بسم الله الرحمن الرحیم
آیه قرآن خطاب به عیسی (ع) هست که خدا میفرماید در روز قیامت طوری خواهد بود که همهٔ مردم به تو ایمان خواهند آورد. اولاً خوب معنی ظاهری این آیه روشن است. در آن روز به شکلی است که کسی با تو دشمن نخواهد بود، اما تفسیرش را اولاً از آنهایی که مدعی هستند کسی حق ندارد قرآن را تفسیر کند، فقط از من چیزی بشنوید قبول است، نه! از آنهای دیگر اول بپرسید تفسیرش را بدانید، تفاسیر مختلفی در آن زمینه کردند، بعضی از این تفسیرها شاید خوب و قابل قبول باشد و بعضیها قابل قبول نباشد. به هر جهت آنچه شما باید مطمئن باشید فقط خودِ متن، یعنی همین عبارت است، مابقی آن یک مقداری باید از دیگران بپرسید و یک مقداری آنچه دل خودتان گواهی داد. خوب یکی از تفاسیر این است چون ولادت و انعقاد نطفه حضرت عیسی (ع) به نحوی بود که مردم نمیتوانستند قبول کنند. بنابراین منکرین عیسی (ع) خیلیها بودند، عیسی (ع) هم در اینجا منظور، یک نفر نیست واِلا یک نفر که به دنیا بیاید و بزرگ هم هست، بگوید به من ایمان بیاورید، یعنی چه؟! خوب ما میدانیم تو هستی و زندگی داری. ایمان آوردن به خصوصیاتی است که آن شخص میگوید، این خصوصیات در مورد عیسی (ع) این است، حالا در حاشیه میگویم، یکی از مواردی که خانمها میتوانند افتخار کنند این است که خداوند وقتی میخواست عیسی را به آن طریق بیافریند به مرد کار نداشت، از یک زن عیسی را به دنیا آورد، یعنی خدا با یک زن شریک شد و عیسی را به دنیا آورد. به هیچ وجه در تاریخ حتی در افسانهها نیست که کسی بدون پدر به دنیا آمده باشد، چرا، آنکه میگویند بدون پدر و مادر به دنیا آمد از ریشه ریواس است، شرح آن مفصل است. بدون پدر و مادر ممکن است داستانی باشد که خداوند همینطوری خلق کرد، کما اینکه خودِ آدم نه پدر داشت نه مادر، ولی خدا مادر را به کمک گرفت که بیا میخواهم فرزند بدون پدر خلق کنم. خوب همه به این ایمان نمیآورند، وقتی ایمان نیاوردند لازمهاش این است که بگویند عیسی (ع)، خدایی نکرده، دروغگو است. یعنی به کلی ایمان آنها خراب میشود وقتی به عیسی ایمان میآورند یعنی آن عبارتی که گفتم در آن روز همه ایمان میآورند، یعنی همه، حرفهای تو را باور میکنند، میدانند خداوند قادر بر همه چیز است و امثال اینها. معانی دیگری هم ممکن است برای آن متصور بشویم، یکی اینکه مثلاً خداوند فقط به عیسی اجازه داد که معجزه و شفا دادن را به طور عمومی اعلام کند، واِلا پیغمبر ما هم زمانی که چشمِ علی (ع) صدمه دیده بود پیغمبر (ص) به روی چشم علی دست گذاشت و شفا داد، پیغمبران دیگر هم به همین طریق، ولی هیچکس به طور عموم، هیچ پیغمبری نگفت مردم بیایید پیش من، من معجزه میکنم و شفا میدهم، هیچ پیغمبری جز عیسی نگفت، که عیسی گفت من بیماریهای لاعلاج را هم شفا میدهم. و خیلی خصوصیات دیگر هست که آدم فکر میکند که خداوند چرا چنین کاری کرد به خاطرش میرسد که به ما بفهماند، حالا بگذریم. این است که عیسی یک مثالی برای همهٔ صفات خداوند شد، بعضی صفات هم میگویند که درست نیست، عیسی اصلاً به حکومت و سیاست کاری نداشت، یکی از مواردی هم که میگویند، تصوف از مسیحیت گرفته شده است، همین است. مسیحیتِ اولیه به همین طریق بود، تصوف هم وقتی میگوید ما به حکومت کار نداریم خودمان را میخواهیم اصلاح کنیم، میگویند این از مسیحیت آمده است نه اینطور نیست، همه چیز از خدا گرفته شده است. شما به عیسی (ع) و آنچه عیسی (ع) فرموده است ایمان بیاورید قطعاً ایمانهای دیگر دنبالهٔ آن برای شما میآیند، این جواب یک سوالی بود، اما این روزها یاد بود حضرت نور علیشاه دوم بود، یک زندگی عجیب و غریبی ایشان از نظر ما داشتند، مثل خودِ کارهای خداوند، یک مدت به همهٔ کشورهای اسلامی رفتند و همه جا را دیدند. به صورت ظاهرِ آنچه ما میگوییم دعا نویسی میکردند یا در بعضی دهات، در یک مکتب، کار میکردند، در یک جایی اطراف افغانستان که، شهری امیر نشین بود، بیماری بود که معالجه کردند، امیر خیلی خوشحال شد چون همهٔ اطبّا گفته بودند که