رندان قلندر: ملاقات حاج شيخ عبداللّه‏ حائرى و رضاشاه

 

 

 

 

 

 

ملاقات حاج شيخ عبداللّه‏ حائرى و رضاشاه[1]

 

عبدالحسين اورنگ

 

در اوايل سلطنت رضاشاه روزى نبود كه يك هيأت هشت نفرى به‏حضور شاه شرفياب نشود. تعداد اعضاى اين هيأت در مدت پنج‏سالى كه مرتبا هرروز و بدون تأخير در ساعت معيّنه شرفيابى حاصل مى‏كردند و مدّتى در حضور شاه بودند نه كم مى‏شد و نه زياد. هر روز هر هشت نفر به‏اتّفاق شرفياب مى‏شدند و هر هشت نفر هم به‏اتّفاق محضر شاه را ترك مى‏گفتند. اگر يك نفر از اين هشت نفر مريض مى‏شد، ولى براى اينكه عدم شرفيابى باعث اوقات تلخى شاه نشود با همان حال كسالت از بستر برمى‏خاست و سر ساعت مقرّره در كاخ سلطنتى حاضر مى‏شد تا وارد اتاق مخصوص شاه شود.

رضاشاه ساعت دوازده ظهر به‏صرف ناهار مى‏پرداخت و سپس به‏مدّت يك ساعت و نيم استراحت مى‏كرد. يك ساعت و نيم بعدازظهرِ هر روز وقت شرفيابى به‏حضور رضا شاه بود و هر هشت نفر به‏طور دست‏جمعى شرفياب مى‏شدند و البته اين شرفيابى‏ها براى طرح مسايل مملكتى نبود و به‏طور كلّى در كمتر شرفيابى در اين مدّت پنج‏سال در اطراف مسايل سياسى و ديگر امور مملكتى بحث به‏عمل مى‏آمد. اين شرفيابى‏هاى متوالى كه هيچ روزى تعطيل نمى‏شد مگر اينكه رضاشاه به مسافرت رفته باشد به‏منظور خاصّى كه مورد علاقه شخص شاه بود صورت مى‏گرفت و ضمنا از شرفيابى‏هاى تاريخى به‏حساب مى‏رفت و شرفياب شوندگان عبارت بودند از: دكتر اميراعلم طبيب مخصوص شاه، سرلشكر نقدى (سردار رفعت)، شكوه‏الملك رئيس دفتر مخصوص، امير شوكت الملك علم (امير سابق قائنات)، سرلشكر خدايارخان، امير نظام همدانى، اديب‏السّلطنه سميعى و نگارنده اين مقاله.

منظور از اين شرفيابى‏هاى مرتّب، گفتن قصص و حكايات تاريخى و خواندن اشعار مهيّج ميهنى و پهلوانى بود. هيچ يك از ما هشت نفر در هيچ يك از شرفيابى‏هاى متوالى پنج ساله ناهار را در حضور رضاشاه صرف نكرده بوديم و موظّف بوديم ناهار را در خارج از كاخ سلطنتى در منزل خود يا منزل دوستان و آشنايان صرف نموده و درست در رأس ساعت يك و نيم بعدازظهر در كاخ سلطنتى حاضر باشيم. قصر شاه در آن ايام در خيابان سپه روبروى دانشكده افسرى و كاخ فعلى علياحضرت ملكه پهلوى (ملكه مادر) قرار داشت. مدّت شرفيابى درست چهار ساعت و نيم به‏طول مى‏انجاميد مگر اينكه در بعضى از روزها شاه براى اجراى برنامه‏هاى خاصّ و يا بازديد از محل‏هاى معيّن اين مجلس انس را قبل از وقت معيّن كه ساعت شش بعدازظهر بوده است تعطيل نمايد.

ما در تمام اين مدّت چهار ساعت و نيم در گوشه سالن كاخ سلطنتى در حال ايستاده بوديم؛ چون شاه نيز نمى‏نشست و مرتبا دور سالن كاخ سلطنتى قدم مى‏زد و اين قدم زدن تا ساعت چهار و ربع بعدازظهر به‏طول مى‏كشيد و درست سر ساعت چهار بعدازظهر كه وقت نوشيدن چاى فرا مى‏رسيد، رضاشاه روى مبل مى‏نشست و پيشخدمت مخصوص وارد سالن مى‏شد و استكان چاى را به‏دست شاه مى‏داد.

