مهدی معتمدی مهر
هدی صابر، انساني تكاملپذير بود كه با سر بازرگان و قلب حنيفنژاد ميزيست.
به ياد شهيد هدي صابر
عشق در دل ماند و يار از دست رفت دوستان، دستي كه كار از دست رفت
گر من از پاي اندر آيم گو درآي بهتر از من صد هزار از دست رفت (سعدي )
دوستيمان نه از سر ديدارهاي مكرر و حضورهاي فراوان رودررو كه از درك و مسووليتي مشترك، مايه ميگرفت، گيرم كه او پيشكسوت بود و استخوانخردكرده و من، نوپا و كمتجربه؛ كه از اين منظر، هدي صابر دوستان زيادي داشت و به مراتب، دوستداراني بيشتر. صابر غم ايمان، نان و آزادي تمام تهيدستان و دردمندان جهان را داشت و البته در اين ميان، عشقي دوچندان را با مردم سرزمينش تقسيم ميكرد و با گرسنگان و برهنگان و خيابانخوابها، آشناتر و مهربانتر بود. و چه دردي است، روزي كه در سوگش بنشينيم و بنويسم و در برابر هفت آسمان، تكليف و وظيفه، هيچ كاري از دستمان برنيايد؛ آن كه هنوز، انديشهي گذاري دور در سر و اميدي مومنانه به آينده در دل داشت.
” هراسش، همه از مردن در سرزميني بود كه مزد گوركن از آزادي آدمي افزون باشد “1 و هم از اين رو با جسارت و آگاهي، سرنوشت و سوختني بهدلخواه را برگزيد و خطابهي عشق را تا پايان تاريخ اعتبار داد:
كه اي مدعي عشق كار تو نيست كه نه صبر داري نه ياراي ايست
تو بگريزي از پيش يك شعله خام من استادهام تا بسوزم تمام
تو را آتش عشق اگر پر بسوخت مرا بين كه از پاي تا سر بسوخت2
نميخواهم مقهور عظمت زيست والاي صابر باشم و به ستايشش بپردازم كه اين، برخلاف خواست و منش كسي است كه هرگز ستايش و ستايشگر و ستايششونده را خوش نداشت و آدمي را با تمامي فراز و فرودهاي انسانياش ميخواست، نه فرشته و نه ديو. و سخت، به كرامت انسان و تعالي اخلاق ايمان داشت. پس بايد از غوغاي احساس و بغضي كه از پس ِ چهل روز، هنوز در دلم برجا مانده و زبانه ميكشد، گذر كنم و موسيقي، التيامي است بر لحظاتي چنين دشوار:
از خون جوانان وطن لاله دميده
….
« سراومد زمستون شكفته بهارون گل سرخ خورشيد باز اومد و شب شد گريزون » 3
و سرانجام، تشييع محزون و ديدار واپسينش. تابستاني سوزان و غباري آغشته به خاك گورستان و اندوه بيپايان ِ صميميترين بدرقهكنندگان.
آواي استاد بنان عرش را تسخير ميكند:
همه شب نالم چون ني …
با ما بودي، بي ما رفتي چو بوي گل به كجا رفتي
تنها ماندم ـ تنها رفتي4
گذار زمان ثابت كرد كه حق با مهندس بازرگان بود كه در دادگاه فرمايشي نظامي اعلام كرد كه آخرين گروهي خواهند بود كه به زبان قانون سخن ميگويند. شكلگيري متعاقب سازمانهاي چريكي مانند مجاهدين خلق و چريكهاي فدايي، درستي اين مدعا را ثابت كرد و چه كسي ميداند، شايد شاه ِ پهلوي، بارها پس از آن كه گفت صداي انقلاب را شنيده است و البته دريافت كه ديگر، گوش انقلاب به صداي ضعيف پادشاهي باز نيست كه سيزيفوار، محكوم به بركشيدن استوانههاي پوسيدهي خودكامگي دوهزار و پانصد سالهاي بر دوش ِ ناتواني خويش است، در خلوت تحميلي و غربت محتومش به سخن رهبر نهضت آزادي ايران انديشيده باشد. اما چه سود كه اقرار هيچ فرعوني به حقيقت، در ثانيههاي واپسين ِ درافتادن به غرقاب سرنوشت، هرگز منفعتي به حالش نداشته است:( فاتبعهم فرعون و جنوده بغيا و عدوا حتي اذا ادركه الغرق قال ءامنت انه لااله الالذي ءامنت به بنواسراييل و انا من المسلمين – يونس، آيهي 90 ) و شگفتا كه ديكتاتورها هميشه صداي مردم را دير ميشنوند.
