امام حسين«ع» مظلوم نبودند/ اسلام ايران را فتح كرد و نه عرب / اهميت به قول در اسلام / پرداختن به خودمان به جاي فضولي در نتيجه ي كار ديگران / خلافت الهي قابل استعفا نيست[1]
بسِمِ اللَّهِ الرَّحْمن الرَّحيم.
ديروز تولّد حضرت امام حسن«ع» بود. ببينيد لغتي كه در زبان فارسي متداول شده به نام مظلوم ، منظور چيست؟ امام حسين «ع»مظلوم نبود.امام حسن« «ع هم همينطور.سختي هايي كشيدند ،ولي مظلوم نبودند. براي اينكه خداوند او را به مأموريت مي فرستد، چه كسي مي تواند به مأمور خداوند ظلم كند؟ خداوند به شيطان اجازه دادكه كارشكني كند، ولي درباره ائمه فرمود كه خودم آنها را از شرّ شيطان نگه مي دارم به اين دليل معصوم مي شوند. پس ظلمي به آنها نمي شود ؛به حسين بن علي بن ابي طالب بن هاشم بن عبد مناف تا آخر ، به او ظلم مي شود. وجود حسين بن عليف محو است، اسم دو تا، ولي وجود يكي است. وقتي امام حسين«ع» مي گويد: اسلام قوي نمي شود و آبياري نمي شود مگر به خون من، پس شمشيرها زود بياييد ، پس دشمن شمشيرها نيست. اگر خون او را هم بريزند با آنها دشمن نيست.آن شمشيرها با خدا دشمن هستند . ولي امام حسين« ع» كاري ندارد. شمشيرها نميتوانند كاري كنند. يزيد و شمر و همه اينها رفتند .شمشيرها رفتند. ولي اسم اسلام باقي ماند. اسم اسلام و حسين«ع »با هم باقي ماند. به اين حساب اگر بگوييد ، امام حسين« ع» شكست نخورد، پيروز شد، درست است. بنابراين امام مظلوم نبود.و امّا بر مظلوميت امام حسن«ع» بايد گريه كنيم . امامي كه مظلوم بود، امام حسن«ع» بود. امام حسن «ع» زمان قبل از خلافت ظاهري علي«ع»، زمان عثمان را ديد. عثمان واقعاً خيلي خطاها كرد ،من به كسي كه اهل سنّت بود، گفتم: عثمان خيلي خراب كرد . او ازعثمان دفاع كرد، گفت: او آدم دل رحمي، براي قوم و خويش ها بود ولي من مي گويم خيلي چيزها را خراب كرده، به حدّي كه علي«ع» هم با او مخالف بود. علي«ع» با دو نفر قبلي يعني شيخين مخالفتي نكرد ،از لحاظ حكومتي تابع آنها بود؛ يعني اگر دستوراتي راجع به حكومت مي دادند اجرا مي شد. البته از لحاظ معنوي و اسلام ، حتّي خود آن دونفر هم تابع علي«ع» بودند يعني اگر در يك مسأله اي علي «ع» چيزي مي گفت آنها هم تأييد ميكردند كه چند داستان مهم را مي گويم كه نشان ميدهد آنها بعضي چيزها را ميديدند به اين دليل تابع علي«ع» بودند.
