Search
Close this search box.

گردی زمین فتنه‌ی گالیله بود

 

 

گالیله آب را که نوشید گفت: «نه آندره‌آ. بدبخت ملتی که به قهرمان نیاز دارد. ما گفتیم زمین گرد نیست، اما زمین بی اعتنا به حرف ما، گرد است و می‌گردد».

 

 

 

 

سایت مجذوبان نور – علیرضا روشن

 

قهقهه‌ی تقریرچی دربار ناصرالدین شاه را بشنوید که شاه جلوش ایستاده از او می‌پرسد: «به چه می‌خندی مردک؟». تقریرچی می‌گوید: «هیچ قربان، به این کتاب». شاه می‌پرسد: «چه می‌خوانی؟» می‌گوید: «تاریخ پادشاهان جهان را. این راکه چه وقت به دنیا آمده‌اند و کجاها را گرفته‌اند و بر چه کسانی حکم رانده‌اند». شاه می‌پرسد: «این کجاش خنده ‌دار است مرتکه؟» تقریرچی می‌گوید: «آخرش قربان». می‌پرسد: «آخرش چه نوشته؟» می‌گوید: «هیچ. نوشته؛ و در فلان روز مرد!».

و خب؛ ناصرالدین شاه اگر درس می‌گرفت به آن وضع کشته نمی‌شد که در به در توی حرم عبدالعظیم این طرف آن طرف بدود و این در را بگیرد بسته باشد، دستگیره آن یکی را بچرخاند زنجیر شده باشد و سرآخر هم صورت به صورت میرزای شالفروش که قبضه‌ی طپانچه را تو مشت گرفته، خونش بپاشد به در و دیوار و به ضریح. نماز میت را کاش می‌شد وقت تولد خواند.

مثل همین است ماجرای گالیله‌ئو گالیله‌ئی!

 

گالیله به واتیکان گفت: «من امروز کشف فرخنده‌ای را به شما نشان خواهم داد» و دست توی خورجینش کرد و تلسکوپی را که شاگردش مارسیللی از هلند آورده بود، بیرون کشید و روی میز گذاشت و گفت: «این است آن کشف فرخنده. شما با این وسیله،‌ دور را نزدیک می‌بینید و آنچه در وهم می‌دیده‌اید، اکنون به چشم خواهید دید». از کشیشان، یکی‌شان آن کشف فرخنده را از گالیله گرفت و از توش نقش فرشته روی برج را نشانه رفت و گفت: «حیرت‌انگیز است. فکر می‌کنم اگر دستم را دراز کنم می‌توانم آن فرشته را لمس کنم». آن دیگری ناقوس کلیسای سن میشل یا هر قدیس دیگری را با تلسکوپ نگاه کرد و گفت: «شگفت‌آور است». در این هنگام مارسیللی – ناباور از اینکه گالیله در روز روشن کشف هلندی‌ها را به نام خودش زده است – سر پیش گوش این اختربین برد و گفت: «اما این همان است که من از هلند آورده‌ام! شما فقط جلد قرمزش را عوض کرده‌اید و جلد سبز برایش گذاشته‌اید». گالیله گفت: «نه! این با آن فرق دارد. من با این سبز حقیقت مکتوم آسمان‌ها را نشانه می‌روم اما آنها با آن قرمز، مشغول تماشای دزدان دریایی هستند و می‌خواهند بدانند که فلان کشتی کی می‌رسد. این سبز کشف من است». گالیله این را گفت و در جواب به کاردینال بربرینی که می‌گفت: «چه کشف بزرگی» گفت: «کشف بزرگتر در راه است. من با این وسیله، آسمان‌ها را به شما نشان خواهم داد و کرات دیگر را. ما تنها نیستیم. زمین خطاب آخر نیست و نه حتی صاف نیست، بلکه گرد است، و ساکن نیست، بلکه می‌گردد. همه چیز در چرخش است و هیچ چیز ثابت نمی‌ماند».

