آمد رمضان و عید با ماست / قفل آمد و آن کلید با ماست// بربست دهان و دیده بگشاد / وان نور که دیده دید با ماست//آمد رمضان به خدمت دل / وان کش که دل آفرید با ماست//در روزه اگر پدید شد رنج / گنج دل ناپدید با ماست
رمضان در کلیات شمس
گردآوری: مینا ساکت
رمضان 1390
آمد رمضان و عید با ماست قفل آمد و آن کلید با ماست
بربست دهان و دیده بگشاد وان نور که دیده دید با ماست
آمد رمضان به خدمت دل وان کش که دل آفرید با ماست
در روزه اگر پدید شد رنج گنج دل ناپدید با ماست
کردیم ز روزه جان و دل پاک هر چند تن پلید با ماست
روزه به زبان حال گوید کم شو که همه مرید با ماست
چون هست صلاح دین در این جمع منصور و ابایزید با ماست
(غزل 370؛ ص 180-181)
نک ماه رجب آمد تا ماه عجب بیند وز سوختگان ره گرمی و طلب بیند
گر سجدهکنان آید در امن و امان آید ور بیادبی آرد سیلی و ادب بیند
حکمی که کند یزدان راضی بود و شادان ور سرکشد از سلطان در حلق کنب بیند
گر درخور عشق آید خرم چو دمشق آید ور دل ندهد دل را ویران چو حلب بیند
گوید چه سبب باشد آن خرم و این ویران جان خضری باید تا جان سبب بیند
آمد شعبان عمداً از بهر برات ما تا روزی و بیروزی از بخشش رب بیند
ماه رمضان آمد آن بند دهان آمد زد بر دهن بسته تا لذت لب بیند
آمد قدح روزه بشکست قدحها را تا منکر این عشرت بیباده طرب بیند
سغراق معانی را بر معدهی خالی زن معشوقهی خلوت را هم چشم عزب بیند
با غرهی دولت گو هم بگذرد این نوبت چون بگذرد این نوبت هم نوبت تب بیند
نوبت بگذار و رو نوبت زن احمد شو تا برف وجود تو خورشید عرب بیند
خامش کن و کمتر گو بسیار کسی گوید کو جاه و هوا جوید تا نام و لقب بیند
(غزل 634؛ ص 269)
بلبل سرمست برای خدا مجلس گل بین و به منبر برآ
هین به غنیمت شمر این روز چند زانک ندارد گل رعنا وفا
ای دم تو قوت عروسان باغ فصل بهار است بزن الصلا
جان من و جان تو را پیش از این سابقهی بود که گشت آشنا
الفت امروز ازآن سابقه است گرچه فراموش شد آنها تو را
سیر ببینیم رخ همدگر ناشده ما از رخ و از تن جدا
تا بشناسیم درآن حشر نو چونک چنین بوقلمونیم ما
صورت یوسف به یکی جرم شد صورت گرگی بر اهل هوا
از غرضی چون پنهان شد ز چشم صورت آن خسرو شیرین لقا
پس چو مبدل شود آن صورتش چونش شناسی تو بدین چشمها
یارب بنماش چنانک ویست از حق درخواست چنین مصطفا
خیز به ترجیع بگو باقیاش نیک نشانش کن و خطی بکش
ای رخ تو حسرت ماه و پری پر بگشادی به کجا میپری
هین گروی ده سره آنگه برو رفتن تو نیست ز ما سرسری
زنده جهان ز آب حیات توست مست قروی تو دل لاغری
خود چه بود خاک که در چرخ توست این فلک روشن نیلوفری
زین بگذشتم به خدا راست گو رخت از این خانه کجا میبری
در دو جهان کار تو داری و بس راست بگو تا به چه کار اندری
ور بنگویی تو گواهی دهد چشم تو آن فتنهگر عبهری
جان چو دریای تو تنگ آمده است زین وطن مختصر ششدری
چون نشوی سیر از این آب شور چونک امیر آب دو صد کوثری
رُست ز پای تو به فضل خدا بهر ره چرخ پر جعفری
شاعر تو دست دهان برنهاد تا که کند شاه به خود شاعری
شاه همی گوید ترجیع را تا سه تمامش کن و باقی تو را
ای که ملک طوطی آن قندهات کوزهگرم کوزه کنم از نبات
لیک فقیرم تو ز یاقوت خویش وقت زکات است مرا ده زکات
