دكتر محمدرضا ريختهگران
هنگامی که سخن از “هنر اسلامي” به میان ميآید ابتدا بايد دانست كه اين هنر مربوط به دوران اسلامي است و نه هنر تفکری خاص. اين هنر را اغلب كساني خلق كردهاند كه در سنت عرفاني بودهاند مثلاً در ادبيات نميتوان مولوي را صرفاً يك شاعر مسلمان قرن هفتمي دانست بلكه او شاعري ست كه آثارش رنگ و بوي عرفاني دارد. در ساير هنرها نيز هنرمندان در سنّت سلوك و عرفان بوده و هستند ازاينرو هنر در معناي خاص، هنرِ عرفاني و در معناي عام، هنر ديني ست.
اما اگر دين را دين رسمي بدانیم، هنر به يك معنا نميتواند ديني باشد چون در اين صورت هنر اسلامي يعني هنري كه در آن اسمي از پيامبر(ص) و ائمه معصومين(ع) يا نمادي از كعبه و آنچه به آداب و مناسك اسلامي مربوط است، ديده شود. در اين قبيل موارد كه از هنر ديني ياد ميكنيم، مرادمان هنر معنويست يعني Spiritual Art و نه Religious Art. نكته ديگر اينست كه هنر دوران اسلامي يا اقوام مسلمان، يك هنر خاص و منحصر نيست، حقيقتي در شرق و غرب عالم وجود دارد به نام هنر كه به ذات آدمي بازگشت ميكند. منتها هنري كه در شرق رايج است به شرق جان آدمي و شرق دل رفته است و بيشتر مقتضيات روح در آن جلوهگر است و هنري كه در غرب است، به غرب دل آدمي رفته و مقتضيات تن در آن آشكار است. اما احكام هنري كه در جغرافياي اسلامي پديد آمده است، نه شرقیست و نه غربی؛ نه روحاني صرف است ـشرقیـ و نه لزوماً به بدن مربوط ميشود ـغربيـ بلكه جمع ميان وحدت و كثرت است: وحدت در كثرت و كثرت در وحدت. خود عالم اسلام ـيعني تمدن اسلاميـ در وسط عالم قرار گرفته و داراي يك جانب شرقي و يك جانب غربيست. وقتي به جانب شرق متمايل ميشود، به هنرهاي شرقي ميگراید. مثلاً عرفان بلخ و خراسان بسيار نزديك به سنتهايي است كه در مشرق زمین وجود دارد مثل سنت بهاکتی كه سنت عشق و وداد و محبت الهيست. معماري نیز به همین طریق به معماري شرقي نزديك ميشود. درحالي كه معماريهاي غرب عالم اسلام، به معماري گوتيك و اروپا نزديك است. سخن اينست كه در شرق، حقيقت شرقيه در ظهورست و حقيقت غربيه در خفي و در غرب، حقیقت غربیه در ظهورست و حقيقت شرقيه در خفي. همهجا شرق و غرب هست و بايد باشد. لازمه شرق، غرب است و لازمه غرب، شرق.
اکنون پرسش اينجاست كه اگر هنر ديني، لزوماً هنر Religious نيست يعني قرار نيست در آن مناسك اسلامي، مسيحي يا يهودي طرح شود. پس ديني بودن آن به چيست؟ بنیاد دینی بودن هنر که رحمانی بودنِ خواطر هنرمند است. در عرفان اسلامی درک آدمی بین دو عالم رحمان و شیطان قرار گرفته است و: “الرحمن علی العرش الستوی” ـرحمان بر عرش ایستاده استـ یعنی رحمان و خواطر رحمانی به عرش مربوطند و “قلبالمؤمن عرشالله”. این خواطر متعلق به کسی است که از مرتبه نفس گذر کرده و به مقام قلب رسیده است بنابراین سلوک و به تعبیری طریقت عرفانی یعنی طریقتی که ما را از مرتبه نفس گذر میدهد و به مرتبه قلب میرساند و مرتبه قلب یعنی بیتالله.
