Search
Close this search box.

غم نپاید در ضمیر عارفان

 

سروش دباغ
«غم» و «شادی» در مثنوی معنوی

 

مثنوي معنوی تفاوت ماهوي با ديوان شمس دارد. همان‌طور كه برخي ادیبان نيز در نوشته هاي خود آورده‌اند، ميان نثر و نظم از يك‌سو و نظم و شعر از سوي ديگر تفكيك مهمي وجود دارد. اهميت اين موضوع از اين جهت است كه منجر به درك درستي از كتاب های منثور و منظومی چون گلستان ومثنوی از يك‌سو و كتاب شعري چون ديوان شمس از سوی دیگر خواهد گرديد.  گلستان كتابي منثور ، مثنوي كتابي منظومو ديوان شمس يك كتاب شعر است. اما تفاوت اصلی مثنوی و دیوان شمس در چيست؟

نثر در پارسي به معناي پراكندن و نثار كردن و چيزي را در پاي كسي ريختن است. نظم نيز در لغت به معناي فشردن است و دقيقاً نقطة مقابل نثر است. با اين‌حال، نظم و نثر تفاوت ماهوي با يكديگر ندارند، بلكه دو نوع قالب سخن گفتن به شمار مي‌آيند كه احياناً معطوف به امور مشابه‌اند. شخص بايد واجد هنري خاص باشد تا بتواند آنچه را كه در نثر به نحو پراكنده كتابت مي‌كند به نحو منظوم در منظر و مرئاي ديگران قرار دهد. از اين‌رو، القا و اقامه سخن در قالب نظم، بيش از هر چيز نشان‌دهنده هنر ناظم است. از اين حيث، بايد ميان مثنوي كه منظوم است و ناظمي دارد و ديوان شمس كه شعر است و شاعري دارد تفكيك قائل شد.مطابق با تعريف قدما، شعر به معناي اسير قوّه خيال شدن است. در شعر، شاعر پا در فضاهاي فراخ نانورديده مي‌گذارد و احياناً قوّه خيال او به سيلان درمي‌آيد و کلماتی را بر زبان جاري مي‌سازد. وجود تشبيه‌هاي فوق‌العاده و نيز استفاده از آرايه‌هاي كلامي و زباني و ايماژها (صور خیال)در شعر، البته حكايت از خلاّقيت شاعر و توانگري وي در به كار بستن زبان و استفاده از ذخاير واژگاني دارد ولي شعر لزوماً داراي شأن معرفتي، آن­گونه كه نظم و نثر واجد آن هستند، نيست؛ هرچند نمي‌توان مدعي شد كه به كلي عاري از شأن معرفتي است. اما آن چه در شعر محوريت و مدخليت دارد، اسير قوّة خيال شدن و قوّة خيال را به پرواز درآوردن است. به قول نظامي:

در شـعر مپيـچ و درفـن او
چون اكذب اوست احسن او[1]

در واقع منظور وي اين است كه شعر از قضا، هرچه كاذب‌تر باشد و هرچه مطابقت‌آن با واقع كمتر باشد شاعرانه‌تر است. با اين وصف، مثنوي كتابي منظوم است كه در آن مولانا بسياري از دیدگاه‌های بلند خويش را در قالب داستان مطرح كرده است.