سابق خیری تو و خاصه کنون موسم خیر است و اوان صلات
نک رمضان آمد و قدر است و عید وز تو رسیده است در آن شب برات
در هوس بحر تو دارم لبی کان نشود تر ز هزاران فرات
حبس دلم چاه زنخدان توست کی طلبم زین چه و زندان نجات
عرض فلک دارد این قعر چاه عرصهی او تیز نظر را کفات
صورت عشقی تو و بیصورتی این عدد اندر صفت آمد نه ذات
هم تو بگو زانک سخنهای خلق پیش کلام توبود ترّهات
هم تو بگو ای شه نطع وجود ای همه شاهان ز تو در بیت مات
چونک سه ترجیع بگفتم بده تا عربی گویم یا سعَٔد هات
یا قمرالحسن مزیلالظلام جد بطلوع مع کاس المدام
(ترجیعبند هشتم؛ 22و 23 و 24؛ ص 1211-1212)
مبارک باد آمد ماه روزه رهت خوش باد، ای همراه روزه
شدم بر بام تا مه را ببینم که بودم من به جان دلخواه روزه
نظر کردم کلاه از سر بیفتاد سرم را مست کرد آن شاه روزه
مسلمانان، سرم مستت از آن روز زهی اقبال و بخت و جاه روزه
بجز این ماه ماهی هست پنهان نهان چون ترک در خرگاه روزه
بدان مه ره برد آنکس که آید در این مه خوش به خرمنگاه روزه
رخ چون اطلسش گر زرد گردد بپوشد خلعت از دیباه روزه
دعاها اندر این مه مستجاب است فلکها را بدرد آه روزه
چو یوسف ملک مصر عشق گیرد کسی کو صبر کرد در چاه روزه
سحوری کم زن ای نطق و خمش کن ز روزه خود شوند آگاه روزه
بیا ای شمس دین و فخر تبریز نوای سرلشکر اسپاه روزه
(غزل، 2344، ص 874)
باز رهان خلق را از سر و از سرکشی ای که درون دلی چند ز دل درکشی
ای دل دل جان جان آمد هنگام آن زنده کنی مرده را جانب محشر کشی
پیرهن یوسفی هدیه فرستی به ما تا بدرد آفتاب پیرهن زرکشی
نیزهکشی بردری تو کمر کوه را چونک ز دریای غیب آیی و لشکرکشی
خاک در فقر را سرمهکش دل کنی چارق درویش را بر سر سنجر کشی
سینهی تاریک را گلشن جنت کنی تشنهدلان را سوار جانب کوثر کشی
در شکم ماهیی حجرهی یونس کنی یوسف صدیق را از بن چه برکشی
نفس شکمخواره را روزهی مریم دهی تا سوی بهرام عشق مرکب لاغر کشی
از غزل و شعر و بیت توبه دهی طبع را تا دل و جان را به غیب بیدم و دفتر کشی
سنبلهی آتشین رسته کنی بر فلک زهرهی مه روی را گوشهی چادر کشی
مفخر تبریزیان شمس حق ای وای من گر تو مرا سوی خویش یک دم کمتر کشی
(غزل 3016؛ ص 1115)
مبارکی که بود در همهی عروسیها در این عروسی ما باد ای خدا تنها
مبارکی شب قدر و ماه روزه و عید مبارکی ملاقات آدم و حوا
مبارکی ملاقات یوسف و یعقوب مبارکی تماشای جنةُ المأوی
مبارکی دگر کان به گفت درناید نثار شادی اولاد شیخ و مهتر ما
به همدمی و خوشی همچو شیر باد و عسل به اختلاط و وفا همچو شکر و حلوا
مبارکی تبارک ندیم و ساقی باد بر آنک گوید آمین بر آنک کرد دعا
(غزل 236؛ ص 137)
سوی اطفال بیامد به کرم مادر روزه مهل ای طفل به سستی طرف چادر روزه
بنگر روی ظریفش بخور آن شیر لطیفش به همان کوی وطن کن بنشین بر در روزه
بنگر دست رضا را که بهاری است خدا را بنگر جنت جان را شده پرعبهر روزه
هله ای غنچهی نازان چه ضعیفی و چه یازان چو رسن باز بهاری بجه از چنبر روزه
تو گلا غرقهی خونی ز چیی دلخوش و خندان مگر اسحاق خلیلی خوشی از خنجر روزه
ز چیی عاشق نانی بنگر تازه جهانی بستان گندم جانی هله از بیدر روزه
(غزل 2375؛ ص 884-885)
