پس از پيداشدن فلسفهي اصالت عمل (1) كه ويليام جيمز (2) بيان كننده و پايهگذار آن بود، تقريباً در بيشتر اذهان اين انديشه رسوخ يافت كه در هر تحقيق و بررسي، خواه علمي و ديني يا فلسفي و عقيدتي، گذشته از جنبهي حقيقتجويي، و بيشتر از آن، بايد به جنبهي فايدهي عملي آن نيز توجه شود؛ زيرا بحث در مسائلي كه به هيچ وجه در زندگاني مردم تأثيري ندارد، كاري غلط است و با آن راه به جايي نميتوان برد. من اينجا به صحت و سقم اين فلسفه كاري ندارم. ولي البته انكار نميتوان كرد كه نكات مثبت فراوان دارد و از همان ابتدا اذهان و افكار هوشمندان را جلب كرده است.
ما نيز كه اين همه از تصوف دم ميزنيم و آن را يكي از نشانههاي نبوغ و عظمت فكر ايرانيان به شمار ميآوريم، بايد نشان دهيم كه صوفيگري چه جنبههاي سودمند و مثبت و عملي دارد، و در زندگاني مادي و معنوي مردم چه اثرهايي دارد؟ نكات سودمند و برجستهي تصوف از اين قرار است:
1. تعديل مذاهب و جلوگيري از تعصب – شايد بزرگترين خدمت صوفيان به عالم اسلام و همهي مردمي كه در حوزهي اسلام ميزيند، اين باشد كه به نحوي از انحا از سختگيري ارباب ديانت نسبت به مردم اقليت و پيروان ساير اديان جلوگيري كردهاند. به قول نيكلسون (3) «همهي مردمي كه مسلماناند و با پيروان ساير اديان و مذاهب به مدارا و تسامح و گذشت و مهرباني ميزيند صوفياند؛ اگر چه خود را صوفي رسمي ندانستهاند و ارباب ترجمه و تذكره نويسان آنان را جزو صوفيان ياد نكرده باشند!» (4)
راه صوفي راهي وسيع و پهناور و طريقت او طريقت عظيمي است كه از هر سوي آن طريقت، راهي به خدا توان يافت. ابوسعيد ابيالخير (وفات 440 ه.) ميگفت: «… به عدد هر ذرهي موجودات راهي است به حق»، (5) از اينرو، راه وصول به روي هيچ كس بسته نيست و پيروان برخي اديان كه راه وصول به حق را تنها از دين و آيين خود ممكن ميدانند در اشتباهاند. اين گروه هيچ كس را حقير نميشمردند و خود را ناتوانترين و ضعيفترين بندگان خدا ميدانستند و از اين وحشت داشتند كه خودبيني و عجب و غرور هميشه در ذات انسان هست، بنابراين بايد آن را كوبيد. باز همين ابوسعيد ميگفت: «هر كس به خويشتن نيكو گمان است، خويشتن نميشناسد، و هر كس خويشتن نميشناسد خداي را نميشناسد». (6) و هم در احوال او آوردهاند كه «شيخ ما گفت كه وحي آمد به موسي كه بنياسراييل را بگوي كه بهترين كسي اختيار كنيد. صد كس اختيار كردند. وحي آمد كه از اين صد كس بهترين اختيار كنيد. ده كس اختيار كردند. وحي آمد كه از اين ده، سه تن اختيار كنيد، سه تن اختيار كردند. وحي آمد كه از اين سه كس بهترين اختيار كنيد. يكي اختيار كردند. وحي آمد كه اين يگانه را بگوييد تا بدترين بنياسراييل را بيارد. او چهار روز مهلت خواست و گرد عالم ميگشت كه كسي طلب كند. روز چهارم به كويي فرو ميشد، مردي را ديد كه به فساد و ناشايستگي معروف بود، و انواع فسق و فجور در او موجود، چنان كه انگشتنماي خلق گشته بود. خواست كه او را ببرد، انديشهاي به دلش درآمد كه به ظاهر حكم نبايد كرد، روا بود كه او را قدري و پايگاهي بود؛ به قول مردمان خطي به وي فرو نتوان كشيد و حقير و ناچيزش نتوان شمرد و به اينكه مرا خلق اختيار كردند غره (7) نتوان گشت. چون هر چه كنم به گمان خواهد بود، اين گمان در حق خويش برم بهتر. دستار در گردن خويش انداخت و به نزد موسي آمد و گفت: هر چند نگاه كردم هيچ كس را بدتر از خود نديدم! وحي آمد به موسي كه آن مرد بهترين ايشان است نه به آنكه طاعت او بيش است بلكه به آنكه خويشتن را بدترين مردم دانست.» (8)
2. احترام به انسانيت- عارفان و صوفيان، بيش از همه چيز به آدمي بودن يا انسانيت توجه داشتند، يعني: هدف آنان آدمي بودن و انسانشدن خود، و امكاناً انسان كردن و آدمي ساختن ديگران بود. ميگفتند: دين هم براي اين آمده است كه اين جنس دو پا را خوشخوتر و نرمتر بكند و اگر دين انسان نسازد چه ديني چه كشكي! پيش از مسلمانشدن و ترساشدن و يهودي و بودايي و مانوي و زرتشتيشدن، بايد انسان شد. و پيوسته خود در طلب اين نوع انسانها بودند و مانند ديوژن كه در روز روشن چراغ به دست دنبال انسان ميگشت، صوفيان هم پيوسته در جستجوي انسان كامل (9) بودند؛ و انسان كامل به نظر اين جماعت كسي است كه پيش از همه چيز به انسانشدن بينديشد. اين گونه آدميان نيز اگر يافت شوند تنها در مسجد و محراب نيستند، در خرابات و ميكده و پشت ميزهاي ادارات و مقام وزارت و حكومت نيز پيدا ميشوند؛ حتي از ميان كساني كه در خدمت فرمانرواي ستمكاري كمر بستهاند نيز ميتوان انسان يافت زيرا كه «مردمان خدا ممكنند در اوباش» و نيز گفتهاند كه «كمر به خدمت سلطان ببند و صوفي باش.» «محمد بن منور» ميگويد: «شيخ ما را پرسيدند كه: مردان خدا در مسجد باشند؟ گفت: در خرابات هم باشند.» (10)
اين نكته را «ابن سينا» خود دريافته آنجا كه ميگويد: «عارف هميشه شاد و گشادهروي و خندان باشد. از روي فروتني، فرومايه را چنان بزرگ ميدارد كه بزرگوار گرانمايه را، و انبساط و شادماني او با گمنام ناشناس همچنان باشد كه با نامدار بزرگ و شناخته. و چگونه شاد نباشد؟ در حالي كه او به خدا و به همه چيز خرم باشد، زيرا كه در همه چيزها خدا را ميبيند؛ و او چرا همه را يكسان و برابر نداند؟ در حالي كه همه نزد وي برابرند از آن جهت كه همه اهل رحمتاند و به باطل مشغول!…»
و نيز «… عارف را گمان (بد) بر چيزها و مردمان بنا شد، و كنجكاوي بيجا نكند، و اگر ناپسندي بيند، خشم او را از جاي نبرد و بر نيانگيزد، بلكه بر آن شخص رحمت آرد، زيرا از راز قدر و و حكم خدا آگاهاست. و اگر امر به معروف كند به نرمي و پندگويي كند، و سختي و تندي و عيبجويي و ملامت به كار نبرد؛ اما اگر آن امر به معروف در كاري بزرگ باشد و كسي نااهلي كند، رواست كه او را غيرت باشد…» همچنين «… عارف شجاع و دلير باشد، و چرا چنين نباشد؟ چه او از مرگ نپرهيزد. او بخشنده و بخشاينده باشد، و چرا چنين نباشد؟ چه او از باطلپرستي به دور است، او آمرزگار گناهان مردم باشد؛ و چرا چنين نباشد؟ چه نفس و جان او بزرگترين و وسيعتر از آن است كه لغزش آدمي زادهاي آن را بخراشد. و كينههاي مردم را در خاطر او راه نباشد و در دل او نماند، و چرا چنين نباشد؟ در حالي كه او هميشه به ذكر و ياد خدا مشغول است.» (11)
3. انتخاب و گزينش هر انديشه و كار نيك از هر كس- يكي از پيشوايان دين ميگويد: «آنچه را ميگويند بگيريد و گوينده را ول كنيد.» (12) به اين حقيقت، در سلام بيش از همهي فرقهها صوفيان جامهي عمل پوشيدهاند. اگر صوفيگري را با افكار و عقايد ديگر بسنجيد و با كنجكاوي و پژوهش ژرف در مبادي اين مذهب بنگريد، ميبينيد همه نكات سودمند مذاهب هند و اروپايي، فلسفهي هندي، افكار مصريان و ايرانيان قديم، انديشههاي سقراط و افلاطون و حكمت پهلوي (13) و عقايد ماني و مزدك و به ويژه فلوطين و فيلسوفان نوافلاطوني جابهجا در بيانات و تعليمات و مباحثات صوفيان به نظر ميآيد. اين امر، به سبب آن بوده كه صوفيان همه چيز را در خدا و خدا را در همه چيز ميديدند و معتقد بودند كه: در عالم هيچ مخلوقي و هيچ انديشه و فكري و هيچ نكتهاي از خرد و كلان و پير و جوان نيست كه به كاري نيايد و دردي را درمان نباشد. و اين يكي از نكات برجستهي فلسفهي ديالكتيك يا جدالي علمي جديد است. هر چيزي به ضدش شناخته ميشود؛ اگر خوب هست بايد بدهم باشد؛ اگر پير هست بايد جوان هم باشد؛ اگر زشت هست بايد زيبا هم باشد؛ اگر سفيدي هست بايد سياهي هم باشد؛ اگر روز هست شب هم بايد باشد؛ و اگر هنرمند هست بايد بيهنر هم باشد؛ و اگر توانگر هست، گدا نيز بايد باشد؛ اگر مؤمن هست ملحد و كافر نيز بايد باشد و به قول مولوي:
بد نداني تا نداني نيك را ضد را از ضد توان ديداي فتي (14)
صوفي خوشبين (15) است و از اين جهت ميگويد: هيچ چيز بيهوده در عالم نيست، چه از بزرگترين تا كوچكترين اشياء همه نشانههايي از وحدت وجود است. بدبيني و شرانگاري (16) و عيبجويي از لوچي و احولي است، زيرا:
جهان چون زلف و خال و چشم و ابروست كه هر چيزي به جاي خويش نيكوست (17)
