مقصود فراستخواه
از اوایل دهه 80 وارد موج سوم مهاجرت شدهایم که «سونامی مهاجرت» است: موج رو به افزایش.
جامعه ما نخبهپرور که نیست، نخبه ستیز هم هست. البته لازم است میان نخبه گرایی و نخبه پروری تفکیکی داشته بشیم. در جامعه ما نخبه پروری نیست ولی نخبه گرایی بر آن غالب است. زمینه های نخبه گرایی و نخبه سالاری سنتی از دیرباز در ایران وجود داشت و در دورۀ معاصر هم گرفتار نخبه گرایی پوپولیستی شده ایم. ما از ملت هایی هستیم که متأسفانه همچنان نیاز به قهرمان داریم و بیشتر وقتها این قهرمان نماها سوار بر امواج شوند و پوپولیسم راه می اندازند. اما هرگز ما نخبه پرور نبودهایم.
یک دلیل تجربی تاریخی بر این ادعاهست؛ ابوریحان در جامعه ما به بند کشیده شد، خیام آه و ناله سرداد، ابن سینا تکفیر شد، ابن مقفع، کشته شد، مولانا مهاجرت کرد و … . همه اینها نشان می دهد که جامعه ای نخبه پرور نبودیم . هرچند شکلهایی از نخبه گرایی سنتی یا توده وار در میان ما وجود داشته است. حافظ که خود یک نخبه جدّی بود شرح حال جامعه مان را چنین به افسوس توصیف می کند؛ «فلک به مردم نادان دهد زمام مراد، تو اهل دانش و فضلی، همین گناهت بس».
این حکایت حال ما از گذشته است. همین امروز ما با موج سوم “فرار مغزها” و مهاجرت نخبه ها روبهرو هستیم. نخبه ستیزی در جامعه ما نیرومند است. این است که یا به بیرون مهاجرت می کنند یا به درون. در بیت دیگر همان غزل حافظ میگوید؛ «دگر ز منزل جانان سفر مکن درویش، که سیر معنوی و کنج خانگاهت بس». نخبههای ما یا مهاجرت و سیر آفاق میکنند و یا به انزوا و سیر معنوی میروند.
البته در بررسی این مساله نباید دچار مغالطه اِسناد بیرونی بشویم؛ به این معنا که همه چیز را به عواملی در بیرون از از نخبه ها و در ساختارهای نخبهستیز ببینیم و جامعه را مسئول این امر بدانیم بلکه مسئولیت خود نخبه ها نیز لازم است در افق بحث ما قرار بگیرد. اگر نخبه هست، انتظار می رود که با این ساختارهای نخبه ستیز درگیر بشود، برخلاف جریان آب حرکت کند، طرحی بیفکند و تغییر بدهد…خود را بر سیستم هایی که میل به یکسان سازی و میانمایگی و حتی فرومایگی دارند، تحمیل بکند. یکی از ویژگی های نخبه ها، سازگاری فعال با محیط است، همین که اگر محیط بیرونی مساعد نیست، نخبه بتواند ادامه بدهد و از پای درنیاید. اگر از پای در میآید، به معنای این است که در خود نخبه هم ضعف هایی هست که باید به آنها دقت کرد.
در اینجا از کتاب “آلن تورن”، «بازگشت بازیگر» می خواهم استفاده کنم. تورن می گوید، عوامل ساختاری و زمینه ای می توانند قلمرو انتخاب های فردی و گروهی را محدود بکند ولی نمی توانند تمام فکر و عمل انسانها را حذف بکند. اگر ساختارها هستند، عاملیت های انسانی هم هستند. عاملان اجتماعی و کنشگران می توانند با استفاده از امکانات اندک هم که در ساختارها به دست می آورند، آنها را بهبود ببخشند و تغییر بدهند . انتظار میرود فردی در حد یک نخبۀ فکری، کنشگری نیرومند نیز باشد و بتواند با انرژی فکری و روحی و عملی سرشار، شرایط و محیط را دگرگون بکند.
نخبه کسیاست که ظرفیت های سرشار ذهنی دارد، برخورداری خاصی از انواع هوش دارد . توانایی یادگیری و تجربه اندوزی در او بالاست، خلاق است، قدرت تحلیل یا شهود یا درک زیباشناسی دارد. از دیگر مولفه های یک نخبه، سرعت انتقال، معناسازی، فهم فرهنگی و تفکر انتقادی است.