ای دشمن روزه و نمازم وی عمر و سعادت درازم
هر پرده که ساختم دریدی بگذشت از آنک پرده سازم
ای من چو زمین و تو بهاری پیدا شده از تو جمله رازم
چون صید شدم چگونه پرم چون مات توام دگر چه بازم
پروانهی من چو سوخت بر شمع دیگر ز چه باشد احترازم
نزدیکتری به من ز عقلم پس سوی تو من چگونه یازم
بگداز مرا که جمله قندم گر من فسرم وگر گدازم
یک بارگی از وفا مشو دست یکبار دگر ببین نیازم
یکبار دگر مرا فسون خوان وز روح مسیح کن طرازم
بر قنطره بست باج دارم از بهر عبور ده جوازم
خاموش که گفت حاجتش نیست در گفتن خویش یاوه تازم
خاموش که عاقبت مرا کار محمود بود چو من ایازم
(غزل 1565؛ ص 596)
دلا در روزه مهمان خدایی طعام آسمانی را سرایی
در این مه چون در دوزخ ببندی هزاران در ز جنت برگشایی
نخواهد ماند این یخ زود بفروش بیاموز از خدا این کدخدایی
برون کن خرقه کان زین چار رقعه است ترابی آتشی آبی هوایی
برهنه کن تو جزو جان و بنما ز خرقه گر به کل بیرون نیایی
بیامد جان که عذر عشق خواهد که عفوم کن که جان عذرهایی
در این مه عذر ما بپذیر ای عشق خطا کردیم ای ترک خطایی
به خنده گوید او دستت گرفتم که میدانم که بس بیدست و پایی
تو را پرهیز فرمودم طبیبم که تو رنجور این خوف و رجایی
بکن پرهیز تا شربت بسازم که تا دور ابد با خود نیایی
خمش کردم که شرحش عشق گوید که گفت او است جان را جان فزایی
غزل 2672؛ ص 991-992)
ماه رمضان آمد ای یار قمر سیما بر بند سر سفره بگشای ره بالا
ای یاوهی هر جایی، وقت است كه باز آیی بنگر سوی حلوایی تا كی طلبی حلوا
مرغت ز خور و هیضه، مانده است دراین بیضه بیرون شو از این بیضه تا باز شود پرها
بر یاد لب دلبر خشك است لب مهتر خوش با شكم خالی مینالد چون سرنا
خالی شو و خالی به لب بر لب نایی نه چون نی زدمش پر شو و آنگاه شكر میخا
گر تو به زیان كردی آخر چه زیان كردی كو سفرهی نان افزا كو دلبر جان افزا
از درد به صاف آییم وز صاف به قاف آییم كز قاف صیام ای جان، عصفور شود عنقا
صفرای صیام ار چه، سودای سفر افزاید لیكن ز چنین سودا یابند ید بیضا
هر سال نه جوها را می پاك كند از گل تا آب روان گردد تا كشت شود خضرا
بر جوی كنان تو هم، ایثار كن این نان را تا آب حیات آید تا زنده شود اجزا
بستیم در دوزخ یعنی طمع خوردن بگشای در جنت یعنی كه دل روشن
بس خدمتخر كردی بس كاه و جوش بردی در خدمت عیسی هم باید مددی كردن
تا سفره و نان بینی كی جان و جهان بینی رو جان و جهان را جو، ای جان و جهان من
اینها همه رفت ای جان بنگر سوی محتاجان بیبرگ شدیم آخر چون گل ز دی و بهمن
سیریم از این خرمن، زین گندم و زین ارزن این سنبله و میزان، ای ماه تو كن خرمن
ماییم چو فراشان بگرفته طناب دل تا خیمه زنیم امشب بر نرگس و بر سوسن
تا چند از این کو کو چون فاختهی رهجو میدرد این عالم از شاهد سیمین تن
هر شاهد چون ماهی رهزن شده بر راهی هر یک چو شهنشاهی هر یک ز دگر احسن
جانبخش و مترس ای جان بر بخل مچفس ای جان مصباح فزون سوزی افزون دهدت روغن
شاهی و معالی جو خوش لست ابالی گو از شیر بگیر این خو مردی نهی آخر زن
پا در ره پرخون نه رخ بر رخ مجنون نه شمشیر وغا برکش کمیخت اسد برکن
ای مطرب طوطی خو ترجیع سوم برگو تا روح روان گردد چون آب روان در جو
