استعمال كلمات نزاع و هميشگي ميان متصوفه و فقها از يك جهت درست نيست و بهتر است از آن به عنوان تفاوت نظر و راي نام برد كه از جهتي ديگر در برخي از برهههاي تاريخي ميتوان در ميان آنان اين تفاوت را به صورت شديد ديد كه البته در اين برههها غالبا از جانب برخي از فقها مخالفت آغاز شده است. اين مخالفت هم از اينكه آنها منحصرا تلقي خود را از اسلام درست دانستهاند نشات گرفته است و به اين دليل بزرگان تصوف را خارج از اسلام ميدانستند. در ميان اهل سنت ميتوان از قديم آثار مستقلي عليه تصوف يافت، اما در ميان بزرگان شيعه تا دوره سلسله صفويه هيچ كتاب مستقلي عليه تصوف ديده نميشود.
دليل عدم انتشار «رديهاي بر تصوف» از سوي بزرگان تشيع تا زمان صفويه چه بوده است؟
در ميان بزرگان شيعه به دليل قرابتي ماهوي كه ميان تشيع و تصوف وجود داشت و از حيث حقيقت معنوي و ولوي به قول «سيدحيدر آملي» هر دو يكي است، نزاع نبوده است. بسياري از بزرگان تصوف جزء بزرگان تشيع و بالعكس بودهاند.
پس اينگونه كه حضرتعالي مطرح ميكنيد، نزاع تاريخي ميان اهل تصوف و فقها را رد ميكنيد و به آن معتقد نيستيد؟
آنچه به عنوان نزاع از آن ياد ميكنند، از دوره صفويه آغاز شده است كه عملا ميان بزرگان علماي شيعه و تصوف نبوده است. شيخ بهايي، مجلسي اول و فيض كاشاني علمايي هستند كه نهتنها مخالف تصوف نبودهاند، بلكه در مسير تصوف بودهاند. مخالفتها از سوي فقهايي بوده كه نهتنها با تصوف بلكه با هرگونه تفكر حكمي و عقلي مخالفت ميورزيدند. به گونهاي كه عليه ملاصدرا و فيض كاشاني هم مطالبي نوشته ميشود و حتي از محسن فيضكاشاني به عنوان «مسئي» ياد ميشود. بزرگان شيعه همچون علامه حلي، شهيد ثاني و سيدطاووس نظر مساعدي نسبت به تصوف داشتند. البته ممكن بود كه در برخي رفتارها و نظرها با بزرگان اهل تصوف مخالف باشند و نظرشان يكي نباشد، اما منازعت نبوده است.
پس نزاع ميان برخي از فقها با اهل تصوف كه شما معتقديد از دوره صفويه آغاز شده، بر چه اساسي بوده است؟
اين نزاع از اواسط دوره صفويه آغاز ميشود و عمدتا دليل سياسي داشته است. اين وضعيت تاكنون ادامه داشته است البته بهشدت و ضعف.
شما فقط ريشه نزاع را سياسي ميدانيد، اما ادله خود را مطرح نميكنيد. ادله شما از ريشه نزاع ميان فقها و متصوفه چيست؟
در دوره صفويه گروهي از فقها از جبلعامل به ايران ميآيند كه نگرش خاصي به اسلام براساس تاكيد بسيار بر ظواهر فقهي داشتند. اين فقها به سلاطين صفوي نزديك ميشوند آنقدر كه ملاصدرا در «رساله سه اصل» خود، از قرب به سلاطين و قدرتطلبي به عنوان مايه انحراف در دين و دخول در جهنم ياد ميكند. از طرف ديگر صفويه يك سلسله صوفيه بودهاند كه از سوي ساير سلاسل صوفيه مورد تاييد نيستند. شيخ صفيالدين اردبيلي مورد تاييد است و از مشايخ بزرگ صفويه بوده، اما رشته صفويه، آيا يك رشته حقيقي است كه به شيخ صفي ميرسد يا نه؟ اين محل مناقشه است، چرا كه سلاطين صفويه برخي رفتارها و فعاليتها را انجام ميدهند كه در تصوف سابقه اينگونه رفتارها وجود ندارد. سران قزلباش كه سران حكومتي صفويه هستند و ادعاي تصوف دارند، متصوفاني هستند كه به دليل قدرت صفويه به فساد كشيده ميشوند. سلسلههاي اصلي تصوف در اين دوره از ايران مهاجرت ميكنند، به گونهاي كه هيچ سلسله اصيلي در ايران نميماند. از طرف ديگر بزرگان تصوف اعم از حكما و علما همچون ملاصدرا و فيض كاشاني رشته ارادت معنوي خود را نشان نميدهند به دليل ترس از برخي فقها. حاصل جمع اوضاع اين ميشود كه فقهاي غالبا ظاهري مسلك هجرت كرده از جبلعامل به ايران و رقابت آنان در قرب با سلاطين با صوفيان قزلباش و پيدايش گروه جديد صوفيه كه از آنها به «بيشرع» نام برده ميشد و به هيچ سلسله صوفيه اصيل اتصال نداشتند و «قلندري مزاج» بودند و همچنين حضور «صوفيان قزلباش» كه صاحبمنصب شده بودند؛ اين مقدمات باعث ميشود كه برخي از فقهاي شيعه شروع به نگارش كتابهايي در رد تصوف كنند.
