صابري نخستين سخنران بود؛ او گفت: توجه به مسايلي نظير ايمان و عشق، تاثير دين در دل و جان يك مومن عاشق و موضوعاتي نظير وصال و فنا و شهود، ما را به ياد مقام عرفاني حافظ مياندازد. اين مقام به ويژه در بيت «دوش وقت سحر از غصه نجاتم دادند / و اندر آن ظلمت شب آب حياتم دادند» به خوبي پيداست.
وي درباره فرق مولوي و حافظ گفت: مولوي، مجذوب سالك است، اما حافظ، سالك مجذوب است، چرا كه حافظ ميگويد: «كه عشق آسان نمود اول ولي افتاد مشكلها». او جزو آن دسته از عارفاني است كه تجليات جلالي سبب معرفت و خشيت او ميشود.
صابري افزود: سالكان مجذوب كه حافظ نيز يكي از آنهاست، گرچه آهسته به سوي مقصد سير ميكنند، اما مناظر بسياري ميبينند و بنابراين شناخت آنها نسبت به راه بيشتر است. به همين دليل حافظ از سهو به محو ميرسد و ميگويد: «اگر از جانب معشوق نباشد كششي / كوشش عاشق بيچاره به جايي نرسد».
سپس، عباسيداكاني در ابتداي سخنانش درباره ويژگيهاي عرفان گفت: نيچه عنوان كتابش را «چنين گفت زرتشت» گذاشت، اما چگونه بود كه يك ملحد چنين عنواني براي كتابش برگزيد. برخي بر اين باورند كه مقصود او از زرتشت، ايران است. ما در تاريخ، فرهنگهاي عمده چين، هند، ايران، فرهنگ اسلامي، مصري و اروپايي داريم. فرهنگ ايراني بينابين اين فرهنگهاست و بنابراين نه شرقي است و نه غربي در عين حال كه هم غربي است و هم شرقي. به تعبير ديگر ميتوان گفت كه آن چه خوبان همه دارند، فرهنگ ايراني يكجا دارد.
وي عرفان را از آغاز ايراني دانست و گفت: اعراب براي اسلام كاري نكردند، حتي يك متفكر عرب را نميتوانيم نام ببريم، اين گفته من از ناسيوناليسم و تحقير اعراب نشات نميگيرد، بلكه گوشهاي از حقيقت است. عرفان دو كانون دارد كه يكي در بغداد و ديگري در ايران است، در حالي كه حتي بغداد نيز واژهاي فارسي است و مدتها مركز حكمراني ساسانيان بود.
عباسيداكاني ادامه داد: عرفان، اساسا منفك از ايران نيست و مثلث است كه اسلام، عشق و ايران اضلاع آنند و اگر تنها يكي از اين ضلعها حذف شوند، عرفاني باقي نخواهد ماند.
وي عرفان را بر دو وجه نظري و عملي دانست و گفت: حافظ هر دو وجه را داراست و سهروردي نيز تلفيق اين دو را بهترين نوع عرفان ميداند.
عباسيداكاني با اشاره به آراسته بودن حافظ به هنرهاي گوناگون گفت: واژه «حافظ» تنها به فردي كه حافظ قرآن است اطلاق نميشد. واژه «حاكم» به فردي گفته ميشد كه دويستهزار حديث را با سند حفظ ميبود و «حافظ» فردي است كه صدهزار حديث را با سند از حفظ باشد. همچنين دكتر باستانيپاريزي در مقالهاي عنوان ميكند كه حافظ موسيقيدان بود، زيرا اين لقب به موسيقيدانان اطلاق ميشد. خود حافظ نيز ميگويد: «به هزاران هنر آراستهام».
وي عرفان ايران را داراي يك ويژگي مميزه دانست و گفت: نه تفكر اين عرفان را از عمل بازميدارد و نه عمل، آن را از تفكر منع ميكند. عرفان ايراني جمع ميان اين دوست. طايفه عرفا همواره در ايران بودهاند، اما علم محصل و مكتبي نداشتند. عرفا قائل به دو علم مكسبي و الوهياند و حافظ اين هر دو را داشت.