در سطح جمعیتشناختی معمولا یک «توزیع نرمال» وجود دارد؛ یک پنجم منحنی توزیع نرمال جامعه پرهوش هستند و میانگین بالای 115 دارند، در سوی دیگر منحنی نرمال، یک پنجم کم هوش اند و میانگین زیر 85 دارند. این رقم البته در جامعههای گوناگون فرق می کند. در کشورهای توسعهیافته و یا پیشرو مانند آمریکا و انگلیس تا ژاپن، کره جنوبی، تایوان و هنگکنگ، بهرۀ هوشی به طور متوسط بین 100 تا 105 است، در کشورهای در حال توسعه مانند ترکیه و اینها ، حدود 80 تا 90 گفته شده است و در کشورهای محروم و مشکلدار مثلا در آفریقا، بهرۀ هوشی پایین تر از 75 است.میبینید که هم در سطح فردی ، تفاوتهای قابل لمسی هست و هم در سطح جوامع و درمیان کشورها.
تا آنجا که بنده پیگیری کرده ام، متوسط ضریب هوشی ایران را حدود 84 برآورد می کنند. این البته در حد گمانه ای است که باید مورد بررسی ومداقّه قرار بگیرد اما بنابر پاره ای داده ها ، رتبه ایران در 185 کشور جهان 97 بوده است. روشن است که اینجانب به ژنوم قومی خاصی به آن مفهوم ذاتباورانه قائل نیستم و دیدگاه نژادپرستانه را موجه نمی دانم ، اینکه بیاییم بگوییم برای نمونه نژاد “ژرمن” یا نژاد دیگر بهرۀ هوشی بیشتر و برتری دارد.
تحقیقات زیادی هست که عوامل ساختی و کارکردی مانند فقر غذایی و ضعف نهادهای آموزشی، متوسط هوش مردم را پایین می آورد و خود این میتواند بیانگر تاثیر ساختار های اقتصادی و فرهنگی در نخبهپروری باشد. برمبنای برخی مطالعات علمی، میانگین متوسط هوشی ایرانیان در چند سال اخیر افت آشکاری داشته است! البته هیچ کدام از اینها در حکم «امر پیشین» نیستند بلکه «امر پسینی» به شمار میروند و باید به صورت تجربی بررسی و تحقیق و تبیین بشوند.
وقتی می گوییم «نخبه»، نمونه های جمعیت شناختی از آنها را می توانیم ردیابی بکنیم. مثلا دانشآموزان المپیادی یا دانشجویان که از خود نبوغ و نوآوری، اکتشاف و تفکر انتقادی نشان می دهند، یا اعضای هیات علمی و دستاندرکاران مشاغل فکری تخصصی و دانشکاران (Knowledge workers ) که عملکرد بالایی از خود برجای گذاشته اند. البته با این سیستمهای گزینشی موجود، روشن است که بخشی زیادی از نخبگان ما پشت در دانشگاهها میمانند و حتی به آن سوی مرزها می روند و صندلی آنها به کسانی میرسد که لیاقت چندانی هم برای نخبه بودن ندارند.
براساس آمارهای منتشر شده ما 4 تا 5 میلیون مهاجر ایرانی در 32 کشور جهان داریم که آمریکا بیشترین سهم را از آن دارد و یک میلیون ایرانی به آنجا مهاجرت کرده اند. بیش از یک چهارم ایرانیتبارهای آمریکا دارای مدارک فوق لیسانس و دکترا هستند که در 67 گروه نژادی آمریکا، این بالاترین شاخص تحصیلات است. ایرانیان مقیم خارج از کشور، دستکم سرمایه ای بالغ بر 800 میلیارد دلار دارا هستند… حالا این 800 میلیارد دلار به کنار. سرمایه فکری و سرمایه انسانی ما نیز علاوه بر این سرمایه اقتصادی، در خارج از کشور گردش می کند و خیر آن به سیستمهای فراملی می رسد. امروز بیش از 500 پروفسور ایرانی در ایالتهای متحد آمریکا وجود دارد که در ام آی تی یا استنفورد یا دیگر مراکز علمی و دانشگاهی آمریکا تاثیرگذار هستند و این رقم برابر با یک پنجم کل استادان ما در داخل کشور است.