گويي شما ميخواهيد ملاصدرا و فيض كاشاني را هم به تصوف وابسته كنيد. در حالي كه برخي از آنان به عنوان عارف ياد ميكنند، اما آنها را صوفي نميدانند.
بازي با دو لفظ «عرفان» و «تصوف» در دو، سه دهه گذشته به برخي دلايل باب شده است. سابقا كسي نميگفت ملاصدرا عارف است، پس محترم است و فلان شيخ صوفي، صوفي است، پس نامحترم است! همه اينها را ميگفتند اهل تصوف هستند. هيچگاه آقامحمدعلي كرمانشاهي ميان «مولوي» و «نورعليشاه اصفهاني» فرق نميگذارد و به هر دو بزرگوار صوفي ميگويد و آنان را طرد ميكند.
بازگرديم به اصل موضوع مورد مناقشه، چگونه پيدايش اين سه مسئله يعني فقهاي مهاجر در ايران، صوفيه قزلباس در سلسله صفويه و ظهور صوفيه بيشرع باعث نزاع ميان فقهاي شيعه و اهل تصوف ميشود كه شما از آن به عنوان دليل سياسي ياد ميكنيد؟
سياست اين نقش را دارد كه سلاطين صفويه از تشيع براي مقابله با تسنن متعصبانه سلاطين عثماني استفاده ميكنند. پادشاه وقت صفوي به فتواي مجلسي دوم نيازمند است و عملا شاهسلطانحسين نيست كه حكومت ميكند، بلكه مجلسي دوم است كه حكومت ميكند.
اهل تصوف در دوران حاضر براي اثبات ادعاهاي خود از برخي از فقها و حكماي شيعي نام ميبرند و شما هم در بيان نظرات خود از اين شيوه استفاده كرديد. اما ميدانيم كه همين حكما همچون ملاصدرا و فيض كاشاني هم در برخي اظهارات خود انتقاداتي را به اهل تصوف در دوران خود مطرح كردند.
كساني مثل شيخ بهايي، فيض كاشاني، ميرفندرسكي و ملاصدرا با طريق تصوف ارتباط داشتند گرچه منتقد صوفينمايان عصر خود نيز بودند. اين طريق تصوف هم مولود دوران صفويه نبوده است، بلكه تاريخ ايران تاريخ تصوف و تشيع است. اين تصوف همان قدر در فلسفه فيلسوفاني همچون ملاصدرا و سهروردي ديده ميشود كه در هنر اسلامي آن را ميبينيم. تصوف صرفا طريقهاي با مراسم و آداب خاصي نيست كه اكنون سعي ميشود آن را چنين معرفي كنند بلكه يك نوع تفكر است. «معنويت ايران باستان با معنويت اسلام در تشيع و تصوف به يكديگر پيوند خورده است.» اين سخني است كه سهروردي و همچنين «هانري كربن» فيلسوف فرانسوي به خوبي آن را نشان ميدهند.
و اهل تصوف همواره بر پيوند تشيع و تصوف تاكيد دارند، اما ما احاديث و رواياتي داريم كه ائمه معصومين صوفيه را طرد كردهاند و شيعيان را از نزديك شدن به اين طريقت برحذر داشتهاند.
