من و تو نسل بی پرواز بودیم / اسیر پنجه های باز بودیم/ /خوشبخت ترين فرد كسي است كه بيش از همه سعي كند ديگران را خوشبخت سازد. / / هیچ حیوانی به حیوانی نمی دارد روا/ آنچه این نامردمان با جان انسان میکنند
من و تو
من و تو نسل بی پرواز بودیم / اسیر پنجه های باز بودیم
هوا بارانی است و فصل پاییز / گلوی آسمان از بغض لبریز
به سجده آمده ابری كه انگار / شده از داغ تابستانه سرریز
هوای مدرسه ، بوی الفبا / صدای زنگ اول محكم وتیز
جزای خنده های بی مجوز / و شادیها و تفریحات نا چیز
برای نوجوانی های ما بود / فرود خشم و تهمت های یكریز
رسیده اول مهر و درونم / پُر است ازلحظه های خاطرانگیز
كلاس درس خالی مانده از تو / من و گلهای پژمرده سر میز
هوا پاییزی و بارانی ام من / درون خشم خود زندانی ام من
چه فردای خوشی راخواب دیدیم !/ تمام نقشه ها بر آب دیدیم !
چه دورانی چه رویای عبوری !/ چه جستن ها به دنبال ظهوری !
من و تو نسل بی پرواز بودیم / اسیر پنجه های باز بودیم
همان بازی كه با تیغ سرانگشت / به پیش چشمهای من ترا كشت
تمام آرزوها را فنا کرد / دو دست دوستی امان را جدا کرد
تو جام شوكران را سر كشیدی / به ناگه از كنارم پر كشیدی
به دانه دانه اشك مادرانه / به آن اندیشه های جاودانه
به قطره قطره خون عشق سوگند / به سوز سینه های مانده در بند
دلم صد پاره شد بر خاك افتاد / به قلبم از غمت صد چاك افتاد
بگو، بگو آنجا كه رفتی شاد هستی ؟ / در آن سوی حیات آزاد هستی ؟
هوای نوجوانی خاطرت هست ؟ / هنوزم عشق میهن در سرت هست ؟
بگو آنجا كه رفتی هرزه ای نیست؟ / تبر، تقدیر سرو و سبزه ای نیست ؟
كسی دزد شعورت نیست آنجا ؟ / تجاوز به غرورت نیست آنجا ؟
خبر از گورهای بی نشان هست ؟ / صدای ضجه های مادران هست ؟
بخوان همدرد من، همنسل و همراه / بخوان شعر مرا با حسرت و آه
دوباره اول مهر است و پاییز / گلوی آسمان از بغض لبریز
من و میزی كه خالی مانده از تو / و گلهایی كه پژمرده سر میز
خوشبخت ترين فرد كسي است كه بيش از همه سعي كند ديگران را خوشبخت سازد.
روزی سقراط ، حکيم معروف يونانی، مردی را ديد که خيلی ناراحت و متاثراست. علت ناراحتيش را پرسيد ،پاسخ داد:”در راه که می آمدم يکی از آشنايان را ديدم.سلام کردم جواب نداد و با بی اعتنايی و خودخواهی گذ شت و رفت و من از اين طرز رفتار او خيلی رنجيدم.”
سقراط گفت:”چرا رنجيدی؟” مرد با تعجب گفت :”خب معلوم است، چنين رفتاری ناراحت کننده است.”
سقراط پرسيد:”اگر در راه کسی را می ديدی که به زمين افتاده و از درد وبيماری به خود می پيچد، آيا از دست او دلخور و رنجيده می شدی؟”
مرد گفت:”مسلم است که هرگز دلخور نمی شدم.آدم که از بيمار بودن کسی دلخور نمی شود.”
سقراط پرسيد:”به جای دلخوری چه احساسی می يافتی و چه می کردی؟”
مرد جواب داد:”احساس دلسوزی و شفقت و سعی می کردم طبيب يا دارويی به او برسانم.”
سقراط گفت:”همه ی اين کارها را به خاطر آن می کردی که او را بيمار می دانستی،آيا انسان تنها جسمش بيمار می شود؟ و آيا کسی که رفتارش نادرست است، روانش بيمار نيست؟ اگر کسی فکر و روانش سالم باشد، هرگز رفتار بدی از او ديده نمی شود؟ بيماری فکر و روان نامش “غفلت” است و بايد به جای دلخوری و رنجش ،نسبت به کسی که بدی می کند و غافل است، دل سوزاند و کمک کرد و به او طبيب روح و داروی جان رساند.
پس از دست هيچکس دلخور مشو و کينه به دل مگير و آرامش خود را هرگز از دست مده و بدان که هر وقت کسی بدی می کند، در آن لحظه بيمار است.
ادمیت
از همان روزی که دست حضرت قابیل
گشت آلوده به خون حضرت هابیل
از همان روزی که فرزندان آدم
زهر تلخ دشمنی در خون شان جوشید
آدمیت مرده بود
گرچه آدم زنده بود
از همان روزی که یوسف را برادرها به چاه انداختند
از همان روزی که با شلاق و خون دیوار چین را ساختند
آدمیت مرده بود
بعد دنیا هی پر از آدم شد و این آسیاب
گشت و گشت
قرنها از مرگ آدم هم گذشت
ای دریغ
آدمیت برنگشت
قرن ما
روزگار مرگ انسانیت است
سینه دنیا ز خوبی ها تهی است
صحبت از آزادگی پاکی مروت ابلهی است
صحبت از موسی و عیسی و محمد نابجاست
قرن موسی چمبه هاست
روزگار مرگ انسانیت است
من که از پژمردن یک شاخه گل
از نگاه ساکت یک کودک بیمار
از فغان یک قناری در قفس
از غم یک مرد در زنجیر حتی قاتلی بر دار
اشک در چشمان و بغضم در گلوست
وندرین ایام زهرم در پیاله زهر مارم در سبوست
مرگ او را از کجا باور کنم
صحبت از پژمردن یک برگ نیست
وای جنگل را بیابان میکنند
دست خون آلود را در پیش چشم خلق پنهان میکنند
هیچ حیوانی به حیوانی نمی دارد روا
آنچه این نامردمان با جان انسان میکنند
صحبت از پژمردن یک برگ نیست
فرض کن مرگ قناری در قفس هم مرگ نیست
فرض کن یک شاخه گل هم در جهان هرگز نرست
فرض کن جنگل بیابان بود از روز نخست
در کویری سوت و کور
در میان مردمی با این مصیبت ها صبور
صحبت از مرگ محبت مرگ عشق
گفتگو از مرگ انسانیت است
فریدون مشیری