کل تعداد استادان در داخل کشور در سال89-90 برابر با 2560 نفر بوده است اما هماکنون تنها 500 استاد ایرانی در استانداردهای سطح بالای جهانی در آمریکا مشغول به کارند، آیا می توان عمق ماجرا را تصور کرد؟ تنها در آمریکا و نه در تمامی کشورهای دنیا، یک پنجم استادان در داخل، استاد داریم!
همچنین متخصصان ایرانی در کشورهای عضو سازمان همکاری اقتصادی و توسعه برابر با یک چهارم کل متخصصان ما در داخل هستند. بنا بر آمار خود آقایان مسئول، تنها نیم تا دو درصد از این ایرانیان مهاجرت کرده به خارج، فعالیت سیاسی دارند و مخالف سیاسی فعال نظام محسوب می شوند. میبینیم که مسالهی ما فقط این نیست که نتوانستهایم اپوزوسیون را در داخل نگه داریم و با آن در یک تعامل سازنده باشیم تا کشور در مسیر پیشرفت حرکت بکند، چون اپوزوسیون در دنیای آزاد، سبب پیشرفت جوامع است؛ ما نه تنها از این ظرفیت استفاده نکردهایم بلکه کل نخبگانمان را هم داریم از دست میدهیم. وقتی خودشان میگویند نیم تا دو درصد اینها نیروی مخالف هستند، به این معنی است که دستکم ۹۸ درصد دیگر از این نخبگانی که رفتند، به سبب وضعیت و ناکارآمدی ساختار است که میروند و نمیتوانند اینجا بمانند و این حقیقتا یک فاجعه است؛ ما نه میتوانیم مخالفان خودمان را برای بهره وری سرزمین مان به طور رضایتبخش نگه بداریم ونه کل نخبگانمان را می توانیم ارج و قرب بدهیم و نگه بداریم که خودمان اعتراف داریم مخالف سیاسی فعال هم نیستند.
ما سه موج مهاجرت داشته ایم؛ یکی در دوران پهلوی بود، که بر اثر اقتدارگراییهای آن دوره و عوامل دیگری که وجود داشت، مهاجرت ها آغاز شد. موج دوم مهاجرت با انقلاب از سر گرفته شد و در پی آن با جنگ و دیگر مسالهها اوج گرفت. اکنون از اوایل دهه 80 شمسی وارد موج سوم شدیم که دیگر موج نیست، به آن «سونامی مهاجرت» می گویند. تفاوت این سونامی مهاجرت با آن دو موج پیشین در این است که دو موج قبلی پس از چندسال فروکش کردند ولی این سونامی همچنان رو به افزایش است و به همین سبب هم سونامی خوانده شده است. چرا که 10 سال است تداوم دارد و نهتنها فروکش نکرده است بلکه در دو سال اخیر شتاب هم گرفته است.
چندی پیش سازمان توسعه ملل متحد گزارشی را منتشر کرد و در آن آشکار شد که ایران رکورددار مهاجرت نیروی متخصص است، با 150 تا 180 هزار نفر خروجی در سال. براساس معادلههای اقتصادی، خروج سالانهی این میزان نیروی متخصص برابر است با خروج 50 میلیارد دلار سرمایه در هر سال. اگر این را برای چند سال درنظر بگیریم، برابر میشود با همان چند صد میلیارددلاری که اندکی قبل از آن صحبت کردیم.
درسال 2009 ، صندوق بین المللی پول گزارشی کرد که ایران از نظر «مهاجرت نخبگان»، رتبۀ نخست را در بین 91 کشور جهان دارد که این 91 کشور هم همگی کشورهای در حال توسعه و یا توسعه نیافته بودند. براساس گزارش های خود مجلس، 60 هزار نفر از مهاجرین سال 89، نخبه بودند. یک آمار بهتآور دیگری هم هست؛ 25 درصد تمامی ایرانیان تحصیلکرده، در خارج از ایران زندگی میکنند! آمارهای رسمی نسبت مهاجرت در کل دانش آموختگان ما را ۱۵ درصد اعلام می کنند اما بنده دو هفته پیش در جلسه دفاع دانشجوی دکتری بودم که از پایان نامه اش دفاع کرد و دکترا گرفت. ایشان پژوهش خود را در دانشکده علوم اجتماعی دانشگاه تهران به صورت یک پیمایش انجام داده بود؛ بیش از 70 درصد دانشجویان دکترای آن دانشگاه، براساس بررسی های میدانی این دانشجوی دکترا که اکنون دکترایش را دریافت کرده است، در فکر مهاجرت بودند.
