Search
Close this search box.

دلايل بقاءروح و…حكمت عزاداري، تاسوعاوعاشورا…

دلايل بقاء روح و تجرّد نفس و عالم آخرت[1]/حكمت عزاداري،تاسوعا و عاشورا، ايمان ،پايان بيني، عهد الست، بيعت[2] 

بسم الله الرّحمن الرّحيم. امشب مصادف با شب عاشورا يعني شب شهادت حضرت اباعبداللّه الحسين«ع» است و در تقويم ها و از صدها سال پيش كه تاريخ قمري به كار ميبردند، به تاسوعا مشهور است، تسع يعني نُه. تاسع يعني نُهُم. عاشورا هم يعني دهم، ولي اين دو لغت – يعني تاسوعا و عاشورا – براي مسلمين بخصوص براي شيعيان معناي خاصي پيدا كرده و يادآور واقعهي مهمّي است. به طوريكه در ادبيات فارسي هم مي گويند عاشورايي به راه انداخت! يا مي گويند «عاشوراي دوم»، يعني تشبيه ميكنند به وقايعي كه در عاشورا اتفاق افتاده، به اين جهت از اول اين ماه براي شيعيان، ايام عزاداري محسوب ميشود. عزا براي چه كسي؟ براي خودمان. در زندگي معمولي هم وقتي عزاداري براي كسي ميكنيم، عزا براي كيست؟ او كه نه ظاهراً اين عزاداري را ميبيند، نه به ما گفته كه براي من عزاداري كنيد. اين عزا در واقع ابراز نگراني و ناراحتي خودمان است، از فقدان كسي كه به او علاقه مند بوديم. در زندگي معمولي هم عزاداري همين معني را ميدهد. در زندگي اجتماعي هم، همينطور. وقتي براي كسي عزاداري ميكنيم،در واقع تأسف ميخوريم و متأثر ميشويم از اينكه عزيزي را از دست داديم. خوب اگر اين طوري است، ما در اين عزاداري، چه چيزي را از دست داده ايم؟ اگر درست فكر كنيم در واقع ما، يعني امّت اسلامي، در آن زمان لياقت نداشتيم كه اين چنين شخصي را داشته باشيم. عزاداري مي كنيم كه لياقت خودمان را از دست داديم، ظاهر كرديم كه لياقت نداريم والّا در اسلام و در مقرّرات اسلامي همانطور كه گفتيم عزا نيست،تحرّك است. براي اينكه اسلام هيچ وقت چيزي را از دست نداده و نميدهد، هميشه رو به جلوست.

كتابي كه شبهاي جمعه مي خوانيم كتاب پند صالح است. دلايل بقاء روح و تجرد نفس و آثاري كه انسان درزمان حياتش مي بيند و كارهايي كه ميكند، آثارش با او ميماند، همراهش ميرود. يك قسمت ديگري از آن چنين است:

«بسم الله الرحمن الرحيم .برادران من ايمان كه علاقه ي روح است به مبدأ و فكر آغاز و انجام و آن ناموس بزرگ الهي و امانت خدايي است، بايد نگاه دار و قدردان بوده از آلايشها پاك داشت، بايد همت نماييم كه نام فقر و ايمان كه بر ما گذاشته شده به آن موصوف باشيم و به نيكي معرفي شويم كه بر ما صدق كند. بايد بكوشيم كه عهد ازلي را كه در صفحه ي فطرت جان ثبت شده و عقل گواهي مي دهد و به فريب نفس در دنيا در طاق فراموشي افتاده، بعد از تازه كردن به توسط عهد و پيمان تكليفي پاسدار باشيم. »

در جلسات قبلي، گفتيم كه تفاوت انسان با حيوان داشتن فكر پايان بين است، فكري كه پايان را مي بيند.حالا اين پايان چه زماني است، بحثي است كه هميشه بوده و هست و خواهد بود. همه ي انسان ها اعم از آنهايي كه به همين زندگي عادت كرده اند و به چيزي غير از آنچه به حواس درمي آيد باور ندارند، پايان زندگي را مرگ مي دانند و مي توان گفت به نحوي پايان بين هستند و نمي شود گفت حيوانند براي اينكه يك پاياني را مي بينند. بعد از اينكه اين پايان را ديدند با استدلالات و با تجربيات متوجه مي شوند كه يك مبدأيي دارند. (مبدأ يعني يك جايي كه از آنجا آمده اند.)

ازكجا آمده ام آمدنم بهر چه بود به كجا ميروم آخر، ننمايي وطنم

از كجا آمده ام و به كجا مي روم، فكري است كه براي هر يك از افراد بشر خواهد آمد. كسي كه هر گونه فكري – حتي فكر ناقص و فكر مريض – داشته باشد بالآخره در لحظاتي فكر مي كند از كجا آمده ام و اگر درست فكر كند و بفهمد مبدأش كجاست و علاقه اي به آن مبدأ داشته باشد، اين فهم و علاقه ايمان ميشود.