بايد اين روايات و احاديث بررسي شود. اگر شما احاديث و روايتي داريد بر رد تصوف، از آن طرف احاديثي هم در اثبات تصوف داريد. اما مهمتر از همه اينها اينكه مشايخ سلسلههاي صوفيه اصرار دارند خود را به ائمه برسانند. علامه طباطبايي در كتاب شيعه خود ميگويد: اين اصراري كه سلسلههاي صوفيه دارند كه نسبت معنوي خودشان را به ائمه برسانند چنانكه معروف كرخي شاگرد امام رضا(ع) و بايزيد مريد امام صادق بوده است، اين اصرار در دوره خلفاي عباسي بسيار خطرناك است. در آن دوره اگر كسي انتسابي به ائمه داشت، تقيه ميكرد. صراحت آنها در زماني كه جانشان در خطر بود، نشان از اعتقادشان داشت. اين پيوند تصوف و شيعه در معنا و حقيقت آن دو است و نه در صورت ظاهر فقهي. اما، ما چون مذهب شيعه را فقط به امور فقهي مختص ميكنيم، نميتوانيم مشايخ تصوف را در اين ميان جاي دهيم.
پس اين روايات و احاديث از سوي ائمه در رد تصوف را چگونه تعبير ميكنيد؟
بايد يك تحقيق روايي صحيح روي اين احاديث صورت بگيرد. به عنوان مثال اكثر محققين شيعه معتقدند كه كتاب حديقهالشيعه يا تمام آن از آن «مقدس اردبيلي» نيست و يا آن بخش مربوط به تصوف نيست و جعلي است. اين ادعا نه از سوي بزرگان صوفيه بلكه از سوي بزرگان شيعه نيز مطرح شده است. همچنين در برخي از اين روايات طريقه تفكر صوفيه رد نميشود، بلكه عدهاي بودند كه در آن زمان به صوفي مشهور بودند، آنها رد ميشوند. تصوف، عين طريقههاي صوفيه نيست. چنانكه فرقههاي شيعي بودند با عقايدي آنچناني كه هيچ مسلماني آن را نميپذيرد اما آيا ميتوان تشيع را به دليل اين فرقهها رد كرد؟ در روايات ما احاديثي هم در رد علما و متكلمين آمده است. آيا منظور ائمه از علما همه علما هستند يا علماي خاصي هستند؟! بنده استناد ميكنم به قول مرحوم علامه شعراني ـ كه استاد برخي علماي بزرگ حاضر همچون استاد حسنزاده آملي است و آيتالله حسنزاده همواره از ايشان به نيكي ياد ميكند – كه ميفرمودند: «نكوهشهايي كه در بعضي از روايات از صوفيان ميبينيم، از قبيل نكوهشهايي است كه از علما و متكلمان شده و همانسان كه نكوهشهاي وارده در احاديث، در حقيقت متوجه علماي سوء و اهل مجادله است نه همه علما، غرض از آنچه در مذمت صوفيان وارد شده نيز صوفيان دنياپرست است، نه همه صوفيان و بستگان بدين قوم شريف. (صوفيان) مانند ساير طبقات، اكثرا صالح و گروهي منحرف بودند.»
از منظر اعتقادات شيعه، نيابت امام معصوم در عصر غيبت از آن فقهاست. آيا فكر نميكنيد كه قطبهاي دراويش و بزرگان اهل تصوف در برخي از دورهها اين اعتقاد را زير پا گذاشتهاند و پاي در جايگاه و منصب فقها و مراجع تقليد گذاشتهاند و سعي در راهبري شيعيان در اين عصر داشتهاند؟
هيچ وقت بزرگان تصوف مدعي منصب فقها نبودهاند و در مسائل فقهي اظهارنظر نميكردند. در دوره قاجار عارفان فقيهي همچون مرحوم مجذوبعلي شاه همداني شاگرد ميرزاي قمي و مرحوم نراقي، اساتيدش از او ميخواهند كه مقام افتاء و مرجعيت را قبول بكند، ولي وي نميپذيرد. مرحوم سلطانعلي شاه گنابادي، از نظر فقهي جايگاه علمي قابل توجهي داشت اما هيچگاه خود را در منصب فقيه قرار نداد. در دوره قاجار مرحوم رضاعليشاه با داشتن اجازه اجتهاد از مرحوم كاشفالغطا هيچ گاه فتوا نداد. ايشان اولين كسي است كه اعلاميه جهاني حقوق بشر را از منظر فقهي و عرفاني بررسي كرد. بلكه ادعاي مشايخ صوفيه دعوت به تربيت و سلوك باطني است، نه افتاء و مرجعيت.
فكر ميكنم كه وجود قطب در تصوف و جمع شدن برخي افراد گرد قطب دراويش، به نوعي باعث فاصله افتادن ميان آن افراد با شريعت، مراجع تقليد و فقهاست.