براساس برخی آمارها، احتمالا سه چهارم المپیادیهای ایران که رتبه جهانی آورده اند، تنها در آمریکا در حال تحصیل هستند، به مفهوم سادهتر از هر ۱۰ ایرانی که در المپیادهای علمی جهانی مقام بهدست آورده، اکنون حدود ۷ نفر تنها در آمریکا درس میخواند و روشن نیست، سه نفر دیگر در کدام گوشهی دیگر جهان هستند. اجازه بدهید یک آماری هم از”سازمان بین المللی مهاجرت” (International Organization for Migration) عرض بکنم که براساس آن، شاخص مهاجرت در ایران تنها ۲.۸ درصد است، به این مفهوم که از کل جمعیت هفتاد و اندی میلیون نفری ایران، رقم ناچیز ۲.۸ درصدی مهاجرت میکنند اما وقتی که میبینیم گاهی بیشاز ۷۰ درصد دانشجویان دکترا اظهار می کنند که می خواهند بروند یا بنابر برخی آمارها 75 درصد المپیادی ها و 25 درصد کل ایرانیان تحصیلکرده در خارج از ایران هستند، متوجه عمق فاجعه میشویم . این نشان میدهد که بخش درخور اعتنایی از نیروهای نخبه و فکری و خلاق و متخصص ما با وضعیت کنونی نهادها و ساختارها و عملکردهایمان مشکل دارند و نمی توانند زندگی کنند.
مطمئنا یک عامل اصلی مهاجرت همین رویکردهای رسمی است. من همهی این آمارها را گفتم تا در ابتدا ببینیم که فاجعه تا به چه میزان بزرگ است و سپس دربارۀ چرایی آن میشود بحث کرد. یکی همین شکل نگاه های رسمی است. نسبت به نخبگان دو رویکرد متفاوت قابل مقایسه است، یکی رویکرد انسانگراست و دیگری رویکرد ابزارگرا و عملگراست. رویکرد انسان گرا از اساس به ظهور استعدادهای انسانی و کمال و تعالی بشری توجه دارد اما رویکرد ابزارگرا بر این پایه استوار شده است که ما اگر این نخبگان را نداشته باشیم، نمی توانیم پیشرفت بکنیم، پس بیاییم اینها را حفظ بکنیم تا توسعه پیدا بکنیم.
در موج نخست مهاجرت، تفکری در درون دولت وقت آن دوره شکل گرفت که ما نمی توانیم بدون نخبگانمان توسعه پیدا کنیم، پس لازم است انگیزههایی برای ماندن اینها ایجاد بکنیم. سیاستی که دنبال شد و به نتیجههایی رسید. متأسفانه در اوایل انقلاب حتی همین نگاه ابزار انگار هم از میان رفت و موج دوم مهاجرت شکل گرفت. طی دهه 70 در دورۀ موسوم به سازندگی، آقایان مجددا به صرافت افتادند که ما نمی توانیم بدون نخبگان رشد بکنیم و بخشی از عقلای حواشی دولت تلاش کردند زمینههایی را فراهم بیاورند تا نخبگان بازبگردند. البته چندان هم به نتیجه نرسید اما ایجاد این زمینه ها، توانست موج مهاجرت را تا حدی کندتر بکند. همین روند در دورۀ اصلاحات هم کم وبیش دنبال شد.
اما در مجموع ما هیچگاه در این سه دهه، رویکرد انسان گرا به نخبگان به صورت نهادمند نداشتیم؛ این باور در کشور ما رسمیت نیافته است و نهادمند نشده است که انسان «حق» دارد خود را با همه استعدادهایش عیان و بیان بکند و دولت، مسئول است که بستر شکوفایی انسان ایرانی را فراهم بیاورد . در این دیدگاه انسانگرا که متأسفانه ما به رغم تمامی دعاوی لفظی، در عمل به رسمیت نشناخته ایم و نهادمند نکرده ایم، نخبگان ایرانی، مایملک ما و حتی ابزار توسعه کشور نیستند بلکه بخشی از مواهب و ذخایر انسانی اصیل این سیاره هستند.