اين جلسات در نهايت نظم و ترتيب تشكيل مى‏شد و به‏طور كلّى مسايل پيش‏پاافتاده مطرح نمى‏گرديد و شاه ابدا با كسى شوخى نمى‏كرد و حتّى با سرلشكر خدايارخان مزاح نمى‏نمود. چاى را فقط شخص شاه مى‏نوشيد چون برنامه شاه نوشيدن چاى در ساعت معيّن بود. چنان‏كه آب را هم در ساعت معيّن مى‏نوشيد. ساعت چهار بعدازظهر وقت نوشيدن آب فرا مى‏رسيد و شاه در روى مبل مى‏نشست و پس از نوشيدن جرعه‏اى آب برمى‏خاست و باز به قدم زدن دور سالن مى‏پرداخت و يك ربع ساعت بعد مجدّدا مى‏نشست و در اين وقت به‏نوشيدن چاى مى‏پرداخت.

البته دودكردن سيگار به‏وسيله رضاشاه از همان لحظه‏اى كه شرفياب مى‏شديم ادامه داشت و هر پكى كه به سيگار مى‏زدند روى خود را به‏سوى حاضران نموده و مجدّدا چشم‏ها را به قالى سالن كاخ دوخته و به‏قدم زدن ادامه مى‏دادند. حتّى يك روز شاه با لباس غيرنظامى وارد سالن نمى‏شد. هر روز لباس نظامى به‏تن داشت و هر روز نيز كلاه در سر مى‏گذاشت و در تمام اين مدت چهار ساعت و نيم كلاه از سر رضاشاه دور نبود و گاهى اقدام به برداشتن كلاه از سر مى‏كرد و پس از اينكه با دستمال عرق سر و پيشانى خود را خشك مى‏نمود مجدّدا كلاه را در سر مى‏گذاشت.

علاقه رضاشاه به لباس نظام زايد الوصف بود و در طول سلطنت فقط يك بار به لباس سويل ملبّس گرديده بود و با وجودى كه خيلى لباس غيرنظامى براى اندام شاه برازنده بود ولى از لباس سويل خوشش نمى‏آمد و تا روزى كه كرمان را به‏سوى بندرعباس براى عزيمت از خاك ايران و انتقال به جزيره موريس ترك نمود به هيچ وجه لباس سويل در تن نكرده بود البتّه آن روز كه رضاشاه لباس سويل به تن نموده بود منظور براى ترويج استعمال كلاه پهلوى بود و شاه مى‏خواست به‏جاى استعمال كلاه پوستى و قجرى عموم مردم كلاه لبه‏دار پهلوى در سر بگذارند و شاه نيز كلاه پهلوى در سر گذاشت و كت سرمه‏اى در تن كرد و شلوار سفيد پوشيد.

هفت نفر شرفياب شوندگان به‏حضور رضاشاه علاوه‏بر شرح قصص و حكايات و خواندن اشعار مى‏توانستند جالب‏ترين خاطرات زمان سربازى رضاشاه را از زبان شخص شاه استماع نمايند. رضاشاه در شرح احوال زندگى خود استاد بود و موبه‏مو جزئيات وقايع زندگى خود را شرح مى‏داد. رضاشاه حتّى از دوران كودكى خود حكاياتى به زبان مى‏آورد چنان‏كه در سالنامه 1343 دنيا قسمت‏هايى از آن خاطرات را كه مربوط به دوران شيرخوارگى رضاشاه بود از زبان شخص شاه درج نموده بودم.

در يكى از شرفيابى‏ها رضاشاه براى ما شرح داد چگونه از سال‏هاى قبل از كودتاى حوت 1299 تصميم گرفته بود به سلطنت ايران برسد. رضاشاه حتّى از مشكلات زندگى خود و ناسازگارى‏ها و تحمّل سختى‏ها حكايت‏ها مى‏كرد. شرح ماجراى زندگى پهلوانى رضاشاه واقعا شنيدن داشت. وى درحالى كه اطراف سالن قدم مى‏زد آهسته آهسته به شرح خاطرات زندگى خود مى‏پرداخت. البتّه موقعى ما شرفياب شوندگان شرح زندگى رضاشاه را از زبان خود او مى‏شنيديم كه رضاشاه فارغ از شنيدن قصص و حكايات پهلوانى شده بود. رضاشاه از شنيدن اشعار شاهنامه فردوسى لذّت مى‏برد و مرتبا هم مى‏گفت تكرار شود و البتّه وظيفه خواندن اشعار با نگارنده بوده است كه با صداى بلند به‏خواندن اشعار شاهنامه مى‏پرداختم.

