س : روز سوم اسفند سال 1389 در پيش است، جنابعالى به مناسبت دومين سالگرد اين روز چه پيامى داريد، هم براى فقرا هم براى مسؤولين كه باعث شدند اين روز پيدا بشود؟
ج : براى فقرا كه هميشه پيام دوستى دارم، امّا آنهايى كه حرف آن روز فقرا را نشنيدند، كماكان هم نخواهند شنيد، براى اينكه آنها بهتعبير قرآن “اذن واعيه”، گوش شنوا، ندارند. امّا در مورد به اصطلاح روز “درويش”، در عالم سياسى وقتى بگويند روز درويش، معمولاً به ياد يك مبارزه سياسى مىافتند. امّا ما اصلاً خودبهخود اهل مبارزه بهمعناى دعوا و جنگ نيستيم. همانطور كه در مذهب شيعه اثنىعشرى در زمان غيبت امام(عج) عملاً، مصداقا، جنگ يا جهاد ابتدايى نيست ما هم همينجور هستيم و جهاد يعنى حمله ابتدايى نداريم ولى در دفاع خيلى محكم هستيم.
س : چه حوادثى منجر شد به اين كه اصولاً در دو سال قبل چنين روزى به “روز درويش” نامگذارى شود؟
ج : دشمنان ما چون سالها، بلكه شايد در بعضى جاها قرنها، درويشى را داشتنِ يك حالت بىتوجّهى، به معنايى كه خودشان مىدانند، تصوّر مىكردند، فكر مىكردند كه اگر مشتى هم به ما بزنند، ما سرمان را مىآوريم پايين و مىگوييم بفرماييد. ولى امتحان كردند ديدند، نه، ما در موقع دفاع همان بنيان مرصوصى كه قرآن فرموده، هستيم. به اين جهت مدّتى طول كشيد تا اين تجربه برايشان حاصل شود. ما هرچه مىگفتيم، نمىشنيدند. مىگفتيم شما خودتان گفتيد كه طرفداران اينها در داخل ايران بيش از دو ميليون نفر هستند. دو ميليون نفر جمعيّت ايران كه متشكّل هم هستند. متشكّل نه بهمعناى سياسى، بلكه يعنى دو نفرى كه چون همعقيدهاند با هم كار مىكنند. دو ميليون نفر از شما چيزى مىخواهند، حقوق ضايعشدهشان را مىخواهند، ولى هرچه مىگويند كه به اين جمعيّت هم توجّه كنيد، ستم نكنيد و حقوقشان را پايمال نكنيد، گوش ندادند و بلكه رفتارشان را تشديد هم كردند. ما حسن نيّت به خرج داديم و گفتيم انشاءاللّه آنها از روى بىخبرى بىاعتنا هستند و اينكار را مىكنند، از اينرو گفتيم برويم خبر اين حقكشىها و درخواستى را كه در رفع ظلم داريم به مراجع قانونى كه البتّه اصل آن در يك حكومت دموكراسى مجلس شورا است، برسانيم.
اين است كه بدون اينكه هيچگونه دستهبندى يا به قول آقايان توطئه بشود، گفتيم يك روز برويم و اخبار را بگوييم. من خود شخصا از جزئيات خبر نداشتم و بانى اينكار نبودم ولى با رضايت قلبى من بود و قبلاً هم بارها گفته بودم كه اين كار از قبيل مسائلى است كه خود فقرا بايد با عقل ايمانى خود به آن اقدام كنند. البتّه خيلى هم خوشحال شدم كه اوّل بار فقرا خودشان بدون اينكه جمعبندى شود و از آنها چيزى بخواهند در جهت خواسته مشتركى كه داشتند و آن را احساس مىكردند ولى به زبان نمىآوردند، دور هم جمع شدند. اين است كه من هم اينكار را تأييد كردم، منتها عمده مقصود اين بود كه خودمان را نشان بدهيم و بگوييم كه ما هستيم. عمده مطلب اين بود كه بگوييم كه دشمنان ما هم هستند منتها هستى شيطانى دارند نه هستى انسانى. البتّه در وسط كار يعنى مدّتى كه از اجتماع ما گذشت متوجّه شديم كه به اين هدف رسيديم. گفتيم كه ما چون به اين هدف رسيديم ــ مبارزه هم كه خيال نداشتيم بكنيم ــ اين است كه كار ما تمام شد. دشمنان ما به تصوّر اين بودند كه اين حركت با توطئه و تبانى است. حال آنكه تبانى بين همه درويشهاى ايران ممكن نيست. منتها از يك جهت واحدٌ كَاَلْف، يكى مانند هزار، مصداق داشت كه وقتى يك نفر صحيح فكر مىكند و بيان مىكند، همه متوجّه مىشوند، ديگر هيچكس نمىآيد بگويد اين من بودم كه چنين كردم، يا ديگرى بگويد: نه، اين من بودم كه كردم. اصلاً معلوم نيست كى كرده است. به اين جهت است كه درواقع معتقديم كه هيچكدام ما نبوديم، خداوند اينكار را كرد. ما مانند مهرهاى بوديم در دست او. بنابراين خبر ما به مقاماتى كه مسؤول اين امر هستند رسيد.
