یکی از شبهای خوب با خدا بعد از مجلس با صفای فقرا ایستاده بودم خوش خوشک و لبخند میزدم به روبروم و هر کی که میگذشت. یکی هم که دوست دوستم بود و اول بار آمده بود ببیند این جماعت کیانند ایستاده بود کنار دستم و جماعت و سکناتشان را میپایید. لابد با خودش میگفت: یعنی اینا الان دلشون خوشه؟
یک فقیری از کنارش گذشت و بیربط سقلمهی محکمی زد به پهلوش و برق از چشمهای تازه وارد پرید. شیرازهی ذهنش از هم پاشیده بود و نمیدانست چه بگوید و چه کند و چرا؟
گفتم: اولین باره میای اینجا؟
گفت: هوم.
ببین رفیق، این سردر، اینجا، این تابلو کوچولوئه که زده حسینهی امیرسلیمانی رو نبین، اون بالای ساختمونو نیگا کن.
اشاره کردم و نگاه کرد، ادامه دادم: اون اصله، اون تابلو بزرگه، چی روش نوشته؟
نوشته «درمانگاه خیریهی صالح»
آره، درمانگاه خیریهی صالح – اون اصله، اینا همه که میبینی مریضن، اومدن پیش دکتر خوب شن.
لبخند زد. حالش خوش بود گمونم خوشتر شد.
میرزا حبیب