کاردینال‌ها از شنیدن این سخن پس نشستند و هر کدام ان‌قلت و عذری آوردند. گالیله گفت: «با آنچه لحظه‌ای پیش ناقوس کلیسای سن میشل را می‌دیدید، اکنون می‌توانید حقیقت را تماشا کنید». گفتند: «این کشف نیست بلکه سحر و جادو است». گالیله گفت: «چشم شما با حقیقت، تنها به قدر برگرداندن سر فاصله دارد. سر بچرخانید و آسمان را از توی این دریچه‌ي کوچک نگاه کنید». اما واتیکان نگاه نکرد و گالیله را واداشت که توبه کند چرا که در غیر این صورت، سرنوشتی مانند «جوردانو برونو» در انتظارش خواهد بود. مفتیان و مفتشان شبانه جار زدند: «اگر گالیله تا صبح توبه کرد ناقوس به صدا درخواهد آمد وگر نه، کشته خواهد شد». شاگردان گالیله در دفتر کار استاد جمع بودند. عده‌ای می‌گفتند: «نباید توبه کند» و عده‌ای می‌گفتند: «چرا نباید؟ آیا باید شکنجه را تحمل کند و در آتش سوزانده شود؟ آیا ترس و واهمه و خوف جزو غرایز عادی بشر نیست؟». شاگردان بحث می‌کردند که ناقوس صدا کرد. ناباور و شگفت زده به همدیگر نگاه کردند و در سکوت، با مو و ابرو و پایه‌های صندلی ور رفتند. چندی گذشت تا اینکه «آندره‌آ» بی جربزگی و ترس گالیله را به انتقاد گرفت و گفت: «بدبخت ملتی که قهرمان ندارد». گفت و باز سکوت کرد.

گالیله به درون اتاق آمده بود. گفت: «پیاله‌ای آب به من بده آندره‌آ» اما آندره‌آ صورت برگرداند و لعنت کرد. کسی برای هیات‌دان پیر آب برد. گالیله آب را که نوشید گفت: «نه آندره‌آ. بدبخت ملتی که به قهرمان نیاز دارد.

ما گفتیم زمین گرد نیست، اما زمین بی اعتنا به حرف ما، گرد است و می‌گردد». نیز همین گالیله که در مرز ایتالیا روزگار تبعید را می‌گذراند و هر چراغ و هر شعله‌ای را از او دریغ می‌کردند – فقط و فقط برای اینکه ننویسد – و در روز نیز بالای سرش نگهبان می‌گماشتند – که باز هم ننویسد – وقتی آندره‌آ برای رفتن به آلمان به دیدار او آمد، آخرین نوشته‌اش را همچون امانتی که انگار از جد جلیل انسان حضرت آدم(ع) به ارث برده باشد،‌ دست او داد و گفت: «هنگامی که حقیقت را زیر پیراهنت پنهان کرده‌‌ای، سخت مراقب باش». آندره‌آ پرسید: «شما چطور توانستید با وجود این همه نگهبان و بدون نور، کتاب بنویسید؟». گالیله گفت: «وقتی نور خورشید را از تو دریغ کنند، به چراغ و به شمع پناه می‌بری. وقتی شمع را از تو دریغ کنند، هیزم می‌افروزی و وقتی هیزم نیز دریغ شود، زیر نور ماه کارت را خواهی کرد. آنها نمی‌توانند شب مهتابی را از ما بگیرند. چراغ را شاید بگیرند،‌ اما ماه را نه – نمی‌توانند». آندره‌آ چشم بر عنوان نوشته‌ی استاد انداخت: «مباحثات». و ورق زد و خواند: «طبیعی است که اگر یک اسب از فاصله یک ذرعی بر زمین بیفتد دست و پایش بشکند، اما اگر مورچه‌ای از ماه به زمین بیفتد، سالم می‌ماند. هیچ بزرگی قوی و هیچ کوچکی ضعیف نیست». و تو اینها را که می‌خوانی یادت باشد هر‌ شندره پوشی را که دیدی گمان نبر دیوانه است. تو نور را از روی سایه تشخیص می‌دهی، پس در این دیوانه، عاقلی چون ابن هیثم نیشابوری را ببین که از ترس تکفیر خود را به دیوانگی زد. امروز تو این را می‌خوانی و می‌دانی اما از یاد نبر، که خیام را به خاطر دانستن و آگاه کردن، در خانه‌اش در بند کردند و حبس نظر نگه داشتند. پس نوشت: «از بحر تفکرم برآورد خرد / دُرّی که ز بیم سُفت می‌نتوانم».بدان که پشت لباس آن دیوانه‌ که هر حقیقتی را منکر  می‌شود، مصلحتی هست و آن مصلحت، میل ابن هیثم به علم است و میل مجنون عامری به عشق و میل خیام به آزادی.