لایسعنی ارضی و لاسمائی ولکن یسعنی قلب عبدی المومن. ـ من در آسمانها و زمین نمی گنجم اما در قلب بنده مومن می گنجمـ مولوی ميگويد:
گفت پیغمبر که حق فرموده است من نگنجم در خم بالا و پست
در زمین و آسمان و عرش نیز من نگنجم این یقین دان ای عزیز
در دل مومن بگنجم ای عجب گر مرا جویی از آن دلها طلب
هنر بزرگ، هنری است که از خانه دل سرمیزند نه از نفس و البته اینکه گاهی در تعابیر روزمره میگوییم: دلم میخواهد به قلب برنمیگردد. مولوی میگوید:
دل تو این آلوده را پنداشتی لاجرم دل ز اهل دل بر داشتی
از آنجا که قلب مهیمن بر تن است در این هنرها دست و تن هنرمند مسخر است به احکام الهی یعنی رحمانیت. این معنا اصل هنر دینی است.
اکنون که مقام قلب هویدا شد سخن را به آنچه پیشتر آمد پیوند میدهیم: اگر از میان هنرهای دینی به هنر اسلامی التفات کنیم، این هنر نه شرقی است و نه غربی. یعنی بازگشتش نه به مقام و ساحت روح ـکه جنود ظاهری و جسمانی نداردـ است و نه تن ـکه مُتروّح نیستـ بلکه ملتقای جسم و روح است یعنی قلب.
دیگر اینکه اسلام مقام وسط است: “امرٌ بین امرین”. وسط بودن تمدن اسلامی ـمیان تمدنهای شرقی مثل چین و هند و غربی مثل اروپا و آمریکاـ بی وجه نیست. مقام قلب نیز متوسط است میان روح و نفس. سِرّ اینکه هنر اسلامی در مقام توسط است اینست که به قلب باز میگردد.
در متون هندی نيز عالم پروشا است. پروشا به معنی شخص است و بسیار محتمل که با کلمه Person همریشه باشد. ـالبته اصحاب لغتشناسی ریشه Person را به Persona میبرند که نوعی ماسک تئاتری است و نشانگر شخصیت هنری بازیگر. ولی بعید نیست که زبانشناسان در ریشهیابی این لغت متوجه ریشة هندی آن نبوده باشند. ـهندوها عالم را ماها پروشا ـشخص بزرگـ میدانند این تعبیر را میتوان با تعبیر فلاسفه اسلامی نزدیک دانست که انسان را عالم صغیر در مقابل عالم کبیر میدانند. پروشا شخصی است که سرش در طرف شرق و پایش در طرف غرب عالم است در این صورت قلب این انسان در وسط واقع میشود یعنی درست همانجایی که تمدن اسلامی در آن شکل گرفته است. حال آنكه هنرهاي شرقي، به جان عالم و روح آدمي ره ميبرند و هنرهاي غربي، به تن او. اما هنر ديني به دل آدمي بازگشت ميكند يعني آن جوانه معنوي كه از وجود انسان سربرميكند.
اما نوع معنويتِ اديان مختلف، تفاوت دارد. حضرت محمد(ص) فرمودند: برادرم عيسي(ع) چشم راستش بيناست اما چشم چپش، چندان بينا نيست و برادرم موسي(ع) چپش بيناست و چشم راستش چندان بينا نيست “و أنا ذوالعینين” ـمنم كه دو چشم دارمـ اين حقيقت دو چشم همان “اوتيت جوامع الحكم” ـبه من جوامع حكم داده شدـ است. يعني هم ساحت شرقيه و هم ساحت غربيه. و این هردو بايد در هنر اسلامي جلوهگر باشد. هنر، حقيقتيست در سراسر عالم، همیشه و در همه جا هست منتها احكامش بسته به نوع معنويات متفاوت ميشود و نكته مهم اين كه هر قومي در ذيل فتوح معنوي یکی از اوليا زندگي ميكند. بنابراين از آنجا كه فتوح مصطفوي با فتوح عيسوي و موسوي متفاوت است، نوع هنري كه هريك پديد ميآورند متفاوت است مثلاً در حالي كه اسلام معارضه بسيار جدي با صورت و نقش دارد، صورت گري در مسيحيت، پذيرفته ميشود و اصلاً صورت ـPlastic-Shapeـ اساس هنر مسيحيست. در مقابل، هنر شرقي به يك معنا منزه