مهندس بازرگان شايد از آنجا كه به تاثير مثبت تغييرات سريع و ناگهاني و مشي مسلحانهي مجاهدين خلق اعتقاد نداشت و نيز بدان سبب كه دستيابي به دمكراسي و آزادي را به مثابهي فرآيندي تدريجي ارزيابي ميكرد، هرگز به طور رسمي، اين سازمان سياسي را تاييد نكرد، اما از سوي ديگر، زماني كه شاه ِ پهلوي، روزگاري پس از كودتا عليه دولت ملي و مردمي دكتر محمد مصدق، به تخريب تام و تمام زيرساختهاي دمكراتيك و دستاوردهاي انقلاب مشروطه پرداخت و اساس حكومت قانون، انتخابات آزاد و همچنين حقوق ملت را منتفي ساخت و نشان داد كه پذيراي هيچ صداي مخالفي نيست و خشونت را يگانه پاسخ ممكن ميداند و تنها به اعجاز سترون جوخههاي اعدام و حبس و تبعيد باور دارد، دبيركل نهضت آزادي ايران، ديگر از حمايت و كمك به مبارزان آرمانگرايي كه با خلوص، هستي خود را تقديم ميكردند، دريغ نكرد، چرا كه به درستي دريافته بود، گلولهي جوانان، پيامد طبيعي و واكنش ناگزير به عملكرد حاكميتي است كه پند پيران، ناديده گرفته و با تمسك به خودكامگي و دست يازيدن به كشتار و سركوب ملت ايران، مشروعيت سياسي و اخلاقياش را از دست داده است و در چنين هنگامهاي، مرگ و نفي ستمگر، در حكم سنت تاريخ بوده و عدم پذيرش واقعيتي چنان محتوم، مشت بر دريا زدن و ارادهگرايي تلقي شده و از خردمندي به دور است. عملكرد نهضت آزادي خارج كشور در آن دوران و دلايل بازداشت و محكوميت افرادي مانند آقايان مهندس عزت الله سحابي و مهندس محمد توسلي كه در حمايت و ياري رساندن به مجاهدين دربند، به حبس و شكنجه دچار شدند، از جمله مستندات، تاييد اين ادعا محسوب ميشود.
آرمان آزادي و عدالت اجتماعي و درد و رنج جانكاه مردم ايران و به ويژه تهيدستان، چنان براي مجاهدين خلق اوليه برجسته شده بود كه محو و نابودي ستمكار برايشان به اولويتي بيجايگزين بدل شده و درد ملت، آتشي از عشق و كينه را در دل و جانشان جاودان ساخته بود كه بهسان آتشفشاني برخروشيدند و ققنوسوار، جان در راه ايمان و آرمان نهادند و شايد، هم از اين رو بود كه بنيانگذاران فقيد – حنيفنژاد، سعيد محسن و بديعزادگان – به غيرقابل اصلاحبودن حكومت پهلوي و نظام مطلقهي سلطنتي باور يافتند و پا به عرصهي مبارزات مسلحانه نهاده و مشي براندازي را برگزيدند كه اگر تكبر و خودكامگي و فساد و انحراف اخلاقي، اقتصادي و عقيدتي شخص شاه و حاكميت مستقر در دربار نبود، چه بسا هرگز كار بدينجا نميكشيد.
زندهياد هدي صابر را ميتوان به عنوان يكي از نقاط اوج تلاقي انديشه و تجربهي بازرگان و جان ِ شيفتهي حنيفنژاد و ياران مجاهدش ارزيابي كرد. صابر، انساني تكاملپذير بود كه با سر بازرگان و قلب حنيفنژاد ميزيست، حلقهي واسط نهضت آزادي ايران و مجاهدين خلق اوليه و از جمله پرورشيافتگان نسلي بود كه از يك سو، دل در گرو آرمانهاي راستين مجاهدين و احساسات و خلوص رهبران شهيد آن داشت و از سوي ديگر، با عنايت به تجربهي انقلاب اسلامي 1357، عميقاً به منش و روش و راهي پايبند بود كه مهندس بازرگان و يارانش بنيان نهاده بودند. نخستين ديدارمان، حوالي سالهاي 1383بود. اصرار داشت تا در حضور دوستان جوانم اعتراف كند كه:” روش و دغدغهي بازرگان درست و اساسي بود. براي تعالي اخلاق، فعاليت فرهنگي و پالايش و اصلاح باورهاي ديني رايج، به مثابهي يكي از مهمترين مولفهي اجتماعي ايران، اهميتي ويژه قائل بود و كنش سياسي را محدود به اصلاح در حوزهي حكومت نميدانست “.
