تشبيه و مثل / بكار بردن صفتي كه غلبه بر صفات ديگر دارد / بعد و قرب / اميد به وصل از وصل مهم تر است / چهار علّت تحرّك جسمي و يا روحي : علّت هاي مادّي ، غايي، صوري و فاعلي / خبر نداشتن از مقام خود [1]
بسِْمِ اللَّهِ الرَّحْمنِ الرَّحيم . وقتي مثالي مي زنم لازم نيست كه همه ي چيزهاي مشبّه و مشبه به مثل هم باشد. مثال مي زنند مي گويند: ماه پيشاني يا ما هرخ، يعني رخ او مثل ماه است. واقعاً مثل ماه است؟ از يك جهت شباهت دارد، مثلاً نورانيّت و روشن بودن. چون آن صفت بر صفات ديگر غلبه دارد، اين مثال را مي آورند. فرض كنيد غذايي كه خيلي چيزها دارد، آب دوغ خيار يا آبگوشت مي آورند،شما تمام جزييات را كه نمي دانيد، مي گوييد: اين غذا را از گوشت راسته درست كرده اند . آب دوغ را مي گوييد: دوغ را يك اضافاتي به آن كرده اند آن صفت كلي را كه غلبه دارد و بيشتر از همه است را شما ملاك عمل قرار مي دهيد. در مثل و تشبيه هم همين طور است. تشبيه صنعتي است كه شعرا خيلي به كار مي بردند. شاهي هلال ماه را كه ديده بود ميخواست شاعر را امتحان كند ببيند چقدرذوق شعري دارد گفت: چه مي گويي؟ عنصري يا عسجدي اين شعر را ساخت:
اي ماه چو ابروان ياري گويي يا ني ، چو كمند شهرياري گويي
نعلي زده از درّ عياري گويي در گوش سپهر گوشواري گويي
«در گوش سپهر گوشواري گويي »، ماه به اين بزرگي كه ديگر گوشوار نميشود و امثال اينها.در مثال و تشبيه اين طور است. يك تشبيه را اگر از يك جهت كردم، تسرّي به ساير جهات ندهيد .مثلي هم از قديم هست كه مي گفتند: در مثل مناقشه نيست. اگر من مثل زدم براي درشكه هاي قديم كه چوبي جلو مي گرفتند و علفي آويزان مي كردند، اسب آن علف را مي ديد ، مي دويد كه علف ر ا بردارد، علف هم با او مي رفت. اگر در مثل مناقشه نباشد، شما حقّ داريد كه گله مند باشيد كه ما را اسب درشكه حساب كرده ايد، نه! اين مثل را زد ه ام براي اينكه اينطوري مي شود تمايلات را رام كرد ودر مسير حركتي كه بايد انجام شود انداخت. بنابراين فقط همين قسمت را شما در نظر بگيريد ، مثلاً وقتي متوجّه ذكر خود مي شويد يا دعايي و نمازي ميخوانيد البته غالباً آن آخر خسته مي شو يد ولي مي گوييد خدايا تو را عبادت مي كنم به اين اميد كه ا نشاءالله جلو بروم. همان اسب هم وقتي مسير رارفت و وظيفه را انجام داد آن علف را باز مي كنند و جلوي او ميگذارند . بنابراين از اين بابت هم نگران نباشيد. براي اينكه يكي گفت من از اين استنباط كردم كه هرگز به او نميرسيم، بله، هرگز به علف نمي رسيم، ولي صاحبِ علف را بخواهيد، او هر وقت خواست به شما ميدهد . اميد هم غير ازخود وصل و وصال ارزش دارد. آن شعر جامي كه يكي با خط خوب برايم نوشته و قاب كرده است .اين شعر گذشته از خود شعر و شاعر آن، كه خيلي هنرمند بوده، شعر خوبي است. من نوجوان بودم حضرت آقاي صالح عليشاه من را صدا زدند، در اتاق همه نشسته بوديم و اين شعر را خود ايشان براي من خواندند و چون ايشان خواندند، هم خيلي به دلم چسبيد و هم تقريباً حفظ كردم. خيلي كم اشعاري است كه حفظ باشم:
والي مصر ولايت ذوالنون آن به اسرار حقيقت مشحون
گفت در كعبه مجاور بودم در حرم حاضر و ناظر بودم
الي آخر، در سبحة الابرار جامي پيدا كنيد. خلاصه مكالمات خود را با آن جوان مي گويد و بعدمي پرسد:
گفتمش يار به تو نزديك است؟ يا چو شب روزت از او تاريك است
گفت: در خانه ي اويم همه عمر خاك كاشانه ي اويم همه عمر
بعد مي گويد: به او گفتند اگر اين طور است تو چرا لاغر و زرد همچو هلال شده اي؟ گفت:
هيبت قرب ز بعد افزون است دلم از هيبت قربش خون است
نزديك بودن به آن هيبتي كه دارد بيشتر از نگراني است كه از دوري داريم. چرا؟ مي گويد:وقتي در قرب هستيم هميشه دل ما ميلرزد كه يك روزي ما را بيرون كنند. ولي وقتي در بعد هستيم، «دور هستيم» هميشه اميد داريم كه نزديك شويم. اين براي نشان دادن اهميّت اميد است كه خود اميد از وصل مهم تر است. اميد داشته باشيم، انتظار داشته باشيم كه آن امر بشود. اين است كه در پندصالح هم نوشته اند كه خود انتظار يك عبادت است. انتظار، نه اين كه در چلوكبابي بنشينيد ومنتظر بمانيد كه چلوكباب بياورند. اين هم مي تواند نماينده آن انتظاري باشد كه عبادت تلقي ميشود،ولي انتظار يعني انتظار فرج كه يكي از مباحثات گوناگوني كه با اشخاص مختلف داشتم همين است .