يكى از روزهاى معهود كه به‏حضور رضاشاه رسيديم، به‏محض ورود به سالن كاخ سلطنتى، شاه يك راست مقابل من آمد و بدون مقدّمه سؤال كردند: استغناء چه معنى مى‏دهد؟

شاه چشم به دهان من دوخته بود تا بداند معنى استغناء چيست؟ شاه چند بار تكرار نمودند تا معنى استغناء را به‏خوبى و به‏طور واضح به‏زبان آورم.

البتّه تا آنجا كه ممكن بود معنى استغناء را براى شاه شرح دادم و توضيحات لازم درباره كلمه استغناء به عرض رسانيدم. وقتى شاه اين توضيحات را شنيد و به‏معنى كلمه استغناء پى برد، فرمود: عجب پس معنى استغناء اين بوده است. سپس فرمودند: حكايتى از زندگى خودم دارم كه لازم بود اوّل معنى كلمه استغناء را بدانم و بعد اين حكايت را كه بستگى تام و تمام به‏زندگى من دارد براى شما شرح بدهم. رضاشاه در حدود پنج دقيقه سكوت كرد و دور سالن به قدم زدن پرداخت و بعد ايستاد و شرح حكايت را شروع كرد و سپس به راه افتاد و درحالى كه قدم مى‏زد به ادامه شرح حكايت پرداخت.

اوّلاً بايد بگويم نه من و نه هفت نفر بقيه تا آن روز نمى‏دانستيم رضاشاه مدّتى در شهر اراك اقامت داشت. آن روز ضمن شنيدن شرح يك حكايت بسيار تاريخى از زبان رضاشاه بود كه دانستيم شاه در زمان سربازى مدّتى از عمر خود را در اراك كه آن موقع معروف به سلطان‏آباد عراق بود سپرى ساخت.

رضاشاه اين‏طور آغاز سخن كرده بود:

من يك سرباز ساده و بدون درجه و مقام بودم و چند روزى بود محل مأموريت من سلطان‏آباد عراق تعيين شده بود. حقوق من در ماه هفت تومان بود و آخر ماه نيز حقوق پرداخت نمى‏شد و به‏همين جهت زندگى من و ساير سربازان به‏سختى صورت مى‏گرفت و مخصوصا در اراك در فصل زمستان به‏علّت سردى هواى اين شهر من و سايرين زندگى بسيار پريشانى داشتيم و علاوه‏بر اينكه حقوق سربازى تكافوى زندگى را نمى‏كرد حتّى نمى‏توانستيم در شب‏هاى سرد زمستان خود را گرم كنيم. زندگى من در اراك بدترين ايّام زندگى دوران سربازى بود. هيچ تصوّر نمى‏كردم سالم‏شهر اراك را ترك نمايم چون از همان روز اوّل ورود به اراك بيمار شدم و مشكلات زندگى من فزونى پيدا كرد به حدّى كه هيچ اميدى به زندگى نداشتم و فكر مى‏كردم بايد بسوزم و بسازم. من با مردم اراك آميزش نداشتم و طبعا مردم اراك نيز با سرباز ساده‏اى چون من معاشرت نداشتند. آميزش من با سربازانى بود كه مانند من به‏طور داوطلب و با جيره و مواجب ناچيز وارد خدمت سربازى شده بودند. وضع زندگى آنها و حال و احوال آنان نيز مانند من بود. بنابراين ما اصلاً به‏آينده خود فكر نمى‏كرديم بلكه تمام فكر و ذكر ما وضع حال و احوال بود؛ آن‏هم وضعى كه طاقت‏فرسا بوده است و كمتر كسى جز ما سربازان ياراى مقاومت داشته است.

در يكى از روزها كه در اراك اقامت داشتم برحسب اتّفاق و بدون اينكه قبلاً به اين فكر افتاده و تصميم گرفته باشم، يكى از ملاّهاى مقيم اين شهر را ملاقات نمودم. البتّه در همان برخورد اوّل اسم اين ملاّ را شنيده بودم چون قبلاً نه اسم او را شنيده بودم و نه اينكه او را در مجالس و محافل و خيابان و كوچه ديده بودم. ملاقات من با اين ملاّى عارف و دانشمند مدّتى به طول كشيد. من با همان لباس مندرس سربازى به ملاقات ملاّ رفته بودم و البتّه در اتاق ملاّ جماعتى از اهالى
اراك نشسته بودند. نمى‏دانم روى چه نظرى همين كه وارد اتاق شدم و چشم ملاّ به من افتاد مرا به‏سوى خود خواند و بغل دست خود روى قاليچه نشاند و شروع به‏احوال‏پرسى كرد و از زندگى حال و گذشته من به‏طور مختصر جويا گرديد و سپس در چشمان من خيره شد و بدون مقدّمه گفت: «تو سلطان مقتدر اين مملكت خواهى شد.»!