غزالي ميگفت: «در آفرينش، هيچ چيز بديعتر و دلاويزتر از آنچه هست، نميتوان يافت». (18) همهي موجودات تصنيف خدا و كار اوست و چون او از عيب و نقص، پاك و دور است دليلي ندارد كه مظاهر وجود او يعني جهان و هر چه در او هست ناقص و بد و شرآميز باشد. نظامي گنجوي كه شاعر بود و ذوق عرفان يافته بود ميگفت:
در عالم عالم آفريدن به زين نتوان رقم كشيدن
حرفي به غلط رها نكردي يك نكته در او خطا نكردي صوفيان همچنين كتابهاي قصه مانند شاهنامه و كليله و دمنه و مرزباننامه و هزليات و شوخيهاي رايج در ميان مردمان و افسانهي كودكان را بسيار ارج مينهادند و آنها را مايهي آموزش و پرورش و آگاهي طالبان و مريدان ميدانستند. سنايي ميگفت: «هزل من هزل نيست تعليم است» و همو مطالبي را در «حديقهي» خود به نظم آورده، كه نه تنها عارف كامل از ذكر آنها مقام خود را برتر ميداند، بلكه مردم عامه نيز از ياد آنها شرم ميبرند و تشوير ميخورند. قلندريات وي خود داستاني ديگر دارد و در آنها به خوبي نشان ميدهد كه هر كس در ظاهر و پوست باشد چگونه از باطن و معني بي نصيب ميماند. (19)
مولوي كه چندين بار از كليله و دمنه و كتابهاي داستاني ديگر نام برده، و قصههاي هزلآميز او در مثنوي فراوان است، ميگويد:
كودكان افسانهها ميآورند درج در افسانهشان بس سر و پند
هزلها گويند در افسانه ها گنج ميجويند در ويرانهها
هزل تعليم است آن را جد شنو تو مشو بر ظاهر هزلش گرو
هر جدي هزل است پيش هازلان هزلها جد است پيش عاقلان (20)
اين گروه، پيش از روانشناسان جديد دريافته بودند كه «روش تمثيل» در تعليم و تربيت آسانتر و سودمندتر و بهتر از «روش برهان» به نتيجه ميرسد، و طبيعت مردمان را خوب ميشناختند و ميدانستند كه تودهي مردم از افسانهها و داستانها دلخوش و سرمست ميشوند؛ از اينرو، افسانهها و اسطورههاي خوب و آموزنده را – ولو هزلي ميبوده – برميگزيدند، آنگاه افكار بلند و انديشههاي انساني خود را در قالب آنها بيان ميكردند؛ و در اين راه به هيچ قوم و ملت و مذهبي اهميت نميداند. در روزگاري كه فقيهان و ظاهرپرستان شاهنامهي فردوسي را پس پشت انداخته بودند و اين سند قهرماني و حماسي ملت ايران را «كارنامهي گبران» و «نامهي آتشپرستان» ميپنداشتند و به گمان خود فردوسي را «رافضي» و مروج آيين گبران و مانويان ميخواندند، اين عارفان و صوفيان بودند كه شاهنامه را ميخواندند و بدون تعصب مذهبي و كينهورزي بر جان گويندهاش آفرين ميخواندند. ببينيد بزرگداشت و تعظيمي از اين بزرگتر نسبت به شاهنامه و فردوسي توانيد يافت؟ «احمد غزالي (21) روزي در مجمع تذكير و مجلس وعظ روي به حاضران آورد و گفت: اين مسلمانان، هر چه من در چهل سال از سر اين چوب پاره (22) شما را ميگويم، فردوسي در يك سخن گفته است، اگر بر آن خواهيد رفت از همه مستغني شويد:
ز روز گذر كردن انديشه كن پرستيدن دادگر پيشه كن
پرستندهي آز و جويان كين بگيتي ز كس نشنود آفرين!» (23)
حاصل آنكه عارفان و صوفيان هر جا سخن دلكش و كلام موزون دلپذير مييافتند بر ميگزيدند و به گويندهي آن كاري نداشتند و شر و بدي را لازم اين جهان ميدانستند و ميگفتند: شر در عالم مطلق نيست، بلكه موجود اعتباري است نه ذاتي. و سبب آن اين است كه هستي، صورت خداست، و در صورت وي هيچ شري نيست و نتواند بود. و آنچه در عالم براي ما شر به نظر ميآيد، آن در نزد خدا خير است و براي آن خدايش هستي بخشيده كه نيكي و خير به وسيلهي آن شناخته ميشود. و راه خلاص از اين شر جزئي، دوست داشتن و عشق ورزيدن است. (24) وانگهي اگر كسي بگويد كه بديها از خداست نقصان فضل او نميشود بلكه مايهي كمال اوست و براي اين آفريده تا كمال دانش و قدرت او پيدا شود، و اگر نتواند زشت و شر بيافريند ناقص است:
هر دو گونه نقش استادي اوست زشتي او نيست آن رادي اوست
زشت را در غايت زشتي كند جمله زشتيها به گردش برتند
تا كمال دانشش پيدا شود منكر استاديش رسوا شود
ور نداند زشت كردن ناقص است زين سبب خلاق گبر و مخلص است
پس از اينرو كفر و ايمان شاهدند بر خداونديش هر دو ساجدند (25) 4. تعليم وارستگي و آزادگي- عارفان و صوفيان از آزادهترين و وارستهترين مردم جهان بودهاند. در يونان قديم و پيش از آن مردماني بوده كه به كديمين و عرق جبين نان ميخوردند و با چاشني قناعت و مناعت طبع، بندهي چون خودي نميشدند. سقراط و افلاطون و به ويژه ديوژن از اين مردم بودند. پس از آنكه اسلام به ظهور رسيد و كشورهاي مغلوب در جنگ نتوانستند كاري از پيش ببرند و ناچار به سلاح انديشه و ضربهي بدعت چنگ زدند، اندك اندك تازيان مسلمان توجه يافتند كه براي مقابله با بدعتآوران و شك كنندگان بايد به كتابهاي منطق و حكمت و اخلاق ملتهاي مغلوب غيرتازي – كه تمدنهاي درخشاني دارند – روي آوردند و آنها را بخوانند. نهضت ترجمه از اينجا شروع شد، و منصور دوانيقي و مأمون دو خليفه بزرگ عباسي به ويژه در اين راه بسيار كوشيدند و مجالس بحث و مناظره راه انداختند و كتابخانههاي بزرگي احداث كردند. اما به موازات پيشرفت علوم و معارف، سياهكاري و فساد امويان و عباسيان نيز به وجود آمد؛ يعني به جاي پيروي از سادگي و وارستگي خلفاي راشدين به تقليد از فرمانروايان اقوام مغلوب مانند روم و ايران و ديگر كشورها، بساط عيش و نوش و شب زنده داري و عشرت جويي در دربار خليفگان نيز راه يافت.
مردم پاكي كه به پول ديواني و بيتالمال فقيران چشم ندوخته بودند و دلشان هم به چاپلوسي رضا نميداد و آزاده و وارسته بودند به گوشهاي خزيدند و به كسب علم و دانش و معرفت و حكمت پرداختند. جماعتي هم پارسا شدند و زهد و تقوي پيشه كردند. بيشتر صوفيان نيز از اين گروه بودند. اينان براي آنكه در خدمت آدمياني مانند خود كمر بر ميان نبندند، به نان جوين و سبزه قناعت ميكردند، و دنيا را مانند لاشهاي ميدانستند كه تنها سگان آزگار در آن ميافتند. ابوالقاسم قشيري ميگويد: «مردي» عارفي را ديد كه در كنار جويباري برگهاي افتادهي درختان را ميخورد. گفت: اگر سلطان را خدمت ميكردي به خوردن اين گياه نپرداختي. عارف پاسخ داد كه: تو نيز اگر به همين كه من ميخورم قناعت ميكردي به خدمت سلطان محتاج نشدي!» (26) اين جماعت از كسي توقع و چشمداشتي نداشتند، زيرا ميدانستند كه نعمت توانگران و خداوندان زر و سيم، خدمت و چاكري به دنبال دارد و اگر كسي از آنها چيزي گرفت بايد در برابر آن خدمت و افتادگي بكند، به قول سعدي:
هر كه را بر سماط بنشيني واجب آمد به خدمتش برخاست!
از اينرو دندان طمع خود را ميكشيدند و خداوندي و بندگي در چشم جهان بينشان برابر مينمود، و بدينطريق آزاد و وارسته ميشدند. ابوسعيد ابيالخير ميگفت: «خدايت آزاد آفريد، آزاد باش»، و همو ميگفت «بندهي آني كه در بند آني».
5. تعليم صفا و بيريايي و دفع ظاهرپرستي- تمام مثنوي و بيشتر ابيات حافظ و اغلب بحثهاي «ابن عربي» و ديگران انباشته است به اين نكته كه مردم را از ظاهرپرستي و قشريگري و رياكاري و بيصفايي منع كنند. اينان از قرآن و احكام آن نيز به ظاهرش اعتنايي ندارند و هميشه آن را داراي تفسير و تأويلي روحي و معنوي ميدانند:
ما ز قرآن مغز را برداشتيم پوست را پيش خسان انداختيم (27) زيبايي الفاظ و قرائت درست قرآن هم مفيد فايدهاي نيست، و سرانجام كسي صرفه خواهد برد كه دلي پاك و قلبي سليم داشته باشد، و چه بسيار خوانندهي درست قرآن كه قرآن لعنتش ميكند، زيرا برون سويشان با درون سويشان يكي نيست. صوفيان به حدي به صفا باطن پايبند بودند كه لقب «صوفي» را هم برآمده از «صفاء» ميپنداشتند، و اعتقاد داشتند جاهل و عامي شوريده دل و با صفا از عالم و مفتي و محتسب بي دل و بي صفا شريفتر و به درجات قبول نزديكتر است؛ از صفا و سادگي او هزاران فايده و سود براي مردم حاصل ميشود، زيرا از علم و غرور و خودبيني و گنده دماغي و كبرياء و جبروت تهي است و همه نياز و صفاست ولي اين يكي از همهي اين عيبها و صفات ناپسند، پر است و پيداست كه از اين صفات نكوهيده چه زيانهايي براي مردم به بار خواهد آمد.
6. ننگ نداشتن از بدنامان- تودهي مردم از معاشرت با مردمان بدنام و نامشهور دوري ميكنند، و حتي در تعليم و تربيت متداول، چنين آمده است كه ميگويند: انسان بايد با بهتر و شناختهتر از خود مربوط شود و گرنه روزگار خود را تباه خواهد ساخت:
ز خود بهتري جوي و فرصت شمار كه با چون خودي گم كني روزگار!