از صورت است، بنابراين سير از شرق به غرب، سير از روحِ بيصورت و بيجنود ـبيلشكرـ است به سوی صورت چراکه در آستانه يونان، سخن از ونوس و الهگاني به میان میآید كه شكل و صورت دارند و توجه و تاكيد بر صورت، فيگور و پرسپكتيو معني پيدا ميكند. آنچه كه در وسط عالم و خاص عالم اسلام است، در واقع جمع ميان اينهاست. پس تمايز هنرها در احكام آنهاست. وگرنه هنر، در همهجا هست مثلاً اقوام و طوايف مختلف همه موسيقي داشتهاند، آواز ميخواندهاند، نقش ميكشيدهاند و…
متأسفانه امروزه واژه هنر را حتي براي سوارکاری، رانندگی، آشپزي و… هم بهكار ميبرند هايدگر هنر را “ظهور و انكشاف حقيقت” ميداند، ازاينرو نظرش معطوف به هنر بزرگ است. كه مثلاً به معبد بزرگ يونانيها آكروپليس يا پانتئون اطلاق ميشود. هنر بزرگ تعيين كننده تقدير تاريخي يك قوم است. اقوام در ذيل هنر بزرگشان زندگي ميكنند به قول هايدگر مثلاً تمپل ـ.Templeـ چيزي نيست كه وقتي همه زندگي يوناني شكل گرفته، برای تکمیل شرایط بهوجود آيد، بلکه هموست كه جهت زندگي و سير تاريخي آن قوم را تعيين ميكند.
درحالي كه انچه امروزه از هنر و هنرمندي منظور ميكنيم تخنه است ولي تخنه ما را به آستانه هنر نميبرد. زيرا مثلاً خياطي هم تخنه است و برای آن تكنيكی ـفنـ را ميآموزند اما هنر نيست. در بين هنرمندان نيز اين اصطلاح رايج است كه ميگويند: فلان كس تكنيك بينظير ـبه معني مهارتـ دارد يا قدرت دست خوبي دارد اما هنرمند نيست. پس بايد روشن كنيم كه اصلاً هنر چيست و از كجا آغاز ميشود.
هنر و به خصوص هنر بزرگ يك تجربه نادر است و فراتر از تخنه، تكنيك و مهارت. بلكه نوعي دانايي و ديدن است و ديدن، برون شدِ چيزهاست از مستوري. يعني هنرمند این جلوة چيزهایی را كه از مستوري و خفي بهدر ميشوند و به عرصه ظهور ميآيند و گويي هنوز ناميده نشدهاند، ميبيند و آن را ثبت ميكند. تخنه نيز داناييست كه با فتح، انکشاف و نامستوریِ حقیقت ارتباط دارد و لازمه اش، پوئتری و “حال شاعرانه” است. وقتی تخنهتسی حال شاعرانه دارد و نالهاش سرد نیست بلکه ترنّم و گرمای موسیقیِ بیآواي شیدایی در درونش برپاست، با شور و مستی، چیزی نقش میکند يا ميسازد آنچه پدیدار میشود، دستساختة او نیست بلکه هستی ست که او را به کار گماشته است و هنرمند تنها یک واسطه است براي تجلي شاعرانة هستي.
این همه آوازها از شَه بود گرچه از حلقوم عبدالله بود
این هنر، هنر بزرگ است. هنری که بیش از آنکه هنر شخص باشد هنرِ هستی ست که هنرمند را در این کار انداخته و اثری که پدید میآید، بیش از هر کس دیگری برای خود هنرمند استعجاب و شگفتی میآفریند. زیرا از سر قصد و تصمیم و تکنیکِ او پدید نیامده است. پس همه چیز به حال شاعرانه بازمیگردد و تخنه نیست که ما را به دایره هنر و هنرمندی میبرد زیرا تخنه جاییست که خیاطی و سوارکاری هم هست. بلكه پوئسیس ما را به هنرمندی میرساند و شايد سرّ اینکه ارسطو نام کتابش را “پوئتیک” میگذارد و نه مثلاً تخنه، همین باشد.
پوئسیس ما را به حال شاعرانه میبرد و نه لزوماً سرایش شعر. حال شاعرانه یک معنای عام است که میتواند شامل حال یک معمار یا نگارگر هم بشود. معمار یا نگارگری که حال شاعرانه دارد درواقع شاعرست ولی نه به این معنا که غیر از معماری یا نگارگری شعر هم میگوید.