خيلى تعجّب كردم. تصوّر نمودم او شوخى مى‏كند و قصد مزاح و سر به‏سر گذاشتن با سرباز ساده و بى‏چيز و ندارى چون من را دارد. سكوت كردم ولى او تصوّر كرد من باور كرده‏ام و به‏همين جهت از من پرسيد: آيا به حرف من توجّه كردى و دانستى كه روزى تو سلطان مقتدر اين مملكت مى‏شوى؟ در جواب گفتم: اصلاً باور نمى‏كنم و فكر مى‏نمايم حضرتعالى مانند برخى از علماء و مجتهدين قصد شوخى و مطايبه داريد؟ در جواب گفت: به هيچ‏وجه من اهل مزاح نمى‏باشم.

پرسيدم: پس چگونه سرنوشت من را چنين دانستيد و چرا نگفتيد روزى صاحب منصب قشون مى‏شوى و از اين زندگى ملالت‏بار خارج مى‏گردى.

ملاّى عالم و روشن‏دل گفت: هر چه مى‏گويم با حقيقت توأم مى‏باشد و بار ديگر تكرار مى‏كنم؛ «روزى تو سلطان مقتدر اين مملكت خواهى شد!»

من براى اينكه بدانم آيا ملاّ واقعا شوخى مى‏كند و قصد سربه‏سر گذاشتن مرا دارد، بلافاصله پرسيدم: اگر آنچه شما مى‏گوييد به حقيقت بپيوندد و واقعا روزى من به سلطنت ايران برسم و زمامدار مطلق اين مملكت بشوم و شما هم زنده باشيد و شاهد و ناظر به تخت نشستن من بشويد، در آن موقع از من چه توقّعى خواهيد داشت تا از هم‏اكنون با هم قول و قرار بگذاريم و من هم به قول خود عمل نمايم؟

در جواب اظهار داشت: هيچ نمى‏خواهم فقط شفقت و محبّت به خلق خدا را از شما مى‏خواهم.

همين كه اين جمله را به زبان آورد، برخاستم و محضر ملاّ را ترك نمودم.

مى‏دانيد چرا بلافاصله خانه ملاّ را ترك گفتم؟ براى اينكه جوابى از ملاّ دريافت نموده بودم كه به‏نظرم نور اميد بود. او نور اميدوارى داده بود و دريچه اميد را به‏سوى من باز كرده بود. ملاّ گفته بود روزى تو سلطان مقتدر ايران مى‏شوى ولى نگفت وقتى به سلطنت رسيدى چه كارى بايد به‏نفع من صورت بدهى بلكه فقط محبّت و شفقت براى خلق خدا مى‏خواست. همين جواب بود كه سرباز مأيوس و مقروض و سرگردانى چون من را اميد داد و به‏طور ناگهانى تمام غمها را از من زدود و مرا مصمّم كرد كه از يأس و حرمان پرهيز كنم و تا مى‏توانم به‏سوى آينده قدم بردارم.

آن روز درست پانزده سال تمام به روز سوم حوت 1299 كه تحت فرماندهى سربازان تحت اختيار خود از قزوين وارد پايتخت شده و قدرت را به‏دست گرفتم باقى بود. آن روز يك روز سرد و يخبندان سوم حوت 1284 شمسى بود.