ولي صوفيان بر اين عقيده بودند كه چون ظاهر شرط هيچ چيز نيست؛ و بدنامي اشخاص بيشتر به سبب كارهايي است كه در ظاهر از ايشان سرميزند، حكم به بدي و فساد و تباهي آنان نميتوان داد. وانگهي معاشرت و همنشيني با اصحاب شهرت و جاه مايهي دردسر و گرفتاري و آفت است. (28) «بزرگان و جاهداران به منزلهي درياي خروشاناند كه نزديكي به آنها خطرها دارد.» (29) و هميشه احتمال افتادن آدمي در كام نهنگان دريا و غرقشدن او همراه است. مولوي در اين باره نيكو ميگويد:
هين ز بدنامان نيايد ننگ داشت هوش بر اسرارشان بايد گماشت
هر ك او يكبار خود بدنام شد خود نبايد نام جست و خام شد
اين بسا زر كه سيه تابش كنند تا شود ايمن ز تاراج و گزند
هر كسي چون پي برد بر سر ما باز كن دو چشم و سوي ما بيا (30) بالاتر از همهي اينها نيكي و بدي صفت انتزاعي است، و به عقيدهي رهروان بزرگ اين مسلك، نيك ديدن از نيك بودن، و بد ديدن از بد بودن است، و «بنابراين هر وقت كسي در نظر ما بد جلوه كند بايد در اصلاح نظر خود بكوشيم كه اگر در نظر ما آفتي و در ديدهي ما آهتي نبود، او را بد نميديديم؛ از اينجاست كه صوفيان ميگويند: علم ما به همه چيز، به ويژه شناخت احوال دروني مردم – نسبي و ناقص است»: (31)
آن يكي در چشم تو باشد چو مار هم وي اندر چشم آن ديگر نگار
زانكه در چشمت خيال كفر اوست و آن خيال مؤمني در چشم دوست
كاندرين يك شخص، هر دو فعل هست گاه ماهي باشد او و گاه شست
نيم او مؤمن بود نيميش گبر نيم او حرصآوري نيميش صبر
هر كه اين نيمه ببيند رد كند هر كه آن نيمه ببيند كد كند
گروهي از صوفيان هم بودند كه نه تنها بدنامان و گمنامان را تحقير و ملامت نميكردند، بلكه خود نيز كارهاي شگفت خلاف مرسوم اجتماع انجام ميدادند. بيشتر اين صوفيان در خراسان بودهاند و اصطلاحاً آنان را «ملامتيان» يا «ملامتيه» ميگويند. حركات و سكنات و كردار و رفتار آنها يادآور زندگاني فيلسوفان سگ رفتار يا كلبي يونان است كه كارهاي شگفت و خلاف عادت آنها در يونان و بيمبالاتي و بياعتنايي آنان به دنيا و اهل دنيا سخت معروف است. اين عارفان كارهاي ديوانهوش نفرتانگيز انجام ميدادند، و حتي حركاتي از خود نشان ميدادند كه تودهي مردم آنها را تارك شريعت بدانند. اگر چه در باطن به روح شريعت بيش از همه پايبند بودهاند. پژوهشگران اين گروه را پيروان «حمدون بن احمد عماره» ميدانند. اين مرد ميگفته است كه: «علم خداي به تو نيكوتر از آن باشد كه علم خلق. پس بايد در خلاً با حق معاملت نيكوتر از آن كني كه اندر ملأ با خلق؛ زيرا حجاب اعظم از حق شغل دل تست با خلق!» (32) خلاصه كاري ميكردند كه مردم از آنها بيزار و گريزان باشند و پديدهي نفرت بنگرند و ايشان بتوانند با خدا بپردازند.
خوانندگان ميدانند كه: امروزه در روانشناسي علمي، پژوهشگران بر اين عقيدهاند كه: بدي و خوبي اخلاقي، ديگر مفهوم علمي ندارد و اشخاص، سالم يا مريض و بهنجار يا نابهنجارند. و اين بيماري و نابهنجاري شدت و ضعف دارد و منشأ بيشتر آنها نابسامانيهاي خانوادگي يا محيط اجتماعي است. اگر روسپي و دزد و جنايتكار، كارهاي زشت و ناپسند و خلاف مرسوم ميكنند به سبب آن است كه در محيط خانواده محبت نديدهاند و گرمي مهر و نوازش پدر و مادر نچشيدهاند و خلاصه تربيت و تعليم درست نيافتهاند؛ در محيط اجتماع با مردمان نادرست سياهكار و قوانين كژ و ناخردمندانه روبهرو شدهاند و اين عوامل در ساختن و پرداختن شخصيت و منش آنها مؤثر بوده است. هرگاهاين عوامل ناباب و منفي و نامعقول از ميان برود، اين بيماران نيز بهبود خواهند يافت. از اين گذشته، در زندگي هر كس نقطههاي ضعف و كارهايي شبيه ديوانگي و جنون و عيب و نقص بسيار ميتوان يافت و هيچ كس عاقل و فرزانه نيست و انسان بيعيب و گناه و ديوانگي يا نيست و يا اصلاً وجود نتواند يافت، زيرا مطابق قرآن نيز «انسان ناتوان و طمعكار و عصيانگر آفريده شده است.» و چنان است كه همواره در پرتگاه سهو و نسيان قرار گرفته است. و گويند: «بهلول را گفتند: ديوانگان را بشمار، گفت: اين كار دراز ميكشد. من عاقلان را ميشمارم!» (33) زيرا هر انساني به نحوي ديوانه و نابهنجار است: يكي در برابر پول و زر و سيم تاب مقاومت ندارد و با رؤيت آن زمام عقل از دستش ميرود و ديوانه ميشود؛ يكي در مقابل زيبايي زنان بيتاب ميشود؛ يكي طالب جاه و مقام دنياست؛ يكي شهرت ميخواهد و به هر قيمتي هم كه باشد آرزومند آن است، اما كساني كه فريفتهي چيزي و شيفتهي كاري نباشند و به اصطلاح «عاقل» باشند، بسيار اندكاند و در هر جامعهاي عدهي آنها كم است، و اگر قرار باشد بدنام و رانده شوند بايد همه رانده و بدنام شوند نه آنان كه عاجزند و ناتوان.
پيش از اين گفتيم، يكي از بزرگترين گروههاي صوفيان كه از شهرتطلبي و نامجويي گريزان بودند، ملامتيان يا قلندران بودند، گروهي از پژوهشگران صوفي ميان اين دو گروه فرقهايي نهاده و دو گروهشان دانستهاند. (34) به هر حال، از شهرت گريختن و در گمنامي زيستن، يكي از پايههاي اصلي طريقت ملامتيان است. اين روش، در نيمههاي سدهي سوم پديد آمد و كمال يافت و مروج آن بنابر مشهور ابوحفص عمر بن مسلمهي حداد (وفات 266 ه) بود. شاگردان و پيروان ابوحفص از قبيل ابوصالح حمدون قصار (وفات 271 ه) و ابوعثمان سعيد الحيري (وفات 298 ه) و ابوالفوارس شاه بن شجاع كرماني (وفات 288 ه) و ابوعمر بن نجيد(وفات 361 ه) و چند تن ديگر روش ملامتي را بسط دادند و در اطراف پراكندند تا اين طريقت اهميت فراوان يافت و پس از آن در شهرهاي ديگر نيز رايج گشت. (35)
مبالغه در اظهار طاعت و عبادت نسبت به خدا نيز در نظر آنها كاري مهم شمرده نميشد، ملامتي بر واجبات و فرائض اكتفا ميكرد، ولي آنها را از روي اخلاص و صدق و دور از هرگونه ريا خواه آشكار خواه پنهان به جا ميآورد، و سخن كوتاه آنكه، برخلاف بيشتر صوفيان، هر چه مايهي امتياز سالك از ديگران باشند آن را ناپسند ميدانستند و بدين سبب خرقه هم نميپوشيدند؛ برخي از اين حد هم در گذشتند، و معتقد بودند كه سالك بايد خود را از نظر خلق بيندازد و اموري را كه به ظاهر ناپسند است، ولي خلاف شرع نيست، انجام دهد، مانند اينكه شربتي سرخ رنگ در پياله بنوشد تا مردمش شرابخواره پندارند، و به ملامت و سرزنش او كمر بندند، تا نفس ستمكار از اين راه طعم حقارت و خواري بچشد و دعوت خدايي نكند. قلندران يا قلندريه كه از ملامتيان جدا شدهاند، از اينها نيز پيشتر رفتند و كارهاي منافي شرع را براي شكستن نفس روا داشتند، قلندريات «سنائي» (36) كه در آن نوعي بيپروايي و بياعتنايي به ظواهر شرع به چشم ميخورد، سخناني از ين دست است. اصولاً اين طايفه در شعر و ادب فارسي تأثير فراوان كردهاند. اصطلاحاتي چون: ميكده، مي، پيرمغان مغبچه، يا ذكر كليسا در برابر مسجد، و راهب در مقابل واعظ، و انتقاد رياكاري و زهدفروشي و ترجيح بادهگساري بر طاعت ريايي و تشريف خون رزان بر مال وقف و حلال دانستن آن در جنب لقمهي شبهه و خدمت بزرگان كردن، (37) همه نشانههايي از تأثير همين گروه در زبان شيرين فارسي است.
قلندران موي سر و روي را ميتراشيدند، لباسي مركب از پوست و پارچههاي مويين و گاهي پوست پلنگ يا ببر بر تن ميكردند، از ارتكاب منهيات دوري نميكردند، گاهي بنگ و حشيش هم به كار ميبردند و كشكول به دست ميگرفتند و پرسه ميزدند، و بيشتر به زبان پارسي سخن ميگفتند تا تازي كه حمل بر خودفروشي و تفاضل نشود! (38) مولوي از قلندران به بزرگي ياد كرده، و چنان كه افلاكي ميگويد به سر و روي تراشي و گمناميجويي آنان حسد ميبرده است. (39) در ديوان خواجهي شيراز هم نسبت به اين گروه اشارات گوناگون آمده كه بيشتر آنها در تعريف و ستايش آنهاست.
7. دعوت به اجتماع- هيچ فرقهاي مانند صوفيان به فكر مردم نبودهاند، دليلش هم واضح است؛ زيرا هر فرقهاي طرفداران خود را بر حق و راه راست ميپنداشتند و فرقهي ديگر و طرفداران آن را نجس و ملعون و بر باطل. تنها صوفيان بودند كه با همهي بشريت صلح و آشتي داشتند و پيش از ديانت و مذهب، دنبال انسانيت ميگشتند؛ و اگر ميتوانستند از كمك مادي و معنوي به مردم دريغ نميكردند. كمك ماديشان اين بود كه خود هرچه داشتند با ديگران ميخوردند، وانگهي توانگران و ثروتمندان و جاهداران را از خدا و عذاب آخرت و شكنجهي دوزخ ترس ميدادند و به انفاق و بخشش واميداشتند. غزالي به سلطان سنجر نامه نوشت، و در ضمن آن نامه چنين گفت:
«… بر مردمان طوس رحمتي كن كه ظلم بسيار كشيدهاند و غله به سرما و بيآبي تباه شده، و درختهاي صد ساله از اصل خشك گشته؛ و هر روستايي را هيچ نمانده مگر پوستيني و مشتي عيال گرسنه و برهنه؛ و اگر رضا دهد كه پوستين از پشت باز كنند تا زمستان برهنه با فرزندان در تنوري شوند، باري رضا مده كه پوستشان باز كنند، و بدان كه اگر از درويشان چيزي خواهند، همگنان بگريزند و در ميان كوهها هلاك شوند و اين پوست باز كردن باشد… و اي پادشاه، امروز به حدي رسيده است كه عدل يك ساعت برابر عبادت صد سال است!» (40)
اين صوفيان بودند كه هميشه يادآور اين نكته بودند كه «صداي خلق، صداي خداست!» (41) «ابوسعيد ابي الخير» ميگفت: «هر چه خلق را نشايد، خداي را نشايد؛ و هر چه خداي را نشايد خلق را نشايد!» (42)
در ديوان حافظ همانند اين ابيات را بسيار توان يافت:
تنش درست و دلش شاد باد و خاطر خوش كه دست دادش و ياري ناتواني كرد! كمك معنوي آنان اين بود كه به زبان و بيان و برخي اوقات با نشان دادن كارهاي شگفت و كرامتآميز مردم را به انديشيدن و تأمل و تفكر وا ميداشتند؛ و چون بلندنظر بودند و همهي مردم در نظرشان يكي بودند و حتي غافلان و بدكاران را نيز قابل آميزش و همنشيني و ترحم ميدانستند و آنان را با پاكان و راستان – از لحاظ اينكه اهل رحمت خدا هستند – برابر ميانگاشتند، از اينرو با همه انس داشتند و پاسبان و سلطان و كافر و مسلمان و هوشيار و مست در پيش چشمشان يكي بود:
بيار باده كه در بارگاه استغناء چه پاسبان و چه سلطان، چه هوشيار و چه مست؟ (43)
همين سماع صوفيان كه مايهي اين همه انتقاد از طرف ظاهرپرستان ميشد بيشتر براي اين بود كه مردم مستعد را يكجا جمع كنند و پاي بكوبند و آواز بخوانند و در اثناء سخن و قول و غزل، آنان را از حل و راستي و اصول انسانيت آگاه سازند، و افكار و عقايد خود را در ميان مردن بپراكنند.