عباسيداكاني ادامه داد: شهيد مطهري در كتاب «تماشاگه راز» بيان ميكند كه حافظ به بهترين شكلي اين دو علم را با يكديگر مقايسه كرده است، آن جا كه ميگويد: «قدر مجموعه گل مرغ سحر داند و بس / كه نه هر كو ورقي خواند معاني دانست / عارف از پرتو مي راز نهاني دانست / گوهر هر كس از اين اصل تواني دانست».
وي با بيان اين كه «مولانا و حافظ هيچ تعارضي با يكديگر ندارند» عنوان كرد: مقصود حافظ آن جا كه از افتادن مشكلها در راه عشق سخن ميگويد، اين است كه نگاه از بيرون به عشق، آن را آسان جلوه ميداد، اما پس از عاشق شدن، دشواريهاي آن نيز آشكار شد.
مدرس ادبيات و عرفان، ساختار مركزي عرفان را عشق دانست و گفت: حافظ بارها بر اين عشق تاكيد ميكند. الهيدانان اگزيستانسياليست قائل به دو تفكر مفهومي و وجودياند. درك فردي كه درباره عشق ميداند و آن كه خود عاشق است از عشق، فرق بسيار دارد. عرفان براي حافظ و مولانا و ساير عارفان، امري وجودي است نه مفهومي.
وي حلاج را الگوي حافظ ذكر كرد و در نشان دادن تاكيد حافظ بر عشق گفت: او ميگويد «نشان اهل خدا عاشقي است / با خود دار كه در مشايخ شهر اين نشان نميبينم». حافظ آغاز و انجام و مسير را عشق ميداند. آفرينش براي او از عشق است آن جا كه ميگويد «در ازل پرتو حسنت ز تجلي دم زد / عشق پيدا شد و آتش به همه عالم زد».
سپس صابري درباره مفهوم زيبايي در اشعار حافظ گفت: مفهوم «حسن» در اشعار او خير و زيبايي را با هم دارد. عشق، زاده حسن الهي است، البته عشقي كه مركب روح در راه رسيدن به كمال باشد. اصطلاح خراباتي شدن يعني بيرون رفتن سالكان از زمان و مكان و گام نهادن در آستان لامكان. شايد مقصود از خرابات دل، دل ويرانه حافظ باشد.
سپس عباسيداكاني درباره مفهوم حسن در نزد حافظ گفت: عرفاي ما از ظهور زيبايي سخن ميگويند و اين زيبايي مستند به حق است. خداوند منشا، معبر و مقصد اين زيبايي است. انسان نيز به عنوان جانشين خداوند نسبت به اين زيبايي مظهريت دارد. بر اين اساس ميتوان گفت كه خدا و انسان به صورت متقابل يكديگر را دوست دارند.
وي افزود: اساس هستي از ديد عرفا محبت و حب شديد است، حبي كه تبديل به عشق ميشود. حافظ رابطه خدا و انسان را پيش از عالم و آدم ميداند. در زماني بيزمان و لحظهاي بيلحظه و در جايي كه فقط خدا بود و خدا، ما عاشق بوديم. انسان عاشق بود، هنگامي كه هنوز خلق نشده بود و اين معماي عرفان ماست. حافظ در اين باره ميگويد: «نبود نقش دو عالم كه رنگ الفت بود / زمانه طرح محبت نه اين زمان انداخت».
عباسيداكاني ادامه داد: دردمندي عرفا بسيار پيش از اينها وجود داشت و آنان بارها بر اين موضوع تاكيد كردهاند. مولانا زيباترين تعبير را در اين باره دارد، آن جا كه ميگويد «ما نبوديم و تقاضامان نبود / لطف تو ناگفته ما ميشنود / لذت هستي نمودي نيست را / عاشق خود كرده بودي نيست را».
وي با بيان اين كه «حافظ، عشق به كمال را ويژه انسان ميداند» عنوان كرد: او قائل به رابطه ميان بلا و عشق و مرگ است. حافظ همچنين رابطهاي ميان حلاج و عاشق صادق ميبيند؛ «زير شمشير غمش رقصكنان بايد رفت /آن كه شد كشته او نيك سرانجام افتاد».