عشق جواب داد: مهم نیست دوست من،تو دیگه نمیتونی کاری بکنی،فقط ازت خواهش میکنم از این به بعد یار من شو همه جا همراه من باش تا راه را گم نکنم. و از همان روز تا همیشه عشق و دیوانگی همراه یکدیگر به احساس تمام انسانهای عاشق سرک میکشند!
زمانهای قدیم وقتی هنوز راه بشر به زمین باز نشده بود فضیلتها و تباهی ها دور هم جمع شده بودند
ذکاوت گفت:بیایید بازی کنیم،مثل قایم باشک
دیوانگی فریاد زد:آره قبوله،من چشم میزارم
چون کسی نمیخواست دنبال دیوانگی بگردد همه قبول کردند
دیوانگی چشمهایش را بست و شروع به شمردن کرد
یک..دو.. سه..
همه به دنبال جایی بودند تا قایم شوند
نظافت خود را به شاخ ماه آویزان کرد
خیانت داخل انبوهی از زباله ها مخفی شد
اصالت به میان ابرها رفت و
هوس به مرکز زمین به راه افتاد
دروغ که میگفت به اعماق زمین کویر خواهد رفت ،به اعماق دریا رفت
طعم داخل یک سیب سرخ قرار گرفت
حسادت هم داخل یک چاه عمیق
آرام آرام همه قایم شده بودند و
دیوانگی همچنان میشمرد:هفتاد و سه.. هفتاد و چهار..
اما عشق هنوز معطل بود.نمیدانست به کجا برود
تعجبی هم ندارد قایم کردن عشق خیلی سخت است
دیوانگی داشت به عدد 100 نزدیک میشد
که عشق رفت وسط یک دسته گل رز آرام نشست
دیوانگی فریاد زد:دارم میام،دارم میام
همان اول کار تنبلی را دید ،تنبلی اصلا تلاش نکرده بود تا قایم بشود.
بعد هم نظافت را یافت و خلاصه نوبت به دیگران رسید اما از عشق خبری نبود.
دیوانگی دیگر خسته شده بود که حسادت حسودیش گرفت و آرام درگوش او گفت:عشق در آن سوی گل رز مخفی شده است.
دیوانگی با هیجان زیادی یک شاخه از درخت کند و آنرا با قدرت تمام داخل گلهای رز فرو کرد.
صدای ناله ای بلند شد.
عشق از داخل شاخه ها بیرون آمد ،دستهایش را جلوی صورتش گرفته بود و از بین انگشتانش خون میریخت
شاخه درخت چشمان عشق را کور کرده بود
دیوانگی که خیلی ترسیده بود با شرمندگی گفت:
حالا من چکار کنم؟چگونه میتوانم جبران کنم؟
عشق جواب داد: مهم نیست دوست من،تو دیگه نمیتونی کاری بکنی،فقط ازت خواهش میکنم از این به بعد یار من شو همه جا همراه من باش تا راه را گم نکنم.
و از همان روز تا همیشه عشق و دیوانگی همراه یکدیگر به احساس تمام انسانهای عاشق سرک میکشند!