(ترجیعبند 4 و 5؛ صص 1204-1205)
آمد شهر صیام سنجق سلطان رسید دست بدار از طعام مایدهی جان رسید
جان ز قطیعت برست دست طبیعت ببست قلب ضلالت شکست لشکر ایمان رسید
لشکر والعادیات دست به یغما نهاد ز آتش والموریات نفس به افغان رسید
البقره راست بود موسی عمران نمود مرده از او زنده شد چونک به قربان رسید
روزه چو قربان ماست زندگی جان ماست تن همه قربان کنیم جان چو به مهمان رسید
صبر چو ابری است خوش حکمت بارد از او زانک چنین ماه صبر بود که قرآن رسید
نفس چو محتاج شد روح به معراج شد چون در زندان شکست جان بر جانان رسید
پردهی ظلمت درید دل به فلک بر پرید چون ز ملک بود دل باز بدیشان رسید
زود از این چاه تن دست بزن در رسن بر سر چاه آب گو یوسف کنعان رسید
عیسی چو از خر برست گشت دعایش قبول دست بشو کز فلک مایده و خوان رسید
دست و دهان را بشو نه بخور و نه بگو آن سخن و لقمه جو کان به خموشان رسید
(غزل 892؛ ص 360)
می بسازد جان و دل را بس عجایب کان صیام گر تو خواهی تا عجب گردی عجایب دان صیام
گر تو را سودای معراج است بر چرخ حیات دانک اسب تازی تو هست در میدان صیام
هیچ طاعت در جهان آن روشنی ندهد تو را چونک بهر دیدهی دل کوری ابدان صیام
چونک هست این صوم نقصان حیات هر ستور خاص شد بهر کمال معنی انسان صیام
چون حیات عاشقان از مطبخ تن تیره بود پس مهیا کرد بهر مطبخ ایشان صیام
چیست آن اندر جهان مهلکتر و خونریزتر بر دل و جان و جا خون خوارهی شیطان صیام
خدمت خاص نهانی تیز نفع و زود سود چیست پیش حضرت درگاه این سلطان صیام
ماهی بیچاره را آب آنچنان تازه نکرد آنچ کرد اندر دل و جانهای مشتاقان صیام
در تن مرد مجاهد در ره مقصود دل هست بهتر از حیات صد هزاران جان صیام
گر چه ایمان هست مبنی بر بنای پنج رکن لیک والله هست از آنها اعظم الارکان صیام
لیک در هر پنج پنهان کرده قدر صوم را چون شب قدر مبارک هست خود پنهان صیام
سنگ بیقیمت که صد خروار از او کس ننگرد لعل گرداند چو خورشیدش درون کان صیام
شیر چون باشی که تو از روبهی لرزان شوی چیره گرداند تو را بر بیشهی شیران صیام
بس شکم خاری کند آن کو شکمخواری کند نیست اندر طالع جمع شکمخواران صیام
خاتم ملک سلیمان است یا تاجی که بخت مینهد بر تارک سرهای مختاران صیام
خندهی صایم به است از حال مفطر در سجود زانک می بنشاندت بر خوان الرحمان صیام
در خورش آن بام تون از تو به آلایش بود همچو حمامت بشوید از همه خذلان صیام
شهوت خوردن ستارهی نحس دان تاریک دل نور گرداند چو ماهت در همه کیوان صیام
هیچ حیوانی تو دیدی روشن و پر نور علم تن چو حیوان است مگذار از پی حیوان صیام
شهوت تن را تو همچون نیشکر درهم شکن تا درون جان ببینی شکر ارزان صیام
قطرهای تو سوی بحری کی توانی آمدن سوی بحرت آورد چون سیل و چون باران صیام
پای خود را از شرف مانند سرگردان به صوم زانک هست آرامگاه مرد سرگردان صیام
خویشتن را بر زمین زن در گه غوغای نفس دست و پایی زن که بفروشم چنین ارزان صیام
گر چه نفست رستمی باشد مسلط بر دلت لرز بر وی افکند چون بر گل لرزان صیام
ظلمتی کز اندرونش آب حیوان میزهد هست آن ظلمت به نزد عقل هشیاران صیام
گر تو خواهی نور قرآن در درون جان خویش هست سرّ نور پاک جمله قرآن صیام