با هر كدام به درجه ي اعتقاد او صحبت مي كردم. نمي گويم من خيلي بالاتر بودم ، نه، نوع اعتقاداين طور بود. او يك دانشمند فيزيكدان بود و من چيزي از فيزيك نمي دانستم كه فيزيك چيست؟ولي با او راجع به امام زمان صحبت مي كردم. از همين حرفهايي كه در نفي امام زمان مي زنند .گفتم: تو اين كوشش و مطالعات كه مي كني براي چيست؟ براي اينكه به يك قانون جديد برسي ،آنهايي كه در كارهاي اجتماعي و سياسي هستند براي چه؟ هر كسي فكر ميكند همين وضعيتي كه من دارم و همين وضعيت نظامي كه من درست كرده ام بهترين در دنيا است . اين جهت را به ما مي گويد. ولي خود او وقتي به خلوت ميرود مي گويد: اين چه غلطي بود كردم كه الان نمي دانم چه بكنم؟ و منظور اينكه خود او مي داند و مي خواهد كه بهتر شود. يعني هر فعاليتي مي كند تا بهتر شود .بهتر شدن يعني چه؟ يعني برسد به آنجا كه هيچ عيبي نداشته باشد ، آن وقت مي شود امام زمان .آن وقت ظهوري مي شود كه بشريّت ديگر نقص و ايرادي نداشته باشد. من اين اميد را دارم، خيلي كم احتمال مي دهم كه در زمان حيات و زندگي خود من باشد. ولي نباشد هم مثل خيلي مواردي است كه قبلاً بوده و خواهد شد و من مي گويم قبلاً چنين بود و چنان؛ صرف اينكه من اميدي داشته باشم وكار مي كنم بهتر از اين است كه كاري نكنم. آن فيزيكدان هم اگر چنين اميدي نداشته باشد چرامي رود و وقت خود را صرف ميكند؟ مي تواند برود در خيابان گردش كند، خود اميد ولو آدم به مقصدنرسد، نيرويي به انسان مي دهد.
در فلسفه و منطق قديم حركت متحرّك را، چه تحرّك جسمي و چه تحرّك روحي، محتاج به چهار علّت مي دانستند: علّت مادّي و علّت غايي و علّت صوري و علّت فاعلي؛ به بحث هاي فلسفي آن كار نداريم. به طور مثال يك نفر كه مي خواهد راه برود، يكي ممكن است او را از پشت هل بدهد ،يكي ممكن است از آن جلو او را صدا بزند كه بيا، قو ه ي جاذبه از روبه رو و قوه ي دافعه از پشت سرهم او را هل مي دهند. بنابراين، اميد به منزله ي قوه ي جاذبه اي است كه ما هم خيلي بدمان نيايد كه براي ما مثال اسب بزنند. ما و اسب هر دو جانداريم، مخلوق خدا هستيم، علفي جلوي ما گذاشتند ،البته اگر اهل دنيا باشيم فقط علف است و اگر اهل دنياي تنها نباشيم زير آن علف هزار جواهر است ،بنابراين فكر نكنيد مثلي كه من زدم يعني هيچ وقت نميرسيم. منتها وصل، چيزي نيست كه انسان به يك مقامي برسد و آنجا بايستد. ايستادن از هر چيزي بدتر است. خود محلي كه هست مهم نيست،ولي ركود براي بشر مضرّ است. پس هر روز بايد جلو رفت. بنابراين هيچ وقت نمي شود گفت رسيده ام.به هر مقامي كه برسد بالاتر از آن هم هست. به همين جهت وسايل اين تكامل را خداوند فراهم كرده است.