س : آيا تأثيرى هم كرد؟
ج : يك مقدارى اثر كرد، چرا كه از آن بهبعد مزاحمتهايى كه برايمان فراهم مىكنند، يك مرتبه و خيلى جلوهدار نيست، خُرد، خُرد است. اين هم بهواسطه اين است كه از بس خود دشمنان ما كينه در ميان مردم پخش كردهاند كه برداشت همگان از اسلام و ايران شده فقط خشونت، جنگ و آدمكشى. حتّى در فيلمهاى سينمايى، كم است فيلمى كه در آن صحنه آدمكشى نباشد و در آن وسيله جنايت، نشان ندهند. اين در ذهن مردم بود. در ذهن آنها هم بود و خيال مىكردند كه ما هم اينطور هستيم، منتهى نمىتوانند اين مسأله را از خاطر محو كنند. زمينه فكريشان اين است و به همين دليل بسيارى از كسانى كه با ما مخالف بودند بعدا كه رويه ما را ديدند و كلام ما را شنيدند تبديل شدند به موافق و همراه ما. در اينجا تشبيهى بهخاطرم آمد، ياد داستان حضرت امام حسين و آن مسيحى افتادم، نه اينكه بخواهم خودمان را امام حسين بدانيم، چون ما خاكپاى ايشان هستيم، ولى به اين امر هم افتخار مىكنيم كه مىخواهيم از كارهاى ايشان پند بگيريم. در جريان كربلا يك نفر مسيحى كه به دشمنى آمده بود، سرانجام طرفدار امام حسين و شيعه شد. وقتى كه به گودال رفت دشمن بود و بيرون كه آمد دوست و مدافع امام شد و مثل ديگران جنگيد. خيلى از آقايانى كه در اين دشمنىها شريك بودند، وقتى فهميدند حرفهايى كه آنها مىگويند دروغ است، همينجور شدند. آخر ترويج اين دروغها، به اندازه خيلى تبليغات به نفع ما كار مىكند. چندى پيش گفتم يكى از كسانى كه منتخباتى از ديوان شمس را تهيّه كرده بود، اين غزل در ديوان شمس را كه مىگويد «آنانكه طلبكار خداييد، خودآييد» اينطور آورده بود كه «آنانكه طلبكار خداييد خداييد». (البتّه نسخههايى هم پيدا شده كه در آنها اين بيت اينگونه آمده). بعد در تفسيرش مىگويد كه همانطور كه همه عرفا، متصوّفه، به “خودْخدايى” معتقد هستند اين بيت هم همين را مىخواهد بگويد. بايد پرسيد: مولانا كجا “خداييد” مىگويد؟ او چگونه چنين اعتقادى دارد؟ همين مولوى كه اينها دربارهاش چنين مىگويند، ببينند درباره خدا و على(ع) چه مىگويد. كسى كه به انصاف تحقيق كند، نادرستى ادّعاى آنها را مىفهمد. اين خلافگويىها بيشتر موجب تحريك كنجكاوى و حقيابى اشخاص منصف مىشود.