دکتر فردید اصلاً شعر را با شعور هم ریشه نمیدانست ـو حقيقتاً هم شعر را چه جای شعور!؟ـ افلاطون نيز در رساله ایون میگوید: بحث، بحث دیوانگی و جنونِ مقدس است. فرشتگانِ هنر و زیبایی باید شخص را زده باشند تا شعر در او شکل گیرد. وگرنه شعر به شعور ارتباطی ندارد. شعر را باید هم ریشه کُر(choir) دانست که صورت انگلیسی لفظ “هورا”ی یونانیست و هورا خدایان موسیقیاند. در تئاتر هم کُر به گروه آوازخوانان گفته میشود. پس حال شاعرانه همچنان كه نيچه نيز ميگويد یعنی موسیقی كه در درون شخص برپاست. نه سمفونی، سونات و… بلكه یک موسیقی بیآوا و شور و مستیِ غزلسراییست که اگر در کسی موجود باشد، اثر در حوزه هنر بزرگ خواهد بود. این شور و مستی تنها در حال جذبه دست میدهد. چنانکه گفتهشد: شخص را از خودش میگیرند و کس دیگری را به جای او میگذارند. در عالم اسلام این حال شاعرانه اغلب در شعر شاعران عارف ظهور پیدا کرده است.
در اينجا معلوم ميشود كه وقتي از هنر سخن ميگوييم مرادمان معادل معاصر هنر ـArt ـ نيست. سبب تمايز بين تخنههايي كه امروزه آرتيستيك تلقي ميشوند با هنر اينست كه در هنر تموجي از حال شاعرانه و از سكر و بيهوشي وجود دارد كه در آرت نيست. اين سكر و بيخويشي ممكن است در ظاهر كاربردي نباشد اما تعيينكننده دردهاست و ظهور حقيقت آنها. اما آرت كوچكترين راهي به فضيلت نميبرد در حالي كه در متن اخلاق ناصري به تعبير چهار هنر خواجه نصيرالدين طوسي برميخوريم: هنر شجاعت، هنر عفت، هنر عدالت و هنر حكمت، در شاهنامه به: “هنر نزد ايرانيان است و بس”، و در ديوان حافظ به:
گر در سرت هواي وصالست حافظا بايد كه خاك درگه اهل هنر شوي
“چهار هنران” يعني فضايل اربعه و “هنري كه نزد ايرانيان است” همان فضايل معنويست و “خاك درگه اهل هنر” يعني اهل فضيلت، عرفان و ولايت. اما اگر هنر را معادل آرت بگيريم خاك درگه اهل هنر يعني: خاك درگه آرتيستها! هنر اگرچه از تخنه براي تجلي يافتن بهره ميبرد اما بسيار فراتر از آنست بهطور مثال ارزش شعر مولوي به تكنيك و صنايع ادبي آن نيست؛ شور و شيدايي و حال شاعرانه به آن اعتبار ميدهد.
يكي از بهترين منابع براي تامل در حال شاعرانه، رساله ايوان افلاطون است، افلاطون در آنجا، صريحاً ميگويد كه شاعر مُلهَم است و لزوماً زيرك قوم نيست و اتفاقاً شخص سادهايست، تا مخاطب دريابد كه اين سخن، سخن خود شاعر نيست. بلكه ديگريست كه شعر را در دهان او ميگذارد و اين “جنون موهبتي” است. از نظر افلاطون شخص نميتواند راه ملحق شدن به الهام را بياموزد بلكه تقدير ازلي و نيرويي فراتر از اراده قوم، تقدير و… براي رسيدن به حال شاعرانه در كار است. كسي اين راه را بر نميگزيند بلكه كساني اين موهبت را از ازل دارند كه زبان او باشند. بنابراين حال شاعرانه كسبي نيست، موهبي است. اين كه چطور آن جانِ در گرفته به نور معنوي سرانجام بايد بر صدر و تن و دست و انگشت و سرانجام كاغذ جاري شود، نميتواند آموختني باشد. نه خودش و نه حتي تخنهاش! هنر بزرگ اينطور است.