اما چرا نخبگان از کشور خارج می شوند؟
یک نظریه، نظریه اقتصادی است که می گوید اشکال کار در بازار کار و نظام دستمزد است؛ چرا نخبه میرود؟ چون فرصت شغلی ندارد، امنیت شغلی ندارد، هزینه مبادله اینجا بالاست، هزینه ریسک زیاد است و انتخاب عقلانی تان به شما می گوید که برو. این یک نظریه است اما بعدها نظریههای دیگری آمدند که چندجانبه نگاه کردهاند و فاکتورهای اقتصادی سیاسی و اجتماعی و فرهنگی را با هم دیدند.تاثیر عامل محیطی را دیدند. برای نمونه جامعهای که در آن تعارضهای اجتماعی به شکل رضایتبخشی حل نشود، دارای درصد بالایی از مهاجرت نخبگان خواهد بود. به نظر من جامعه ایران ما یکی از همین نمونه هاست. ما نمی توانیم تعارضهای میان گروههای اجتماعی مختلف خود را به طور مطلوب و حتی نیمه مطلوب حل بکنیم. ما اینجا در 2 واحد درسی بحث مدیریت تعارض را به دانشجویانمان شرح می دهیم، اینها با این دو واحد درسی یاد می گیرند که تعارض یعنی چه، اما بسیاری از گردانندگان جامعه نمی دانند که حل تعارض به چه گفته میشود و چه هنری می خواهد و بایسته های حل رضایتبخش تعارض در جامعه چیست! مثال دیگر از عوامل، عامل اختلال در حمایت اجتماعی و ناکارآمدی نظام آموزشی است. من نمیتوانم در دانشگاه به دانشجویم کیفیت قابلقبولی را ارائه بکنم، پس میگ ذارد می رود بیرون از این خاک و در دانشگاه کشور دیگر تحصیل خود را پی میگیرد.
علت بنیادی مهاجرت ها براساس نظریهها، این است که ما نمی توانیم سطوح مختلف نیازهای انسانی را تامین نماییم و در نتیجه نخبگان که بیشک دارای نیازهای بیشتر و فراانگیزشهایی هستند، دلیلی برای ماندن در اینجا ندارند. چون بخشی از نیازهای دیگر آنها را که سربر آورده است، ما اصلا نمیفهمیم.
میتوان گفت که ما ساختارهای نخبه پرور نداریم، چون نه نهادهای آموزشی ما، نه نهادهای فرهنگی، و نه نهادهای اجتماعی و سیاسی ما، قابلیتهای لازم برای نخبه پروری را نه تنها دارا نیستند که نخبهستیزیهایی را هم به شکل رویه، قانون و مقررات راه می اندازند. برای نمونه در یونان باستان «پایدیا » وجود داشت. من نمیدانم، پایدیا را به چه لفظی می توانیم ترجمه بکنیم اما اگر بخواهیم آن را توضیح بدهیم این میشود که می خواستند جوانان از راه ریاضیات، هنر، علم آموزی، گفتوگو و بحث و همپرسه در یک فضای عمومی آزاد، فرهیخته بشوند. این پایدیاست.
ما در ایران فاقد «پایدیا» هستیم، چون حوزه عمومی کارامد نداریم. اگر در یونان «پایدیا»بود، برای این بود که آنها حوزه عمومی داشتند، دموکراسی شکسته بسته ای داشتند، در این حوزه عمومی، امکان گفت و گو فراهم می آمد. این دیالوگ ها و گفت و گوهاست که امکان خلاقیت و شکوفایی استعدادها را فراهم می کند اما به کلاسهای درس ما بنگرید. بیشتر کلاس ها، سخنرانی یکطرفه و صوری است. وانگهی آموزش و پرورشمان در سطح سیستم رسمی، ایدئولوژیک و سیاسی است. کلاسهای درسیمان، انتقال پیام های بسته بندی شدۀ یکطرفه است و در چنین کلاسهایی، خیلی از بحث ها امکان بازشدن ندارد. بچه ها نمی توانند در در بحث ها شرکت بکنند. اینها تازه در سطح خُرد است و کلاس، معرّفی است از کل نظام آموزش و آموزش عالی ما. با این وضع نهادهایمان گویا اصلا قرار نیست انسان ها دوستدار دانایی بار بیایند.