س : الآن وضع چگونه است؟
ج : امروز نسبتا ما آرام هستيم. بهدليل اينكه كمتر كار داشتند، ما هم كارى نداريم. البتّه آنها همهرقم دشمنىها را كردند. آمدند از نو حرفهاى گذشته را زنده كردند. درباره مزار سلطانى گفتند چنين و چنان است؛ حتّى ممانعتهايى براى زوّار ايجاد كردند. آنجا هم مثل همه اماكنى است كه مورد احترام مردم است. خيلىها علاقهمند هستند كه خود بعد از فوتشان، يا امواتشان در مزار سلطانى دفن بشوند، امّا مزاحمتهايى براى تدفين اموات فراهم مىكردند؛ تا بهحدّى كه همان بيدختىها و گنابادىها گفته بودند: ما با دست خالى و با بيل و كلنگ مقاومت مىكنيم. ما مىخواهيم مردهمان را محترمانه دفن كنيم و مجلس ختم بگيريم، چرا مانع مىشويد؟ كه خوب البتّه اين قبيل مزاحمتها تا حدّى مرتفع شد. خلاصه همينجور به هركارى كه مىتوانستند دست زدند.
س : اكنون بعد از دو سال اينكار چه تأثيرى در فقرا داشته است؟
ج : تأثيرش اين است كه فقرا متوجّه شدند درست است كه “درويشى” در سياست دخالت نمىكند ولى سياست مملكت را همه شهروندان بايد بگردانند و هر درويشى خودش يكى از اين شهروندان است. اين است كه متوجّه شدند نمىتوانند از جامعه جدا باشند. تا مدّتها جامعه نظم و آرامشى داشت و شهروندان لازم نبود به اعتبار يك فردِ اهل جامعه، فكر و كار كنند. ولى حالا فهميدند كه به اندازه كافى بايد متوجّه باشند. اين است كه ديگر هيچ حرف زورى را قبول نمىكنند و حتّى مقاومت مىكنند. ما نمىخواهيم، و به مصلحت مملكت هم نيست كه خشونت به خرج دهيم؛ اين است كه تحمّل مىكنيم؛ كمااينكه آقايان وكلايى كه بعضىهايشان اخيرا محكوم شدند، يكى از آنها كه محكوميّتش قطعى و قابل تبديل به پول بود، وقتى از او پول خواسته بودند، گفت: من نمىدهم، و نداد. گفتند: چرا؟ تو كه دارى، حالا آنهاى ديگر نداشتند و زندان رفتند. گفت: چون من مىدانم خيلىها ندارند و درنتيجه اجراى اين حكم به حبس خواهند رفت، من هم براى همراهى با آنها از الآن مىگويم ندارم و به حبس مىروم. بعد به هر جهت اجراى آن حكم را معلّق كردند. اين فايدهاى بود كه براى فقرا داشت و هر روز اين فايده بيشتر مىشود. چون توجّه بيشتر مىشود، همبستگى آنها هم بيشتر مىشود. من در اينباره مثالى زده و گفته بودم چكش را به هرجا بزنيد اثر مىكند، به كلوخ بزنيد، پارههاى كلوخ متفرّق مىشود، ولى به آهن بزنيد محكمتر مىشود. حالا ما چون خودمان را يك بنيان مرصوص مىدانيم، اين چكش كه به ما بخورد محكمتر مىشويم.
س : اصولاً مخالفتهاى اخير بيشتر جنبه دينى دارد، يعنى درواقع دنباله همان مخالفتهايى است كه از جانب علماء ظاهر عموما بوده است، يا از نوع سياسى است، كه شاهد هستيم كه در چند سال اخير تشديد شده است؟ يعنى آيا اين تشديد به اصطلاح يك توهّم سياسى از جانب آنان است يا از همان نوع مخالفتهايى است كه يك نوع فكرى، نوع فكرى ديگر را قبول ندارد؟
ج : هر دويش هست، به اضافه خصلت بعضى از مخالفين كه از روى حسد اينكار را مىكنند. حسد از نظر روانشناسى و روانكاوى مسأله خيلى مهمى است، نقش مهمى دارد، از لحاظ مذهبى هم آنقدر مهم است كه خداوند در سوره فلق مىگويد: از حسادت حسود به خدا پناه ببر؛ قل اعوذ بربّ الفلق… و مِن شرٍ حاسدٍ اِذا حَسَد. حسادت از باب اينكه مىبينند گاهى اوقات كسانى كه خيلى سواد و مالى هم ندارند، چهجورى موردتوجّه عدّه زيادى هستند و حتّى اساتيد و دانشمندان و اشخاص فهميده، آنها را قبول دارند؛ ولى كسانى را با همه فريادهاى علم و دانشى كه مىزنند، نمىپذيرند. راهش اين است كه اوّلاً بايد اين توجّه به همه مردم داده بشود تا خودشان دنبال حسادت را نگيرند و ثانيا هر مخالفتى را تجزيه و تحليل بكنند و اگر نقش حسادت را در آن ديدند، دنبالش نروند. بعد هم توجّه بكنند كه اختلاف نظرى و فكرى نبايد موجب اختلاف فيزيكى و حذف ديگرى شود. اين يك خاصيّت انحصارطلبى است كه آنها دارند. فرض كنيد مثلاً اگر كسى بگويد ما فضا را تصفيه كرديم، كسى ديگر حق ندارد بگويد ما هم كرديم. بهانه مىگيرند و مىخواهند آن چيز به خودشان انحصار داشته باشد. اساس اسلام اين است كه تَخَلُّق باخلاق اللّه داشته باشند. اين اخلاق اللّه نيست كه زحمات ديگران را فراموش كنند.