درست ده سال بعد من براى دوّمين بار با همين ملاّ ملاقات نمودم و ملاقات دوّم من با او در شهررى (حضرت عبدالعظيم) صورت گرفته بود. من از شهررى عازم كرمانشاه بودم. البتّه زندگى من به‏كلّى تغيير پيدا كرده بود و ديگر سرباز ساده‏اى نبودم كه به آينده خود نينديشم و هميشه دچار يأس باشم و يا دائما در فكر پايان برج و دريافت حقوق ناچيز كه آن هم پرداخت نمى‏شد دقيقه‏شمارى نمايم. در شهررى و در محوطه اين شهر كه آن ايام به‏صورت قصبه مخروبه‏اى بود ناگهان و به‏طور تصادف با ملاّى ده سال قبل كه ساكن اراك بود برخورد كردم. خود او مقابل من قرار گرفت و سلام نمود و شروع به احوال‏پرسى كرد. اوّل او را نشناختم ولى به‏محض اينكه گفت: «آنچه را كه به شما در سلطان‏آباد عراق گفته‏ام وقتش نزديك شده است.» پى به هويت او بردم. به او گفتم: مشتاق ديدار شما بودم و هيچ تصوّر نمى‏كردم بار ديگر به ديدار مرد خوش‏نيّتى چون شما نايل شوم. از حال و احوال و زندگى من اطّلاعاتى كسب كرد و به سر و وضع من نظاره نمود و لبخندى بر لبانش نقش بست و سپس قصد خداحافظى نمود و من قبل از اينكه او آهنگ عزيمت نمايد به او گفتم: واقعا اگر روزى حرف شما درست درآيد و به‏سلطنت ايران برسم از من چه توقّعى خواهيد داشت؟

در جواب همان جمله ده سال قبل اراك را تكرار نمود و گفت: «هيچ نمى‏خواهم فقط شفقّت و محبّت به خلق خدا را از شما مى‏خواهم.»

ملاّ را ديگر نديدم تا اينكه در آذر 1304 به سلطنت ايران رسيدم و فرداى روزى كه از طرف مجلس مؤسّسان به سلطنت رسيدم تصميم گرفتم ملاّ را ملاقات نمايم ولى اسم او را فراموش كرده بودم و هر چه به‏خاطر خود رجوع كردم نتوانستم اسم او را به‏خاطر بياورم. البتّه قيافه او در مدّنظرم بود و مى‏دانستم شيخ بود و جزو سادات نبود و بدين لحاظ عمامه سفيد در سر داشت. مى‏دانستم درويش بود و علاقه‏اى به مال دنيا نداشت. مى‏دانستم بيست سال قبل در اراك اقامت داشت.

اين نشانى‏ها را به آجودان خود داده و به او دستور اكيد دادم به هر ترتيبى كه ميسّر باشد ملاّ را پيدا كند و مخصوصا تذكّر دادم بايد طورى به‏جستجو و تفحّص پرداخته شود كه اسباب ناراحتى ملاّ و اهل بيت او فراهم نشود. جستجو يك هفته ادامه يافت و سرانجام آدرس منزل ملاّ به‏دست آمد. معلوم شد ملاّ مدّتى است در تهران اقامت دارد. از ملاّ تقاضاى وقت ملاقات نمودم. ملاّ ساعت هشت صبح جمعه را تعيين كرد و محل ملاقات را هم داخل حرم حضرت عبدالعظيم درنظر گرفت. تصميم گرفتم به‏طور ناشناس به‏ملاقات ملاّ بروم. خوش‏ترين ساعات زندگى من همان ساعتى بود كه به ملاقات اين ملاّى صوفى‏منش رفته بودم. ملاّ در گوشه حرم نشسته بود و معلوم بود در انتظار ديدار از من مى‏باشد. روز جمعه بود و در حرم حضرت عبدالعظيم جمعيت موج مى‏زد. تمام سعى من اين بود شناخته نشوم و به‏همين جهت با لباس مبدّل به ملاقات ملاّ رفتم. ملاّ وقتى مرا ديد برخاست و تعارف نمود و من بغل دست او در همان گوشه حرم نشستم. ملاّ به‏هيچ‏وجه از ملاقات‏هاى اوّل و دوّم من ذكرى نكرد و صحبتى به ميان نياورد و حتّى سلطنت را به من تبريك نگفت؛ ولى من به او گفتم: هر چه ميل داشته باشيد براى انجام آن حاضر و آماده مى‏باشم و به همين جهت به ملاقات شما آمده‏ام.

در جواب گفت: هيچ نمى‏خواهم فقط شفقّت و محبّت به خلق خدا را از شما مى‏خواهم.

