- پرويز خرسند
«… زندگي از همه هنرها بزرگتر است. حتي كسي كه زندگياش به كمال نزديك ميشود، بزرگترين هنرمند است. زيرا بدون بنياني مطمئن و چارچوبي از يك زندگي نجيبانه و شريف، هنر هيچ ارزشي نخواهد داشت.آفرينشهايي بهراستي زيباست كه لحظههاي الهام و احساس همراه با درك و فهمي درست آفريننده آن باشد. اگر چنين لحظههايي در زندگي كم و نادر است، هنر واقعي هم كم و نادر است. هنر واقعي به شكل بستگي ندارد بلكه با آنچه ماوراي آن است، مربوط ميشود. هنري هست كه ميكشد و هنري هست كه زندگي ميبخشد. هنر واقعي بايد منعكسكننده شادماني، سرخوشي و پاكي آفرينندهاش باشد.»
«مهاتما گاندي»
در ابتداي محرم 1428 يعني 1369 سال – يا بگويم قرن و بخوان قرنها، از «آدم» تا 61 هجري قمري – پس از پايان سالي كه مردانه مردي در برابر حاكميت ستم ايستاد و براي تفسير حضور خدا در انسان و انسانهاي خدايي- كه هنر زيستن و هنر خوبتر مردن را به زمانه و زمانها گفتند و بر پرده وسيع «كران ناپيداي طلوع و غروب هر روزمان نوشتند – از كعبه ابراهيم بيرون زد و با جوهر رگان خود و عزيزانش صحيفه سرخي ساخت كه حج ابراهيمي نميتوانست بيخواندن آن قبول افتد. همچنان كه در 35 سال پيش از «محراب» ايمان خونين و زخماگينم فرياد كشيدم كه «حسين» با «نه»اي كه هستيها را برانگيخت و «هستن» را معنا و «بودن»هاي حقير را بيمعنا كرد. يعني اگر مسلمان – پيروان هر مذهب و پيامبري در دوران خويش – پيام «حرا» و «غدير» و «محراب مسجد كوفه» را درنيافته است، نميتواند ادعا كند كه فرياد خون شهيد و شاهد و شهادت را هم نشنيده است. مگر از پس آن روزي كه از آسمان خون باريد و از زمين خون جوشيد و كلمه «حق» را «حسينبنعلي و فاطمه» سرخ سرخ سرخ نوشت؛ آن سپاهي مردك ساده سپاه ابنزياد و حاكميت يزيدي نيست كه به سراغ «عليبنحسين» ميآيد و با اشك در چشم و بغض در گلو ميگويد:«… اي پسر پيامبر! گرچه من در سپاه يزيدي بودم، اما دلم با شما بود و هرگز تيري به ياوه هم به سويتان نيفكندم، بلكه از تنهايي و غربت سالار شهيدان آب در چشم و خار در گلو داشتم و آرام و در خود ميگريستم» بگوييدم كه با اين حال در كجاي آن جهان جاي خواهم داشت؟امام سجاد فرمود: در همان جايي كه «عمر سعد» و «شمر» و «ابنزياد» و «يزيد» جاي دارند.