هرمزان سردار بزرگ ايراني بود. اوّلاً اين مطلب را بگويم كه در مقابل قشون اسلام، هرگز نگوييد قشون عرب، ايران از عرب شكست نخورد. هر دو خوب هستند و بشري مثل هم هستند. نه اينكه ما بهتراز عرب ها هستيم يا آنها از ما بهترند. همه بندگان خدا هستند . اسلام بود كه نظام شاهنشاهي ايران را شكست داد. البته حالا نمي خواهم خيلي در تاريخ وارد شوم. هرمزان سردار لشكر بود خيلي هم مرد دانشمند و فاضلي بود، منتها چون نظام حكومتي آن وقت اين گونه بودكه طبقات بالا هر چه بگويند بايد پاييني ها اجرا كنند، آنها يك قدري مغرور مي شدند. امّا هرمزان، فيروزان، رستم فرخزاد ، همه مردان دانشمندي بودند كه سردار لشكر هم بودند. هرمزان را اسير كردند وجلوي عمر خليفه ي اسلام آوردند. گفتند كه چنان كرده، چنين كرده ،محاكمه كردند؛ يك محاكمه واقعي، يعني قصّه نبود كه بسازند. عمرگفت: به اين طريق تو محكوم به اعدام هستي و حكم او را صادر كرد و گفت: قبل از اعدام چه مي خواهي؟ آخرين آرزوي تو چيست؟ گفت :تشنه هستم يك كاسه آب بياوريد تا من بخورم . رفتند آبي آوردند .كاسه ها هم نه ملامين بود، نه فلزي، يك كاسه ي گلي بود كه به دست هرمزان دادند. او كاسه را به دست گرفت و اين طرف و آن طرف خود را نگاه كرد، عمر گفت: چرا اين طرف و آن طرف را نگاه مي كني؟ گفت: مي ترسم تا بيايم آب را بخورم از اين طرف و آن طرف تيري به من بزنند. عمر گفت: نه مطمئن باش تا اين آب را نخوري تو را اعدام نمي كنيم. هرمزان گفت: تا اين آب را نخورم مرا اعدام نمي كنيد؟ عمرگفت: بله. هرمزان كاسه را از دست خود انداخت ، آب هم پخش شد. گفت: اين چه كاري است؟ بگيريد او را بكشيد . علي« ع» فرمود :حقّ نداري بكشي. عمر نمي گفت چرا جلوي من را گرفتي؟ چرا انتقادكردي كه عمل من بد بود؟ گفت : ماجرا چيست؟ علي «ع» گفت :خليفه ي مسلمين هستي، البته خليفه اي كه اينجا علي« »ع فرمود ، آن خلافت الهي نبود كه علي«ع» خودش هم حق نداشت از آن استعفا بدهد، خلافت خدا قابل استعفا هم نيست. گفت: تو خليفه ي مسلميني وقتي قولي دادي، قول تو قول مسلمين است. قول دادي تا اين آب رانخورد او را نميكشي. او هم كه نخورد، پس حقّ نداري او را بكشي .عمر تسليم شد. اين حرف در همه جا گفته شد و موجب گرديد ايراني ها به اسلام توجّه كردند و فهميدند در اسلام قولي كه داده شد بايد اجرا هم بشود. در سوره ي توبه آيات اوّل مي گويد: حتماً عقد و قراردادي كه مي بنديد اجرا كنيد. اينها را مردم فهميدند و فهميدند كه علي«ع» واردتراز خليفه است. حكومت مال خليفه است ولي خلافت الهي مال علي«ع»و به دست علي«ع» است. اين را فهميدند. بنابراين رو به اسلام آوردند واين گونه شد كه اسلام ايران را فتح كرد نه عرب. عرب ايران را فتح نكرد. ايرانيان اسلام را فهميدند.
يك مورد ديگر هم مي گويند، علي«ع» هر روز به دارالخلافه مي آمد، ديد كسي را مي برند. گفتند عمر گفته گردن او را بزنند.علي نگاه كرد ديد مسلمان است، چه كرده كه عمر گفته كشته شود ؟حضرت فرمود او را برگردانيد. مأمورين هم مي دانستند حرف علي «ع»كه باشد نميگويند خليفه فرموده ، او را برگرداندند . علي «ع» از عمرپرسيد كه جريان چه بوده؟ عمر گفت: او كفر گفته، خلاف اسلام گفته.گفتند: چه گفته؟ گفت: چند چيز گفته است. گفته: من حق را دوست ندارم، گفته: يهود و نصارا هر دو راست مي گويند ، و… علي «ع» گفت اينها كفر نيست، عين اسلام است . عمر تعجب كرد كه چطور؟ گفت: آنكه گفته حق را دوست ندارم بالاترين حق ، مرگ است ،مي گويد: مرگ را دوست ندارم. كيست كه دوست داشته باشد؟ و آنكه گفته يهود و نصارا هر دو راست ميگويند آيه ي قرآن است آيه ي قر آن مي گويد: يهود ميگويند نصارا به مفت نميارزد، نصارا هم مي گويند يهود به مفت نمي ارزد و هر دو راست مي گويند. اين داستان نشانه ي تسلّط علي«ع» بر قرآن است.