اين بحث بين علما و عرفا هست كه آيا مؤمنين و اولياءالله از مقام خود خبر دارند يا نه؟ بعضي مي گويند: بله خبر دارند. مثال هايي هم مي زنند، از ائمهه هم هست كه مثال مي زنند ؛ علي« ع» درخطبه ي مشهور به خطبة البيان «كه اهل سنّت مي گويند اين خطبه از علي«ع» نيست و شيعه ها آن راجعل كرده اند كه شيعه هم ميگويد: نه. چون معتقد است» خلاصه ي آن در اين رباعي است كه:
عليٌ حُبُّهُ جُنَّة قسيمُ النّار و ا لْجَنَّة وَ صِّي المُصطفى حَقّاً امام الانس و ا لْجِنّة[2]
علي«ع» تقسيم كننده بهشت و دوزخ است ما هم مي گوييم علي مقام خود را بيان كرده. ولي موارد ديگري هم داريم كه علي«ع» خود را بنده عادي مي داند و مي گويد: اَنَا عَبْدٌ مِنْ عَبِيدِ مُحَمَّد [3]آنها تعارف ندارند مثل ما كه مي گوييم قربانت بروم، فدايت شوم، ولي در معناي قربان تو بروم، يعني قربانم بروي؟ فدايت شوم، يعني فدايم شوي؟ علي«ع »اينطور تعارف نميكند. براي اينكه بايد به مادرس بدهد، ياد بدهد، واقعاً اين طور است. يا حضرت جعفرصادقع دارد «در تذكرة الاولياء هم آمده است» كه يك روز غلامان و كنيزان همه را جمع كرد و گفت: بياييد با هم يك قرارداد ببنديم ، آخرآن وقت ها غلام و كنيز از كلفت و نوكر خيلي پايينتر بودند، مثل گوسفندي بود كه بخرند ، آن وقت ارباب به گوسفندي بگويد: بيا قرارداد ببنديم. گفتند: چه قراردادي يابن رسول الله؟ حضرت فرمودند: اگريك نفر از ما هم در روز قيامت مقرر شد كه به بهشت برود، بگويد: خدايا من به بهشت نمي روم مگرهمه دوستان مرا نجات بدهي. يكي از حاضرين مي گويد : آنكه پسر پيغمبر توست اين سخن رامي گويد، پس ما چه هستيم؟ شكسته نفسي در مقابل كسي نمي كنند. اكثراً مي گويند اولياءالله از مقام خود خبر نمي شوند. براي اينكه اگر خبر شوند ركود در آنها ايجاد مي شود. چون آنها هم به هر جهت بشر هستند و تكامل دارند و گاهي ممكن است خدا در بعضي حالات كاري كند كه در همان لحظه آنها از حالات خود خبر شوند، ولي بعد نه. يك نفر هم نظير همين سؤال را كرده است كه ما از كجا بفهميم كه اين دعا و نمازهاي ما اثر دارد؟ به علاوه سلوك يعني راه پيمايي به سوي كمال منا زل مختلفي دارد اين منازل و اين راه هم مثل راه هاي دنيايي نيست كه مشخص باشد. فرض كنيد به مشهد مي رويد خيلي جاها را ديد ه ايد، يك جايي مي بينيد مي گوييد اينجا چنين و چنان است، دامغان است و آنقدر راه است ولي وقتي در بياباني ميرويد كه هيچ علامتي ندارد، اگر نشانه اي هم براي خودفرض كنيد آن نشانه ها مرتباً عوض مي شود. در آنجا نميشود فهميد كه ببينيد در چه مرحله اي است.تشخيص مرحله فقط با خود خداوند است ما بايد آن علف را كه مي بينيم بدويم تا ان شاءالله به مقصد برسيم.
[1] . صبح چهارشنبه، تاريخ 30 / 5/ 1387 ه . ش
[2] . مناقب، محمدبن شهرآشوب مازندراني، قم، انتشارات علّامه، 1379 ق، ج 2، ص 016
[3] . بحارالانوار، ج 3، ص 283