گفتم: اين نصيحت شما جاى خود دارد ولى بشر در زندگى با مسايلى برخورد مى‏كند كه بايد با دوستى و يا وسيله ديگرى به حل اين مسايل و مشكلات بپردازد و اگر هم خود شما  كارى نداشته باشيد و اهل توقّع نباشيد درباره فرزندان و كسان و بستگان دور و نزديك و حتّى دوستان و آشنايان خود مى‏توانيد از من تقاضا كنيد تا من در همين حرم قول انجام آن را بدهم. به دليل اينكه اين سلطنت را از شما دارم و بيست سال قبل كه براى اوّلين بار شما را در اراك ملاقات نمودم در فكر همه‏چيز بودم جز سلطنت و جوابى هم كه به من داده بوديد نيروى خاصّى به من بخشيد و اميدها به من داد و سرباز مأيوس و عصبانى چون من را از خواب عميق بيدار كرد و به‏سوى آينده روشن به‏حركت درآورد و در اين صورت چگونه ممكن است قدر شما را ندانم و غافل از شما باشم.

در پاسخ اظهار داشت: من به مولا على بسته مى‏باشم بنابر اين اهل توقّع نمى‏باشم و خوشبختانه بستگان من هم به مولا بستگى دارند و آنها نيز بالطّبع توقّع نخواهند داشت چون اگر غير از اين باشند در عشق به مولا سستى و كاهلى به خرج داده‏اند.

گفتم: مگر شما تموّل داريد و سرمايه و ثروت فراوان به هم زده‏ايد كه اين‏طور با صراحت مى‏گوييد هيچ چيز نمى‏خواهم. اگر هم اهل مادّيات نباشيد كارهايى كه مربوط به معنويات باشد از من بخواهيد تا بستگان شما را به هر شغل و منصبى كه بخواهند منصوب نمايم.

گفت: غنى و سرمايه‏دار نيستم ولى استغناء دارم.

باز با او صحبت كرده و گفتم: هر چه بخواهيد و هر كارى داشته باشيد آنى غفلت نمى‏كنم و لحظه‏اى تقاضاهاى شما را بدون اقدام نمى‏گذارم و اميدوارم هرچه مى‏خواهيد بگوييد و بدانيد انجام هر كارى ولو اينكه شاقّ باشد چون از طرف شما تقاضا مى‏شود كاملاً عملى است و به فوريت دستور انجام مى‏دهم.

در حرم حضرت عبدالعظيم جمعيت از زن و مرد موج مى‏زد و اصلاً جاى حركت نبود و ملاّ هم به‏جاى اينكه جواب درستى به من بدهد، باز گفت: غنى و ثروتمند نمى‏باشم ليكن استغناء طبع دارم.

هرچه به او اصرار مى‏كردم چيزى از من بخواهد باز در جواب مى‏گفت: استغناء دارم.

اصرار من ادامه داشت. حتّى يك بار ناراحت شدم و بلندتر از حد معمول صحبت كردم ولى او خونسردى خود را حفظ كرد و جواب من را طى دو كلمه مى‏داد و اظهار مى‏داشت: استغناء طبع دارم. من نمى‏دانستم معنى استغناء چيست و اينكه مى‏گويد استغناء طبع دارم درباره چه موضوعى و چه مسأله‏اى مى‏باشد و آيا قادر به انجام هركارى مى‏باشد كه احتياجى به من ندارد و يا مهمّ‏تر از پول و ثروت صاحب قدرت ديگرى است كه او را حتّى از پادشاه مملكت بى‏نياز ساخته است و به‏همين جهت جواب رد به درخواست‏هاى پى در پى شاه مى‏دهد.

وقتى ديدم همچنان سختى نشان مى‏دهد، گفتم: در اين صورت اقلاًّ در تهران مرتبا يكديگر را ملاقات نماييم چون من شيفته شما شده‏ام و به درك فيض از محضر شما علاقه دارم و مى‏خواهم بهتر با شما حشر پيدا كنم. شايد از اين حشر استفاده‏هاى زيادى براى اداره امور مملكت بنمايم.[2]

وقتى به چهره او نظر افكندم ديدم به‏شدّت ناراحت مى‏باشد و درحالى كه تقاضا مى‏كرد گفت: اگر از ملاقات‏هاى متوالى صرف‏نظر فرماييد همان اجر من خواهد بود.

چون ساعت از نه بامداد مى‏گذشت و حرم نيز بسيار شلوغ شده بود، قصد ترك او را نمودم. برخاستم و از او خداحافظى كردم. محبّت نمود و تا محل كفشدارى از من بدرقه كرد. در طول راه حضرت عبدالعظيم در تهران مدام در فكر اين كلمه استغناء بودم و حال بعد از چند سال از شما پرسيدم استغناء چه معنى مى‏دهد و چرا آن روز ملاّى مزبور اين كلمه را پى‏درپى استعمال مى‏نمود.