آية “علمناه صنعه لبوس”(انبيا،80) ـبه او زره ساختن آموختيمـ شيوه ساخت زره را آموزشي از عالم بالا ميداند. حافظ نيز ـكه ديوانش مصداق هنر بزرگ استـ ميگويد:
مِي خور كه عاشقي نه به كسباست و اختيار اين موهبت رسيد ز ميراث فطرتم
و يا:
شعر حافظ در زمان آدم اندر باغ خلد دفتر نسرين و گل را زينت اوراق بود
و حتي موهبي بودن تكنيكي را نيز اينطور بيان ميكند:
قامتش را سرو گفتم سر كشيد از من به خشم دوستان از راست ميرنجد نگارم چون كنم
در ادامه ميگويد:
نكته نا سنجيده گفتم دلبرا معذور دار
اما نميگويد تخنهاش را به من ياد بده بلكه ميگويد:
عشوهاي فرماي تا من طبع را موزون كنم!
بنابراين حتي تكنيك هم موهبت است و به هبه از او. اين همان هنر بزرگ است.
در اينجا پرسشي مطرح است كه اگر هنرمند تا اين اندازه با عالم بالا و الهامات در ارتباط است پس تفاوت او با ولي در چيست؟ تفاوت هنر با ولايت ، اينست كه در هنر، جنبه تخنه مطرح ميشود. اما ولي يا عارف لزوماً تخنهتس نيست بلكه شاعر است و حال شاعرانه دارد ولي هنرمند، تخنهتس هم هست يعني ميتواند هنر را از آسمان به زمين بياورد و آن حقيقتي را كه بر او به ظهور رسيده است، در اثر هنري متجلي كند. بدينسان هنرمند واسطه ميان آسمان و زمين است و سخن آسمان را به زبان قوم بيان ميكند و به همين جهت تقدير يك قوم و يك تمدن را رقم ميزند به بيان ديگر هنر از مقتضيات زمانه پديد نميآيد، بلكه خود، تمدن ساز است.
شيخبهايي درباره مولوي ميگويد:
من نميگويم كه آن عاليجناب هست پيغمبر ولي دارد كتاب
مثنوي معنوي مولوي هست قرآني به لفظ پهلوي
نميگوييم هنرمند نبي است زيرا لازمه نبوت، مأموريت است. اما هنرمند به يك معنا همعنان نبيست، مثلا وليام بليك در آثارش بخشهايي دارد با نام “در نبوات”. شاعر در آن مقام هم عنان نبي قدم بر ميدارد. منتها تفاوت اينست كه قرب نبي، قرب نوافلي و قرب شاعر قرب فرايضي است. يعني شاعر يك لمحه ميبيند و فرو مينشيند اما نبي در قرب، خانه ميكند و باقيست. قرآن هنر بزرگ تمدن اسلامی؛ هنر بزرگي كه همه هنرها در ذیل هنرمندی آنند: بر این اساس پدید آمد. هر لحظه كه به پيامبر(ص) مراجعه ميشد در حال نبوت بود و ميتوانست حكم خداوند را بيان كند. اما شاعر اين گونه نيست، شاعر تنها ميتواند بگويد:
حافظ آن ساعت كه اين نظم پريشان مينوشت طائر فكرش به دام اشتياق افتاده بود
اما ساعتي بعد چه؟ از اين روست كه بيان ميكند:
گر در سرت هواي وصالست حافظا بايد كه خاك درگه اهل هنر شوي
و اهل هنر يعني اهل ولايت! ادبيات و ساير هنرها مثل معماري، نقاشي، نگارگري، خوشنويسي و… همگي در ذيل فتوح مصطفوي هستند. يعني آن فتوحي كه از وسط آسمان جان و تن سربرميكند و نه از جانب شرقي و نه از جانب غربي. و “خير الامور اوسطها”
اين حيثيت در همه هنرهاي اسلامي اثر ميگذارد. مثلا در معماري شرقي، وحدت ميبينيم: يك استوپا نهايت سادگي، سكوت، مراقبه، خاموشيِ ساعتها و… است اما يك كليساي گوتيك درست در مقابل اين خلاء، پر از نقش، رنگ، حجم، ازدحام و… است؛ و در وسط؛ مسجد: هم خلوت است و هم پر. جمع وحدت است با كثرت. وقتي وارد مساجد قديم، مثل مسجد شيخلطفالله ميشويم، عليرغم كنگرهها و كتيبهها، كاشيها و اسليميها دل سبك مي شود. و اين يعني كثرت در وحدت و وحدت در كثرت. همين را در خوشنويسي ميتوان ديد. مثلاً خوشنويسي چيني: يك صدم ثانيه زمان، يك نقش و تمام. استادي تلاش ميكرد كه نقشي بكشد، اما نگاه شاگردش مزاحم بود تا جوهر تمام شد. شاگرد رفت كه جوهر بسازد. وقتي برگشت، نقش زده شده بود: در يك لحظه. اين نقشِ خلوت و ناگهاني در خوشنويسي ما با كثرت و آداب همراه ميشود.