8. بياعتنايي در برابر مرگ- يكي از از سختترين و ترسناكترين مسائل زندگاني آدميزادگان، مسئلهي مرگ است؛ و تا امروز هم كه علوم معارف بشر به صورت حيرتانگيزي پيشرفت كرده، و هر روز مسئلهاي مشكل از اين مسائل و مشكلات حل ميشود و روزنهاي به سوي روشنايي و دانش گشوده ميشود، «هر بند گشاده شده به جز بند اجل»، و به قول يكي از دانشمندان انساندوست فرانسوي: «همين ترس از مرگ و حتمي بودن آن، باز اندكي آدميان را از نفسپرستي و حقكشي باز ميدارد؛ زيرا با اندك توجهي درمييابد كه سرانجام كارش تاريكي و مرگ است و همهي رشتهها و بافتههاش پنبه ميشود و با حسرت و ناكامي زير خاك ميرود، و اگر مرگ نبود آدميزادگان همديگر را ميدريدند و از حيوانات وحشي هم خونخوارتر و جان گيرتر ميشدند.» مردم عادي از مرگ ميترسند و اين نكته را همه ميدانند. البته برخي از فيلسوفان يونان مانند «اپيكور» (44) و «ديوژن» و فيلسوفان سگكردار يا كلبي، در برابر مرگ بياعتنايي كردهاند، و دليل آنها اين بوده است كه: رنج و درد انسان تا زماني است ك حس و شعور او باقي است، ولي زماني كه شعور و حس از آدمي رفت و به هيكل بيجاني مبدل شد، ديگر چيزي درنمييابد، از اينرو، مرگ را هم احساس نميكند تا رنج بكشد؛ از اين جهت وي ميگفت: «تا من هستم مرگ نيست، چون مرگ بيايد من نيستم». اما صوفيان مرگ را به چند دليل ميپسنديدند و خم به ابرو نميآوردند:
نخست براي اينكه: مرگ را «فناء» و نيستي انسان نميدانستند، بلكه آن را انتقال از يك مرحله به مرحلهاي ديگر و ارتقا از مقامي پست به مقامي برتر ميشمردند و ميگفتند: دنيا زندان عارف و بهشت دنياپرست است» (45)
خرم آن روز كزين منزل ويران بروم راحت جان طلبم وز پي جانان بروم
مرگ راه به خدا و مايهي وصول به حق است و بريدن از ناسوت و رسيدن به لاهوت و گذشتن از مقام فنا و پيوستن به بقاء. نظامي كه خود در عرفان دستي داشته، اين نكته را خوب بيان كرده است:
گر مرگ رسد چرا هراسم؟ كان راه بتوست ميشناسم
اين مرگ نه، باغ و بوستانست كو راه سراي دوستان است
تا چند كنم ز مرگ فرياد؟ چون مرگ از اوست مرگ من باد
گر بنگرم از آن چنان كه رايست اين مرگ نه مرگ، نقل جانست
از خوردگهي به خوابگاهي… و از خوابگهي به بزم شاهي
خوابي كه به بزم تست راهش گردن نكشم از خوابگاهش
چون شوق تو هست خانه خيزم خوش جستم و شادمانه خيزم
و همو ميگويد:
انگار كه هفت سبع خواندي يا هفت هزار سال ماندي
آخر نه چو مدت اسپري گشت آن هفت هزار سال بگذشت؟
چون قامت ما براي غرق است كوتاه و دراز را چه فرق است؟ (46)
و شعر معروف مولانا را خوانده يا شنيدهايد كه ميگويد:
از جمادي مردم و نامي شدم وز نما مردم به حيوان سر زدم
مردم از حيواني و آدم شدم پس چه ترسم كي ز مردن گم شدم؟
وهلهي ديگر بميرم از بشر تا برآرم چون ملايك بال و پر (47) و در احوال شيخ صلاحالدين زركوب (وفات 657)، جانشين مولوي آوردهاند كه: وصيت كرده بود آيين عزا در جنازهي او به عمل نيايد، يلكه چون از محنت خانهي جهان رهايي يافته، به عالم جاويدان ميپيوندد، با ساز و رقص و سماع به خاكش بسپارند. «سلطان ولد» فرزند مولانا دربارهي اين وصيت ميگويد:
شيخ فرمود در جنازهي من دهل آريد و كوس با دف زن
سوي گورم بريد رقصكنان خوش و شادان و مست و دست افشان
تا بدانند كه اولياي خدا شاد و خندان روند سوي لقاء
مرگشان عيش و عشرت و سوراست جايشان خلد عدن پر حور است (48) و ابو علي رازي ميگويد: سي سال با فضيل عياض صحبت داشتم او را متبسم و خندان نديدم مگر روزي كه پسرش «علي» درگذشت!… (49)
دوم اينكه: كسي از مرگ پريشانخاطر و شوريده دل ميشود كه چيزي داشته باشد، و هر اندازه داشته باشد دلبستگياش بيشتر و دل كندنش سختتر خواهد شد و چون عارفان جمع نكردند، پريشاني نيست! داستان آن درويش را شنيدهايد كه پيش عطار آمد و او در داروخانهي خود بود و از او چيزي خواست. عطار – كه سرگرم بازار خويش بود – چندان اعتنايي نكرد. درويش گفت: تو با اين دلبستگي به دنيا چگونه خواهي مرد؟ گفت: همان گونه كه تو خواهي مرد. درويش كاسهي چوبين خود را زير سر نهاد و خوابيد و مرد. عطار با ديدن اين بازي شورانگيز تكان خورد و سرمايهي خود را پريشان كرد و به اين و آن بخشيد و صوفي شوريده سري شد! اين داستان اگر چه به افسانه شبيهتر است تا به حقيقت، ولي گوياي بياعتنايي اين گروه است، و نشان ميدهد كه به راستي اين گروه، مرگ را عروسي ميدانستهاند! (50)
صوفي در برابر مرگ مردانه و جانباز است، و حقارت جسم و كالبد خود را در برابر هيكل هستي نيكو ميداند و همواره آرزوي مرگ ميكند. و اين نكته را – به نظر اين بنده – مولانا در داستان «مسجد مهمان كش شهر ري» بهتر از جاهاي ديگر مثنوي بيان كرده است:
هيچ كس در وي نخفتي شب ز بيم كه نه فرزندش شدي آن شب يتيم
هر كه در وي بيخبر چون كور رفت صبحدم چون اختران در گور رفت
تا وفت شب يكي ميهمان از راه رسيد و خواست تا در آن مسجد بخوابد:
از براي آزمون ميآزمود زآنكه بس مردانه و جانباز بود
گفت: كم گيرم سر و اشكنبهاي رفته گير از گنج زر يك حبهاي
صورت تن گو برو من كيستم نقش كم نايد چو من باقيستم
چون «تمنواالموت» گفتاي صادقين صادقم جان را برافشانم بر اين
من عجب دارم ز جوياي صفا كو رمد در وقت صيقل از جفا
عشق چون دعوي، جفا ديدن گواه چون گواهت نيست، شد دعوي تباه
چون گواهت خواهد اين قاضي،مرنج بوسه ده بر مار تا يابي تو گنج
صوفي يا عارف اگر خدا را ميخواهد و عاشق اوست و فناء ذات و صفات خود را در او مايهي بقاء خويش ميداند، بايد از مرگ نهراسد، و اگر دشمنان حق او را به مرگ و نيستي تهديد كنند خم به ابرو نياورد. آنكه دعوي عشق خدا و پرستش راستين او را ميكند و در عمل ميگريزد و پاي نميدارد، مانند جنگآوري است كه پيش از آغاز جنگ رجز خواني ميكند ولي چون پاي عمل ميرسد ميگريزد و سست ميشود:
وقت لاف غزو، مستان كف كنند وقت جوش جنگ چون كف بيفنند
وقت ذكر غزو شمشيرش دراز وقت كر و فر تيغش چون پياز
وقت انديشه دل او زخم جو وقت ضربت ميگريزد كو به كو (51)
9. ترس دادن فرمانروايان و بزرگان از عواقب ستمگري- يكي از زيباترين فصول صوفيگري و عرفان اسلامي ايراني ديدار صوفيان و عارفان با فرمانروايان و پادشاهان معاصر خود بوده، كه فصلي دلكش و آموزنده است. اين ديدارها مظهري از صداقت و پاك نهادي و بيپروايي اين گوشهنشينان است و نشان ميدهد كه به راستي «نفوذ گوشهنشينان ز قاف تا قاف است!» شرح اين مطلب را در بخش هشتم زير عنوان «نفوذ صوفيان در بزرگان و فرمانروايان» آوردهايم. در اين بخش خواهيد ديد كه چگونه استغناء و بينيازي انسان مايهي اعجاب و احترام بزرگان ميشود و چگونه فقر مايهي افتخار ميگردد؟
10. روانپژوهي عميق و راستين – خلاف مسلمانان قشري و ظاهري كه دانش آنها راجع به عبادات خدا و معاملات مردم است، و اين همه به ظاهر نظر دارد، و همواره ميگويد كه «ما به ظاهر حكم ميكنيم، و باطنها را خدا ميداند». (52) صوفيان با باطن سر و كار دارند و معرفت صوفيانه يعني آگاهي از اعمال و اطوار قلب و احوال و مقامات باطني. اين گروه اگر به قرآن هم نظر داشتهاند بيشتر ناظر بر آياتي بوده كه از باطن انسان و احوال قلب او سخن ميگويد. همهي كتاب عظيم «احياء علوم الدين» غزالي – گذشته از قسمتهايي كه در احكام و عبادات و امور صوري سخن گفته و باز به آنها هم چاشني ذوق زده و معاني باطني داده – همه كم و بيش شرح اين آيه است كه ميگويد «در اين قرآن، پند و عبرت است براي كسي كه دل داشته باشد.» (53) اما فهم معني قلب يا دل هم آسان نيست و بيشتر مردم از فهم آن عاجزند؛ زيرا قلب به دو معني اطلاق ميشود. نخست: گوشت صنوبري كه در جانب چپ سينه قرار دارد و همه ديدهاند و وزن و شكل و كار آن شناخته است؛ دوم عبارت از لطيفهاي رباني و روحاني است كه البته، با اين قلب جسماني تعلق و آميزش دارد، و همين لطيفه است كه حقيقت انسانيت و مدرك و عالم است و هموست كه مورد خطاب و عتاب و بازخواست قرار گيرد، ولي عقول بيشتر خلق از فهم چگونگي و نحوهي وابستگي آن به قلب جسماني سرگردان مانده است. (54) بيشتر صوفيان و عارفان در اين باره كتابها و رسالهها پرداختهاند و اگر نام برخي از آنها و تحقيقات مندرج در آنها را ياد كنيم، سخن بسيار دراز ميشود. همين اندازه ميتوانيم گفت كه: به وسيلهي همين قلب و پاكي و طهارت آن انسان خدا را ميشناسد؛ ولي «شرط خداشناسي باز خويشتنشناسي» است. در همهي اين فصول كه به كوتاهي سخن راندهايم نشانهها و نمونههاي آشكار و شگفتي از اين روانشناسي و روانپژوهي (55) و شناخت احوال باطني به همت صوفيان و عارفان انجام گرفته، به دست دادهايم، و فهم آن هم از يك جهت ديگر چندان سخت نيست، زيرا همهي عرفان و صوفيگري يعني: همين خودشناسي، و «خودشناسي» بهترين وسيلهي ديگرشناسي و نخستين پلهي نردبان انسانشناسي است. از ميان دانشها و علوم گوناگون هم صوفيان تنها اين علم را سودمند و راستين ميدانستند و فقه و كلام و فلسفه و اصول و خلاف و جدال و صرف و نحو را به چيزي نميگرفتند. همهي مثنوي و ديوان شمس و اشعار خواجه پر از اين علم و راهها و روشهاي آن است؛ اما تفضيل آن خود دفتري ديگر ميخواهد.