س : آيا انحصارطلبى آنها فقط در مورد فقر و درويشى بوده است؟
ج : خير، متأسّفانه اين خصلت بر همه چيز حاكم شده است. مثلاً چون با وكيل و وكالت مخالف بودند، اصلاً نقش وكلا را در جريانات اجتماعى ناديده گرفتند؛ حال آنكه در پيروزى انقلاب، وكلا و دادگسترى خيلى كمك كردند. دادگسترى را كه اصلاً به هم ريختند. آن موقع در دادگسترى مىگفتند كه ما نمىخواهيم فشار بالاى سرما باشد كه هرچى بگويند، انجام دهيم. حال فرق نمىكند از جانب چه كسى باشد. مىگفتند قاضى بايد آزاد فكر كند. امّا اين امر مهم را از بين بردند. يادم مىآيد آقاى خمينى را كه دفعه اوّل از قم آوردند، همه اصرار داشتند كه ايشان را تبعيد كنند، ولى يك قاضى، آقاى هادوى، كه آن موقع به نظرم رئيس كميسيون امنيّت بود، يك تنه ايستاد و اينكار را نكرد. البتّه آقاى خمينى واقعا اين خصلت را شناختند و اوّلين دادستان انقلابى كه تعيين كردند ايشان بود. حالا ببينيد با همان آقاى هادوى و خانوادهاش چه كردند؟!
س : اختلافنظرهاى دينى چه سهمى در مخالفتها داشته است؟
يك جهت ديگر مخالفت با ما، كه از همه ضعيفتر است، جهت اختلافنظر است. الآن خيلى از آقايان روحانيون و علما، كه با عرفان مخالفند، با من رفيق هستند، دوست هستند. مىآيند و در خيلى موارد بحث مىكنيم. امّا كسانى اين اختلاف را بهانه براى كوبيدن ما كردهاند به تصوّر اينكه اين جمعيّت فقرى، با اين تشكّل و همدلى، مجال به ديگران نمىدهد؛ يعنى خيال مىكنند اينها دخالت خواهند كرد و حال آنكه بايد مطمئن باشند كه اين تشكّل براى حفظ خودشان است نه براى حمله به ديگرى. اين جهات همه در اظهار مخالفتها دخيل بوده، ولى در سالهاى اخير قوىتر و ظاهرتر شده است.
س : يكى از صورتهاى جديد مخالفت اين است كه اگر سابق بر اين بر برخى عقايد عرفانى، مثلاً قول به وحدت وجود يا برخى رفتارها مثل سماع، ايراد مىگرفتند، الآن اصطلاحى درست كردهاند و مىگويند “عرفانهاى كاذب” يا “عرفانهاى نوظهور”. جالب اين است كه تصوّف را جزء آن مىآورند. البتّه مخالفان دانا متوجّه هستند، ولى درواقع براى زدودن علاقهاى كه مردم ايران به عرفان و تصوّف اصيل اسلامى دارند، مىخواهند به اين شيوه بگويند كه اينها نوظهورند يا كاذب هستند و عرفان حقيقى نيست. نظر جنابعالى راجع به اين قضيه چيست؟
ج : اصلاً خود “عرفان” در لغت يعنى “شناخت”. انسانى كه خداشناس باشد از همان اوّل يك عرفانى دارد؛ چراكه ممكن است هيچچيز ديگر نداند ولى مختصرا مىداند كه خدايى هست. هرچه برود جلو عرفان و شناخت او نسبت به خداوند بيشتر و دقيقتر مىشود. بنابراين هر انسانى كه واقعا بگويد: اَشهد اَنْ لا اله اِلاّ اللّه، يك عرفانى دارد. منتها وقتى عارف مىشود كه اين شناخت عرفانى و اين اعتقاد آنقدر قوى بشود كه به اعمالش هم سرايت كند. خيلىها مىدانند خدا هست، ولى مىگويند خدا براى خودش در گوشهاى نشسته و كارى به ما ندارد؛ ولى كسانى كه در سلوك معنوى پيشرفت مىكنند در همهجا و در همه كار خدا را مىبينند، فَاَينما تُوَلّوا فَثَمَّ وجهاللّه، اينها اسمشان عارف است.
