Search
Close this search box.

مجنون و ساربان و …

مجنون و ساربان

به مجنون گفت روزی ساربانی

چرا بیهوده در صحرا دوانی

اگر با لیلی ات باشد سر وکار

من او را دیدمش با دیگری یار

سر زلفش به دست دیگران است

تو را بیهوده در صحرا دوان است

ز حرف ساربان مجنون فغان کرد

جوابش این رباعی را بیان کرد

درخت بی ثمر هر کس نشاند

دوای درد مجنون را بداند

زبان طفل بد خو دایه داند

بد همسایه را همسایه داند

میان عاشق و معشوق رمزی است

چه داند آنکه اشتر می چراند

به مجنون گفت کاخر ای بد اختر

گناهی از محبت نیست بد تر

تو را ایزد به توبه امر فرمود

برو از عشق لیلا توبه کن زود

چو بشنید این سخن مجنون فغان کرد

به زاری سر بسوی آسمان کرد

بگفتا توبه کردم توبه اولی

ز هر چیزی به غیر از عشق لیلا!

&&&&&&&

افسانه خارپشتها

 

در عصر یخبندان بسیاری از حیوانات یخ زدند و مردند

خارپشتها وخامت اوضاع رادریافتند تصمیم گرفتند دورهم جمع شوند

و بدینترتیب همدیگررا حفظ کنند.ولی خارهایشان یکدیگررادر کنار هم زخمی میکرد. مخصوصا که وقتی نزدیکتر بودند گرمتر میشدند.بخاطر هیمن مطلب تصمیم گرفتند ازکنارهم دور شوند.و بهمین دلیل از سرما یخ زده میمردند

ازاینرو مجبور بودند برگزینند.یاخارهای دوستان را تحمل کنند و یانسلشان از روی زمین  بر کنده شود.

 

دریافتند که باز گردند و گردهم آیند. آموختند که با زخم های کوچکی که همزیستی با کسی بسیار نزدیک بوجود می آورد زندگی کنند چون گرمای وجود دیگری مهمتراست

و این چنین توانستند زنده بمانند

 

بهترین رابطه این نیست که اشخاص بی عیب و نقص را گردهم می آورد بلکه

 

آن است هر فرد بیاموزد با معایب دیگران کنارآید و محاسن آنانرا تحسین نماید

&&&&&&&&&&&&&&

 

برداشتی از داستان حسنک وزیر

 

محمد ايوبی

 

این بار، بهتر دیدیم، تغییر ذائقه بدهیم، یعنی به جای نقل قسمتی از کلاسیک‌کاران ما و بعد افزودن توضیح و تفسیر متن آمده، برای لذت بیشتر شما عزیزان ـ بخصوص جوان‌ترها ـ متن و توضیح و تفسیر را با هم بیاوریم، این کار برای ارتباط بیشتر با متون کلاسیک و البته آزمایشی و درک و لذت بیشتر شماست. پس، برداشتی از داستان حسنک وزیر را آورده‌ایم از تاریخ بیهقی و البته به متن بر دار کردن حسنک، کمتر از همیشه ناخنک زده‌ایم. این کار آشنایی شما را با تاریخ بیهقی، بیشتر می‌کند و پیش‌درآمدی است تا بعد بتوانیم از کار درخشان بیهقی نمونه بیاوریم که درک و دریافتش آسان‌تر شود.

 

شهیدان وادی تاریخ ما بسیارند آنچنان بسیار، که بیشتر صفحه‌های تاریخ اجتماعی و سیاسی جهان، سیاه می‌زند و بوی خون تازه می‌دهد، از سقراط و شوکرانش بگیر تا شیخ احمد روحی و دو یار موافق‌اش که زیر درخت نسترن گردنشان را زدند، حکایت کشتن قائم مقام فراهانی و امیرکبیر مشهورتر از آن است که گفتنی باشد. یکی از این کشتن‌های ناجوانمردانه، قصه‌ی بر دار کردن حسنک وزیر است که با نثر عمیق و هنرمندانه‌ی «ابوالفضل بیهقی» در تاریخ بیهقی (مسعودی) جان گرفته و به واقع تصاویر جذاب و سینمایی این دارزدن، فجایعی را آشکار می‌کند که سلاطین ضد مردمی و انسانیت، برای حفظ دوروزه‌ی حطام دنیوی، بارها انجام داده‌اند اما نگذاشته‌اند نویسنده و شاعری آن را برای مردم نقل نماید و بازسازی کند. اگر ابوالفضل بیهقی، جانب حقیقت را می‌گیرد و قصه‌ی کشتن حسنک را می‌نویسد خودش هم مورد بی‌مهری و دشمنی حکمران و اطرافیانش قرار می‌گیرد. به بهانه‌ای مسخره، نویسنده را به زندان می‌اندازند و مهمتر از این، بعد از مرگ استادش ـ ابونصر مشکان ـ هیچ‌کس مثل خود ابوالفضل بیهقی که گویا آن وقت ۴۸ سال داشته، لیاقت جانشینی بونصر را نداشته، اما به بهانه‌ی جوان بودن و تازه‌کار بودن، ریاست دیوان مراسلات و کتابت را به آدمی از سلک خودشان می‌سپارند (جالب توجه اینکه مرد ۴۸ سال داشته و چندان جوان به حساب نمی‌آمده و مهمتر از این نکته، بیست سالی می‌شده که بیهقی شاگردی بونصر را داشته بوده، پس تازه‌کار هم نبوده است) و شاید به جرم حقیقت‌خواهی و عدالت‌طلبی نویسنده باشد که از سی جلد تاریخ مسعودی، فقط هزار صفحه‌اش به ما رسیده و بقیه‌ی این تاریخ معتبر را اراذل و اوباش و عمله اکره‌های شاهی، از بین برده‌اند. هرچند در همین هزار صفحه، بارها با درخشش حقیقت در نثر بیهقی روبروییم ـ که کشت و کشتار برمکیان اصلاح‌طلب یکی از این درخشش‌ها است. اینک به کشتن حسنک وزیر در تاریخ بیهقی اشاره می‌کنیم.