11. تعليم عشق و محبت و القاء ايمان- فيلسوفان، راه وصول به شناخت عالم و معرفت حق را عقل دانستهاند؛ متكلمان اسلام كه گفتهاند «عقل آن چيزي است كه خدا را بدان عبادت كنند و بهشت را به وسيلهي آن كسب كنند»، (56) در واقع از فيلسوفان الهام گرفتهاند. اما عارفان گفتهاند: پاي عقل در شناخت اين قبيل مسائل لنگ است و عقل را فقط براي اين در انسان تعبيه كردهاند كه «دنبال روزي و تهيه معاش برود»، اما آنچه شناخت حقيقت عالم و معرفت خدا را ممكن ميسازد «عشق» است كه محل آن دل است. به قول مولوي:
ريزه كاريهاي علم هندسه يا نجوم و علم طب و فلسفه
كان تعلق با همين دنييستش ره به هفتم آسمان برنيستش
اين همه علم بناي آخر است كه عماد بود گاو و اشتر است
علم راه حق و راه منزلش صاحب دل داند آن را با دلش (57) غزالي در اين باره به تفصيل سخن رانده، و فرق عشق و محبت و مراتب هر دو را بيان داشته و گفته است: هرگاه عشق و محبت در دل آدميزاده قوت گرفت و راسخ شد و دريافت كه خلق نيز مظاهر وجود او هستند، همه را دوست ميدارد و نسبت به همه عشق ميورزد و ايماني كه از اين راه در دل او پيدا ميشود از همهي ايمانهاي استدلالي و اثباتي بهتر و ثابتتر ميشود. آنگاه ميگويد: «ايمان مردم بر سه مرتبه است: ايمان مردم عامه، كه تقليدي است؛ ايمان متكلمان و فيلسوفان و اصوليان و جداليان و خلافيان كه استدلالي و نزديك به ايمان عوام است چه، همهي عمر خود را در اثبات درستي افكار و انديشههاي فيلسوفان يونان، به ويژه سقراط و افلاطون و ارسطو صرف كردهاند، و حال آنكه هيچ معلوم نيست گفتههاي آنها با حقيقت سازگار باشد؛ به هر حال آنان هم مقلد هستند نهايت آنكه تودهي مردم به مجتهدان و پيشوايان دين تقليد ميكنند، و اينان به حكيمان و متكلمان يونان. اما ايمان عارفان و صوفيان ايماني يقيني است و هيچ شك و ترديد در آن نيست، زيرا از جانب خدا القاء و الهام شده، و بيواسطه و حجاب بدل رسيده است» (58) فيلسوفان كه نمايندگان عاقلان و خردپرستان بوده و هستند، بسياري از معجزات و كارهاي شگفت پيامبران را انكار ميكردند. صوفيان و عارفان چون خود را به روح اسلام پايبند و معتقد ميدانستند، وانگهي خود نيز كارهايي در رديف كار پيامبران و معجزات انبياي بزرگ يا پايينتر از آنها انجام ميدادند، انكار فيلسوفان را دليل خشكي و بيبنيادي روش و طريقهي تحقيق آنها ميدانستند. نمونه را مولوي در ابيات زير به چندين نكته كه مورد نزاع اهل دل و اهل عقل بوده، اشاره كرده و فيلسوفان را به نقص و عيب منسوب داشته است:
فلسفي گويد ز معقولات دون عقل از دهليز ميماند برون
فلسفي منكر شود در فكر و ظن گو برو سر را بدان ديوار زن
نطق آب و نطق خاك و نطق گل هست محسوس حواس اهل دل
فلسفي كو منكر حنانه است از حواس انبيا بيگانه است
گويد او كه پرتو سوداي خلق بس خيالات آورد در راي خلق!
بلكه عكس آن فساد و كفر او اين خيال منكري را زد بر او
فلسفي مر ديو را منكر بود در همان دم سخرهي ديوي بود
گر نديدي ديو را خود را ببين بيجنون نبود كبودي بر جبين!
هر كه را در دل شك و بيجاني است در جهان او فلسفي پنهاني است
الحذر اي مؤمنان كو در شماست در شما بس عالم بيمنتهاست (59)
12. شكوفا كردن فلسفه اسلام و ايران- در فلسفه و حكمت و علوم عقلي اسلامي و ايراني نكتههاي تازه نيست و اگر هست بسيار اندك است، در صورتي كه پيشرفت علوم رياضي و طبيعي بيشتر و محسوستر بوده است. زيرا اولاً يكسره تعليمات خود را از يونان و فيلسوفان يوناني مخصوصاً ارسطو و فلوطين گرفته بودند، و ثانياً آزادي انديشه و تفكر و تأمل، و مجال اظهار عقيده و بحثهاي سياسي بسيار كم بوده يا اصلاً نبوده است؛ اما عرفان اسلامي ايراني كه از سرچشمههاي متعدد مختلف چون آيين بودايي و زرتشتي و فلسفهي پهلوي و خسرواني و دين ماني و ترسايي و آيين مزدك و جز آنها بهرهمند شده، و مرداني بسيار آزادانديش و بيپروا در ميان پروردگان اين مذهب به وجود آمدهاند، از اينرو سرشار است از نكتههايي دلپذير و آموزشهايي انساني و مردمي.
13. تعليم نوعي سوسياليسم معتدل از راه رياضت و منع مالپرستي- بيشتر پيكارها و گرفتاريهاي اجتماع انساني در اثر فقر عدهاي و ثروت بيكران گروه ديگر پيدا ميشود. راستي را به قول «ادوارد كنون» «جنگ ميان كمونيسم و كاپيتاليسم نيست، بلكه ميان ثروتمندان و نيازمندان است». از آغاز تاريخ بشر، اين دو گروه روي در روي هم ايستادهاند و بدبختانه هيچ يك از دو گروه نسبت به هم گذشت و مهرباني نكردهاند؛ و علت اين بوده كه گروه اول سخت گرفتار نفسپرستي و جاهطلبي و مالاندوزي بودهاند، و گروه دوم با گرسنگي و نيازمندي و بيتأميني گلآويز، و از پيش گفتهاند كه «شكم گرسنه به خدا هم ايمان ندارد.» – اما صوفيان، در اين مورد نيز تعليمات عملي و نظري سودمند و شگفت داشتهاند كه اينك برخي از آنها را ياد ميكنيم:
فقيهان و ظاهرپرستان بر صوفيان اعتراض ميكنند كه: اين گروه اباحي مذهباند، زيرا صوفي معتقد است كه همهي دوستان و برادران و ياران مسلكي در مالكيت اموال دنيوي شريكاند. و هيچ چيز اختصاص به هيچ كس ندارد. سهروردي (وفات 632 ه.) ميگويد: «از آداب صوفيان اين است كه آنها چيزي را ملك مخصوص خود نميدانند» و همو ميگويد: «از اخلاق صوفيان قديم اين بوده كه هر كس به چيزي از مال برادرش نيازمند ميشده، بدون مشورت و مؤامره آن را برداشته و به كار ميبرده است…. و آيهي ] امرهم شوري بينهم [ (60) را به معني مشاع بودن و مساوات تفسير ميكردهاند. (61) يعني در مال هم شريك و در استفادهي از آن برابر ميبودهاند. و همو از «احمد بن قلانسي» نقل كرده است كه: روزي در بصره بر گروهي از درويشان فرود آمدم، مرا اكرام كردند و بزرگ داشتند و بنواختند. روزي به يكي از ايشان گفتم: «شلوار من كجاست؟» گفتن همان بود و خوار گشتن در چشمشان همان! و گويند: چون كسي با ابراهيم ادهم (وفات 198 ه) مصاحبت ميخواست، سه چيز را با او شرط ميكرد، اول و دوم اينكه خدمت ياران و اذان با او باشد؛ سوم آنكه تصرف او در مال ايشان نافذ باشد. روزي با سالكي همين شرط سوم بيان ميكرد، جواب داد كه اين كار نتوانم كرد. ابراهيم گفت: مرا از درستي و صداقت تو در اين راه عجب آيد! و همين ابراهيم ادهم از باغها نگاهباني ميكرد و دروگري، و آنچه درميآورد، براي ياران خرج ميكرد. در احوال ابوسعيد ابي الخير هم آمده است كه: «خواجه ابوالقاسم حكيم مردي بزرگ بوده است در سرخس، و جمعي مريدان داشت، همه مردماني عزيز. چون آوازهي شيخ ما ابوسعيد… به سرخس رسيد و آن حالتهاي او هر روز به ايشان ميرسيد.. خواستند كه حال شيخ بدانند كه تا آن به چه درجه رسيده يك روز بنشستند و سخن شيخ ميگفتند. يكي گفت: مردي بزرگ است. ديگري گفت كه: خانه پس كوه دارد، يعني: روستايي است، و مردم روستايي كسي نباشند. يحيي ترك مردي بزرگ بود، گفت: از غيب گفتن كار شما نيست. من به ميهنه روم و درو فرو نگرم تا او خود كيست؟ پس روي به ميهنه نهاد… بامداد بود شيخ را خبر شد. چون او از مسجد درآمد، شيخ را چشم بر وي افتاد، گفت: مرحبا اي يحيي! آمدهاي تا به ما فرونگري؟ و درويشان را چشم به راه نبايد داشت. آن جوانمردان ترا چه گفتند… يحيي گفت: شيخ بگويد. شيخ گفت: نه ترا گفتند بنگر تا چه مردي است؟ گفت: بلي! گفت: ديدي؟ گفت ديدم، گفت: چه خواهي گفت؟ گفت: هر چه شيخ گويد نيكوتر باشد. شيخ گفت: برو و بگوي كه مردي را ديدم كه بر كيسهي او بند نبود و با خلقش داوري نبود!…»
رياضت در لغت رام كردن و پرورش چهارپايان است، و در نزد پزشكان حركات بدن است به اندازهاي كه تن به رنجوري و ماندگي نزديك شود؛ ولي در نزد صوفيان: مجموع اعمال و خودپاييهاو تركهايي است كه مبتدي و سالك به دستور پير و مرشد خود انجام ميدهد. به نظر اين طايفه حداقل رياضت و قسمت پايين آن گرسنگي كشيدن است و برخي از اين جماعت دست كم سه روز گرسنه ميماندهاند و به كارهايي كه شيخ و قطب ميگفت دل ميدادند و آن را «روزهي سه روزه» ميناميدند؛ و مقصود عمده از اين كار شكستن شهوت و دريافتن احوال درماندگان و پيروي از فقيران بود. بيخوابي و تحمل بيداري نيز در رياضت اين گروه مقام مهمي داشته است؛ و ميگفتند: گرسنگي تحمل انسان را در برابر بيداري افزودن ميكند، و غزالي (وفات 505) ده فايده براي آن ياد كرده است. در ميان صوفيان، سهل بن عبدالله تستري (وفات 283 ه) در تحمل گرسنگي و مداومت آن معروف بوده، و چنان كه هجويري نقل ميكند: هرگاه غذا ميخورده ضعيف و سست ميشده است! ابوعبدالله خفيف شيرازي (وفات 371 ه) نيز بر اين روش كار ميكرده و هر شب با ده دانه كشمش افطار ميكرده است. «در عصر ما مشهدي محمدحسن مراغهاي هر روز با غذايي به قدر بيست نخود (و نه بيشتر) روزهي خود را ميشكست و ديگر هيچ نميخورد و بسيار قوي و با نشاط ميبود!» به هر حال اينان گرفتار نفس نبودند و معتقد بودند كه خوردن براي زيستن است نه زيستن براي خوردن!