اصلا چنين نيست. چون خود بزرگان تصوف، پيروان خويش را در مسائل فقهي به فقهاي جامعالشرايط ارجاع ميدهند و البته اين را هم بگذاريد به صراحت به شما بگويم كه طريقت باعث حفظ شريعت ميشود.
اما فقها به اين مسئله كه شما ميفرماييد معتقد نيستند و وجود طريقت در تشيع را رد ميكنند.
اين همان اختلافنظري است كه در مشرب بعضي از ايشان وجود دارد. البته همه فقها به اين مسئله معتقد نيستند، بلكه برخي از آنان خودشان عارفند.
نگاه غالب در حوزههاي علميه كه برآمده از آراي فقهاي شيعه است، بر اين مسئله پاي ميفشرد.
در حوزههاي علميه پس از قاجار اين نگاه شكل گرفته است و اين تعارض از زمان صفويه ايجاد شده است. ولي البته كساني اصرار دارند كه القاي اختلاف كنند و آن را برجسته سازند و از آب گلآلودي كه پيدا ميشود، ماهي بگيرند.
يعني شما معتقديد كه يك فرد هم ميتواند در طريقت صوفيه تحت امر قطب دراويش و هم در شريعت مقلد مراجع تقليد باشد؟
اصلا دستور بزرگان در سلسلههاي اصيل صوفيه همين است. به هيچ وجه قطب دراويش در مسائل شريعت خود را مرجع نميداند؛ حتي اگر از نظر فقهي صاحبنظر و داراي صلاحيت باشند.
يعني قطب دراويش گنابادي از نظر فقهي مقلد يكي از مراجع تقليد است؟
اگر خودش مجتهد نباشد، بله. البته عموما خودشان مجتهد بودهاند.
با وجود اينكه قطب و پيروان صوفيه از مراجع تقليد در مسائل شريعت تقليد ميكنند، پس چرا برخي از فقها و مراجع نسبت به آنها اظهار نگراني ميكنند؟! حتما يك ايرادي در پيروي آنان از شريعت وجود دارد كه فقها موضع ميگيرند…
اولا اينكه اختلافنظر در فهم شريعت را در ميان همه مسلمانان فراموش نكنيد. گروهي فقط اهل ظاهر و گروهي اهل ظاهر و باطن بودهاند. ثانيا اينكه اظهار نگراني از سوي بزرگان فقهاي شيعه نبوده است. نگاهي به ارتباطات امام خميني، آقاشيخعبدالكريم حائري يزدي – موسس حوزه علميه قم – و علامه طباطبايي با بزرگان تصوف و عرفان بكنيد و از سوي مقابل ارتباطات و مكاتبات مرحوم رضا عليشاه – قطب وقت دراويش گنابادي – را در قبل و بعد از انقلاب با مراجع تقليد مرور كنيد. از گذشته دور علامه حلي، سيدبحرالعلوم، ميرزاي شيرازي، شيخ مرتضي انصاري و… خودشان اهل سير و سلوك بودند. اما اين نوع ارتباطات بيشتر در خفا و نهاني بوده است، چون جنس سيروسلوك اينگونه است و اوضاع زمانه و جو غالب نيز اينگونه اقتضا ميكرده است.
اما اين فقهايي كه شما نام ميبريد، «فقهاي زاهد» بودند؛ نه اهل تصوف.
اين هم بازي با كلمات است. نكته مهم اين است كه همين بزرگان علما، اهل تصوف را رد نميكردند، بلكه معتقد بودند اسلام بدون عرفان معنايي ندارد.
آقاي دكتر، علامه طباطبايي هم كه شما او را به عنوان كسي نام ميبريد كه با تصوف مخالف نبوده، در جاهايي عليه اهل تصوف موضع گرفته است.
ايشان به دو گونه سخن گفته است. گروهي از متصوفه را خوب ميداند و گروهي ديگر را بد و البته خود صوفيه هم چنين نظري دارند.
گويي شما فقهايي را بزرگ ميپنداريد كه نظر ردي بر تصوف نداشته باشند. مرحوم آيتالله بروجردي كه از مراجع عامه تقليد بود و هيچكس نميتواند در جايگاه بزرگ ايشان در آن زمان در ميان شيعيان و حوزههاي علميه ترديد كند، نگاه منفي به اهل تصوف داشتند.
تفاوت مشرب و اختلافنظر طبيعي است ولي اين امر هيچ گاه باعث طرد يا حذف فيزيكي گروه شيعي اهل تصوف چنانكه درحوادث اخير قم و بروجرد ديديم نشده است. آيا شما اين چنين فتاواي تخريبي اخير را از سوي آقاي بروجردي ديدهايد؟!