صابر از وصف ” كارگزار ” بيزار بود و در جلسهاي كه به مناسبت بررسي آثار مهندس بازرگان در سال 1388 در انجمن اسلامي مهندسين برپا شده بود، مقالهي ” همكاري خدا و انسان ” به قلم مهندس بازرگان را مهمترين اثر ايشان در دههي شصت شمسي ارزيابي ميكرد. صابر، براي انسان، مقام همكاري و حتي رفاقت با خدا را قائل بود و نه كارگزاري و فعلگي و خادمي و مداحي. و اين، مصداق انسانشناسي و انسانمداري انساني مومن بود كه براي تحقق رسالت ” انسان بودن “، جز آزادي و رهايي از عبوديت غير خدا و رهايي از ستم و رهايي از فقر و دستيابي به آزادي انديشه و بيان و قلم و قدم آحاد انسانها فارغ از تبعيضهاي مبتني بر جنسيت، نژاد و مذهب، راهي نميشناخت.
نويسندهي متن حاضر، هرگز گمان ندارد كه صبر صابر تمام شد و رفت و بلكه باور دارد، كه صابر بر اساس درك تاريخي و تربيت و باورهاي قرآنياش، براي تحقق حقيقت، خود مبشر صبري عظيم بود و اعتقاد داشت كه توصيهي به حق، تنها در جوار توصيهي به صبر كارساز خواهد بود ( و تواصوا بالحق و تواصوا بالصبر5 ). صابر در تمام عمر، چه زماني كه قلم در دست داشت و يا در حسينيهي ارشاد، جلسات مطالعاتي تاريخ برگزار ميكرد و چه وقتي كه براي آموزش، كارآفريني و بهبود زندگي مردم فقير روستاهاي سيستان و بلوچستان تلاش ميكرد و چه حتي در دوران حبس غيرقانونياش كه تنها به سبب درخواست براي حاكميت قانون و تحقق حقوق ملت، بر وي تحميل شده بود، به مثابهي شاهدي صادق رفتار كرد و سرانجام، در پرتو اين بينش و رفتار اخلاقي، بدانسان كه آرزو ميكرد، به مقام همكاري و همسايگي با خدا دست يافت. آن كه روزگاري شاهد آلام ملتش بود، اينك شهيدي است تا بر درد و رنج مردم و بيعدالتي حاكمان، تاريخ را گواهي جاودانه باشد. صابر شاخص شهيدان جنبش سبز ايران و از جنس آيات مبين است. خون شهيد، به ستارههاي شب ميماند، نوري است ماندگار كه بر تاريكي مطلق توك ميزند و راه خروج از ظلمات و ظلم را نشان ميدهد. صابر، مقام صبر يافت و عصاي موسي شد، كلام حق شد و جادو و تقلب و دروغ و ريا را افشا كرد.
زماني كه براي نخستين بار طعم خلوت و انفرادي را چشيده بودم، روزي پس از آزادي موقت از اوين، همراه با همانديش ِ هماره همراهش – آقاي رضا عليجاني – به ديدنم آمد، كتابي موسوم به ” سه دلدادهي عشق ” را برايم هديه آورد. اين كتاب، بازگوي مجاهدتها و خاطرات بنيانگذاران شريف سازمان مجاهدين خلق بود. كتاب را بارها خواندهام و رد اشكها و هق و هق جان دردمند و مسووليتپذير صابر را در لابلاي واژگان محذوف و آشكارش دريافتهام. عشق صابر به حنيف، انكارشدني نيست، همانگونه كه به باور و تاثيرپذيرياش از بازرگان نميتوان ترديد داشت و سرانجام، تقديري را جست كه همه عمر بدان عشق ورزيده و در آن راستا گام نهاده بود كه اگر زيستن به آزادي برايش ميسر نشد، مرگي عاشقانه را به آگاهي و انتخاب تجربه كرد و سرانجام، به تبار مجاهدان راه آزادي ايران پيوست. [ و فضل الله المجاهدين علي القاعدين ]
كاروان، رو به خانهي خورشيد پيش ميرود و موسيقي، اندوه و تنهايي را ميپوشد:
چو روشني از ديدهي ما رفتي با قافلهي باد صبا رفني
تنها ماندم ـ تنها رفتي
*نظرات وارده در یادداشت ها لزوما دیدگاه جرس نیست.
پانوشتها:
1. احمد شاملو
2. سعدي، بوستان
3. سرود آفتابكاران جنگل از گروههاي چريكي دههي پنجاه
4. تصنيف كاروان با صداي استاد بنان
5. قرآن مجيد: سورهي والعصر