نكته ديگري كه بايد بدان توجه داشت اين است كه عموم شاعران گذشته ما متفکر نيز بوده‌اند؛ به اين معنا كه حكيم و باريك بين و نكته‌سنج بوده‌و ديده باطن­بين داشته‌اند. از اين‌رو، حافظ، مولانا، سعدي و ديگران متفكراني بوده‌اند كه از نكاتي درباره انسان وجهان و تعامل با ديگران در اين عالم، و نيز ارتباط با امر متعالي سخن گفته‌اند اما چون نُرم زمانه آن­ها شعر بوده است، تفكرات خويش را در قالب شعر مطرح كرده‌اند. درست همان‌طور كه تقريباً در چهار دهه پيش، نگارش كتاب رواج داشت در حالیکه امروزه به نگارش مقاله بدل شده است. البته اين امر بدان معنا نيست كه امروزه نگارش كتاب منسوخ شده است، اما بيشتر كتاب‌هایي كه عرضه مي‌شوند مجموعه مقالات هستند و در آن­ها مقاله محوريت دارد كه در آن لُب ايده‌هاي متفكران ارائه مي‌گردد. با اين وصف، به‌هنگام مواجهه با مثنوي، پيش از هر چيز بايد دانست كه مثنوي بدان معنا كه احياناً برخي در پي تخفيف مقام شعرند، كتاب شعر نيست، بلكه اثر فكري ماندگار و جاودانه‌اي است كه متناسب با زمانۀ خود‌در قالب نظم عرضه شده است.

اما مولانا را در ديوان شمس مي‌توان يك شاعر و سراينده شعر، به همان معناي اسير قوه خيال شدن، دانست. البته با توجه به اينكه برخي از ابيات ديوان شمس حاوي نكات نغزی است، در مباحث مربوط به اين كتاب بدان‌ها اشاره شده است. اما به هر حال بايد تفاوت اين دو كتاب را در نظر داشت. اين بيت از دیوان شمس كه:

آمده‌ام كه سر نهم عشق تو را به سر برم
ور تو بگوييم كه ني، ني شكنم، شكر برم[2]،

به تعبير يكي از اساتيد شعر معاصر[3]، به مثابه يك تابلو است؛ بدين معنا كه به هنگام نزديك شدن به آن،‌مي‌توان به دقايق و ظرايف آن پي برد. گويندۀ بيت عاشقي است كه وقتي پاسخ منفي مي‌شنود، ني معشوق را كه همانند نِي نوشته مي‌شود، نِي مي‌خواند و از آن، همچون نِي نيشكر، شكر نصيب مي‌برد. هنرنمايي اين بيت در اين است كه با ضمير ناخودآگاه ما ارتباط برقرار مي‌كند و از ذخيره واژگاني و حافظه جمعي ما مدد مي‌گيرد و اين­گونه است كه اين شعر ماندگار مي‌شود بي‌آنكه لزوماً مخاطب بداند كه چه اندازه ميناگري و توانمندي زباني در آن به كار رفته است.

هدف از نگارش مطالب مربوط به مقدمه اين بود كه مخاطب درك و انتظار خود از مثنوي و نسبت آن را با ديوان شمس تصحيح نمايد و بداند كه مولوي در مثنوي در كسوت يك ناظم و آموزگار، درك خود را از امور مختلف همچون هستي، اخلاق، وحي، انسان، امر متعالي، عشق… مطرح كرده است.

ايان هكينگ[4] در ميزگرد انتهاي كنفرانسي در اتریش که من نیز در آن شرکت داشتم، می گفت اگر از من بخواهند كه با توجه به تجارب عمر شصت و چند ساله‌ام، سخني درباره تمدن مغرب زمين و نقطه اوج آن بگويم خواهم گفت مادامي كه اين تمدن برپاست و بشري موسوم به بشر غربي پا بر روي كره خاكي مي‌نهد و كساني از بيرون نظاره‌گر اين تمدن‌اند و به بررسي و درك و فهم و نقد آن همت مي‌گمارند، این دو كتاب به مثابه شاهكار تفكر بشرغربي خوانده خواهند شد : برادران كارامازوف از داستايوفسكي كه اوج دركِ نویسنده نابغه‌آن از اصناف روابط و مناسبات پيچيده انسان‌ها با يكديگر است و ديگري رسالة منطقي‌ـ فلسفي ويتگنشتاين كه آن هم اثري نبوغ‌آميز از جوانی بيست و هفت ـ هشت ساله است که در آن از رابطه میان انسان و زبان  و جهان و معناداري سخن مي‌گويد.