بر سر خوانهای روحانی که پاکان شسته اند مر تو را هم کاسه گرداند بدان پاکان صیام
روزه چون روزت کند روشن دل و صافی روان روز عید وصل شه را ساخته قربان صیام
در صیام ار پا نهی شادیکنان نه با گشاد چون حرام است و نشاید پیش غمناکان صیام
زود باشد کز گریبان بقا سر برزند هر که در سر افکند ماننده دامان صیام
(غزل 1602؛ ص 607-608)
اندر رمضان خاک تو زر میگردد چون سنگ که سرمهی بصر میگردد
آن لقمه که خوردهای قذر میگردد وان صبر که کردهای نظر میگردد
(رباعی 538؛ ص 1315)
روی تو نماز آمد و چشمت روزه وین هر دو کنند از لبت دریوزه
جرمی کردم مگر که من مست بدم آب تو بخوردم و شکستم کوزه
(رباعی 1629؛ ص 1414)
مانندهی زنبیل بگیر این روزه تا روزه کند تو را به حق دریوزه
آب حیوان خنک کند دلسوزه این روزه چو کوزه است مشکن کوزه
(رباعی 1643؛ ص 1416)
مه روزه اندر آب آمد هله ای بت چوشکر گه بوسه است تنها نه کنار و چیز دیگر
بنشین نظاره میکن، ز خورش کناره میکن دو هزار خشک لب بین به کنار حوض کوثر
اگر آتش است روزه تو زلال بین نه کوزه تری دماغت آرد چو شراب همچو آذر
چو عجوزه گشت گریان شه روزه گشت خندان دل نور گشت فربه، تن موم گشت لاغر
رخ عاشقان مزعفر رخ جان و عقل احمر منگر برون شیشه بنگر درون ساغر
همه مست و خوش شکفته رمضان ز یاد رفته به وثاق ساقی خود بزدیم حلقه بر در
چون بدید مست ما را بگزید دستها را سر خود چنین چنین کرد و بتافت روز معشر
ز میانه گفت مستی خوش و شوخ و می پرستی که کی گوید اینک روزه شکند ز قند و شکر
شکر از لبان عیسی که بود حیات موتی که ز ذوق باز ماند دهن نکیر و منکر
تو اگر خراب و مستی به من آ که از منستی و اگر خمار یاری سخنی شنو مخمر
چه خوشی چه خوش نهادی به کدام روز زادی به کدام دست کردت قلم قضا مصور
تن تو حجاب عزت پس او هزار جنت شکران و ماه رویان همه همچو مه مطهر
هله مطرب شکر لب برسان صدا به کوکب که ز صید باز آمد شه ما خوش و مظفر
ز تو هر صباح عیدی ز تو هر شب است قدری نه چو قدر عامیانه که شبی بود مقدر
تو بگو سخن که جان قصصات آسمانی که کلام توست صافی و حدیث من مکدر
(غزل 1084؛ صص 428-429)
نک ماه رجب آمد تا ماه عجب بیند وز سوختگان ره گرمی و طلب بیند
گر سجده کنان آید در امن و امان آید ور بیادبی آرد سیلی و ادب بیند
حکمی که کند یزدان راضی بود و شادان ور سر کشد از سلطان در حلق کنب بیند
گر درخور عشق آید خرم چو دمشق آید ور دل ندهد دل را ویران چو حلب بیند
گوید چه سبب باشد آن خرم و این ویران جان خضری باید تا جان سبب بیند
آمد شعبان عمداً از بهر برات ما تا روزی و بیروزی از بخشش رب بیند
ماه رمضان آمد آن بند دهان آمد زد بر دهن بسته تا لذت لب بیند
آمد قدح روزه بشکست قدحها را تا منکر این عشرت بیباده طرب بیند
سغراق معانی را بر معدهی خالی زن معشوقهی خلوت را هم چشم عزب بیند
با غرهی دولت گو هم بگذرد این نوبت چون بگذرد این نوبت هم نوبت تب بیند
نوبت بگذار و رو نوبت زن احمد شو تا برف وجود تو خورشید عرب بیند
خامش کن و کمتر گو بسیار کسی گوید کو جاه و هوا جوید تا نام و لقب بیند
(غزل 634؛ ص 269)
بده ای دوست شرابی که خدایی است خدایی نه در او رنج خماری نه در او خوف جدایی