 

حسنک، اهل نیشابور است، از خانواده‌ی معتبر میکائیلی، به دوران سلطان محمود وزیر است و گویا بیشتر از درباریان دیگر، دل با مردم ـ مخصوصاً نیشابوریان دارد ـ در دوران وزارتش چنانکه عادت زشت حکومتگران و اطرافیانشان بوده، پیشرفتش مورد حسادت دیگرانی قرار می‌گیرد، که لابد پست و مقامی نداشته‌اند، یا خود را لایق پست و مقام بهتری، مثلاً وزارت، به جای حسنک می‌دانسته‌اند و چون می‌دانند محمود به حسنک علاقه دارد و دسایس فتنه‌گران و حسودان را به جد نمی‌گیرد، مستقیماً نزد خلیفه تفتین می‌کنند که حسنک قرمطی است (یعنی شیعه است) خلیفه نامه‌ای به محمود می‌نویسد که شنیده‌ایم وزیرت قرمطی است و… اما محمود خوفی از خلیفه ندارد، پس به کاتب می‌گوید: باید به این خلیفه‌ی خرفت‌شده نوشت که من خود انگشت کرده‌ام در عالم و قرمطی می‌جویم و بر دار می‌کنم، چگونه ممکن است وزیرم قرمطی باشد؟. (فخر محمود را می‌بینید؟ به شیعه‌کشی خود چه افتخاری می‌کند؟) و مسئله مسکوت می‌ماند. البته حسنک در سفری به مصر نزد خلیفه‌ی فاطمی مصر رفته و گویا از خلیفه‌ی مصری خلعتی هم گرفته است. اما قضیه با قلدری محمود فیصله می‌یابد، اما آتشی می‌شود و زیر خاکستر فتنه‌اندوزان می‌ماند. بعد از محمود، میان دو پسرش مسعود و محمد جنگ درمی‌گیرد و حسنک از بخت بد، طرف محمد را می‌گیرد، حتا مسعود برایش پیغام می‌فرستد که محمد را رها کن و با ما باش تا قدر بینی و در وزارتت ابقا گردی. اما حسنک اهل دودوزه‌بازی سیاسی نیست، دل و زبانش یکی است، نه مثل بسیاری از اعاظم وقت که ظاهراً با محمد بودند اما درخفا به مسعود لبیک گفته بودند و با او مکاتبه‌ها داشتند (و یکی ازعلل شکست محمد، غیر از بی‌عرضگی خود او، وجود همین دارنده‌های دکان‌های دو در بود) اما حسنک؟ آدمی است که نمی‌تواند هر سمت که باد می‌آید به همان سمت خرمن به باد بدهد، چون حقیقت و راستی را باور دارد، جواب پیغام مسعود را قدری درشت می‌دهد: که من با محمد بیعت کرده‌ام و به بیعتم احترام می‌گذارم، اگر تو سلطان شدی، حسنک را بر دار کن! (که تو را لبیک نگفته است) بخت نابسامان مسعود پیروز می‌شود. حالا می‌تواند بدون دوز و کلک حسنک را بکشد، اما حاکمان ستمکار هیچ‌گاه روراست نیستند، به جای اینکه بی‌دروغ و فریب کار کنند، ریا می‌ورزند و دروغ را راست وانمود می‌کنند. حسنک را می‌کشد، اما پیش از کشتن برایش پیغام می‌فرستد که: تو گفتی اگر شاه بشوم، تو را به دار بزنم، اما من طالب مرگ تو نیستم، ولی خلیفه از بغداد پیک فرستاده است که حسنک قرمطی را باید بردار کنی تا من‌بعد کسی جرئت نکند از خلیفه‌ی مصر خلعت بگیرد! درصورتی‌که شاید خلیفه حسنک را فراموش کرده بود و در این مورد پیغامی هم نفرستاده بود. یعنی مثل اکثر حاکمان ستمگر دروغزن، مسعود می‌کشد اما به پای دیگری می‌نویسد. به نگاه ابوالفضل بیهقی برگردیم و ببینیم چقدر به حقیقت ارج می‌نهد، می‌نویسد: «از این قوم که من سخن خواهم راند یک دو تن زنده‌اند، در گوشه‌ای افتاده و خواجه بوسهل زوزنی، چند سال است تا گذشته شده است و به پاسخ آن که از وی رفت گرفتار (یعنی در قیامت خود او جواب کارهایش را باید بدهد) و ما را با آن کار نیست ـ هرچند مرا از وی بد آمد ـ به هیچ حال، چه عمر من به شست و پنج آمده و بر اثر وی بباید رفت.» (چقدر منطقی؟ از بوسهل به بیهقی بدی‌ها رسیده است، اما مثل خاله‌زنک‌ها پشت سر مرده بد نمی‌گوید، چون عقیده دارد اگر حرف بزند در آن دنیا گرفتار می‌شود. یعنی مرگ را مثل رگ گردن به خود نزدیک می‌داند ـ که مؤمن واقعی جز این نیست.) اما به دو نکته‌ی دیگر اشاره کنم و فعلاً حرف را تمام نمایم، مسعود تنها جان حسنک را نمی‌گیرد، به بازماندگانش هم ستم می‌کند. یعنی پیش از کشتن اموال مرد را در روز روشن و برابر چشم بسیاری، می‌دزدد و مضحک اینکه کلاه شرعی بر این چپاول خود می‌گذارد، از قول بیهقی بخوانیم: ـ «و دو قباله نبشته بودند همه اسباب و ضیاع حسنک را به‌جمله از جهت سلطان و یک یک ضیاع را نام بر وی خواندند و وی اقرار کرد به فروختن آن به طوع و رغبت و آن سیم که معین کرده بودند بستد و آن کسان گواهی نبشتند، و حاکم سجل کرد در مجلس و دیگر قضات نیز، علی الرسم فی امثالها.» (دقت می‌کنید؟ سیم را معین کرده بودند، یعنی خود مسعود یا طرفدارانش و بعد: علی الرسم فی امثالها، یعنی طبق رسم همیشه‌ای که در چنین مواردی هست، یعنی مال مردم را به میل و قیمت خودخواسته می‌گرفته‌اند و…) یا پای دار وقتی به مردم تماشاچی می‌گویند: سنگ بزنید، کسی سنگ نمی‌زند و همه گریه می‌کنند، اوباش و اراذل را پول می‌دهند که سنگ بزنند (تا بگویند مردم چنان از حسنک متنفر بودند که بدون احساس ناراحتی او را سنگسار کردند و مسلم این دوز و کلک‌ها، از ترس طغیان و شورش مردم صورت می‌گرفت.) برای همین مجبور به حفظ ظواهر بودند. مثلاً وانمود می‌کنند که سر حسنک را خلیفه خواسته است و باید برای او سر را به بغداد بفرستند. اما بیهقی فاش می‌کند بوسهل برای فرونشاندن و ارضای آن‌همه نفرت جهنمی خود، سر حسنک را در طشتی سرپوشیده وسط مهمانان خود می‌نهد و می‌گوید: نوباوه‌ای است، از آن باید میل کنید، یعنی میوه‌ای است نوبرانه و چون سرپوش را برمی‌دارند درمی‌یابند سر حسنک است! و بیهقی می‌نویسد: چون سر حسنک را بدیدیم همگان متحیر شدیم و من از حال بشدم (تحیر ندارد؟ چگونه آدمی از ابلیس شرورتر می‌شود؟ یا حرف برتولت برشت درست درنمی‌آید که: می‌توانند تا فردا، از تو جلادی بسازند؟)

 

نکته‌ی آخر، ظرفیت زنی است که آزاده‌مردی چون حسنک را زائیده و بزرگ کرده، از نگاه بیهقی بنگریم: «و حسنک قریب هفت سال بر دار بماند چنان‌که پای‌هایش همه فروتراشید و خشک شد… و مادر حسنک زنی بود سخت جگرآور، چنان شنودم که دوسه ماه ازو این حدیث نهان داشتند، چون بشنید جزعی نکرد چنان‌که زنان بکنند، بلکه بگریست به درد چنان که حاضران از درد وی خون گریستند، پس گفت: بزرگا مردا که این پسرم بود! که پادشاهی چون محمود این جهان بدو داد و پادشاهی چون مسعود، آن جهان»

چون مادر حسنک نیز مثل ما اعتقاد داشت «آنان که در راه خدا کشته می‌شوند، نزد خدای خود زنده‌اند و از جانب او روزی می‌خورند.»

 

(تمام قسمت‌هایی که از تاریخ بیهقی نقل شده، از «تاریخ بیهقی» تصحیح «دکتر علی‌اکبر فیاض» برداشت شده است.)