فقر در پيش صوفيان مقامي شريف و بس والاست، و راستي را كه ريشه و اساس اين طريقت است، چه صوفيگري بيفقر و نياز دروني كلمهاي پوچ و بيمعني است. به نظر اين گروه، بنده جز خدا چيزي و كسي را قدرتمند و غني و مالك نميداند، بنابراين خود مالك چيزي نتواند شد، و چون به صفت مالكيت و دارندگي متصف نميشود، به ناچار فقير و درويش است. ادعاي توانگري و بينيازي كه بسياري از غافلان و دنياپرستان ميكنند، دروغي غافلانه و فريبنده است. از اينرو، پيران، رهروان درويشي را به تجريد و خروج از مال و هر چه به دنيا پيوند دارد، وا ميداشتند و از اين راه، آنان را به بلند همتي و شكيبايي در برابر مشكلات و ناملايمات خوگر ميساختند. زيرا دون همتان و فرومايگان كه شب و روز در بند گردآوري مال و خواستهاند و اسير شكم و جامهي نرم و جايگاه و منزل خوش و آرام شدهاند، مشغول به باطلاند و اگر روزي از دست برود، از هر درويشي بيچارهتر و نالانتر خواهند شد.
از سوي ديگر، مال و ثروت، سرمايهي فتنهها و سرچشمهي جنگها و پيكارها و جداييهاست. حرص بر جمع مال و ربودن و بر هم توختن زر و سيم، ميان افراد بشر كه از يك خانوادهاند، در طول تاريخ بشريت همواره جدايي و دشمنانگي افكنده و پدران را به ريختن خون پسران و اسير كردن خواهران و بستگان برانگيخته است. خلاصه، مال ركن اصلي زندگاني مادي است و سالك و راهرو بايد به كمترين مايه از مال دنيا بسازد تا از آفات ثروت كه يكي از آنها سنگدلي و غفلت از مردم و بيخبري از خداست، به دور ماند، و اگر بتواند كه هر چه دارد بيفشاند و مانند ديوژن حكيم از مال دنيا هيچ با خود نگذارد، آزادتر و صوفيتر و عارفتر باشد. (62)
14. ساختن انسان كامل- صوفيان راستين در پي اين بودند كه تا سر حد امكان انسان را از ماده پرستي و فرو رفتن در شهوات و لذتجويي باز دارند، و او را به اصل و گوهر خويش شناسا كنند؛ اصل و گوهر او تفكر و انديشيدن و راز جستن و دنبال كردن اصول انسانشدن و گذشت و تسامح بوده، و امروزه چون در بند مادهي گرفتار گشته، شناخت گوهر خود را فراموش كرده است. انسان به جهان نيامده كه شب و روز بخورد و بنوشد و بخوابد و از جهان برود، اين كارها بازي است و انسان را به بازي نيافريدهاند.
كار من و تو بدين درازي كوتاه كنم كه نيست بازي
ديباچهي ما كه در نورد است نز بهر هوي و خواب و خورد است
از خواب و خورش به اربتابي (63) كين در همه گاو و خر بيابي
ز آن مايه كه طبعها سرشتند ما را ورقي دگر نوشتند
تا در نگريم و راز جوييم سررشتهي كار باز جوييم
ببينيم زمين و آسمان را جوييم يكايك اين و آن را
كاين كار وكيايي از پي چيست؟ او كيست كياي كار او كيست؟ (64)
به نظر صوفيان، هر كس اين بندهاي مادي را بگسلد و به رازجويي و خويشتنشناسي بپردازد و اسير نفس ستمكار نافرمان نشود، او «انسان كامل» است. از ميان صوفيان نخستين كسي كه در اين فكر بوده، حسين منصور حلاج است كه در سدهي چهارم شهيد راه عرفان و معرفت شد. بيشك منشأ نظريهي انسان كامل از اوست، و بعدها اين انديشه به كوشش «ابن عربي» (وفات 638 ه) و عبدالكريم گيلاني (وفات 658 ه) شناختهتر و استوارتر شد.
حلاج نخستين كسي بود كه به اين نكتهي فلسفي توجه يافت كه «خدا انسان را بر صورت خويش آفريده است»، يعني بر صورت خدايي، و نظريهي حلول خود را بر اين پايه نهاد و ميان دو ساحت در طبيعت او كه «لاهوت» و «ناسوت» باشد فرق گذاشت. به نظر حلاج اين دو ساحت كه در وجود انسان تعبيه شده يعني «لاهوت» و «ناسوت»، هيچ وقت اتحاد نمييابد، بلكه يكي با ديگري چنان ميآميزد كه آميزش باده با آب. و چنين بوده كه: حلاج نخستين بار در تاريخ اسلام انديشهاي ميآورد كه پس از وي انقلابي عظيم و پايدار در فلسفهي صوفيانه پديدار ميكند، يعني: انديشهي خدا كردن انسان (65) و در نظر گرفتن او چون نوع ويژهاي از آفريدگان كه در مقام لاهوتي كسي به پاي وي نرسد.
ابن عربي اين فكر حلاج را گرفته، ولي لاهوت و ناسوت را به عنوان دو صورت از يك حقيقت در نظر ميآورد نه جدا از هم، و ميگويد: چون به صورت خارجي اين حقيقت بنگريم «ناسوت»اش ميناميم، و چون به باطن آن بنگريم «لاهوت»اش ميخوانيم. پس اين دو صفت لاهوت و ناسوت – به همين معني كه گفتيم – دو صفت واقعي و متحقق هست، آن هم نه تنها در وجود انسان، بلكه در همهي موجودات. آري اين دو صفت لاهوت و ناسوت در همهي موجودات مترادفاند و گاه از آن دو به باطن و ظاهر، جوهر و عرض تعبير ميكنند. و آن حقيقت كه در همهي صور وجود تجلي ميكند، در وجود آدميزاده به برترين و كاملترين صورتي جلوگر ميشود. و از اينرو دو صفت مذكور در وجود او چنان ظاهر ميگردد كه هيچ موجود ديگري به مقام او نميرسد. ابن عربي نظريهي خود را دربارهي انسان به حد واسط منزلت خدا و آفريدگان بنا ميكنند.
وجود انسان كاملترين جلوهگاه حق است، زيرا اوست كه «مختصر شريف» و «كون جامع» براي همهي حقايق وجود و مراتب آنهاست. او «عالم اصفري» است كه در آينهي وجود او همهي كمالات «عالم اكبر»، يا به تعبير ابنعربي «كمالات حضرت الهي: اسمائي و صفاتي» منعكس ميشود. و از اينجاست كه خلاف همهي موجودات و آفريدگان ديگر سزاوار «خلافت از سوي خدا» ميگردد. و چون فرشتگان بر حقيقت وجود انسان و اينكه خدا چه چيزها و شگفتيها از اسرار و اسماء خويش – در او به وديعت نهاده: و اين همه كمال و جمعيت در آنها نيست، آگاه نبودند از سجدهي به آدم سر باز زدند خلافت او نپذيرفتند و گفتند: «آيا در زمين كسي را خليفه ميكني كه در آن فساد ميكند و خونها ميريزد و حال آنكه ما به حمد و شكر تو تسبيح ميكنيم و ترا به پاكي ميستاييم؟» (66) ولي نتوانستند تسبيح و تقديس آدميان را دريابند؛ زيرا هر موجودي خدا را به اندازهي تجلي صفات كمال الهي در او – كه آن را صفات وجودي گويند – به پاكي ميستايد و تسبيح ميكند؛ و در اين راه ميان صفات جمال و صفات جلال – يا آنچه در اصطلاح دين و عرف اخلاق خير يا شر، طاعت يا معصيت مينامند فرقي نيست. پس انسان كامل كه به رمز آدمياش ميگوييم – همان جنس بشري است. در برترين مراتب خود كه كمالات وجودي و عقلي و روحي و مادي جز در او گرد نيامده است. و اگر چه «انسان كامل» در اصطلاح ابن عربي مرادف جنس بشري و همهي آدميان است، جز در برترين مراحل و مراتب مصداق نمييابد و آن، مرتبهي انبيا و اولياء است. و كاملترين انسانها – بدون ترديد و مطلقاً – پيامبر اسلام محمد (ص) است اما نه جسم محمدي كه برانگيخته شد، بلكه حقيقت محمديه يا روح محمدي است كه مظهر كامل ذات و اسماء و صفات الهي است. (67)
پس به طور خلاصه، هرگاه از انسان به معني جنس بشري سخن بگوييم، چون همهي كمالات حق در او متجلي ميشود، خود او حق است كه هستي خود را در آينهي وجود ميبيند. و به وسيلهي انسان است كه غايت هستي تحقق مييابد، و مقصود از غايت هستي، شناختهشدن حق است، و اين كار از طريق وجود انسان امكانپذير ميشود كه او را در خود و ديگران ميبيند و ميشناسد.