حالا من نمىدانم اصلاً معنى كاذب در مورد عرفان يعنى چه؟ البتّه مىدانم كه گفتند هركسى كه ما را نشناسد، عارف نيست، ولى ديگر كاذب آن چهجورى است، نمىدانم؟ آيا كاذب يعنى اينكه بد بشناسد؟ كاذب يعنى اينكه آنهايى كه بد هستند بهعنوان خوب بشناسد و آنهايى كه خوب هستند بهعنوان بد بشناسد؛ اين مىشود كاذب. امّا اينكه ديگر عرفان نيست. عرفان واقعى كاذب نمىشود؛ مگر اينكه به همين معنا كه گفتم بگيريم. بهكار بردن اصطلاح “عرفان كاذب” مانند اين است كه بگوييم: “دروغِ راست”، آخر دروغ كه راست نمىشود. عرفان نوظهور هم چنين است كه وقتى بشر مقدارى روحا پيشرفت كند و از تعلّقات جسمى و دنياييش كم كند، آن علايق روحىاش جلوه بيشترى پيدا مىكند، بنابراين همه مىتوانند بدينطريق درجهاى از عرفان داشته باشند و بهنحوى آن را ظاهر كنند. مرتاضين هند هم بالاخره يك نوع عرفانى دارند. امّا خلاصه، مقصود آقايان از عرفانهاى كاذب يا نوظهور اين است كه هركه ما را قبول نداشته باشد، چنين است.
س : ملاك صحّت يك دعوى عرفانى از نظر شيعى چيست؟
ج : بايد ببينيم ملاك اينكه مىگويند نوّاب اربعه از جانب امام نيابت داشتند، چيست. آيا غير از اذن و فرمانى است كه حضرت صاحب(عج) در فاصله غيبت صغرى، ابتدا به عثمان بن سعيد عمرى دادند؟ در آن اجازه اصلاً اشارهاى در اينباره كه آنها سمت دينى دارند، وجود ندارد. آنها اشخاصى شريف و معتقد و معتمد امام بودند ولى سمت آنها فقط بردن عرايض شيعيان به امام و بازگرداندن جواب به آنها بود. چون همه نمىدانستند محلّ امام كجاست، امّا آنها مىدانستند. امام فرموده بود نامهها را بياوريد من جواب بدهم و بعد برگردانيد. بعد هم كه عثمان فوت كرد، فرمودند:اين وظيفهات را بسپار به محمّد بن سعيد عمرى و بعد از او به حسين بن روح نوبختى و در نزديكى فوت نفر چهارم، على بن محمّد سمرى، فرمودند كه شما چند روز ديگر از دنيا مىرويد و ديگر من از ميان مردم غايب مىشوم و ديگر ارتباطى نداريم، تو هم كسى را تعيين نكن. اجازه هيچكدام از اينها مطلق نبود، حال آنكه ما مىدانيم ائمّه ما يك وظيفه داشتند كه احكام شرعى، احكام فقهى، را بگويند. غير از اين وظيفه كه در زمان غيبت، نواب اربعه هم تا حدّى آن را انجام مىدادند، ائمّه يك وظيفه ديگر هم داشتند و آن بيعت ايمانى بود. در زمان پيغمبر(ص) و زمان على(ع)، بيعت اين بود كه مسلمين تسليم آن بزرگواران بشوند و تسليم حكومت. بعدا كه حكومت ظاهرى از على جدا شد خلفا كه خودشان را به اصطلاح خليفه رسولاللّه مىدانستند، براى خلافت خودشان بيعت مىگرفتند ولى ائمّه هم بيعت ديگرى مىگرفتند. در اخبار هم هست كه ائمّه بيعت مىگرفتند، هيچجا هم گفته نشده كه اين بيعت نسخ شد. بيعت امامان غير از بيعت حكومتى خلفا بود و حتّى خلفاء ائمّه را به اتّهام آن كه بيعت مىگيرند، اذيّت مىكردند. آنها خيال مىكردند كه اين بيعت امام همان بيعتى است كه آنها مىگيرند. امامان هم وقتى مىفرمودند: ما بيعت نمىگيريم، يعنى بيعتى كه شما براى حكومت مىگيريد، ولى امامان هميشه بيعت ايمانى مىگرفتند.
