هنوز بعد ار دو سال و چند ماه نمی دانم آن خیابان تنگ و پیچ در پیچ که ما را از اوین می رساند به آن در پشتی که سالن ملاقات در آن واقع است، اسمش چیست؟! فقط می دانم که اهالی محل ذلّه شده اند از دست خانواده های زندانی ها که هی می آیند ملاقات و ترافیک ایجاد می کنند و آلودگی را بیشتر می کنند و خلاصه مزاحمت دارند برای آن ها. طفلکی خانواده های زندانی های عادی که داشتند در آرامش زندگی شان را می کردند و می آمدند و ملاقاتشان را می کردند و می رفتند. دو سال و نیم است که آارامش شان با غلبه زندانیان سیاسی بر زندانیان عادی در اوین به هم خورده! در دو طرف خیابان تنگی که اسمش را نمی دانم، اتوموبیل ها پارک کرده اند بی خیال تابلوی توقف ممنوع و حمل با جرثقیل! خوب چاره چیست؟ پارکینگ کوچک مقابل زندان ظرفیتش تکمیل است و همه جاهای پارک هم اشغال! نمی شود که ملاقات نکرد.اهل محل هم یه جوری باید کنار بیایند با این وضعیت دراماتیک عجیب غریب دیگر!
– دوتا خانم چادری در قسمت ورودی خانم ها کیف ها را می گردند و بازدید بدنی می کنند. جالبند! از همان نوع خانم هایی که اگر کمی مقنعه شان عقب تر باشد و فکل رنگ شده شان بیشتر پیدا باشد به خاطر آرایش صورت و فرنچ ناخن و قس علی ذلک شاید گشتی ها سری بهشان بزنند! راستش را بخواهید آداب معاشرت هم یاد ندارند انگار مأمور گزینش در این مورد توصیه ای نداشته و شاید هم از نوع خودش داشته. والله اعلم. موبایل همراه ندارم. شیرینی هم! بی مانع می روم داخل سالن انتظار
– فرم را پر می کنم و می دهم دست خانمی که پشت باجه مربوطه نشسته و او همان طور که با تلفن صحبت می کند ناگهان یک مهر سه گوش سیاه را می کوباند کف دست من! با تعجب نگاهش می کنم سرش را بلند می کند و لبخند می زند و چون بی خاصیت بوده مهر اولی به دلیل کم رنگی، دوباره تجدیدش می کند. می پرسم این دیگر چه حکایتی است؟ می گوید: دستور جدید. می گویم: برای چه ؟؟؟ می گوید: می روند آن بالا قاتی می شوند ملاقات کابینی ها با ملاقات حضوری ها! می گویم: خوب کارت هایشان را جدا کنید. رنگش را، شکلش را، مهرش را، چه می دانم بالاخره… می گوید: شما سخت نگیر! مستقیم در چشمانش نگاه می کنم و می گویم: کتاب «کلبه عموتم» را خوانده ای؟ می گوید: خوانده ام ولی حالا شما اون طوری نگاه نکن. من چشم هایم را می بندم تا اصلا نگاه نکنم و می گویم: فکر کردیم نظام برده داری مال آن قرن ها بوده افسوس…می روم می نشینم روی صندلی منتظر خواندن نام عزیز همسرجان. خانم بغل دستی می گوید: مهر کربلا زدند برایت؟ می خندد و ادامه می دهد: یکی دیگر فرار کرده ما باید جور بی عرضگی این ها را بکشیم. چشمان من دنبال کتاب هایی می گردد که در ققسه های آن روبرو گذاشته بودند برای مطالعه. فقسه خالی است و کتاب ها معلوم نیست کجا رفته اند!
– نام عزیز همسرجان را زود می خوانند از جا می پرم و می روم شناسنامه را می دهم که با وسواس ورق می زنند. آن دیگری می گوید می شناسمش بگذار برود. من نگاهشان می کنم. کف دستم را نشان می دهم و می گویم: این کارتان خیلی زشت است. مرد یونیفرم پوش می گوید: می دانم اصلا زندان زشت است. من می گویم : و حبس مردان در زندان از همه زشت تر. از پله ها می روم بالا. چقدر خوشحالم که فاطمه همراهم نیست و والدین مصطفی وگرنه این مهرنشاندن بر کف دست ایشان بیشتر حالم را خراب می کرد. می رسم بالا. می گویند: تاجزاده کابین ۳۲٫ می روم می نشینم و تعجب می کنم که کنار بقیه خانواده ها جایم داده اند برخلاف همه ملاقات های کابینی پیش از این. همسرجان هم می آید. من فوری گوشی را برمی دارم و سلام و حال و احوال. ناگهان مأمور سالن ملاقات می آید و می گوید: تاجزاده کابین ۵۱! می گویم: چه فرق دارد این جا و آن جا می گوید: هیچ فرقی ندارد بفرمایید آن جا! فرقش این است که ما در این ردیف تنها هستیم و احدی نمی تواند سلامی به همسرجان بدهد و خدای نکرده احوالی بپرسد. چقدر خنده دار است کارهای این ها!