در اين وقت رضاشاه لحظه‏اى سكوت نمود و بعد روى خود را به حاضرين نموده و اظهار داشت: اين ملاّ يك مرد به تمام معنى درويش مى‏باشد. او هم‏اكنون در قيد حيات مى‏باشد. او حاج شيخ عبداللّه‏ حائرى مازندرانى مى‏باشد. او همشهرى من هم محسوب مى‏شود. او برخلاف ساير دراويش كه به تمام زشتى‏ها و بدى‏هاى اخلاقى آلوده بوده و به هيچ‏وجه در فكر تزكيه نفس نمى‏باشند، به تمام معنى زاهد و متّقى و پرهيزكار مى‏باشد. ساير دراويش مرتبا زمزمه مى‏كنند و اوراد مى‏خوانند و مولا را صدا مى‏زنند تا اشخاص را فريب بدهند ولى شيخ عبداللّه‏ حائرى درواقع نمونه كامل يك درويش واقعى مى‏باشد و بدون اينكه اسم مولاعلى را به زبان آورد خود را بى‏نياز قلمداد مى‏كند و به مال دنيا به‏قدرى بى‏اعتناء مى‏شود كه چندين بار كلمه استغناء را به‏زبان مى‏آورد….

باز رضاشاه سكوت كرد و پس از چند لحظه مجدّدا به سخن پرداخت و خاطرات كوتاهى از طرز رفتار و كردار و اعمال بعضى ديگر از دراويش حكايت نمود و به‏شدّت از آنها انتقاد كرد و كشكول و تبرزين را بهانه براى دريافت پول و گول زدن مردم جلوه داد و نتيجه گرفت مانند اين ملاّ كه در طول زندگى خود فقط يك بار با چنين شخصى و صاحب چنين افكارى و چنين رفتارى برخورد نمودم شايد در تمام ايران به‏اندازه انگشتان دست وجود نداشته باشد و البتّه همگى آنها شناخته شده نمى‏باشند و گوشه‏گير مى‏باشند و از تظاهر خوددارى مى‏كنند و اهل جنجال نمى‏باشند و دنبال عبادت و ديندارى خود بوده و مخفيانه و دور از چشم سايرين به دستگيرى از بينوايان و رفع حاجت مستمندان مى‏پردازند.

رضاشاه وقتى به اينجا رسيد ساكت شد و جلسه شرفيابى آن روز پس از خاتمه شرح خاطرات تاريخى و هيجان‏انگيز شاه قبل از ساعت مقرّر پايان يافت و به‏خاطر دارم همان روز از قصر سلطنتى عازم منزل آيت‏اللّه‏ آقا شيخ عبداللّه‏ حائرى شدم. سال‏ها بود به او اخلاص و عقيده فراوان داشتم. آن روز آيت‏اللّه‏ حاج شيخ عبداللّه‏ حائرى در منزل نبود. چند روز بعد موفّق شدم خدمت آيت‏اللّه‏ آقا شيخ عبداللّه‏ حائرى برسم و جريان شرفيابى را براى او تعريف نمايم. آيت‏اللّه‏ شيخ عبداللّه‏ حائرى به‏دقّت مضمون بيانات اعليحضرت رضاشاه را كه براى هشت نفر از مصاحبين خود تعريف كرده بود شنيد و وقتى من جمله آخر صحبت‏هاى شاه را بازگو نمودم، آيت‏اللّه‏ حائرى با همان استغناء طبعى كه هميشه داشت فرمودند: بلى صحيح است.

سؤال كردم: بنابراين آيا به‏جا و لازم نيست با شخص شاه ملاقات نماييد و تماس دائم داشته باشيد و مسايل مبتلى به عمومى را با ايشان در ميان بگذاريد؟

فرمودند: امساك مى‏كنم.

گفتم: امساك براى چه و به عقيده من با حسن توجّه خاصّ شاه به شما و عقيده‏اى كه به شخص شما پيدا كرده‏اند و وقتى داستان اوّلين ملاقات خود را با شما شرح دادند نتيجه گرفتند آن ملاقات به من نيرو داد و دريچه اميد را به‏سوى من گشود. چرا آنچه كه در خير و صلاح ملك و ملّت باشد در ملاقات‏هاى خود كه صلاح است انجام بدهيد با ايشان در ميان نگذاريد.