چو دهان نیست مکانش همه اجزاش دهانش ز زمین نیست نباتش که سمایی است سمایی
ببرد بو خبر آن کس که بود جان مقدس نبود مرده که کرکس کندش مرده ربایی
به دل طور درآید ز حجر نور برآید چو شود موسی عمران ارنی گو به سقایی
می لعل رمضانی ز قدحهای نهانی که به هر جات بگیرد تو ندانی که کجایی
رمضان خستهی خود را و دهان بستهی خود را تو مپندار کز آن می نکند روح فزایی
(غزل 2827؛ ص 1047)
سوخت یکی جهان به غم آتش غم پدیدنی صورت این طلسم را هیچ کسی بدیدنی
میکشدم به هر طرف قوت کهربای او ای عجبا بدید کس آنک مرا کشید نی
هست سماع چنگ نی هست شراب رنگ نی صد قدح است بر قدح آنک قدح چشیدنی
عشق قرابه باز و من در کف او چو شیشهای شیشه شکست زیر پا پای کسی خلیدنی
در قدم روندگان شیخ و مرید بی عدد در نفس یگانگی شیخ نه و مرید نی
مژده دهید عاشقان عید وصال میرسد ز آنک ندید هیچ کسی خود رمضان و عید نی
(غزل 2471؛ صص 918-919)
ای که ملک طوطی آن قندهات کوزهگرم کوزه کنم از نبات
لیک فقیرم تو ز یاقوت خویش وقت زکات است مرا ده زکات
سابق خیری تو و خاصه کنون موسم خیرست و اوان صلات
نک رمضان آمد و قدرست و عید وز تو رسیده است در آن شب برات
در هوس بحر تو دارم لبی کان نشود تر ز هزاران فرات
حبس دلم چاه زنخدان توست کی طلبم زین چه و زندان نجات
عرض فلک دارد این قعر چاه عرصهی او تیز نظر را کفات
صورت عشقی تو و بیصورتی این عدد اندر صفت آمد نه ذات
هم تو بگو زانک سخنهای خلق پیش کلام توبود ترهات
هم تو بگو ای شه نطع وجود ای همه شاهان ز تو در بیت مات
چونک سه ترجیع بگفتم بده تا عربی گویم یا سعد هات
یا قمرالحسن مزیلالظلام جد بطلوع مع کاس المدام
(ترجیعبند هشتم؛ 24؛ ص 1212)
ای عید غلام تو، وای جان شده قربانت تا زنده شود قربان، پیش لبت خندانت
چون قند و شکر آید پیش تو؟! که میباید بر قند و شکر خندد آن لعل سخندانت
هرکس که ذلیل آمد، در عشق عزیز آمد جز تشنه نیاشامد از چشمهی حیوانت
ای شادی سرمستان، ای رونق صد بستان بنگر به تهیدستان، هریک شده مهمانت
پرکن قدحی باده، تا دل شود آزاده جان سیر خورد جانا، از مایدهی خوانت
بس راز نیوشیدم، بس باده بنوشیدم رازم همه پیدا کرد، آن بادهی پنهانت
ای رحمت بیپایان وقت است که در احسان موجی بزند ناگه بحر گهرافشانت
تا دامن هر جانی، پر دُرّ وگهر گردد تا غوطه خورد ماهی در قلزم احسانت
وقتی است که سرمستان گیرند ره خانه شب گشت چه غم از شب با ماه درخشانت
ای عید، بیفکن خوان، داد از رمضان بستان جمعیت نومان ده، زان جعد پریشانت
در پوش لباس نو، خوش بر سر منبر رو تا سجدهی شکر آرد، صد ماه خراسانت
ای جان بداندیشش، گستاخ درآ پیشش من مجرم تو باشم، گر گیرد دربانت
در باز شود والله، دربان بزند قهقه بوسد کف پای تو، چون بیند حیرانت
خنده بر یار من، پنهان نتوان کردن هر دم رطلی خنده میریزد در جانت
ای جان، ز شراب مُر، فربه شدی و لَمتُر کز فربهی گردن، بدرید گریبانت
با چهرهی چون اطلس، زین اطلس ما را بس تو نیز شوی چون ما گر روی دهد آنت
زینها بگذشتم من گیر این قدح روشن مستی کن و باقی را درده به عزیزانت
چون خانه روند ایشان شب ماتم من تنها با زنگیکان شب تا روز بکوبم پا
(ترجیعبند بیستو چهارم؛ 79؛ ص 1235)