حال اگر به فرهنگ خود مراجعه كنيم و قرار باشد، دست‌كم در سنت ايراني و اسلامي خود، چند كتاب را متناظر با آن چه كه هکینگ گفته است، به مثابه نقاط اوج خلاقيت و شاهكار و نبوغ انساني مطرح نمايیم، قطعاً يكي از آن­ها مثنوي است كه شأن الهامي دارد و مشحون از نكات نغز است كه به وسیله نابغه‌اي چون مولانا سروده شده است و بخشی از ميراث ماندگار ماست. و همان‌طور كه هکینگ مي‌گفت زمانی كه نوادگان او به سنين نوجواني برسند به هر يك از آن­ها يك جلد از كتاب‌هاي پيش گفته را اهدا خواهد كرد، فرزندان و نسل های آتي ما نيز بايد در اين سنين مثنوي را در دست بگيرند؛ كتاب ماندگاري كه گرچه در دل دنيايی رازآلود سروده شده است نه در دل دنيايی راززدايي شده، مشحون از نكات نغزاست. چنانکه به نظر مي‌‌رسد مي‌توان سلوكي را كه مولانا توصيه كرده است، با دخل و تصرف‌هايي در زمان حاضر نيز پيگيري كرد.

***

در غـم ‌مـا روزهـا بـي‌گـاه شـد                                 روزهـا بــا ســوزهـا هـمـراه شــد

روزها گر رفت گو رو باك نيست                                 تو بمان اي آن­كه چون تو پاك نيست[5]

مطابق با آموزه­های عرفاني مي‌توان از چند نوع غم خوردن در احوال انسانی پرده بر گرفت. غم سياه که ناظر به هرآن­چیزی است که نخواستني است و بايد با آن ستيزه كرد ولو آن­كه رها شدن از آن به قیمت ترك عادات باشد. علاوه بر این از غم سبز نیز سخن به میان آمده؛ نوع ديگري از غم‌خوردن که مؤلفه اصلي آن تأمل در باب هستي و و سرنوشت انسان است. با توجه به بحث درباره مفهوم نيستان و نيز مفاهيم جدايي و تنهايي در بخش پيش، سرشت سوزناك زندگي به تعبير اونامونو، يا تنهايي اگزيستانسيل كه عرفا و برخي از فلاسفه از آن سخن گفته‌اند، هم عنان با غم خوردن سبز است. فرد در اين حالت از غم‌هاي متعارف زندگي فاصله مي‌گيرد و نوع ديگری از غم خوردن را تجربه مي‌كند. عرفا از چند منظر به غم و شادي، كه از امور متعارف زندگي ما هستند، پرداخته‌اند. آن­ها با برخي از معاني غم‌خوردن بر سر مهرند و معتقدند كه اين قبيل غم‌ها سازنده‌اند، اما با پاره‌اي ديگر از غم‌ها  بر سر مهر نيستند، در عین حال با شادخواري موافق‌اند؛ البته نوعي از شادي كه قرين‌با ابتهاج و وجد دروني است، نه آن شادي هایی که ما در زندگی متعارف نصیب می بریم.

یک معنا از غم خوردن در تقسيم‌بندي مورد نظرما، غمگساري يا غم ‌ديگران را خوردن است. وقتی حافظ می­گوید:

اینـش سـزا نبود دل حـق‌گزار من

كز غمگسار خود سخن ناسزا شنيد[6]،

از كسي كه نسبت به او حق‌گزار بوده است گله مي‌كند و می گوید كه انتظار نداشته است از او سخنان ناروا بشنود. غمگساري به معناي غم ديگري را خوردن و پرواي او را داشتن و در شادي‌ها و غم‌های او شريك شدن و دست او را گرفتن است. غم خوردن بدين معنا، امري ممدوح است كه مد نظر عرفاي ما بوده است؛ غم خوردنی که ناظر به همين زندگي متعارف است. شخص در اين حالت، مشكلات و موفقيت ديگري را مشكلات و توفيق خود مي‌داند و مي‌كوشد تا آن­جا كه ممكن است از درد و رنج او بكاهد. به هر حال شفقت‌ورزي بر خلق اقتضا مي‌كند كه غم‌خوار ديگران باشيم؛ البته به نحوي كه متکلفانه و غير عملي نباشد؛ چراكه، به عنوان مثال، نمي‌توان غمگسار تمام ساكنان یک شهر بود، چون تمام آن­ها را نمي‌شناسيم و حتي اگر هم بشناسيم با توجه به توانایی و امکانات محدود مادی و بدنی و این امر كه از لحاظ عاطفي رابطه‌اي با آن­ها نداريم، به لحاظ اخلاقي وظیفه­اي در قبال ايشان بر دوش ما نيست. اين در حالي است كه ما با برخي از افراد روابطي داريم كه با ديگران نداريم. مثلاً با پدر و مادر و همسر و فرزند و دوستان و خويشان و نزديكان خود رابطه‌اي ‌داريم كه از اقتضائات آن اين است كه غمگسار چنين كساني باشيم. پس اين يك معنا از غم خوردن است كه بسيار ممدوح است و در آن نسبت به اين امر كه ديگران براي ما مهم‌اند و در زندگي‌ما نقش دارند، آگاهي داريم.