اين نكته كه ما مي گوييم تعليم، كلاسي و درسي نيست آنهايي كه آن زمان بودند هم مي گويند؛ حسن و حسينف نزد اين استاد بزرگ شد ه اند. بنابراين از همان اوّل آثار اين درس معنوي در آنها پيدا شد. هر مرتبه كه پيغمبر«ص» اين دو نوه بزرگوار خود را ميديد و يا هربار حرفي راجع به آنها ميزد، اين حرف ، دري از دريچه ي علم الهي بود. پيغمبر«ص»كسي نبود كه به خاطر فرزندان و قوم و خويش ها ازكسي طرفداري كند. در مقابل، عثمان كه آن دوست ما گفت : خيلي قوم و خويش دوست بود. قوم و خويش دوستي، در حدّ خودش خوب است. اين خلافتي كه علي«ع» دارد قابل عزل و قابل استعفا نيست .آمدند بالاي سر عثمان با شمشير و چاقو، گفتند: توبه كن . گفت : من خطايي نكرده ام. البته در دو مورد پيروي از علي«ع» داشت يكي همين جا كه به او گفتند: توبه كن. گفت: من توبه از چه كنم؟ استغفرالله؛ يكي اينكه گفتند: استعفا بده، گفت: شغل من قابل استعفا نيست. گفتند: تو را مي كشيم، گفت: بكشيد من استعفا نمي توانم بدهم . اين يك نقطه مثبتي در زندگي عثمان است. شايد به خاطر همين دو كار بخشيده شود. اصلاً به ما چه؟ هر كار خدا مي خواهد بكند، چرا فضولي؟ مدام بحث كنيم كه اين ميرود بهشت يا نميرود؟ ما به خودمان بپردازيم.
كسي از ميرزاي قمي كه فقيه بسيار بزرگي است درباره شيخ عطار و مولوي پرسيده بود، توضيحاتي داده بود، بعد در آخر گفته بود :آقا ديگر تو همه ي كارهايت درست شده كه حالا نوبت اينها رسيده؟ توبه خودت بپرداز. حالا، منظور اينكه امام حسن «ع» در چنين محيطي بزرگ شد و استادي مثل علي«ع» داشت و چنين پدر و مادري داشت .مواردي كه مي خواهم در مورد امام حسين«ع» بگويم هست ، در موردامام حسن«ع» كمتر است ولي آنچه درباره امام حسين «ع» گفته مي شود در مورد امام حسن«ع» هم هست. امام حسين«ع» بچّه بود يك بار به پدر عرض كرد كه خانواده و نسل و نژاد من از تو بهتر است .گفت: چطور؟ گفت: پدر من از پدر تو بهتر است، براي اينكه پدر من علي«ع» است ولي پدر تو ابوطالب، مادر من از مادر تو بهتر است ، جد ّمن از جدّ تو بهتر است، برادرم امام حسن«ع» همينطور. اين در زمان كودكي بود كه هنوز آن نور ولايت را دقيقاً درك نكرده بود كه همه چيز فراموش شود، بهرحال امام حسن«ع» واقعاً مظلوم بود براي اينكه وظيفه اي را خداوند به او محوّل كرده ، بعد خود خداوند جلوي او راگرفته، استغفرالله.