دل گرسنهی عید تو شد چون رمضان وز عید تو شد شاد و همایون رمضان
وانگه عمل کان به مو وابسته است گر مو شود اندیشه نگنجد پیمان
(رباعی 1473؛ ص 1400)
خورشید و ستارگان و بدر ما اوست بستان و سرای و صحن و صدر ما اوست
هم قبله و هم روزه و صب ما اوست عید رمضان و شب قدر ما اوست
(رباعی 1292؛ ص 298)
باده چو هست ای صنم بازمگیر و نی مگو عرضه مکن دو دست تی پر کن زود آن سبو
ای طربون غم شکن سنگ بر این سبو مزن از در حق به یک سبو کم نشده است آب جو
زان قدحی که ساحران جان به فدا شدند از آن چون کف موسی نبی بزم نهاد و کرد طو
فاش بیا و فاش ده بادهی عشق فاش به عید شده است و عام را گر رمضان است باش گو
رغم سپید ماخ را رقص درآر شاخ را و ن کرم فراخ را بازگشای تو به تو
مهره که در ربودهای بر کف دست نه دمی و ان گروی که بردهای بار دوم ز ما مجو
مرده به مرگ پار من زنده شده ز یار من چند خزیده در کفن زنده از آن مسیح خو
منکر حشر روز دین ژاژ مخا بیا ببین رسته چو سبزه از زمین سروقدان باغ هو
خامش کرده جملگان ناطق غیب بی زبان خطبه بخوانده بر جهان بی نغمات و گفتوگو
(غزل 2159؛ صص 809-810)
این روزه چو غربال بببیزد جان را پیدا آرد قراضهی پنهان را
جانی که کند خیره مه تابان را بیپرده شود نور دهد کیوان را
(رباعی 29؛ ص 1267)
بر بند دهان از نان كامد شكر روزه ديدی هنر خوردن بنگر هنر روزه
آن شاه دو صد كشور تاجيت نهد بر سر بربند ميان زوتر كامد كمر روزه
زين عالم چون سجين بر پر سوی عليين بستان نظر حق بين زود از نظر روزه
اين نقره با حرمت در كوره اين مدت آتش كندت خدمت اندر شرر روزه
روزه نم زمزم شد در عيسی مريم شد بر طارم چارم شد او در سفر روزه
كو پر زدن مرغان كو پر ملك ای جان اين هست پرچينه و آن هست پر روزه
گر روزه ضرر دارد صد گونه هنر دارد سودای دگر دارد سودای سر روزه
اين روزه در اين چادر پنهان شده چون دلبر از چادر او بگذر واجو خبر روزه
باريك كند گردن ايمن كند از مردن تخمه اثر خوردن مستی اثر روزه
سی روز در اين دريا پا سر كنی و سر پا تا در رسی ای مولا اندر گهر روزه
شيطان همه تدبيرش و آن حيله و تزويرش بشكست همه تيرش پيش سپر روزه
روزه كر و فر خود خوشتر ز تو برگويد در بند در گفتن بگشای در روزه
شمسالحق تبريزی هم صبری و پرهيزی هم عيد شكرريزی هم كر و فر روزه
(غزل 2307؛ صص 863-864)
بگذشت مه روزه عید آمد و عید آمد بگذشت شب هجران معشوق پدید آمد
آن صبح چو صادق شد عذرای تو وامق شد معشوق تو عاشق شد شیخ تو مرید آمد
شد جنگ و نظر آمد شد زهر و شکر آمد شد سنگ و گهر آمد شد قفل و کلید آمد
جان از تن آلوده هم پاک به پاکی رفت هر چند چو خورشیدی بر پاک و پلید آمد
از لذت جام تو دل ماند به دام تو جان نیز چو واقف شد او نیز دوید آمد
بس توبهی شایسته بر سنگ تو بشکسته بس زاهد و بس عابد کو خرقه درید آمد
باغ از دی نامحرم سه ماه نمیزد دم بر بوی بهار تو از غیب دمید آمد
(غزل 612؛ صص 262-263)
دلا در روزه مهمان خدایی طعام آسمانی را سرایی
در این مه چون در دوزخ ببندی هزاران در ز جنت برگشایی
نخواهد ماند این یخ زود بفروش بیاموز از خدا این کدخدایی
برون کن خرقه کان زین چار رقعه است ترابی آتشی آبی هوایی
برهنه کن تو جزو جان و بنما ز خرقه گر به کل بیرون نیایی