این لاعلاج است، امیر احضارشان کرده بود، رفته بودند، امیر گفته بود که شما خوب است اینجا به بچهها، دو تا بچههای من هم میآیند به آنها درس بدهید، گفتد خیلی خوب به یک شرط درس میدهم، حالا شما فرض کنید یک دعا نویسِ معمولی اینطور بگوید شرط من این است که روز جمعه، در مسجد عمومی شهر که درجهٔ اول است نماز جمعه را من بخوانم، خودِ امیر هم بیاید اقتدا کند امیر قبول کرده بود، همین کار را هم کردند نماز هم خواندند، کلاس را باز کردند ولی دیگر شبانه آنجا را ترک کردند، برای اینکه هر شهری میرفتند کاری میکردند که شناخته بشوند بعد آنجا را ترک میکردند، چون میخواستند مردم به آنشناختی که از ایشان داشتند، عمل کنند، همیشه محل را ترک میکردند، در میبد یزد در روز عاشورا که شلوغترین روزهای سال است ایشان به همراه چند نفر از فقرا به روضهٔ عمومی رفتند، واعظ بالای منبر خیلی گرم صحبت میکرده است که دیگر آخرهای روضه بوده که در حال کشتن امام حسین (ع) بوده ایشان از وسط مجلس بلند میشوند و بیرون میروند، پنج شش تا از فقرا هم که آنجا بودند، بلند میشوند و پشت سر ایشان میروند، همه تعجب میکنند، این شخص کیست؟! نگاه میکنند و بعضیها پشت سرِ ایشان بلند میشوند میروند ببیند کجا میروند، یکی از اینها حاج شیخ محمد منشاوی بوده است، حاج شید محمد منشاوی میرود و همانجا مشرف میشود، مثل اینکه کار ایشان به این خاطر بوده که او را به سمت خود جذب کنند، شیخ محمد منشاوی یک آخوندی بود که مورد علاقه و توجه مردم هم بوده است، سر دفتر اسناد رسمی هم بوده که مشرف میشوند، از این قبیل کارها فراوان است. مرحوم آقای سلطانعلیشاه قبل از ایشان، از لحاظ علمی و دانش، دانشی که میگویند دانش، و اِلا دانش واقعی همه یکی هستند خیلی شهرت و شخصیت داشتد و با علما در ارتباط بودند، مرحوم آقای نور علیشاه نه! اینطور نبودند، خوب هر دوی آنها، هم ایشان و هم پسرشان حضرت صالحعلیشاه به مرحوم آقای سلطانعلیشاه خیلی محبت داشتند و ارادت میورزیدند، این سفر آخر که مسوم شدند، حضرت صالحلیشاه را به عنوان نماینده در بیدخت گذاشته بودند، ایشان خیلی از اوضاع آنجا ناراحت شدند، پیغام دادند که از پدرشان حضرت نور علیشاه اجازه بگیرند که اجازه بدهید من هم بیایم و مابقی مسافرت در خدمت شما باشم. جواب دادند خیر، شما همانجا بمانید دورهٔ من تمام شد، که اولین خبری که دادند این بود، شما کارها را اداره میکنید، رویهٔ شما رویهٔ مرحوم آقا باشد، چون به پدر خیلی علاقه داشتند، که نکند به خاطر این ارادت همین روش را ادامه دهید گفتند نه این روش را نداشته باشید، روش شما همان روش قبلی باشد. در ادامه همان سفر رحلت میکنند که حضرت صالحعلیشاه جانشین ایشان میشوند، ایشان هم علاقهٔ وافر و ارادت به پدر و همچنین جدِّ خود داشتند، الان همهٔ ما و شما چه در مورد خودمان و چه در مورد دیگران که دیدیم امتحان کردیم، سیگار و قلیان خیلی چیزهای ساده است، حرام هم نیست منتها پدرمان منع کرده است و ما هم استفاده نمیکنیم، حضرت صالحعلیشاه در یک سفر در خدمت پدر بودند در مجلسی که صحبت وبا در تهران بود، ایشان آقای نورعلیشاه میفرمایند که قلیان در سالهای مثل وبا، گاهی خوب است و بد نیست، تایید میکنند، اما بعد از تایید رو به فرزندشان حضرت صالحعلیشاه میکنند، میگویند اما تو نکِشی بابا، به همین یک کلمه حضرت صالحعلیشاه که آن زمان جوان بیست و هفت، بیشت و هشت ساله بودند تا آخر عمر لب به سیگار و قلیان نزدند، البته برای همهٔ ما ممنوع بود، اینها که بعضی خاطرات را نوشتند، داستان است البته داستانی واقعی است، من اینرا از خودِ ایشان شنیدم و این علاقه و اعتقاد که اینقدر قدرت داشته باشد که در جوانی که خوب معمولا سیگار یک چیز خیلی ساده است، قلیان همه جا به خاطر احترامات میآوردند، قلیان هم نمیکشیدند.
همت بلند دار که مردان روزگار
از همت بلند به جایی رسیدهاند
***
چشم دل باز کن که جان بینی
آنچه نادیدنی است آن بینی
***
هر چه بیند رُخَت همان خواهی
هر چه خواهد دلت همان بینی