پس اين تكليف امام در زمان غيبت چه مىشود؟ بيعت هم چيزى است كه آن كسى كه نماينده خدا است بايد بگيرد و خداوند هم او را تعيين مىكند و اين براساس قاعده لطف اوست. اهل كلام مىگويند: خداوند چون به بشر لطف دارد، پيغمبران را فرستاد، بعد از پيغمبر خاتم(ص)، اقتضاى قاعده لطف اين بود كه امامان حاضر بودند. امّا حالا كه امام غايب شده است، آيا قاعده لطف هم تمام مىشود؟! قاعده لطف كه در سر جاى خود هست. آن وظيفه را كه امام نفرمودند كه فقها انجام بدهند، ولى آيا آن وظيفه ترك مىشود؟! بنابر روايتى كه معمولاً مستند تقليد شرعى مىآورند (مَن كان مِن الفقها صائنا لِنفسه حافِظا لدينه مخالفا على هواه مطيعا لاَِمر مولاه) كسى از فقها كه اين چهار صفت را داشته باشد، فلِلعوام اَن يُقَلدّوه، بر عوام است كه از او تقليد كنند. ولى امام شخص خاصّى را معيّن نكردند. هر شخصى مىتواند چنين باشد، و حال آنكه در مورد پيغمبرى و امامت با ذكرِ شخصِ معيّن است. امّا تقليد در چيست؟ تقليد در اعمال است. ما فقط موظّف هستيم در اعمال از اين شخصِ واجد شرايط تقليد كنيم. اين را هم در درويشى گفتهايم كه هروقت قطبتان مجتهد بود از او تقليد كنيد، اگر نبود خودتان در ميان مجتهدين ببينيد چه كسى آن چهار شرط را دارد. البتّه در اين مورد بعضىها به من مراجعه كردند و گفتند احراز اين چهار شرط را در كسى از كجا بفهميم؟ بهعلاوه تحقيق كرديم كسى اين چهار شرط را نداشت. من جوابى ندادم و گفتم به هر جهت اينكار وظيفه من نيست، كتابها را بخوانيد، اشخاص را ببينيد، خودتان تحقيق كنيد. بنابراين نيابت امام زمان به اين معنى كه امام كسى را مشخّصا تعيين فرموده، صحيح نيست. بله، در قسمت تبليغ شريعت آنها نايب هستند. چرا امام ابتدا چهار نفر را تعيين كرد؟ اينها براى تكميل شريعت و تكميل احكام بود. امام درواقع فرمود آنچه من بايد به زبان بگويم گفتم، كامل شد، ديگر بگرديد خودتان حكم شرعى را پيدا كنيد. ولى آنچه مربوط به بيعت است، يك نفر را تعيين كردند و آن شيخ جنيد بغدادى بود. همانطور كه خود ائمّه، محرمانه بيعت مىگرفتند و ولايت هم يك امر تبليغاتى و ظاهرى نيست.
در اينجا بعضىها مىگويند ما نام جنيد را در كتابها نديدهايم، در پاسخ بايد گفت: در آن كتابهايى كه شما خواندهايد، نديدهايد. در كتابهاى عرفانى خيلىها از جنيد بغدادى حرف زدهاند. منتها آنها منظورشان كتابهايى است كه خودشان مىخوانند و از آن تعريف مىكنند و آن را معتبر مىدانند. آن وقت مىگويند: چون اسم جنيد در آنها نيست، پس جنيدى وجود نداشته است!
س : مسأله ديگرى كه در سالهاى اخير متداول شده اين است كه عارف را چنين تعريف مىكنند كه گويى هركسى كه دروس حوزوى و مثلاً آثار عرفان نظرى مثل شرحهاى كتاب فصوص الحكم ابنعربى و اينها را خوانده، عارف است و اگر كسى آنها را نخوانده باشد يا با آنها آشنا نباشد عارف نيست. مىخواستم راجع به اين قضيه و نقش عرفان و اخلاق در جامعه بفرماييد.