الهي راست گويم فتنه از توست
ولي از ترس نتوانم چخيدن
حضرت امام حسن«ع» را به اتفاق آن حاكمي كه براي كوفه يا بصره تعيين كرده بودند آوردند. احترام امام حسن«ع» را نگه مي داشتند،منتها به حرف او گوش نميدادند. يك مثلي است ، دو تا زارع ، پدر وپسري آمده بودند خدمت حضرت صالح عليشاه ، پدر گفته بود كه حضرت آقا، جان و مال ما، مال شما، هر چه بگوييد من قبول مي كنم ،فقط نگوييد اين مال را به اين پسر بدهم . حالا هم معلوم مي شود اطرافيان امام حسن«ع» اينطور بودند. البته در جنگ جمل حضرت ،حسنينف را به جنگ نفرستاد ، شايد به اين علّت كه عايشه ام المؤمنين بود؛ مادر همه ي مؤمنين. غير از اين مطلب، عايشه نسبت به حضرت فاطمه«س»، سمت مادراَندر[2] داشت به اصطلاح نامادري بود كه نسبت به حسنينف هم همين نسبت را داشت و حسنينف هم در تمام طول عمر ميرفتند پيش عايشه، سلام و احوا لپرسي مي كردند.حتّي بعد از جنگ جمل كه عايشه و يارانش در بصره منزلي گرفتند حضرت، حسنينف را براي احوا لپرسي فرستادند و در همان جنگ ،محمّد حنفيه، فرزند ديگر خود را به جنگ فرستادند . بعد يك باربه محمّد حنفيه گفتند: خيال نكني كه من آن دو فرزند ديگرم را نمي فرستم، تو به منزله ي دست مني ، آن دو به منزله دو چشم من هستند. دست بايد كمك كند كه دو چشم محفوظ باشد . هر دو،حسنينف غير از محبّت پدري كه علي «ع» حتماً نسبت به آنها داشتند، يك احترام خاصّي هم پيش علي«ع» داشتند. علي«ع» خيلي به آنها احترام مي گذاشت. وقتي كه عثمان را مي خواستند بكشند، حضرت،حسنينف يا حسن«ع» را تنها فرستادند كه دم در بايستد تا شايدمردم خجالت بكشند و نيايند حمله كنند. امام حسن «ع» ايستادند ، تا مدّتي مردم خجالت كشيدند، ولي بعد رويشان باز شد و حمله كردند كه
بعد مورد بازخواست و توبيخ پدر قرار گرفت كه شما ر ا فرستادم كه نگذاريد عثمان را بكشند. ولي حضرت به حسنينف احترام كاملي داشت. هر دو به يك اندازه در نزد مردم عزيز و محترم بودند. راجع به امام حسين«ع» (البته فرق نمي كند هر دو همينطور بودند ) داستاني را مي گويند: عمر خليفه ي خيلي خشني بود، خشن در احكامي كه فكرمي كرد احكام الهي است. من جمله حكمي كه خود او داده بود ، حكم داده بود كه روايات پيغمبر«ص» را ننويسند. قرآن را بنويسند چون اگرروايات را بنويسند مردم آيات و روايات را نمي توانند از هم تفكيك كنند. عمر شنيد يكي از صحابه بزرگوار به نظرم سعيدبن جبير بود ،
برخلاف دستور، روايت نوشته است. او را صدا كرد، فحش داد و به او لگد زد. عمر خود را بالاتر از ديگران ميدانست. فقط يك نفر را قبول داشت، آن هم علي«ع» بود. به حسنينف هم خيلي احترام مي گذاشت. خشونت عمر به اين معني بود كه كسي در مقابل حرف خليفه نبايد بايستد، يك بار بالاي منبر داشت خطبه مي خواند ، منزل حسنينف و فاطمه«س» يك اتاقي داشت كه يك در به مسجد داشت و يك در از طرف ديگر داشت. اتاق هاي ديگر هم بودند مال زنان پيغمبر«ص» كه از مسجد در نداشتند، از كوچه باز مي شد. امام حسين«ع»از منزل بيرون آمد يا مي خواست داخل برود، از صحن مسجد رد شد .ديد عمر بالاي منبر است، صدا زد گفت: چه مي گويي؟ چرا از منبر جد ّ من بالا رفتي؟ بيا پايين، بالاي منبر جد ّ خودت برو . كسي با اين
