نویسنده: حاج دكتر نورعلى تابنده
منبع: مجموعه عرفان ایران شماره ۳۱
بسم اللّه الرحمن الرحيم
از دو كتاب الهى در قرآن مجيد نام برده شده كه عبارتند از تورات و انجيل؛ و البتّه بجز اين دو، قرآن درباره صُحُف حضرت ابراهيم و موسى عليهماالسّلام مىفرمايد: اِنَّ هذا لَفِى الصُّحُفِ الاُْولى صُحُفِ ابراهيمَ و موسى، اينها در مكتوبات و نوشتجات پيشينيان، گفتههاى ابراهيم و موسى، آمده است. امّا از حضرت ابراهيم نوشته مدّونى به ما نرسيده است جز سخنانى كه انبياى بعد، از قول وى فرمودند. در خود قرآن مجيد ايرادهايى بر اين دو كتاب گرفته شده كه حاكى از آن است كه تورات و انجيل در انقلابات و حوادث روزگار مخدوش شدند.
در انجيل احكام شرعى بسيار اندكى ذكر شده است، چنانكه در فرمايشات خود حضرت عيسى (ع) نيز هست كه فرمود: «گمان مبريد كه آمدهام تا تورات يا صُحُف انبيا را باطل سازم. نيامدهام تا باطل نمايم، بلكه تا تمام كنم». از اينرو احكام فقهى انجيل در مقايسه با تورات بسيار اندك مىباشد و با اينكه هر دو كتاب
تورات و انجيل متحمّل تحريفاتى شده است، ولى من همواره توصيه كردهام كه آنها را بايد بخوانيم، لااقل بهعنوان مقايسه با قرآن مجيد و سپس متوجّه مىشويم كه در آنها بيشتر به شرح حال و سيره انبيا پرداخته شده و بخصوص انجيل مثل سيرههاى نبوى مىباشد. البتّه در قرآن هم داستان وجود دارد، از جمله همين داستانهاى مندرج در سوره كهف كه هم اكنون دربارهاش بحث مىكنيم، ولى روش قرآن در بيان داستان همانطور كه فرموده: نَحْنُ نَقُصُّ عَلَيْكَ اَحْسَنَ الْقَصَصِ مىباشد. بعضى مفسّران اين عبارت شريف را “اَحْسَن القِصَص” مىخوانند و مىگويند يعنى بهترين قصهها. ولى قصهاى كه خداوند بگويد بهترى و بدترى ندارد. همه داستانهايى كه خداوند در قرآن بيان نموده خوب و احسن است. بهعلاوه در سوره قصص همه سوره درباره يك قصّه است بنابراين نمىشود گفت يك قصّهاش بهتر از ديگرى است. قِصص جمع كلمه قصّه است يعنى قصّهها ولى قَصَص بهمعناى قصه گفتن است، لذا در اين آيه مىفرمايد به بهترين نحو براى تو مىخواهيم قصّه بگوييم؛ بهترين هم به اعتبار ماست، زيرا به اعتبار خداوند كه همهچيز نيك است؛ خداوند از اين قصّه مىخواهد برايمان بهترين نتيجه را بگيرد.
چنانچه داستانهايى را كه در قرآن آمده با داستانهايى كه در تورات و انجيل بيان شده است، مقايسه كنيم پى مىبريم كه داستانهاى قرآن موجز و خلاصه است و خداوند، زبده و عصاره معنوى هر قصّه را ذكر فرموده به اين معنا كه منظور از بيان داستان در قرآن، صرفِ قصّهپردازى نبوده بلكه مقصود ايجاد يك توجّه باطنى و تذكّر معنوى بوده است، درصورتىكه در تورات و انجيل موجود كه فعلاً هست عمده آن قصّه است و آن هم با تفصيل و شرح. ترديدى نيست كه در تورات بسيارى از احكام شريعت حضرت موسى(ع) بيان شده است و بعدا كتابهاى ديگرى هم در شريعت يهود نوشته شد من جمله تلمود كه جامع احكام يهود است.
امّا اگر تمام فرمايشات حضرت موسى و عيسى(ع) در تورات و انجيل ذكر شده بود، خيلى خوب بود ولى متأسّفانه بسيارى از بيانات آن بزرگواران را حذف يا تحريف نمودهاند و از اين حيث هم، قرآن بر آنها مقدّم است؛ قرآن تنها كتاب الهى است كه در آن همه احكام و دستورات خداوند و تمام برنامه تربيتى پيغمبر(ص) ذكر شده است و از هرگونه حذف يا تحريفى محفوظ و مصون مانده است. البتّه يهود بداننحو كه ما درباره قرآن قائليم كه عين كلام الهى است درباره تورات معتقد نيستند بلكه مىگويند الهى است بدينمعنى كه حاوى اقوال پيامبرشان مىباشد چنانكه مسيحيان گويند اناجيل را نويسندگان بشرى نوشتهاند ولى آنها مُلهَم به الهام روحالقدس بودهاند.