ج : در اينباره مثالى مىزنم. در كتابهايى كه راجع به آشپزى نوشته شده، كسانى كه آن كتابها را نوشتهاند خيلى دقيق مىگويند كه مثلاً در تهيه حلوا چند گرم آرد، چند گرم شكر و… بايد مخلوط كرد و در چه درجه حرارتى پخت. ولى اگر از او بپرسند كه آيا خودت حلوا درست كردهاى؟ چه بسا بگويد: من كه بلد نيستم، من كه تا به حال حلوا نپختم. كسى كه فقط عرفان را خوانده، حالش چنين است. يكى مىگويد حلوا چهگونه تهيه مىشود، ديگرى مىگويد: من آن را پخته و خوردهام. حال بايد پرسيد آيا كسى كه فقط دستور حلوا پختن را بلد است، عارف است يا نه؟ آيا ابوذر عارف بود يا نه؟ ابوذر كه اصلاً خواندن و نوشتن بلد نبود. يا آن مسيحى كه گفتم آمد حضرت امام حسين را بكشد؛ وقتى وارد گودال شد، دشمن بود، ولى وقتى برگشت، دوست بود، فدايى بود، او عارف بود يا نه؟ يك جلد كتاب هم نخوانده بود، نه كتابهاى ابنعربى را خوانده بود نه كتابهاى مثلاً شيخ مرتضى انصارى را، هيچكدام را نخوانده بود. ارتباطى بين انسان و خدا هست؛ انسان هم كه همين جسم و ظاهر نيست. آن ارتباطِ روح انسان و خداوند به زبان نمىآيد و قابل گفتن نيست.
اتّصالى بىتكيّف، بىقياس هست ربّ النّاس را با جان ناس
مثل اينكه كسى طرز تهيه حلوا را در كتاب مىنويسد ولى اين حلوا نيست. عرفان هم همينطور است. عرفان يعنى شناخت، شناختِ ارتباطى كه انسان با خداوند دارد، و برطبق آن رفتار كردن. آيا انسانها با كتاب با خداوند ارتباط دارند؟ البتّه براى اينكه حالاتشان را بدانند توصيه شده كه هركس بتواند چيزى از علم عرفان ياد بگيرد و آموختن هر علمى مىتواند مفيد باشد كه مشهور است مىگويند على(ع) پيش سلمان فارسى زبان فارسى را ياد گرفت. با اينكار نه از شأن على كم شد و نه سلمان خيال كرد كه من چنين و چنان هستم. بنابراين عرفان بايد ما را به شناسايى ذوقى برساند. يك موقع سر سفرهاى نشستهايد و كسى خوردنىهاى آن سفره را براى شما معرّفى مىكند، ولى مىپرسيد: كدامش را خوردهاى؟ كدامش را چشيدهاى؟ عرفان اصلى آن است كه خود انسان را بالا مىبرد. حالا اگر يكى بداند كه اين راه به كجا مىرود، راه را بداند، چه بهتر است. مثلاً يكى از اينجا مىخواهد پياده به مشهد برود، در هر جايى از راه مىايستد. يكى مىداند او الآن كجاست به او تلفن مىزند و مىگويد مثلاً آن سنگى كه بالاى تپه است خيلى ارزش دارد، مواظب آن باش. يا مىگويد آن جوى آبى كه آن جا هست بايد تميز باشد براى آنكه آن پايين مردم ده، از آن مىخورند. خوب البتّه اگر آن رهرو اينها را بداند بهتر است ولى فرضا اگر هم نداند، به مشهد مىرسد. اين است كه براى عارف لزومى ندارد كه درس عرفان هم خوانده باشد.
س : در اينجاست كه گروهى انتقاد مىكنند كه درويشان با علم مخالف هستند.