خشونت در مقابل عمر حرف بزند! عمر پايين آمد ، جلوي امام حسين«ع» رفت كه ايستاده بود و حضرت را كه كودكي بود بغل كرد ،محبّت كرد و گفت: چشم از منبر جدّ تو پايين آمدم ، جد ّ من منبرنداشت. «عيب مي جمله بگفتي هنرش نيز بگو.» حتّي راجع به خود «مي » شايد اين شعر از همان آيه است كه يَسْئَلُونَکَ عَنِ الْخَمْرِ وَ الْمَيْسِرِ قُلْ فيهِما اِثْمٌ کَبيرٌ وَ مَنافِعُ للِنَّاس[3]،مي پرسند راجع به قمار و شراب، بگو در اينها گناه بزرگي است ، اثم است و منافعي هم براي مردم دارد. در آنجا مي گويد: «عيب مي جمله بگفتي هنرش نيز بگو ». غير از وظيفه ي الهي علي«ع» كه شهيد شد خلافت را به امام حسن«ع» سپرد وظيفه ي سنگيني است، چه كار كند،قابل استعفا كه نيست ، مسأله اي نيست كه علي «ع» بيايد از امام حسن«ع» بپرسد كه من تو را خليفه قرار بدهم يا ندهم؟ امر الهي بود .از آن طرف معاويه بسيار زرنگ و حقّه باز بود ؛ عمروعاص هم مثل خودش كه يكي براي دنيا كافي است ، چه برسد كه دو تا شوند.كمااينكه وقتي در شام، عمروعاص خواست با او شريك شود ، معاويه نشسته بود عمروعاص هم پهلوي او، آن صحابي بزرگ پيغمبر«ص» را صدا زدند و گفتند ما اگر بتوانيم او را موافق كنيم خيلي خوب است . ازدر كه وارد شد، ديده ايد بعضي كه مجلس مي آيند مي روند بالامي نشينند، او آمد بين اين دو نشست و آنها را از هم جدا كرد. اينها فكركردند مي خواهد در صدر مجلس باشد. قبول هم داشتند . صحابه ي پيغمبر«ص» است. البته ما قبول داريم شأن تو بالاتر از همه است امّا چطور شد تو اينجا نشستي؟ چون زمان پيغمبر«ص» هر كسي در مجلس پيغمبر«ص» مي آمد روي زمين مي نشست و هر جا جايي بود مي نشست،ولي او آمد وسط اين دو نشست. گفت: به اين جهت كه من در خدمت پيغمبر«ص» بودم، شما هم بوديد، بعد اجازه گرفتيد كه برويد ، وقتي داشتيد مي رفتيد، پشت شما به ما بود، پيغمبر«ص» گفت: هر وقت اينها را با هم ديديد از هم جدا كنيد. عمروعاص به معاويه نگاه كرد كه يعني اورا نمي شود به بازي گرفت يك صحبت عادي كردند، يك احوال پرسي و او رفت.منظور اينكه معاويه ي تنها كم بود كه عمروعاص هم اضافه شد. امام حسن«ع» از يك طرف با اينها از يك طرف با مردم شام كه جمعيت زيادي بودند روبرو بود، مردم شام زندگي مرفهي داشتند ومردمي بودند كه معاويه به علي«ع» گفته بود اين مردم هر چه من بگويم برايشان قرآن و اسلام است، غير از مريدان تو هستند كه بايد با قرآن براي آنها حرف بزني. اين هم از مردم! از اين طرف اين قشون خود او، آنهايي كه علي«ع» را مجبور كردند حكميت را قبول كند ، بعد مجبور كردند ابوموسي اشعري را انتخاب كند. حضرت علي«ع»مي خواستند ابن عبّاس را بفرستند كه مرد باهوشي بود و از پس عمروعاص برمي آمد، منتها نشد. به هر جهت اين هم از قشون، از يك طرف در داخل خانواده به همسر اعتماد نداشتند ، بطوري كه شب حضرت گاهي پا مي شدند و آب مي خوردند، روي سبو را يك پوستي مي گذاشتند و نخ ميپيچيدند و مهر ميكردند كه كسي باز نكند. اين همسر او بود. شجاعت حسنينف از علي«ع» به آنها ارث رسيده بود .