مرد ناليد كه: آخر!…
و امام گفت: «آخر» و «اما»يي ندارد. آنان كه صداي ما را شنيدهاند و ياريمان نكردهاند نيز همخانه «شمر» و «يزيد»اند؛ چه رسد به شما كه در سپاه دشمن بودهايد و با وجودتان بر وسعت ظلم و سياهي افزودهايد و چشم زنان و كودكان بيگناه و معصوم حقجو را ترساندهايد و دروغ حاكميت «ستم» را درشتتر كردهايد…»در نزديك به نيمقرن پيش با همه خلوص و سادگي و نوجواني و جوانيام نوشتم و فرياد زدم كه اگر شهيدان كربلا و شاهدان آن غروب و آن شب ناباور و انفجار صداي «علي» در گلوي پر خون زينب در آستانه كوفه و شام و بارگاه ستم… همه راهها را فرو بست و در عمل گفت كه:يا بايد حسيني بود و در كنار و در امتداد راه پر خون او يا در صف زينب و سجاد… و راه سوم؛ هرجا و به همه شكلي كه باشد راهي يزيدي است. اگر زن و فرزند را بهانه ميآوري و ميپنداري كه تو روزيدهنده آنهايي، به پرستش خود نشستهاي و اگر نيروي ستم و ناتواني خود را دليلي بر سكوت و همراهي با ستمكاران ميداني، ترديدي نكن كه به مغاك ضعف و زبوني افتادهاي و در تختهبند تن اسيري و «پرنده» را ميستايي نه «پرواز» را و به آوازخوان دل خوش كردهاي نه «آواز» را. اقبال لاهوري بزرگ چه خوب ميگويد كه: حسين، سرّ ابراهيم و اسماعيل بود / يعني آن اجمال را تفصيل بوداگر ابراهيم «اسماعيل»اش را به مذبح برد و كارد بر گلويش گذاشت و آهني برّان در برابر گوشت نازك گلو كند شد و خداوند، قرباني او را پذيرفت و گوسفندي به جاي «اسماعيل» ذبح شد و «عيد قربان» شكل گرفت در پهنه كربلا هيچ تير و شمشير و نيزهاي در برابر سر و پهلو و اندام علياكبر و گلوي نازك و كوچك علياصغر، كندي نگرفت و شكافت و پاكترين خونهاي بشري را به زمين و آسمان افشاند و دست پر خون حسين و فرياد بيدارگرش به آسمانها رسيد كه :خدايا!
گواه باش اين خون فرزند شش ماههام «علياصغر» و آن پهلو و سر و بازوي شكافته و فروافتاده «علياكبر» و «قاسم» و برادرم «عباسبنعلي»… و آنها – ايستاده بر درگاه سياه اسارت و تنهايي – خواهرم زينب و زن و فرزندانم كه اگر جز تو پناهيشان نيست، خود پناه خوداند و … به تاريخ و اسطورهها خواهند گفت كه: مردند تا مرگ را بيهمتا كنند و به اسارت ميرويم تا بر سر هر زنداني نفرين و نفرت بنويسم و هيچ انساني را اگر فقط انسان باشد، با هر آرماني – در بند نخواهيم. هنر خوب مردن و خوب زيستن را فرزندان و پيروان پيامبرت «محمد» بر پيشاني تمامي صفحات تاريخ نوشتند. اينك تو خود داوري كن.
«… ماسوي الله را مسلمان بنده نيست
پيش فرعوني سرش افكنده نيست
خون او تفسير اين اسرار كرد
ملت خوابيده را بيدار كرد
رمز قرآن از حسين آموختيم
زآتش او شعلهها اندوختيم
تار ما از زخمهاش لرزان هنوز
تازه از تكبير او ايمان هنوز
اگر اقبال لاهوري چنين نگاه و باوري دارد و اگر «مهاتما گاندي» از بزرگترين انقلابيهاي قرن بيستم- كه با انقلاب مظلومانه و ضدخشونتش- يا چنانكه در اصطلاح هندياش ميگويد و ميگويند اهيمسا Ahmisa هند وسيع و قارهوار و هزار مذهب را به آزادي ميرساند. ميگويد. من با الهام از انقلاب حسين و كربلا به «اهيمسا» رسيدم و ملت هند به آزادي دست يافت…»
آنها كه قربانيان ستمسالاري را – با همه عظمت و رشادت و خوب مرگيشان- شهيد نميدانند و مردم را به يار و بيگانه تقسيم ميكنند و به «تشيع» چنگ مييازند و چون شاعر خوابآلوده آن دوران در هر محرم و عاشورا از خواب ميپرند و شگفتزده در دل تاريكي فرياد ميزنند: «باز اين چه شورش است كه در خلق عالم است؟»،
چگونه باورهاي خود را تجزيه و تحليل ميكنند؟
چگونه پاسخگوي خداي حسين و زينب ميشوند؟