ج : درويشها با جهلِ علمنما مخالف هستند. مىگويند جاهل بهتر است از جاهل عالمنما. خداوند خود به آدم گفت من رشتهاى مىفرستم، هركه به آن رشته متوسّل شد، نجات پيدا مىكند. براى اينكه نسل اين آدم خدا را بشناسد، خدا خودش وسايلش را فراهم مىكند. ولى اگر انسان بازىگوش باشد، دنبال چيزهاى ديگر مىگردد، ولى آنكه بازىگوش نباشد راه را پيدا مىكند و جلو مىرود و اين هم به درس خواندن نيست. البتّه درس خواندن فضل است و چهبسا بر دانايى بيافزايد و لذا بسيار خوب است. ولى باز هم مىپرسيم آيا اويس قرنى عارف بود يا نبود؟ بنابراين بعضىها خودِ عرفان را به دو قسمت مىكنند و مىگويند عرفان نظرى و عرفان عملى، و اسم عرفان عملى را مىگذارند تصوّف. امّا هدف عرفان اين است كه انسانها خداوند را بهتر بشناسند، منى كه مىخواهم عارف باشم خدا را بهتر بشناسم، خدا را با خواندن كتاب كه نمىشود شناخت، با علم ظاهرى كه نمىشود شناخت؛ خدا را بايد با دل شناخت. اين ارتباط را خيلى از علماى ظاهر قبول ندارند، مىگويند علم فقه اين ارتباط را به ما مىدهد. اوّلاً اينها علم نيست. اگر دانستن احكام فقهى را علم مىدانند، حدود 151 مسلمين جهان شيعه هستند و مابقى سنّى. آيا همه آنها جاهلند و فقط ما عالم هستيم؟! نه. در ميان آنها هم اشخاص عالم و فهميده، پيدا مىشود. بنابراين ما با خود علم مخالف نيستيم بلكه با اين علم كه درواقع جهل علمنما است مخالفيم. بهعلاوه ما با عرفان عملى، مىخواهيم كه فردفرد مردم نجات پيدا كنند. آنهايى كه عرفان نظرى هم بلد هستند، درواقع مثل اين است كه مىخواهند دانه بريزند براى اين كه به دام بيندازند، يعنى توجّه پيدا شود. شاعر مىگويد:
من كه آن خال بديدم گفت بيم آن است بدين دانه كه در دام افتم
اين علوم و اين دانشها در واقع دانهاى است براى اينكه حقجويان در دام بيافتند و عملاً در راه بيايند. مثالش شخص خود مولوى است. مولوى كه بود؟ يك فقيه مجتهد. ولى يك مرتبه همهچيز را ترك كرد. جرقهاى بر خرمن وجودش زد و همهچيز را ترك كرد. بنابراين عرفان نه فقط درسى است و نه نوظهور مىشود و نه كاذب. اينها اصلاً عرفان نيست، آنهايى كه عرفان را مىشناسند، اسم آنها را عرفان نمىگذارند. مثل اينكه يك ظرف سركه بگذارند جلوى شما و بگويند از اين شيره ميل بفرماييد كه خيلى شيرين است. شما اگر بخوريد، چه مىگوييد؟ اگر خيلى احترامشان بگذاريد هيچى نمىگوييد وگرنه چند تا فحششان هم مىدهيد.
س : به عنوان آخرين سؤال باتوجّه به مطالب گفته شده به نظر مىسد كه يك جهت مخالفت با عرفان مسأله اعتقادات آن است ولى يك جهت مهمتر ديگر هم هست و آن مسأله قدرت است و چهبسا مخالفان نيز همين اعتقادات را قبول دارند ولى حفظ قدرت اجازه نمىدهد، اظهار كنند.
ج : اين همان مسألهاى است كه من بهعنوان حسادت و انحصارطلبى گفتم. به اين معنى كه فرد حسود وقتى قدرتى بهدست آورد ديگر نمىخواهد كسى با او شريك باشد، حال چه برسد به اينكه آن طرف به وى بگويد شما در مرحله ابتدايى هستيد و ما دانشگاهى. حال آنكه خود قدرت چندين نوع و درجه دارد. مثل قدرت فكرى، قدرت سياسى، قدرت مالى. اينها اشكالى ندارد، بخصوص كه عرفان از اوّل گفته ما در سياست دخالت نمىكنيم. ولى آنها به زور مىخواهند ما را سياسى كنند تا بعد بتوانند به نحوه سياسى ما را بكوبند و حال آنكه عرفان و ما را نمىتوانند بكوبند. ممكن است افراد ما را بكوبند ولى فكر ما را نهتنها نمىتوانند بكوبند بلكه هرچه در اينكار تلاش كنند، اعتقادمان تقويت مىشود. به هر حال هرچه بكنند ما سياسى نمىشويم. مطلب شما كاملاً صحيح است كه قدرتطلبى چنين مىكند. اِنّ الانسان ليَطغى اَنْ رَاهُ استغنى، انسان وقتى قدرت بهدست آورد و احساس استغناء كرد، طغيان مىكند. خداوند ما را از شرّ آنچه باعث طغيان و سركشى به او مىشود، حفظ كند.