در دنیا بالاترین درجۀ رسمی نظام آموزشی، PhDاست یعنی کسی که به سطح فرهیختگی می رسد و دوستدار دانایی می شود. اما ما دوست داشتن«دانایی و خلاقیت» در فرزندانمان را چه بسا سرکوب می کنیم. کمکی نمیکنیم تا اینها شیفته دانایی بشوند و شوق دانستن به هم برسانند. آگاهی زیاد، از نظر نهادهای رسمی ما نه تنها پاداش ندارد بلکه مستوجب عقوبت است. دانستن ژرفتر تنبیه در پی دارد، چون همراه با پرسشگری و تفکر انتقادی است. نظام های آموزشی ما خلاقیت پرور نیستند ، ریشۀ این را به یک جهت باید در ساخت نهادهای آموزشی ما و نظام های حقوقی حاکم بر آموزش و به ویژه سایه سنگین ایدئولوژی محوری و سیطره سیاست دولت بر نظام آموزشی جستجو کرد.
دلیلهای دیگری هم برای فرار مغزها وجود دارد مانند «شکاف دولت و ملت». نخبه کجاست؟ نخبه ها نوعا در زیست جهان هستند؛ وقتی سیستمهای رسمی، تعامل لازم را با این «جهان زندگی» ندارند، و شکافی عظیم باز می شود میان سیستم های رسمی و جهان زندگی ، نتیجه اش این می شود که در زیست جهان نسبت به سیستم ، بیگانگی بهوجود میآید و این بیگانگی می تواند یکی از سببهای مهاجرت باشد. در حقیقت بسیاری از نخبه های جوان و جدید ما زبانی دارند چه بسا متفاوت با زبان رسمی. افق آنها متفاوت است. در نتیجه مساله تنها مساله معیشت و شرایط مادی نیست، شاید می توانند در همین جا امکانات شغلی هم داشته باشند اما شکافها و بیگانگیها و ناهمزیانی و ناهمزمانی سیستم های رسمی با آنها ، موجب رانش آنها می شود.
یکی از عوامل بسیار مهم خروج نخبگان، فقدان شایسته گراییست؛ البته مراد من شایستهسالاری نیست بلکه شایسته گرایی است . نخبهپروری، یک امرمطلوب است ولی نخبهگرایی و نخبه سالاری، خیر. چون در عقبۀ نخبهسالاری ، سرکوب دیگری در کمین است . همچنین در نخبه سالاری، انحصار فرصت ها و بی عدالتی هست. همه انسان ها باید فرصت رشد و شکوفایی برایشان فراهم بشود و این همان نخبه پروری است. شایسته گرایی نیز بدین معناست که کارها به دست حائزین شرایط علمی و تخصصی باشد. اگر کار در دست کوتوله ها باشد نخبه ها می روند. ما از اساس شاهد مرجعیت علمی در کشور نیستیم. در حقیقت بر اساس علم و شایستگی های حرفه ای رفتار نمیشود.
عامل دیگر ، «حکمروایی خوب» است وشاخص هایی دارد مانند شفافیت و جز آن که در این زمینه هم وضعیت ما مناسب نیست. یکی دیگر از عوامل، سیاست های تشنج آفرینیست که در کشور دنبال میشود و این سبب بیثباتی است. بی ثباتی یکی از دلیلهای مهم مهاجرت است. ما دیدیم که بسیاری از بچه هایی که مهاجرت می کنند، از یک سری مسالهها رنج میبرند و از بعضی وضعیتهای خاص، احساس ترس و ناامنی دارند. ترکیه را با خودمان مقایسه بکنیم. نمونهی مواجهه آنها با رخدادهای منطقه به شکل کلی و به شکل ویژه درباره فلسطین، متفاوت از ما و انصافا نتیجهبخش است. ادبیات رسمی سیاسی و رویکردهای رسمی به گونهایست که باثبات سازگار نیست و تشنج آفرینی میکند. اینها هم به نوبۀ خود می تواند سبب مهاجرت شود.