امام حسن«ع» در بسياري جنگ ها، غير از جنگ جمل كه با اُم ّالمؤمنين طرف بودند ، همه جا پيشتاز بودند . به همين جهت هم معاويه مي دانست كه اگر منتظر انتخاب عقلاي قوم باشد همه حسن «ع» را انتخاب خواهند كرد. ديگر هيچ آدم ناجنسي زرنگي و دست و دل بازي معاويه را نداشت حتّي بعضي مي گويند: يزيد هم كه اصرار داشت امام حسين«ع» را به شهادت برساند، بخاطر قضيه ي زينب بود كه شوهرش عبدالله بود و داستان را ميدانيد.به خلافت اهمّيتي نمي داد اين است كه نوشته بود كه خليفه تعيين نكند، معاويه جانشيني تعيين نكند درباره حسن «ع» ننوشته بود براي اينكه حسن«ع» از جانب پيغمبر«ص» تعيين شده و بعدي حسين«ع» است كه بعد زمان امام حسين «ع» هم تا مادامي كه مسأله ي جانشيني را رعايت كرده بود امام حسين«ع» هم ساكت بود .امام حسين«ع» خيلي غيور بود. امام حسن«ع» وظيفه ي خاصّ ديگري داشت. در مجلسي حسن و حسينف كنار هم نشسته بودند در مجلس عمومي در حضور معاويه، واعظ در منبر از علي «ع» بدگويي كرد. امام حسين«ع» دست برد به شمشير كه او را بزند، امام حسن «ع»دست روي زانوي او گذاشتند. امام حسين مي دانست بايد تابع امام حسن«ع» باشد. خوب يا بد خداوند مي داند. امام حسين«ع» غصّه خوري نمي كرد آشكار مي كرد اين امر براي امام حسن«ع» از لحاظ بشري يك ناراحتي است اگر كاري نكند و جلوي امام حسين را نگيرد ، امام حسين«ع» پا مي شود و او را مي كشد ، شلوغ مي شود . به خودامام حسين«ع» و همه لطمه ميخورد، بايد امام حسين«ع» را بنشاند. امّا اگر او را بنشاند با دل شكسته ي او چه كند؟ غصّه و غمي كه مي خورد اين را چه كند؟ هميشه امام حسن «ع» به اصطلاح امروز استرس داشت، معاويه هم يك پودر سمّي را به كار بست كه آهسته نفوذ مي كرد. جلوي كوزه را پارچه اي يا چرمي بسته بود سم ّ را روي همين ريخت نفوذ كرد. با چنين سمّي حضرت امام حسن«ع» شهيد شد. امام حسين«ع» دق دل خود را از اينها گرفت، يعني هر كدام وظيفه ي الهي داشتند و وظيفه ي او اين بود و وظيفه ي ديگري چيز ديگر بود. هر كدام يك وظيفه داشتند، امّا امام حسن «ع» با همين استرس و همين ناراحتي ها رحلت فرمود. بعد خواستند امام حسن «ع» را دفن كنند ، دراينكه امام حسن«ع» نوه ي پيغمبر«ص» و فرزند حضرت فاطمه «س» بود حرفي نبود، خود حضرت مي دانست و فرموده بود : جدالي نشود . مي خواستند امام حسن«ع» را پهلوي جدّ خود و عمر و ابوبكر دفن كنند،عايشه نگذاشت. عايشه گفت: اينجا اتاق من است و من راضي نيستم و نمي گذارم كه حالا يك بحث فقهي شده كه آيا عايشه حقّ داشت اين كار را بكند يا نه؟ بهرحال حضرت امام حسن«ع» را به بقيع بردند. حالا بقيع هم كه ميبينيد نگوييد و فحش را به شخص حاكمان آنجا ندهيد كه قبر را درست نمي كنند. اينها پدران خود را هم در مقبره نميگذارند ،معتقد به قبر نيستند و ما به اين اعتقاد آنها حمله مي كنيم نه به خودآنها. امام حسن«ع »را اگر بردند و آنجا دفن نشد؛ مهم نيست، چرا كه اودر دل هاي مؤمنين است.
[1] . صبح چهارشنبه، تاريخ 27/ 6/ 1387 ه . ش.
[2] . مادراَندر: زن پدر.
[3] . سوره بقره، آيه 219