بنابر برخی از تقسيم‌بندي‌هاي روانشناسانه، برخي از انسان‌ها را مي‌توان تيپ ياري‌­رسان[7] دانست. بنابر مطالعات روانشناسان امروز، تيپولوژي افراد متفاوت است و كمال هر يك از ما لزوماً يكسان نيست و وابسته به تيپولوژي رواني‌مان است. به عنوان مثال، ياري رساندن به ديگران، به شخصی كه تيپ ياري‌رسان دارد احساس رضايت باطنی مي‌بخشد. پس چنين فردي بايد بكوشد تا به غايت این تیپ روانیِ خود برسد و تا جايي كه مي‌تواند گرایش های خود را محقق سازد. و يا از ميان تيپولوژي‌های دیگر ممكن است كسي دغدغه برابري‌طلبي و يا حقيقت‌جويي داشته باشد. درباره ساير موارد هركس مي‌تواند با آزمون‌ها و تفكيك‌هايي كه در اين باره ارائه شده است، تيپولوژي خود را بشناسد. به هر حال، توصيه روان‌شناسان اين است كه فرد بايد بكوشد تا در زندگي به كمال لايق خويش نائل گردد و به زندگي خود معنا بخشد. از اين رو بايد تیپ روانی خود را بشناسد. آن­چه از آن تحت عنوان غم‌گساري يا غم‌خواري سخن به ميان آورديم، اولا و بالذات به کار كساني می آید كه تيپولوژي ياري‌رسان دارند.  در عین حال عرفا با مدد گرفتن از مفهوم شفقت   به همه انسانها توصيه كرده‌اند كه به غم خواری و غمگساری  اهتمام ورزند؛ چرا كه علاوه بر كمك به ديگري منجر به سبك شدن فرد مي‌شود و برای او تواضع هم به ارمغان مي‌آورد. كسي كه اهل تكبر است، در حصاري كه به دور خود پيچيده، باقي مي‌ماند و اساساً نمي‌تواند از اين حصار به درآيد و ديگران را ببيند، چه رسد به اينكه دست آن­ها را هم بگيرد. انجام اين قبيل امور منجر به احساس رضايت باطنی در فرد، در هر سطحي كه باشد، مي‌گردد وتؤام با لذت معنوي است و احتمالاً ‌منجر به بروز تحولاتي در زندگي اين جهاني فرد نيز مي‌گردد. پس يكي ديگر از حسن‌هاي غم‌گساري و غم‌خواري اين است كه مانع رشد خودبيني در فرد مي‌گردد و موجب مي‌شود كه فرد از همان منظر كه ديگران را مي‌نگرد، خود را ببيند و به‌طور كلي، تا جايي كه ممكن است، همگان را ساكنان يك كوي و نشسته بر سر يك سفره ببيند. معناي ديگر از غم‌خوردن كه در بیان عرفا مورد بحث قرار گرفته ، غم‌خوردن از نوع مذموم به‌شمار مي‌آيد. در اين‌حال شخص غم اموري را مي‌خورد كه فايده‌اي بر آن‌ها مترتب نيست كه از جمله آن­ها حسرت‌هاي ابديِ برنيامدني است که از حوزه اختيار و توان او خارج است. مثلاً‌، شخص از اينكه چرا در خانواده دلخواه خود به دنيا نيامده است غم‌مي‌خورد و يا حسرت مي‌خورد كه چرا پدر و مادر او كسان ديگري نيستند و بهره هوشی‌‌اش از حد خاصی بالاتر نیست  و يا چرا در فلان طبقه اجتماعی و یا فلان منطقه يا فلان برهه از تاريخ به دنيا آمده است و مواردي از اين دست. گاهي نيز فرد از اينكه شخص ديگري به او فخر فروخته است، غمگين مي‌شود. به‌طور كلي، اين سنخ از غم خوردن هنگامي بروز مي‌يابد كه فرد خود را با ديگران مقايسه مي‌كند و يا كمبودهايي در خود مي‌بيند كه سخت او را آزار مي‌دهند و بي‌آن­كه بداند همچون اسيدي كه به جان او ريخته شود، او را از درون مي‌خورد و به لحاظ اخلاقي نحيف مي‌كند؛ غمي كه در آن شخص از اين­كه چرا خدا چيزي را به او نداده است و به ديگري داده است، ناراحت است. البته بايد توجه داشت كه رشك­بردن بر ديگري عاري از اشكال است و آن حالتي است كه در آن شخص فضيلت و كمالي را در كس ديگري مي‌بيند و آرزو مي‌كند كه همچون صاحب آن فضيلت و كمال باشد. اين امر از قضا مي‌تواند بسيار كمك كننده و محرك هم باشد و موجب پيشرفت فرد گردد و به‌طور كلي، مادامي كه مخل كار شخص نباشد و كمك كند تا او به سرمنزل مقصود نائل گردد و پيش برود، بسيار مبارك است. مشكل از آن­جا آغاز مي شود كه چون خودباوري در اكثر انسان‌ها پايين است و تصور مي‌كنند كه توان بالا آمدن را ندارند، اقدام به پايين كشاندن ديگري و تخفيف او مي‌كنند؛ يعني نقطه مقابل رشك كه محرك است و سبب ايجاد انگيزه و پيشرفت فرد مي‌گردد و رقابت سالم ايجاد مي‌كند. با توجه به اين موضوع بزرگان توصيه كرده‌اند كه در هر حوزه‌اي بهتر است با انسان‌هاي موفق هم‌نشين  باشيم چرا كه مصاحبت­پيشه­كردن با انسان‌هاي موفق، روح موفقيت را در فرد مي‌دمد و يا باعث مي‌شود كه فرد در اثر مقايسه خود با همنشيني موفق، پيشرفت كند. اما اين امر به همان‌سان كه سويه مثبت دارد، مي‌تواند سويه مخرب نيز داشته باشد و آن هنگامي است كه شخص از جايي به بعد درمي‌يابد كه ديگر همچون همنشين كامياب خويش توان پريدن ندارد و از طرفي چون بسيار مايل است كه همچون او باشد، تلاش مي‌كند او را به زير بكشاند. اين غم خوردن نوعی حسد ورزیدن است و می­تواند منجر به تخفيف ديگری ‌شود و جلوي پيشرفت او را بگيرد. شخص با انجام اين كار احساس مي‌‌كند كه با پايين كشاندن ديگري با او همرتبه شده است؛ در حالي كه اگر با خود خلوت كند و بيانديشد در مي‌يابد كه اين­گونه نيست. اين­كه مولانا مي‌گفت:

در زمين مردمان خانه نكن
كار خود كن كار بيگانه نكن[8]

ناظر به همين معناست. اما عملي كه فرد بايد در چنين مواردي انجام دهد اين است كه خود او هم مشغول انجام كاري و رسيدن به هدفي شود و به اصطلاح كاري به ديگران نداشته باشد. همان تعبير كه از مولانا رسيده است:

هین  كمالي بدست آور تو هم

از كمال ديگران نفتي به غم[9]

همان‌طور كه از بيت آشكار است، مولانا توصيه كرده است كه اگر كسي از پيشرفت ديگران آزرده مي‌شود، بهتر است كمالي كسب كند تا از كمال­یافتن آنان اذيت نشود و با کسب کمال احساس ‌رضايت باطنی يابد و به تعبير سعدي در پوستين خلق نيفتد.

معمولاً اين نوع از غم‌خوردن در بسياري از موارد با پشيماني و پريشاني نيز همراه است. در حالي كه بنا به توصيه عرفا شرط اول قدم يا دست‌كم يكي از شروط پانهادن در وادي سلوك اين است كه فرد آتش در پشيماني و پريشاني بزند. از تجارب سلوكي بزرگان ما چنین برمی‌آید كه دلي كه دائم دچار پشيماني و پريشاني است از آرامش و شادي و سبك‌بالي و سبك‌باري و وصال نصيب چنداني نمي‌برد.

ويتگنشتاين در يكي از نوشته‌هاي خود[10] اشاره مي‌كند كه فرد بايد به مرتبه‌اي برسد كه به آن­چه در بيرون از او روي مي‌دهد اهميت ندهد. در واقع، آن­چه بيرون از فرد روي مي‌دهد و نسبتي كه ديگري با او برقرار مي‌كند مهم نيست، بلكه اتفاقي كه در درون فرد رخ مي‌دهد مهم است و اين در حالتي است كه شخص دائماً به خود مشغول باشد و زماني كه فرد به خود مشغول باشد، غم‌امور بيهوده را هم نمي‌خورد. البته اين موضوع نافي مسووليت­های اجتماعي فرد نيست بلكه ناظر به تنظيم مناسبات و روابط سلوكي است؛ یعنی سخن ديگري براي او علي‌السوّيه باشد. البته بايد واقعاً اين­گونه بود نه اينكه این ادعا صرفاً لغلغه زبان باشد. به‌طور كلي، انسان بايد نسبت به آنچه بيرون از وجودش اتفاق مي‌افتد به مقام بي‌تفاوتي مطلق برسد و تمام تقبيح‌ها و مدح‌ها را زوال‌پذير و رفتني بيانگارد و مشقت‌ها را زائل شدني بداند. نكته درخور توجه در اين باب اين است كه كسي اين امر را توصيه كرده است كه در جنگ جهاني اول در كسوت سرباز اتريش به ارتش كشور خود پيوسته بود تا بجنگد و در چنين فضايي درباب احوال اگزيستانسيل خود اين­گونه سخن گفته است. سپهري هم در هشت كتاب مي‌گويد:

” پشت شيشه تابخواهي شب / در اتاق من طنیني بود از برخورد انگشتان من تا اوج / لحظه‌هاي كوچك من تا ستاره فكر مي‌كردند[11] “.

” پشت شيشه تابخواهي شب “، كنايه از چيزي است كه در فضاي بيرون از شخص مي‌گذرد؛ به طوري كه بيرون از او مي‌تواند شب و تاريكي برقرار باشد. اما اتاق يا درون و ضمير او مملو از تجربه برخورد انگشتان او با اوج است كه كنايه از نوعي روشنايي و از سرگذراندن تجربه اصيل اگزيستانسيل است. اين­گونه بي‌اهميت بودن نسبت به پيرامون، به فرد كمك مي‌كند تا آن قدر به خود مشغول باشد و خودكاوي پيشه كند و بند از بند و تار از پود ضمير خويش بگشايد كه دل‌مشغول ساير امور نباشد. در اين­جاست كه فرد درمي‌يابد كه بسياري از حسرت‌هاي جاويد و ابدي حاصلي جز غم ندارند و نبايد غم امور ناسرانجام و نامبارك را بخورد؛ چراكه بخشي از انرژي او را مصروف خود مي‌سازند بدون آن­كه فايدتي بر آن مترتب باشد. با مدّ نظر قراردادن اين مقوله است كه شاعري چون حافظ مي‌گويد:

بشنو اين نكته كه خود را زغم آزاده كني

خون‌خوري گر طلب روزي ننهاده كني

آخر الامر گل كوزه‌گران خواهي شد

حاليا فكر سبو كن كه پر از باده كني

تكيه بر جاي بزرگان نتوان زد به گزاف

مگر اسباب بزرگي همه آماده كني[12]

حافظ ما را به دوري جُستن از اين قبيل غم­ها فرامي‌خواند؛ زيرا، همان‌طور كه گفتيم، چنین غم­هایی در زمره غم­‌هاي سياه­اند كه آثار و نتايج مثبتي بر آن­ها مترتب نيست جز آن­كه فرد را از درون ملول سازد و اين همان چيزي است كه عرفا با آن درمي‌پيچيدند و معتقد بودند كه جزو موانع راه سلوك است. اين­كه مولانا مي‌گفت:

چون به غايت تيز شد اين جو روان

غم نبايد در ضمير عارفان[13]،

دقيقاً ناظر به همين معنا است كه غم‌هايي از اين سنخ در ضمير عارفان باقي نمي‌ماند. باز در مثنوي آمده است:

باغ سبز عشق كو بي­منتهاست
جز غم و شادي از او بس بي‌بهاست[14]

به هر حال، آن­چه در مقام توصيه عرفا مطمح نظر است، اين است كه اگر هم دچار غم مي‌شويم و روزها و سوزها با هم همراه مي‌شوند، اين امر به غم‌هاي اگزيستانسيل،‌اشراقي، باطني و سلوكي مربوط است نه غم‌هايي كه ناظر به امور متعارف زندگي است. البته حافظ زميني‌تر و انضمامي‌تر مي‌انديشيد و معتقد بود كه انسان علي‌الظاهر گريز و گزيري از غم­خوردن ندارد. پس حال كه اين­گونه است،‌بهتر است دچار غم‌هايي بشود كه فايدتي برآن مترتب باشد. در واقع، حافظ‌متعلق غم‌خوردن را تغيير مي‌دهد نه اينكه مطلق غم‌خوردن را به كنار نهد. وي در نخستين بيت از ابياتي كه آورديم توصيه به دوري­جُستن از غم‌هايي مي‌كند كه ناظر به رزق و روزي ننهاده است؛ يعني همان اموري كه به تعبير ديني قسمت فرد نبوده‌اند و يا، به تعبير غير ديني، شخص شانس تصاحب آن­ها را از طبيعت نداشته است. آن­گاه از سر تسكين­بخشی بيت بعدي را مي‌سرايد تا بگويد كه چه دچار غم بشويم و چه نشويم، آخرالامر سرنوشت محتوم همه ما گل كوزه‌گران شدن است. به عبارت ديگر فردِ دچار غم و رشک وحسد بايد بداند كه باید این احوال را بگذارد و برود،  بقايي بر هیج چیزی مترتب نيست. به تعبير تكان‌دهنده دان كيوپيت در درياي ايمان،‌ روزي مي‌رسد كه بناهاي يادبود، نابود خواهد شد. یعنی حتي بنايي كه قرار است ياد چيزي را برايمان زنده كند، نيز از بين خواهد رفت.

” جرج ادوارد مور ” يكي از فلاسفه مهم و از آباء و پايه‌گذاران فلسفه تحليلي بوده است كه در احوال وي گفته‌اند با وجود اينكه در نوع خود فيلسوف بزرگي بوده است ا