آيت‏اللّه‏ شيخ عبداللّه‏ حائرى در جواب اظهار داشت: تمام مصلحت ايشان و خودم و خلق خدا را به‏طور دقيق سنجيدم و مصلحت در اين است كه حقير مزاحم وقت و حال ايشان نشوم.[3]

من ديدم اصرار بيهوده است و آيت‏اللّه‏ حاج شيخ عبداللّه‏ حائرى كه نمونه و شاخص يك مرد به تمام معنى زاهد و پرهيزگار و عارف متّقى است حاضر به‏خودنمايى نمى‏باشد و از تشريفات به‏كلّى روى‏گردان است و از زندگى ساده و بى‏آلايش خود راضى بوده قصد دارد همچنان دور از هرگونه تظاهر باشد و به‏همين جهت از بحث بيشتر در اين‏باره خوددارى كردم. ولى رضاشاه هميشه و به‏مناسبت‏هاى مختلف از اين عالم بزرگ به نيكى ياد مى‏كرد و اگرچه بين اين دو ملاقات صورت نمى‏گرفت ولى رضاشاه هميشه با اطّلاع از حال و احوال آيت‏اللّه‏ حائرى بود بدون اينكه حتّى يك بار پيغامى از طرف آيت‏اللّه‏ حاج شيخ عبداللّه‏ حائرى براى شاه فرستاده شود بلكه همچنان اين عالم ربّانى از تظاهر پرهيز نموده، با همان استغناء خود به زندگى ساده خود ادامه مى‏داده و عبادت به درگاه خدا را وظيفه حتمى مى‏دانسته و دستگيرى از مستمندان را فراموش نمى‏كرده است.

 

منبع: مجله عرفان ايران، شماره 11.



[1]. اين مطلب را عبدالحسين اورنگ شيخ الملك كه از نمايندگان اسبق مجلس شوراى ملّى آن زمان و از محارم رضاخان و شخص فاضلى بود، تحت عنوان «تو سلطان مقتدر اين مملكت خواهى شد» در سالنامه دنيا (شماره 22، سال 1345، صص 216 تا 220) چاپ كرد و در اينجا عينا نقل مى‏شود. همين مطلب هم‏چنين در كتاب پدر و پسر (ناگفته‏ها از زندگى و روزگار پهلوى‏ها)، محمود طلوعى، تهران، 1372، صص 349 ـ 359 مندرج است و مؤلّف آن را به نقل از تاريخ شاهنشاهى پهلوى، احمد بنى احمد، ج 1، صص 215 ـ 228 ذكر كرده است.

[2]. در همان ايّام يك بار رضاشاه در صحن امامزاده حمزه شهررى در مقبره جناب سعادت‏عليشاه با آقاى حاج شيخ عبداللّه‏ حائرى تصادفا ملاقات نموده، شاه نسبت به ايشان اظهار محبّت كرده، گفته بود: چرا ما خدمتتان نمى‏رسيم؟ ايشان جواب داده بودند كه استعناى طبع ما بيشتر از غناى اعليحضرت است. شاه قدرى مكدّر شده، گفته بود: در درويشى ادب هم شرط است. جواب داده بودند كه عين ادب بود. سپس شاه موقع بيرون رفتن، دم در به آقاى معتمدالتوليه گفته بود: از طرف من از ايشان عذرخواهى كنيد يكبار نيز رضاشاه كه در اوايل سلطنت خود معمول داشت اوايل ماه رمضان براى علماى تهران وجهى مى‏فرستاد، براى ايشان نيز يكصد تومان در پاكتى گذاشته، فرستاده بود. ايشان قبول نكرده و پس داده و در پشت پاكت نوشته بودند:

ما آبروى فقر و قناعت نمى‏بريم  با پادشه بگوى كه روزى مقرّر است  نابغه علم و عرفان، ص 350.

[3]. تنها موردى كه بعدا مرحوم آقاى حائرى از رضاشاه چيزى را درخواست كردند، درخصوص زين‏العابدين رهنما بود. گرچه گفته شده الملك عقيمٌ ولى مع‏هذا آن اندازه سپاسگزارى رضاشاه باقى بود كه وساطت ايشان را در مورد لغو حكم اعدام وى و تبديل آن به تبعيد خارج از مملكت قبول كند و حال آنكه رضاشاه در مورد هرگونه حمله سياسى و كودتائى نسبت به حكومت خود حسّاس بود عرفان ايران.