اكنون اين پرسش مطرح است كه اگر سرچشمه همه هنرها يكيست و هنرمندان از مبدأ هستي الهام ميگيرند و مقهور اويند، پس تفاوت آثار هنري در چيست؟ آنجا که حافظ می گوید:
“حسب حالی ننوشتیم و شد ایامی چند”
همانند هر شخص دیگری میراث، ژنتیک، خلق و خو و ساختار ذهنی خودش را دارد. تنها هنگامی که همه اینها فرو میریزد شخص به نقطهای میرسد که “همه” میشود.
تحقیقات برخی از فلاسفه معاصر از جمله گابریل مارسل نشان داده است که انسان روح ـSoulـ صرف نیست بلکه روح متجسّد است و جسم هم بهنوبه خود متروّح است نه جسم صرف وجود دارد و نه روح صرف. روح آدمی به حسب تن او وارد یک سلسله تعینات و تشخصات میشود از جمله اینکه در کجا متولد شده، ژنتیک خاص او چیست، چه آداب و رسومی را آموخته، چه اوضاع اجتماعی و اقتصادی بر او حاکم است و… هر انسانی از طریق این تشخصات و به زبان دینیتر “مقدرات” است که با راز هستی همراه میشود. یعنی مشارکت هرکسی در راز صرفاً از طریق تعینات خاص اوست. از اینروست که گفتهاند: “الطرق الی الله به انفاس الموجودات”. مثلاً کسی که نابیناست تنها از طریق نابیناییاش به حقیقت راه میبرد. معنی ایمان نیز همین است: “آنچه هستم!” در مورد هنرمندان نيز چنين است مثلاً شخص و زمان حافظ با سعدی و عطار متفاوت است و هرکدام از این بزرگان ظرافت خاص خودشان را دارند: حافظ را به صنعتگری و هنر، سعدی را به لطافت و روانی و عطار را به پختگی و رندی میشناسیم.
باید توجه داشت که ساحت این تشخصات با آنچه در سایکولوژی ـیعنی آن علم خاص که در غرب با نمایندگانی چون فروید، یونگ و… پدید آمدهـ مطرح میشود، تفاوت دارد. درواقع روانشناسی نتوانسته است به ساحات عمیقتر وجود آدمی پیببرد. در مقام تمثیل، انسان به دریایي میماند که در اعماقش آرامش حکمفرماست اما در سطحش خلجان و تلاطم موج میزند. در سایکولوژی این تلاطمها دیدهشده اما به اعماق آرام آن توجهی نكردهاند. حتی فروید ـکه کمی فراتر رفته و به اعماق وجود آدمی نظری انداختهـ یا یونگ ـکه به آرکیتایپها و خاطرات جمعی توجه داشتهـ هنوز ناظر بر سطوح وجود انسانند.
در پايان:
آنگاه که فرد از تعیناتش میگذرد و در مقام قلب قرار میگیرد و به واسطه زمین و آسمان بدل میشود آنچه از او در تخنه متجلی میگردد، مصداق هنر بزرگ است.
از سوی دیگر کلام و حکمت ما در ذیل قرآن معنا میشود. یعنی این دو تکوینی نیستند، بلکه به الهیات منزل راه می برند.