مخالفت با تدريس اسفار علامه طباطبايي از سوي آيتالله بروجردي به دليل ترويج صوفيگري، فقط اختلاف مشرب نيست، بلكه طرد اهل تصوف و جايز نبودن فقهي اين نوع تفكر است.
اين اختلاف در ميان اهل غيرتصوف هم بوده است. اخباريها و اصوليها در يك دورهاي با يكديگر به جدال سخت و تنازع پرداختند. شما سليقههاي فردي را ملاك قرار ندهيد.
مراد بنده اين است كه در ميان بزرگان شيعه و فقها مخالفان تصوف بودهاند كه شما منكر آن هستيد.
من منكر نيستم ولي ميگويم علماي بزرگ و جامع چنين نبودهاند چنانكه تمام فقهاي شيعه كه با تصوف مخالفند، با هرگونه معرفتانديشي و حكمت در دين هم مخالف هستند.
گويي يكي از ريشههاي مخالفت، به وجود آمدن سازمان هرمي صوفيه در عرض و در مقابل مقام مرجعيت و فقاهت است.
به هيچ وجه. تصوف داراي تشكيلات سازماني نيست كه بخواهد در عرض مرجعيت باشد و اين به دليل سياستزدگي است كه ما همه امور فرهنگي را تابع تشكيلات سياسي و سازماني ميپنداريم. زماني اين اختلاف مشرب به سوي تكفير كشيده ميشود كه در پيروي پيروان تصوف از شريعت خللي وارد شود و ميان آنان در انجام رفتارهاي ديني با نظرات فقها كه بازگو كننده احكام شريعت هستند، فاصله بيفتد.
اصلا اينگونه نيست. پيروان تصوف از مراجع، تقليد ميكنند. جزء تعاليم دراويش اين است كه بايد درويش در فروع از يك فقيه تقليد كند. منتها فقيهي كه واجد شرايط مذكور چهارگانه در روايت مشهور مروي از معصوم باشد. اين مسئله تقليد هم پس از انقلاب گفته نشده است، بلكه پيش از انقلاب هم دراويش اين اعتقاد را داشتند. به عنوان مثال در كتاب پند صالح تاليف مرحوم صالح عليشاه دستورات عمومي دراويش نعمتاللهي گنابادي است كه در سال 1317 نوشته شده تحت عنوان «تجليل علما.» در آن كتاب آمده است كه علما دانايي را از انبيا به وصايت گرفته و علما پيشوايان مسلمين هستند در ذكر احكام. و يا در بيانيهاي كه آقاي دكتر نورعلي تابنده قطب فعلي دراويش گنابادي در ده سال پيش نوشتهاند، آوردهاند: «در احكام شريعت بايد از مجتهد جامعالشرايط تقليد كرد و تشخيص چنين مرجعي به عهده خود مكلف است.»
اين مسائلي كه شما مطرح ميكنيد روي كاغذ آمده، اما گويي رفتار دراويش به گونهاي ديگر به نمايش درآمده است كه فضاي حاكم بر حوزهها و بزرگان قوم در برابر آن موضع ميگيرند.
شما چه اصراري داريد مساله را فقط از اين روي آن ببينيد. بايد برويد فضاي كنوني حوزهها را بشكافيد؛ نه اينكه فقط اهل تصوف را متهم كنيد. همين مرحوم آقاي شيخ سيدمحمد شريعت كه پدر آقاي حاج احمد شريعت در قم بودند و حسينيه ايشان با بيش از نيم قرن سابقه تخريب شد، امين خيلي از مراجع از جمله آيتالله بروجردي بودند. ميتوانيد اين مسئله را از بسياري از آقايان حوزويان قديمي بپرسيد كه مطلعند. قطب وقت دراويش گنابادي – مرحوم آقاي صالح عليشاه گنابادي يا مرحوم آقاي رضا عليشاه – زماني كه به قم ميرفتند به ديدار مراجع ميرفتند و آنان نيز به بازديد ميآمدند.
پس چرا الان قطب دراويش به ديدار مراجع تقليد نميروند؟
اولا شما از كجا ميدانيد كه ارتباط ندارند و بهتر است از خود ايشان اين سوال را بكنيد ولي من اصولا تصور ميكنم كه جو حاكم بر حوزه تغيير كرده و فضا به گونهاي محدود شده كه حوزه را تحت تاثير قرار داده است.