بعد از اینها می رسیم به مسالهی مهمتری به اسم فقدان سرمایه های اجتماعی و بیاعتمادی. اگر اعتماد نباشد، امکان مشارکت اجتماعی وپیوند وهمدلی نیز سلب میشود و به تدریج نخبگان را دچار انزوا میکند. همچنین محدودیتهای مربوط به آزادی های فردی، اجتماعی و مدنی و اقلیتها، محدودیتهای سیاسی و محدودیت های مربوط به سبک زندگی نیز جزو عوامل رانش مغزها به شمار می آیند. به ویژه این آخری در مورد جوانان، انگیزههای مهاجرت را بالا میبرد. جوان باید بتواند سبک زندگی خودش را داشته باشد، خود را بیان و عیان کند اما وقتی محدودیت هایی در سبک زندگی وآزادی های اجتماعی وجود دارد، نمی تواند فکر و سبک زندگی خودش را راحت دنبال بکند و طبیعی است که می رود.
اصرار به یکسانسازی و میل به میانمایگی در کشور ما نهادینه شده است و بدترین مانع شکوفایی است. نشانههایش را هم در فرهنگ عمومی و هم در صحبتهای کوچه و بازار درمییابیم. به ویژه بیشتر در نهادهای رسمی میل به توزیع و تقسیم کردن کوپنی بین همه دارند، انگار که سفرهای نذری پهن شده باشد که به همه یکی حصه ای می دهند. این تقسیم کردن و میل به میانمایگی سبب شده است که وقتی کسی می خواهد اوج بگیرد، سرکوب می شود و از سوی سیستم “پس زده” میشود، چرا؟ چون وقتی می خواهد اوج بگیرد، قواعد دیگری برای بازی می خواهد، زبان دیگری دارد، تفکر انتقادی پیدا می کند ، تفکر وارونه دارد اما در ساختار قدرت، قابلیت نهادمندی نیست که وی را تحمل کند. ساختارهای رسمی همین متوسط بودن را می خواهند. این را ما در سیستم های آموزشی مان هم داریم.
وضعیت ما متنافی الاجزاست. از یک سو گویا هنوز هم که هنوز است نیاز به قهرمان داریم ودر سوی دیگر، حسّ چندان خوبی هم نسبت به قهرمان نداریم. یک دلیلش شاید این است که در جامعه ما موج سواری زیاد شده است . کوتولههایی هستند که نقش قهرمان را بازی می کنند؛ صورتکهای تقلبی هیرو. اینها موج سواری می کنند و بر گردهی توده ها مینشینند.
سقراط در یونان یک قهرمان است ولی موج سواری نمی کند، او از پایین تا به بالا دست به نقد می زند؛ حتی دموکراسی یونانی را را در آتن نقد می کند. میرود و در کوچه و بازار با جوان ها گفت و گو می کند و میکوشد فرآیند پیچیده دانایی را نشان آنها بدهد. می کوشد ابهام را نشان بدهد و جهل مرکب را به رخ خود و مخاطب بکشد، جوانان را به اکتشاف و به پرسشگری فرامی خواند و مفروضها و باورهای خودش و آنان را سئوال پیچ می کند. سقراط نخبهایست که مفروضات و مسلمات قوم را به چالش می کشد نه آنکه بخواهد بر موج تودۀ جماعت سوار بشود. این مساله بسیار مهمیست که یک نخبه دست به نقد اجتماعی و نقد قدرت و حتی نقد مردم بزند و افقی نو نشان بدهد.
نمونهاش در ادبیات ما حافظ است که یک نخبه است با دیدگاه های تند انتقادی. او میآید عارضه هایی مانند ریا و سالوس و زاهد مأبی و شیخ گرایی را که در فرهنگ جامعه رخنه کرده است، مورد انتقاد قرار میدهد و تندترین زبان رندی خود را بر ذهن جامعۀ میان مایه می کوبد. هرکس از ما که حافظ را میخواند، گویی خودش را، همسایه اش و نهادهای اجتماعی را در آیینۀ نقد او می بیند و می سنجد. حافظ گویی آیینهای شده است برای ریزبینی و موشکافی و خودتأملی و خودانتقادی اجتماعی ما. میبینیم با تمام رندی و زبان تندی که نسبت به باورهای مردم دارد، از خلوتهای عارفان تا متفکران و تا شبنشینیها و فرهنگ عمومی ما جایی درخور یافته است. این یک قهرمان واقعی است که نقش موجسوار را بازی نمیکند.