15. صوفيگري در معني و لفظ شعر و نثر اسلامي تحول داده- مشهور اين است كه شنيدهايد كه صوفيان به زبان تودهي مردم سخن نميگويند. و باز در آنچه مردم از مسائل علم ظاهر خوض ميكنند، وارد نميشودند و بيشتر به زبان رمز و استعاره سخن ميگويند. دليل اين كار را دو چيز دانستهاند: يكي بخل و كراهيت ايشان از سخنگويي با نااهلان؛ دو ديگر اينكه زبان توده را از تعبير مقاصد و مفاهيم خود ناتوان ميشمردهاند. (68) با مطالعه در آثار و نوشتههاي صوفيان بزرگ صحت اين دو نكته كاملاً روشن ميشود و غزالي هم در «كيمياي سعادت» و «احياء علوم الدين» به تفصيل اين نكات را توضيح كرده است. ما اگر بخواهيم نمونههايي از اين دو را به ترتيب تاريخي از كتب صوفيان و عارفان برگزينيم و در اينجا بنويسيم، راستي را مثنوي هفتاد من كاغذ ميشود. از اينرو، تنها چند مورد را كه روشنتر و عميقتر است ياد ميكنيم.
نخست از مولانا، كه ميگويد:
هر كه را اسرار حق آموختند مهر كردند و دهانش دوختند
عارفان كه جام حق نوشيدهاند رازها دانسته و پوشيدهاند
بر لبش قفل است و بر دل رازها لب خموش و دل پر از آوازها (69) در داستان آن طوطي كه خود را به لالي زد، و بازرگان او را بيرون انداخت ميگويد:
دانه باشي مرغكانت برچنند غنچه باشي كودكانت بركنند
دانه پنهان كن به كلي دام شو غنچه پنهان كن گياه بام شو
هر كه داد او حسن خود را بر مزاد صد قضاي بد سوي او رو نهاد
خشمها و كينهها و رشكها بر سرش بارد جواب چوآب از مشكها
دشمنان او را ز غيرت ميدرند دوستان هم روزگارش ميبرند
در پناه لطف حق بايد گريخت كوهزاران لطف بر ارواح ريخت (70)
اين سخن شير است در پستان جان بي كشنده خوش نميگردد روان
مستمع چون تشنه و جوينده شد واعظ ار مرده بود گوينده شد
مستمع چون تازه آيد بيملال صد زبان گردد به گفتن گنگ و لال
چون كه نامحرم درآيد از درم در پس پرده روند اهل حرم
ور درآيد محرمي دور از گزند برگشايند آن ستيران روي بند
هرچه را خوب و كش و زيبا كنند از براي ديدهي بينا كنند (71) گر سخن كش بينم اندر انجمن صد هزاران گل برويم زين چمن
ور سخن كش بينمتاي زن به مزد ميگريزد نكته از پيشم چو دُزد
مستمع چون نيست خاموشي به است نكته از نااهل اگر پوشي به است (72) مقصود آنها از نااهل هم تودهي مردم نيستند، بلكه مردمي بوده و هستند كه تاب شنيدن سخنان عارفانه نداشتند يا از زمرهي مردمي بودهاند كه جاسوسي صوفيان و عارفان را ميكردهاند و سخنان متشابه و دو پهلوي آنان را نقل هر محفلي ميكردند و مايهي بدنامي عارفان و شهرت آنان به ترك دين ميشدند. و علت اينكه صوفيان بخل و تنگ چشمي نشان ميدادند و نكتهاي را كه حق يافته بودند و درست ميدانستند به همه نميگفتند اين بود كه سرنوشت حسين منصور حلاج و بايزيد بسطامي و ديگران را به خاطر اظهار و اشاعهي نكات عرفاني ديده بودند و ميدانستند كه صوفي نماياني دغل در ميان خود آنها وجود دارند كه «بومسلم را لقب احمد كنند!» (73) از اينرو، ميكوشيدند تا مريدان را متوجه سازند كه در اين اوضاع خراب و پر فتنه سكوت و دم بر نياوردن از بيان حقيقت بهتر و سودمندتر است، و به ظاهر حسين منصور را مجرم ميگفتند چون كه اسرار را آشكار ميكرده است:
گفت آن يار كزو گشت سر دار بلند عيبش اين بود كه اسرار هويدا ميكرد!
عارفان معتقدند كه زبان محاورهاي و عادي مردم قادر به ادا كردن و رساندن معاني بلند و مفاهيم آسماني نيست؛ ولي اين البته بدان معني نيست كه زبان عامه را تحقير ميكردند نه، بلكه بهترين بيان را در مورد نكتههاي عارفانه همان زبان عاميانه ميدانستند، منظور آنان اين بود كه اصولاً: نطق ظاهر و زبان بيان و كلمات و حروف وضعي قادر به اداي مقاصد عارفانه نيست.
يك نكتهي ديگر هم بايد گفت و آن اينكه اين فرقه، اصلاً از جدل و مناقشهي كلامي بيزار بودند، و جز در مقام اضطرار و اظهار حق سخن نميگفتند، زيرا اين كار را از تكبر و بزرگداني خود و تحقير ديگران ميدانستند. ميگفتند: انسان وظيفه دارد خود را به خواري افكند و بر سر نفس خود بنشيند نه اينكه در سخنوري بر مردمان نكته گيرد و آنان را به خواري افگند:
ميفگن در سخن كس را به خواري خود افگن باش اگر استادكاري!
جدل و مناظره، دوستي و صفا را باطل و تباه ميسازد و براي انسان دو وجبي غروري به ارمغان ميآورد كه در عالم به اين درازا و پهنا نميگنجد. «هيچ چيز دوستي را چنان تباه نكند كه مناظره كردن در خلاف و در هر سخني. و معني رد كردن سخني بر دوست خويش آن بود كه وي را احمق و جاهل خوانده باشي و خويشتن را عاقل و فاضل؛ و بر وي تكبر كرده باشي و در او به چشم حقارت نگه كرده باشي. و اين به دشمني نزديكتر باشد از آنكه به دوستي!…» (74)
پس ميتوان گفت كه سكوت و رمزگويي و رازپوشي صوفي يا عارف به قصد لغز گويي و فضل فروشي نبوده، بلكه به سبب آن بوده كه اسرار اعتقاد خود را پوشيده نگاه دارند و نگذارند به دست نااهلان و نامردان بيفتد كه غيرت بياورند و جهان پر بلا كنند و مايهي دردسر مردان خدا شوند؛ ثانياً: نارسايي لفظ را در برابر معني مربوط به زبان و بيان عاميانه نميدانستند، بلكه اصولاً «زبان ناطقه» را در بيان مقاصد قلبي ناتوان ميشمردند:
زبان ناطقه از وصف شوق نالان است چه جاي كلك بريده، زبان بيهده گوست
يكي از اموري كه صوفيه دريافته بودند و همواره از نارسايي بيان و كلمات از شرح آن ميناليدند، «عشق» بوده است.
عشق به هيچ بياني با نيرومندي هيچ زباني قابل شرح و بسط نيست؛ از اينرو، سخنورترين و زبان آورترين شاعران ايران يعني مولوي بلخي هم در اين ميدان جز اظهار عجز و ناتواني خود چارهاي نديده است:
هر چه گويم عشق را شرح و بيان چون به عشق آيم خجل باشم از آن
گر چه تفسير زبان روشنگر است ليك عشق بيزبان روشنتر است
عقل در شرحش چو خر در گل بخفت شرح عشق و عاشقي هم عشق گفت
خو قلم اندر نوشتن ميشتافت چون به عشق آمد قلم بر خود شكافت
چرا عشق قابل شرح نيست؟ نميتوان بيان كرد، اما همين اندازه توان گفت كه: عشق نيز مانند برخي از اجزاء جهان (و بنا بر فلسفههاي علمي جديد) هميشه سيال و مواج و بيدرنگ و بيثبات و گذرنده است.
پانوشتها
كردارگرايي 1. Pragmatism
2. اگر چه ويليام جيمز William James را پايهگذار مذهب اصالت عمل ميشمارند، ولي به كار برندهي نخستين اين اصطلاح و مروج راستين اين مذهب چارلز ساندرز پيرس Charles Sanders Peirce (80-1809 م) شميميدان و اخترشناس انگليسي است؛ و مبادي اين نظر را جيمز و ديوي Dewey از او گرفتهاند. (طالبان بنگرند به: تاريخ فلسفهي كاپلستون، ج 8، ص 51-304، چاپ لندن، سال 1966 م).
3. R Nichoison
4. دكتر بدويطالبانه: «مقدمهي احياء علوم الدين»، ص 16، چاپ مصر.
5. محمد بن منور: «اسرارالتوحيد» ص 320، چاپ تهران، تصحيح مرحوم احمد بهمنيار.
6. ايضاً، ص 7-96.
7. غره بكسر اول و فتح و تشديد دوم: فريفته و مغرور.
8. محمد بن منور: «اسرارالتوحيد»، ص 84.
9. شرح «انسان كامل» را كه به نظر صوفيان، انبيا و اولياء هم جزو آنها هستند، در شمارهي 14 همين بخش بخوانيد.
10. «اسرارالتوحيد»، ص 95.
11. «الاشارات والتنبيهات» ص 8-7-46-843، چاپ دكتر سليمان دنيا، چاپ مصر: «العارف هش بش بسام، يبجل الصغير من تواضعه كما يبجل الكبير و ينبسط من الخامل مثل ماينبسط من النبيه. و كيف لايهش؟ و هو فرحان بالحق و بكل شيء؛ فانه يري فيه الحق. و كيف لايسوي؟ و الجميع عنده سواسية اهل الرحمة قد شغلوا بالباطل العارف لايعنيه التجسس و النحسس، و لايستهويه الغضب عند مشاهدة المنكر، كما تعتريه الرحمة؛ فانه مستبصر بسرالله في القدر. و اما اذا أمر بالمعروف، امر برفق ناصح لابعنف معير، و اذا جسم المعروف فربما غار عليه من غير اهله. العارف شجاع، و كيف لا؟ و هو بمعزل عن تقيةالموت؟ و جواد و كيف لا؟ و هو بمعزل عن محبةالباطل، و صفاح للذنوب و كيف لا؟ و نفسه اكبر من ان تجرحها ذات بشر، و نساءالللاحقاد، و كيف لا؟ و ذكره مشغول بالحق…»
12. «خذ ما قيل واهجر من قال…» اين سخن را به عبارتهاي گوناگون نقل كردهاند، برخي هم به علي نسبت دادهاند؛ به قول سعدي «… نبايد در طلب عالم معصوم از فوايد علم محروم ماندن، همچو نابينايي كه شبي در وحل افتاده بود، گفت: اي مسلمانان، آخر چراغي فرا راه من داريد، زني شوخ گفت: تو كه چراغ نبيني به چراغ چه بيني؟ گفت عالم به گوش جان بشنو ورنماند بگفتنش كردار.» (گلستان، ص 128، چاپ فروغي).