– من از احوالات همسرجان می پرسم. می گوید: خوبم شکر. روزه داری و مطالعه کتاب و تماشای تلویزیون و خواندن روزنامه و مجلاتی که در اختیار دارم.می گوید: دوش حمام خراب است و با مشکل روبرو شده ام. می گویم وقتی وضع مملکت داری شان این است که هست وای به حال اوضاع زندان ها و زندانی های طفلکی. می گویم روزهای عزا را چه کردی من خیلی یادت بودم همه تاسوعا و عاشورا و شام غریبان را. می گوید: تنها بودم و با این که این جا عزاداری بود و سینه زنی در حیاط زندان، من مثل همیشه از ارتباط با دیگران و ازشرکت در مراسم عزاداری ممنوع و محروم بودم . در دل می گویم: مرده شوی ببرد نظام تبلیغاتی شان را که به زور مناسک و مراسم مذهبی را به آن که نمی خواهد تحمیل می کنند و ازآن که می خواهد دریغ می نمایند!
-همسرجان یکی یکی حال همه را می پرسد از فاطمه و علی و عارفه شروع می کند و بعد پدر و مادر خودش و من و خواهرها و برادرها و بچه هایشان و بقیه فک و فامیل و دوست و آشنا. من هی باید خبرهای بد را با اکراه به او بگویم و از او بخواهم برای بیماران و گرفتاران دعای ویژه کند و برای آمرزش روح رفتگان نیز حمدی بخواند. همسرجان هنوز بیماران هفته قبل را یادش هست و سراغشان را می گیرد. می گویم: عزیزم ببخش که خبرهای خوش و شاد ندارم در این شهر ماتم زده. انشاء الله بعد از محرم و صفر!
– همسرجان از همه روزه داران روز دوشنبه هفتم آذر تشکر می کند و می گوید که این روزه داری ها فواید چند گانه دارد که مهم ترینش صفای روح است و نرمش گفتار و کردار و نیز هم بستگی و اتحاد و یادآوری شهیدان گرانقدر و احساس درد مشترک و اهتمام برای حل مشکلات و … او به تداوم برنامه روزه ها سفارش می کند. می گویم حالا شما بیا و این روزه داری خودت را کمی تعدیل کن و تقلیل بده لااقل. می گوید: انشاء الله وقتی به همه حقوقمان رسیدیم. می گویم: مادر جان سفارش کرده از تو قول بگیرم برای این تقلیل برای صحت مزاج و سلامت کامل تو و آرامش و اطمینان ما. می گوید: سلام برسان بگو انشاء الله بعد از این که به همه حقوقم رسیدم!
– همسرجان دلش برای بچه ها تنگ است و برای همه جوانان وطن که فرزندان اویند. می گویم: از این کتاب ها که می خوانی برای بچه ها پیشنهادی نداری؟ می گوید: چرا اتفاقاً. بگو این کتاب ها را حتما بخوانند: تب تند آمریکای لاتین با ترچمه بسیار ارزشمند خانم روشن وزیری و کتاب هویت های مرگبار امین معلوف ترجمه عبدالحسین نیک گهر و نیز کتاب آینده اسلام و غرب نوشته شیرین هانتر که کتاب ارزشمندی است و مجله بخارا و نگاه نو هم که واقعا خواندنی هستند. خبر ممنوع الانتشار شدن مجله چشم انداز را که به او می دهم هم تعجب می کند و هم ابراز تأسف! می گوید: تمامیت خواهی یعنی همین یعنی فقط آن چه من می خواهم بگویید و بنویسید و بخوانید و دیگر هیچ!
– همسرجان هم چنان دارد از خواندنی ها می گوید و من با حسرت نگاهش می کنم و به حال او غبطه می خورم و او هم چنان توصیه به خواندن می کند و پرده ناگهان پایین می آید و صدا قبل از خداحافظی قطع می شود. حالا بوسه هایی که از دو سوی شیشه دوجداره ارسال می شود با مانع برخورد می کند علی الظاهر ولی شیرینی اش به جان می نشیند. همسرجان از روزن کوچک کنار پرده سراغ کتاب هایی را می گیرد که قرار بود برایش ببرم می گویم آورده ام آوده ام و فوری می روم به سمت درب خروجی تا خودم را برسانم به درب اصلی زندان و کتاب ها را روانه کنم به سوی جان تشنه سیراب ناشدنی همسرجان از غذای روح
– و این حس دوگانه محظوظ شدن از دیدار یار و افسردگی از پایان وصل کابینی همراه با مانع تا یک هفته با من خواهد بود…
منبع : تحول سبز