چنان که گفتیم نفس تخنه ما را به هنر نمی رساند بلکه شاعرانگی و بیخویشی است که هنر میسازد در تمدن ما آن وجد سکری که بر هنرمند عارض میشود اثر او را از کار اصحاب تخنه و حرف جدا میکند. این همان حال عرفانی است در اینجا جا دارد از اصحاب فتوت یاد کنیم که آشنا با عرفان بودهاند و اهل فنون حلقههای فتوت انجمنهایی بودند که در آنها ولایت متجلی میشد و راه را برای کسانی که میتوانستند هنر بزرگ را پدید بیاورند روشن میکرد این چنین در تمدن اسلامی هنر از دین جدا نشدهاست چیزی که در غرب بخصوص در دوران معاصر اتفاق افتادهاست.
حال این نکته مطرح است که اگر یکی از معانی هنر را فضیلت بدانیم ـكه با شعور و خرد همراه استـ آیا میتوان اثر هنری را منفک از خرد دانست؟ در معماری اسلامی که شاید بهترین محل ظهور هنر در عالم اسلام است خرد بالایی وجود دارد میدانیم که معماری صرفا جنبه کاربردی ندارد مثلا تنها برای نماز خواندن نیست بلکه نوعی دعوت به یک حقیقت و یک امر غیبی است این دعوت به حقیقت از مراتب ساده تا بالاترین درجات آن عین شعور و خردمندی است اکنون پرسش این است که چطور میتوان این خردمندی را با شعر و جنون جمع کرد؟
در هنر معنوی، عقل به معنی “ما عبد به الرحمن و اکتسب به الجنان” است و کلمه مقدسی که “اول ما خلق الله” است و قلم تکوینی است که هر چیزی را به آن نوشتهاند. پس هر چیزی وجودش از عقل است و پیبردن به این حق و به راز چیزها در حوزه هنر بزرگ و نزد هنرمندان بزرگ است رسیدن به این حوزه نیز نیاز به سلوک دارد و نمیتوان به تأمل شخصی به آن رسید اینجاست که حلقههای معنوی از حلقههای فتوت تا خانقاهها و… نقش پیدا میکند اینکه شخص را با ریتم تکوینی همنوا کنند: ریتم آب و باد و خاک و آتش. مثلاً سِرّ اینکه دستور است در طول شبانه روز بخصوص در زمانهای انقلاب عالم کل و طبیعت ـموقع غروب و هنگام سحرـ به آسمان نگاه کنند، همین است. مثلاً در معماری اگر هنرمند نظم تکوینی کائنات را نشناسد، با آب و باد و باران و خاک همنوا و به نغمه خاک شنوا نباشد، نمی تواند اثر هنری پدید بیاورد.
یکی از تعبیراتی که بعضی قبایل به کار میبرند پیبردن به راز چوب است چون در اطراف آنها چوب فراوان یافت میشود پی بردن به راز چوب یعنی درک راز همه چیز و اینکه میگویند: درود و درودگر، یعنی “شکر و شکرگذار” یعنی کسی که راز چوب را فهمیده است. یادآور میشویم که چون در اطراف پیامبر چوب و جنگل نبود، گفت: “افلا ینظرون الی ابل کیف خلقت و الی السماء کیف رفعت و الی الارض کیف سطحت…؟”
طبیعت مظهر حقیقت است هنگامی که شخص از طبیعت میآموزد و به قول هایدگر تجربه زیستی کسب میکند، از مرتبه نفس میگذرد و به مرتبه قلب ميرسد در این لحظه تجربیات شخصی و به قولی “حسب حال” او جنبه کلی و همهگیر مییابد.
اينجا شاعر از پوسته خویش بیرون آمده و آنچه میگوید جنبه شخصی و سایکیک ندارد. هنگامی که حافظ از احوالات شخصیاش میگوید خود حافظ مطرح نیست بلکه گوهر انسانیت نهفته در آنست که با همه انسانها در ارتباط خواهد بود. اگرچه نمیتوان شخصیت فردی حافظ را انکار کرد اما اگر این تشخص را به حوزه سایکولوژی ببریم، دیگر نمیتوانیم همراه او باشیم. حافظ
منبع:
شماره هفدهم دوماهنامه فرهنگي هنري بيناب (ويژه طريقت معنوي)، انتشارات سوره مهر، زمستان 1389.