند، اگر این نامه ی ایشان را، حتماً نویسنده ی نامه مرحوم شده، در آلبوم خانوادگی شان هست این نامه را بیاورند ما تکثیر کنیم و از آن استفاده کنیم، گم نشود، حیف است که این نامه ها گم شود –فرمودند می خواهم نامه بنویسم جواب آن آقا را بدهم، از من پرسیدند به نظر توچه بنویسم؟ وقتی یک بزرگی، یک کاری ارجاع می دهد و بعد هم جوابش را می خواهد، خود خداوند همان قدرت جواب را مطابق مقتضیات به او می دهد؛ من گفتم به نظر من مرقوم بفرمایید شما به حرف هایش گوش بدهید، ام خیلی به این حرف ها اعتنا نکنید، فقط گوش بدهید، ببینید حتماً یک انسانی که دارد حرف می زند همه ی حرفش که دروغ نیست. لااقل یک بار می گوید: لَا إلَهَ إلَّا الله، اینکه دروغ نیست.

 

راست است. دقت کنید آن حرف های راست را با موچین بکشید. آن اعتقادات صحیح را بگیرید، به مابقی گوش ندهید و اصلاً فراموشش کنید. در غیر اینصورت، شما بیشتر مُبلّغ او می شوید. آن وقت ها ضبط صوت نبود واِلّا می نشستید با ضبط صوت حرف های ما را ضبط می کردید چهل تا سی دی تکثیر می کردید که همه بشنوند. مستمعینی که آن آقا دارد، گوش می دهند، بعد می روند بیرون فراموش می کنند.

 

برای اینکه یک عده ای از ایشان که اصلاً خدا را فراموش کرده اند، خدا هم آنها را فراموش می کند. یک عدّه دیگر نه، خدا را فراموش نکرده اند خدا را دارند، همان خداوند از اشتباه نجاتشان می دهد. به هر جهت شما مُبلّغش می شوید. اگر هم شما از بروجرد به جای دیگری تبعیدش کنید شما مُبلّغش می شوید، خیلی از این پرونده ها را دیدم که اشخاصی چیزی را که اصلاً مهم نبوده بزرگ کردند، از این راه عمل بکنید، فراموش بشود منتها خیلی که حساسیت به خرج بدهید، می فهمند قلقلکی هستید، همان جا را قلقلک می دهند. سرتان را پایین بیندازید و راه خودتان را بروید.

 

حرف هایم شاید خیلی مربوط به هم نباشد، من گفتم، خود شما به هم ربطش بدهید. چون حرف که می زنم شاید اوائلش ارادی است، بعد نمی دانم، خودش می آید از همان منبعی که حرف می آید، شما خودتان به هم ربط بدهید.

 

 


[1] . صبح پنج شنبه، تاریخ 2/6/1387 هـ.ش

[2] . سوره انعام، آیه59: هیچ برگی از درختی نمی افتد مگر آنکه از آن آگاه است.

[3] . سوره بقره، آیه 26: خدا ابایی ندارد که به پشه وکمتر از آن مثل بزند.