13. مقصود فلسفهي خسرواني است، از فلسفههاي قديم ايرانيان، كه پس از اسلام به همت شيخ شهابالدين مقتول و ملاصدرا و ديگران شناخته شده است.
14. «مثنوي»، دفتر 4، ص 359، چاپ علاءالدوله.
15. Optimist
16. اين دو كلمهي خوشبين و بدبين را برخي از دانشمندان نپسنديدهاند و به جاي Pessimism شرانگاري و زودرنجي و حساسي به كار ميبرند. ولي به نظر اين بنده چون هر دو كلمه فارسي و مفهوم است و بزرگان ادب هم به كار بردهاند، به كار بردنش، مناسبتر است. خواجه حافظ ميگويد:
در آن بساط كه حسن تو جلوه آغازد مجال طعنهي بدبين و بد پسند مباد
هر آنكه روي چو ماهت به چشم بد بيند بر آتش تو به جز جان او سپند مباد!
(ديوان، غزل 106، ص 73، چاپ مرحوم قزويني).
17. شبستري: «گلشن راز»، ص 18.
18. «احياء علوم الدين» ج 2، ص 287، چاپ مصر، دكتر بدوي طبانه. «… فكل موجود سوي الله تعالي فهو تصنيف الله تعالي و فعله و بديع افعاله فمن عرفها من حيث هي صنع الله، فراي من كل الصنع صفات الصافع و علم ان ليس لي الكون ابدع مما كان.»
19. «حديقةالحقيقه»، ص 32-616، چاپ مدرس رضوي، مقايسه كنيد با عبيد زاكاني كه گويد: «هزل را خوار مداريد، و هزالان را به چشم حقارت منگريد.»
20. «مثنوي»، دفتر 4، ص 419، چاپ علاءالدوله.
21. احمد بن محمد بن احمد طوسي، فقيه و عارف ايراني، وي برادر كوچك امام محمد غزالي است. او را نيز احمد راذكاني تربيت كرد و پس از گوشهگيري محمد غزالي، ده سال (از 488 تا 498 ه) به جاي برادر در نظاميهي بغداد تدريس ميكرد. به وعظ بسيار علاقهمند بود، از آثار مهم او «سوانح العشاق» و «لباب الاحياء» را ميتوان نام برد. سال ولادتش به درستي معلوم نيست، وفاتش به سال 520 هجري در قزوين بود. (ابن خلكان: وفيات الاعيان، ج 1، ص 29، چاپ تهران؛ و سبكي: طبقات الشافعيه، ج 4، ص 125، چاپ مصر، تحقيق محمود طناجي).
22. چوپ پاره: منبر است كه واعظان و ناصحان ديني بر بالاي آن روند.
23. سعدالدين وراويني: «مرزبان نامه»، ص 80، چاپ لايدن، مصحح مرحوم قزويني.
24. ابن عربي: فصوص الحكم، ص 339 و 4-62، با حواشي ابوالعلاء عفيفي؛ ملاصدرا شيرازي: اسفار، سفر سوم، موقف هشتم، چاپ تهران؛ يازجي و كرم: اعلام الفلسفةالعربية، ص 227، چاپ بيروت.
25. مولوي: «مثنوي»، ج 2، ص 160، چاپ علاءالدوله.
26. «الرسالةالقشيرية»، ص 15، چاپ مصر «… و قيل رأي رجل عارفاً يأكل ماتساقط من البقل علي رأس ماء، فقال: لو خدمت السلطان لم تحتج الي اكل هذا. فقال العارف: و انت لو قنعت بهذا لم تحتج الي خدمة السلطان!» مقايسه كنيد با اين بيت خواجه حافظ:
سرما فرو نيايد بكمان ابروي كس كه درون گوشهگيران ز جهان فراغ دارد
27. مولوي: «مثنوي»، دفتر 3، ص 240، چاپ علاءالدوله.
28. «الشهرة آفة و الخمول راحة» يا «في الخمول راحة» (افلاكي: «مناقب»، ص 193 چاپ آنكارا).
29. و ماالحكام الا البحر عظما و قرب البحر محظور العواقب
30. «مثنوي»، دفتر 6، ص 620، چاپ علاءالدوله.
31. قونوي: «تفسير فاتحه»، ص 21-19، چاپ استنبول.
32. هجويزي: كشفالمحجوب، ص 228.
33. راغب اصفهاني: محاضرات الادباء، ج 1، ص 59، چاپ بيروت «قيل لبهلول: عد لنا المجانين. فقال: هذا يطول، و لكني اعدالعقلاء».
34. بنگريد به: سهروردي: «عوارف المعارف»، حاشيهي «احياءالعلوم» غزالي، ج 3، ص 202.
35. ابو عبدالرحمن سلمي: «رسالة الملامتية» چاپ مصر (1369)، با مقدمهي فاضلانه ابوالعلاء عفيفي؛ سهروردي: عوارف المعارف، چاپ مصر، حاشيهي احياء علوم الدين، ج 1، ص 73-359؛ فروزانفر: شرح مثنوي شريف، ص 5-731، چاپ دانشگاه.
36. حديقه، ص 612-600، چاپ مدرس رضوي.
37. براي آگاهي از معني اين اصطلاحات در زبان فارسي، طالبان بنگريد به مقدمهي هدايت در «رياض العارفين»، ص 18-5، چاپ 1316 ش.
38. فروزانفر: شرح مثنوي شريف، ص 730.
39. مناقب العارفين، ص 412، چاپ آنكارا: «من بر قلندران رشك ميبرم كه هيچ ريش ندارند.»
40. غزالي: «مكاتيب فارسي»، ص 4، چاپ عباس اقبال.
41. مثل معروف لاتين است كه :Vox Populi, Vox Dei! وكس پاپلي وكس دئي.
42. محمد بن منور: اسرارالتوحيد، ص 59.
43. حافظ: ديوان، غزل 25، ص 19، چاپ قزويني.
44. Epicurus (270-341 ق.م) فيلسوف معروف يوناني، و از نخستين قائلان به آتم.
45. «الدنيا سجن المؤمن و جنةالكافر…» (حديث).
46. «ليلي و مجنون»، ص 8-7 و 52، چاپ وحيد دستگردي.
47. «مثنوي»، دفتر سوم، ص 295، علاءالدوله.
48. فروزانفر: «رساله در زندگي… مولانا»، ص 108-110.
49. قشيري: «الرسالةالقشيريه»، ص 15، چاپ مصر.
50. در مرگ ابوسعيد ابيالخير (اسرارالتوحيد، ص 457، چاپ پترزبوغ) آمده است كه: «در اين روز وام شيخ بگزاردند و كار عرس بساختند، و ديگر روز شاهد كردند و خرقهي شيخ و خرقههاي جمع كه موافقت كرده بودند، پاره كردند.» و عرس، به فتح اول و سكون دوم به معني عروسي است و در ميان اين قوم، مطابق است با عزا و مجلس ختم؛ و نام آن را عرس گذارند و آداب خاصي دارد!» (هجويري: كشفالمحجوب، ص 463، چاپ ژوكوفسكي)
51. «مثنوي»، دفتر سوم، ص 301-298، علاءالدوله.
52. «نحن نحكم بالظاهر و الله يعلم السرائر». (حديث: احياء علوم الدين)
53. «ان في ذلك لذكري لمن كان له قلب…» (قرآن، سورهي 50، آيهي 37)
54. غزالي: احياء علوم الدين، ج 3، صص 19-1، چاپ بدوي طبانه.
55. پسيكوآناليز Psychoanalysis را به روانكاوي ترجمه كردهاند و آن لفظ مناسبي نيست.
56. «العقل ماعبد به الرحمن و اكتسب به الجنان».
57. مثنوي، ج 4، ص 363، چاپ علاءالدوله. نظير:
بدان خردي كه آمد حبهي دل خداوند دو عالم را گشت منزل
درودر جمع گشته هر دو عالم گهي ابليس گردد گاه آدم!
(شبستري: گلشن راز، ص 19).
58. «احياء علوم الدين»، ج 3، صص 19-15، چاپ دكتر بدوي طبانه، مصر.
59. مثنوي، دفتر اول، ص 86، علاءالدوله.
60. م. آيهي 38، سورهي 42.
61. «عوارف المعارف»، باب پنجاه و پنجم، چاپ شده در حاشيهي «احياء علوم الدين» غزالي، ج 4، صص 3-182، چاپ مصر: «و من ادبهم انهم لايرون لنفسهم ملكاً يختصون به… و كان من اخلاق السلف أن كل من احتاج الي شيء من مال آخيه استعمله من غير مؤامرة، قال الله تعالي: ] و امرهم شوري بينهم [ اي: مشاع هم فيه سواء». همچنين بنگريد به: مصباح الهدايه، ص 240، چاپ آقاي همايي.
«و قال احمد بن القلافسي: دخلت علي قوم من القراء يوماً بالبصرة فاكرموني و بجلوني. فقلت يوماً لبعضهم أين ازاري؟ فسقطت من اعينهم.» «و كان ابراهيم بن ادهم اذا صحبه انسان، شارطه علي ثلاثه اشياء: ان تكون الخدمة و الاذان له، و ان تكون يده في جميع ما يفتح الله عليهم من الدنيا كيده… فقال رجل: انا لااقدر علي هذا، فقال: اعجبني صدقك!»
62. ابونصر سراج: «اللمع»، صص 9-47، چاپ لايدن؛ مستملي بخاري: «شرح تعرف»، ج 3، ص 26-118، چاپ هندوستان.
63. اربتابي: اگر تاب و شكيبايي نشان دهي؛ رخ برتابي.
64. نظامي: «ليلي و مجنون»، ص، چاپ وحيد، و بنگريد به شبستري: «گلشن راز»، ص 55 كه ميگويد:
به رخش علم و چوگان عبادت ز ميدان در ربا گوي سعادت
ترا از بهر اين كار آفريدند اگر چه خلق بسيار آفريدند!
65. تأليه الانسان، تعبيري است كه ابوالعلاء عفيفي از مقصود ابن عربي در مورد انسان كامل كرده است.
66. قرآن، سورهي 2، آيهي 30.
67. «حواشي فصوص الحكم»، بقلم ابوالعلاء عفيفي، چاپ بيروت، ص 24.
68. ابن عربي: «فصوص الحكم»، صص 9-187، چاپ بيروت، به تصحيح و حواشي ابوالعلاء عفيفي.
69. مثنوي، دفتر 5، ص 497، علاءالدوله.
70. «مثنوي»، دفتر اول، ص 48، چاپ علاءالدوله.
71. ايضاً، دفتر اول، ص 68، چاپ علاءالدوله.
72. مثنوي، دفتر چهارم، ص 358، چاپ علاءالدوله.
73. مقصود مسيلمهي كذاب است كه در «يمامه» ظهور كرد، و ادعاي پيامبري نمود.
74. غزالي: «كيمياي سعادت»، ص 110، چاپ احمد آرام.
کانون ایرانی پژوهشگران فلسفه و حکمت