اين ايمان را با چه مي شود به دست آورد؟ با يك فكر پايان بين. يعني فكر توجه مي كند به اينكه مرگ پايان كار نيست زيرا بعد از مرگ هم بر اثر اعمالي كه در اين عالم انجام داده و آثاري ايجاد شده است، يك نحوه حيات دارد. ايمان عبارت است از عُلق هاي كه ما به مبدأ داريم. اگر بر اثر اين عُلقه، بفهمد كه مبدأ كجاست، اين عُلقه يك حالت معنوي و ايماني پيدا مي كند. در همين زندگي وقتي كسي شما را از يك خطري نجات داده، هميشه علاقه اي به آن شخص داريد، يا در يك محلي كه به دنيا آمده ايد و زندگي مي كنيد و نام آن را وطن مي گذاريم، تا آخر به آن علاقه منديد و اين علاقه مندي تا حدي فطري بشر است و به هيچ وجه منافاتي با شرع يا منافاتي با اخلاق و عقل ندارد. حتي اين علاقه مندي در پيغمبر«ص» هم بود به نحوي كه وقتي حضرت مكّه را فتح كردند، اهالي مدينه يعني انصار چون از علاقه مندي حضرت به مكّه مطّلع بودند، نگران شدند كه الآن ديگر پيغمبر با آن علاقه اي كه به مكّه دارد، در مكّه خواهد ماند. اين نگراني را خدمت حضرت عرض كردند، حضرت فرمودند: گرچه به مكّه علاقه دارم، ولي به جهت پاداش و قدرداني از زحمات انصار به مدينه خواهم آمد و حتّي خداوند هم اين علاقه مندي را در بنده ي خودش محمد مصطفي«ص» تشخيص داد و به رسميت شناخت، يعني نگفت چرا اين طوري هستي؟ بلكه به علاقه ي حضرت پاسخ داد و آيه نازل شد كه« قَدْ نَرى تَقَلُّبَ وَجْهِكَ فِي السَّماءِ فَلَنُوَلِّيَنَّكَ قِبْلَةً تَرْضاها[3] » ما در آسما نها – يعني در طي مسير تو، در را ههايي كه مي روي – ديديم كه مي خواهي قبله ات جايي باشد كه مورد علاقه ي توست. به همين دليل ما قبله را تغيير داديم. گفتيم قبله رو به مكّه باشد.

اين ايمان علاقه اي است كه هر بشري در هر مرحله اي باشد به مبدأ خودش دارد. حالا اين مبدأ را اگر درست تشخيص داد كه از يك عالَم غيبي است، علاقه منديش به آن مبدأ زياد مي شود. مبدأيي كه به صورت ظاهر به اين چشم نمي آيد. آن وقت توجه ميكند كه از كجا آمده ام؟ مي گويد:

من مَلَك بودم و فردوس برين جايم بود آدم آورد درين دير خراب آبادم

يا شعر ديگري كه مي گويد: «ما زبالاييم و بالا ميرويم »

اين ايمان و اين علاقه منديِ به مبدأ در صورت ظاهر موجب ميشود كه اولاً در خود اين زندگي فعاليت انساني زيادتر شود. به عنوان مثال وقتي شما علاقه منديد كه به مشهد مشرّف شويد، در جاده و طي مسيري ببينيد كه تابلوهايي در فواصل مختلف نصب شده است، مثلاً بر روي تابلوي اول نوشته شده كه فاصله اينجا تا مشهد 1000 كيلومتر، جلوتر كه رفتيد مي بينيد بر تابلوي بعدي نوشته كه فاصله اينجا تا مشهد 900 كيلومتر، لذا خوشحال ميشويد كه 100 كيلومتر حركت كرديد و به مشهد نزديك تر شده ايد، در واقع شما چون توجه به مقصد داريد، لذا علاقه و فعاليتتان براي طي مسير بيشتر مي شود.

ما هم اگر مقصدمان را بشناسيم و بدانيم كه داريم برمي گرديم به همان مبدأ، هر چه نزديك تر بشويم علاقه مندي مان بيشتر ميشود. انسان بايد در اين راه از كساني كه راه را مي شناسند، بپرسد تا راه را پيدا كند، البتّه ايمان در انسان ها مطابق استعداد و شعورشان درجات مختلفي دارد و اگر به تدريج توجه كند، متوجه مي شود كه ايمان و مسايل ديگر در فطرتش هست، خيلي چيزها در فطرتش وجود دارد كه خودش بايد گرد و خاك روي آن را پاك كند. در قرآن مي فرمايد – البته در اديان مسيحيت و يهود هم به عبارات ديگري همين مطلب وجود دارد- وقتي خداوند انسان را خلق كرد، از او پرسيد: «أَ لَسْتُ بِرَبِّكُمْ قالُوا بَلى[4] » از تمام سلول هاي بدنش، پرسيدكه آيا من خداي شما نيستم؟ همه گفتند: بله، «قالُوا بَلى ». برخي ميپرسند كه چه كسي آنجا بود كه اين ندا را شنيد؟ اگر خوب دقّت كنيد، خودتان آنجا بوديد! از همه ي ما همين سؤال را كردند، همه ي ما اين جواب را داديم. حال اين جواب دادن به اين نحو بود كه خداوند وقتي اوامري صادر مي فرمايد، اطاعت كردنِ آن اوامر مثل اطاعت خداست.