بیامد جان که عذر عشق خواهد که عفوم کن که جان عذرهایی
در این مه عذر ما بپذیر ای عشق خطا کردیم ای ترک خطایی
به خنده گوید او دستت گرفتم که میدانم که بس بیدست و پایی
تو را پرهیز فرمودم طبیبم که تو رنجور این خوف و رجایی
بکن پرهیز تا شربت بسازم که تا دور ابد با خود نیایی
خمش کردم که شرحش عشق گوید که گفت اوست جان را جانفزایی
(غزل 2672؛ صص 991-992)
ماه عید است و خلق زیر و زبر است تا فرجه کند هر آنکه صاحب نظر است
چه طبل زنی که طبل با شور و شر است زان طبل همی زند که آن خواجه کراست
(رباعی 407؛ ص 1302)
خورشید و ستارگان و بدرما اوست بستان و سرای و صحن و صدر ما اوست
هم قبله و هم روزه و صبر ما اوست عید رمضان و شب قدر ما اوست
(رباعی 298؛ ص 1292)
دل گرسنهی عید تو شد چون رمضان وز عید تو شد شاد و همایون رمضان
وان گه عمل کمان به مو وابسته است گر مو شود اندیشه نگنجد به میان
(رباعی 1473؛ ص 1400)
گر آبت بر جگر بودی دل تو پس چکارهستی تنت گر آن چنان بودی که گفتی دل نگارهستی
وگر بر کار بودی دل درون کارگاه عشق ملالت بر برون تو نمی گویی چه کارهستی
غنیمت دار رمضان را چو عیدت روی ننمودست و عیدت گر کنارستی ز غم جان برکنارهستی
چو روشن گشتی از طاعت شدی تاریک از عصیان دل بیچاره را می دان که او محتاج چارهستی
وگر محتاج این طاعت نماندستی دل مسکین ورای کفر و ایمان دل همیشه در نظارهستی
تو گویی جان من لعل است مگر نبود بدین لعلی ز تابشهای خورشیدش مبر گو سنگ خاره ستی
به گرد قلعهی ظلمت نماندی سنگ یک پاره اگر خود منجنیق صوم دایم سوی بارهستی
بزن این منجنیق صوم قلعه کفر و ظلمت بر اگر بودی مسلمانی موذن بر منارهستی
اگر از عید قربان سرافرازان بدانندی نه هر پاره ز گاو نفس آویز قنارهستی
اگر سوز دل مسکین بدیدییی از این لقمه ز بهر ساکنی سوزش شکم سوزی همارهستی
در اول منزلت این عشق با این لوت ضدانند اگر این عشق بارهستی چرا او لوت بارهستی
همه عالم خر و گاوان به عیش اندرخزیدندی اگر عاشق بدی آن کس که دایم لوت خوارهستی
اگر دیدی تو ظلمتها ز قوتهای این لقمه ز جور نفس تردامن گریبانهات پارهستی
به تدریج ار کنی تو پی خر دجال از روزه ببینی عیسی مریم که در میدان سوارهستی
اگر امر تصوموا را نگهداری به امر رب به هر یارب که می گویی تو لبیکت دوبارهستی
(غزل 2520؛ ص 938)
شدست نور محمد هزار شاخ هزار گرفته هر دو جهان از کنار تا به کنار
اگر حجاب بدرد محمد از یک شاخ هزار راهب و قسیس بردرد زُنار
تو را اگر سر کارست روزگار مبر شکار شو نفسی و دمی بگیر شکار
تو را سعادت بادا که ما ز دست شدیم ز دست رفتن این بار نیست چون هر بار
پریر یار مرا گفت کاین جهان بلاست بگفتمش که ولیکن نه چون تو بیزنهار
جواب داد تو باری چرا زنی تشنیع که پات خار ندید و سرت نیافت خمار
بگفتمش که بلی لیک هم مگیر مرا نیاحتی که کنم وفق نوحه اغیار
چو میرخوان توام ترش بنهم و شیرین که هر کسی بخورد بای خود ز خوان کبار
به سوزنی که دهانها بدوخت در رمضان بیا بدوز دهانم که سیرم از گفتار
ولی چو جمله دهانم کدام را دوزی نیم چو سوزن کو را بود یکی سوفار
خیار امت محتاج شمس تبریزند شکافت خربزه زین غم چه جای خیر و خیار
(غزل 1137؛ صص 449-450)