خداوند اوامري صادركرده، براي اينكه بشر زنده بماند. آن قواعد بهداشتي كه خداوند مقرر كرده، اگر رعايت كنيم زنده ايم والّا نه. اين يعني چه؟ اين همان «قالُوا بَلى » است كه در قرآن مي فرمايد. پس از اينكه به اين عالم آمديم خداوند از ما بازخواست مي كند. مي فرمايد: «أَلَمْ أَعْهَدْ إِلَيْكُمْ يا بَني آدَمَ أَنْ لا تَعْبُدُوا الشَّيْطانَ إِنَّهُ لَكُمْ عَدُوٌّ مُبين[5] » اي بني آدم آيا من با شما در همان روزِ «قالُوا بَلى » عهد نكردم كه فريب شيطان – كه دوست شما نيست – را نخوريد؟ ولي ما فراموش كرديم. به قول باباطاهر كه مي گويد:

مو از قالو بلي تشويش دارُم گنه از برگ و بارون بيش دارم

آنجا يك عهدي كرديم، وقتي آمديم به اين دنيا، فراموش كرديم. مگر اينكه به ما يادآوري كنند – مانند اينكه مثلاً ما مدتي در اسپانيا باشيم و زبان آنجا را ياد بگيريم، بعد از آنكه به ايران آمديم، مدتي كه گذشت آن زبان يادمان مي رود و بايد به يادمان بياورند – ما اين عهدي كه در آنجا كرديم فراموش كرديم به همين دليل هم خدا به صورت بازخواست و سؤال مي فرمايد:«اَلَم اَعهَد اِلَيكُم يا بَني ادَمَ » آيا ما با تو عهد نكرديم؟ يادآوري مي كند كه معلوم مي شود فراموش كرده ايم.لذا براي يادآوري آن موضوع و عهد و پيماني كه فراموش كرده ايم مقرر فرموده است كه مجدداً عهد وپيمان ببنديم، در واقع اين عهدي كه مي بنديم، جلوه ي آن عهدي است كه خداوند در روز الست، كه مي گويند:

«أَلَسْتُ بِرَبِّكُمْ » با ما بسته است كه ما بايد آن را رعايت كنيم كه اين يادآوري ايماني را عرفا اصطلاحاً بيعت مي گويند.

محل ايمان در قلب است. امروزه، مي گويند ما داراي خودآگاه و ناخودآگاه هستيم. البتّه بعضي ها تقسيم بندي ديگري كرده اند و مي گويند: خودآگاه، نيمه آگاه و ناخودآگاه. ايمان در خودآگاه كه ظاهر است، نيست، در بعضي ها در نيمه آگاه است و در بعضي ها در ناخودآگاه. يعني بر تمام وجود انسان بدون اينكه تصور كند مسلط است، مثالي كه در مورد خودآگاه وجود دارد اين است كه وقتي ما مي گوييم «لَا حَوْلَ وَ لَا قُوَّةَ إِلَّا بِاللَّهِ الْعَلِيِّ الْعَظِيم »، اين امر درخودآگاه ماست، ولي اين موضوع، ايمان نيست. ايمان وقتي است كه در دل ما اثر كند يعني ابتدا ما بايد اسلام بياوريم تا ايمان كه مرحله ي بعد از قبول ظاهري اسلام است در قلب ما وارد شود.

حالا إن شاءالله خود خداوند دست ما را بگيرد و در مرحله ي ايمان وارد كند. إن شاءالله.



[1] . پند صالح، حاج شيخ محمد حسن صالح عليشاه، چ 6 ، تهران ، 1371 ، صص 23 – 22

[2] . شب جمعه، تاريخ 27 / 10 / 1386 ه.ش.

[3] .نگريستنت را به آسمان مي بينم.  تو را به سوي قبله اي كه مي پسندي مي گردانيم. «، سوره بقره، آيه 144

[4] .« آيا من پروردگارتان نيستم؟ گفتند: آري. »، سوره اعراف، آيه 172 .

[5] . اي فرزندان آدم، آيا با شما پيمان نبستم كه شيطان را نپرستيد زيرا دشمن آشكار شماست. «، سوره يس، آيه 60