در تورات بسيارى از احكام دچار تحريف شدند، به اين دليل كه تورات مثل قرآن كتاب مدون و مكتوب در دسترس همه مردم نبود بلكه احبار و روحانيّون يهود تورات را نزد خودشان مخفى نگه مىداشتند و چنانچه ساير يهوديان سؤالاتى داشتند از آنجا كه اين كتاب در دسترسشان نبود به بزرگان و علماى قوم يهود مراجعه مىكردند؛ البتّه اين امرى طبيعى است ولى اين سؤال و جوابها كاملاً منطبق با واقعيت و حقيقت نبود. خيلى از احكام را علما بهاقتضاى ميل و سيلقه خود عوض مىكردند. بدينترتيب عملاً اين كتاب مقدّس آسمانى در انحصار يك عدّه خاصّى قرار گرفته بود و ديگران نيز نامحرم محسوب مىشدند؛ لذا پس از حملاتى كه به يهود شد و حوادثى كه برايشان پيش آمد به تورات هم لطمههاى بسيار وارد شد ولى بعدها مجالى پيدا كردند كه تورات را جمعآورى و تنظيم كنند.
يكى از نمونههاى اعمال سليقه احبار و بزرگان قوم يهود در مفاد تورات، اين بود كه وقتى يكى از اعيان و اشرافشان عملى را برخلاف دستورات و احكام تورات مرتكب مىشد، نسبت به مجازاتش تخفيف قائل مىشدند و گاه اصلاً حكم مربوطه را عوض مىكردند. مثلاً منقول است زن و مردى از اشراف يهود كه هر دو محصن هم بودند مرتكب جرم ناموسى شده بودند و چون احبار يهود مايل نبودند مجازات سنگين سنگسار كه در تورات براى اين جرم ذكر شده بود در مورد آن زن و مرد اجرا كنند و از طرفى هم نمىخواستند با عدم اجراى دستورات تورات براى خودشان ظاهرا بدنامى بخرند، گفتند كه ما اهل مدينه هستيم پس بايد تابع حكومت مدينه باشيم. از محمّد بپرسيم كه درواقع حاكم مدينه است و هر چه او گفت اجرا كنيم. آنها تصوّر مىكردند كه حضرت محمّد(ص) مصلحتانديشى كند و مجرمان را رها سازد. لذا آمدند و از پيغمبر(ص) پرسيدند. در اين هنگام آياتى از سوره مباركه مائده در اينخصوص بر آن حضرت نازل شد. پيغمبر فرمود كه خداوند براى شما كتاب تورات را فرستاده و در اين مورد حكم سنگساركردن را مقرّر فرموده است و شما هم بايد مطابق آن رفتار كنيد. ولى از آنجا كه دانشمندان يهود اين حكم را مخفى كرده بودند آن را اظهار نمىنمودند، لذا به اين حكم راضى نشدند. در اين اثنا به حضرت محمّد(ص) وحى شد كه ميان خود و آنها عبداللّه بن صوريا را كه يكى از احبار و معتمدين يهود بود حَكم قرار بده. حضرت ابن صوريا را خواستند و به او فرمودند كه من تو را به خداوند و موسى(ع) و تورات قسم مىدهم كه بگويى آيا در كتاب تورات، خداوند حكم سنگسار را بر محصن مقرّر فرموده است يا نه؟ ابن صوريا عرض كرد: آرى، و به خدا قسم كه اگر مرا به خداوند و موسى و تورات او قسم نمىدادى اين موضوع را بيان نمىكردم و اين حكم را مخفى نگه مىداشتم. پس از اين ماجرا يهوديان به ابنصوريا معترض شدند كه چرا حكم تورات را آشكار كردى و او گفت محمّد مرا قسم داد و اگر ترس از اين نبود كه اگر دروغ بگويم خداوند مرا هلاك كند،اعتراف نمىكردم.
اين ماجرا از قبيل امور پنهانى بود كه آشكار شد. پنهانهاى ديگرى هم بود كه آنها آشكار نكردند. از جمله همين سه قصّه اصحاب كهف، موسى و خضر عليهماالسّلام و ذوالقرنين كه در سوره كهف مندرج است و علماى يهودى و نصارى از آن خبر داشتند ولى مردم نمىدانستند و مثل اسرار ديگر، مخفى بود. بنابر قول مفسّران، دليل نزول سوره كهف اين بود كه كفّار قريش چند تن را نزد علماى يهود و نصارى فرستادند تا از آنها سؤالاتى را بياموزند كه حضرت محمّد(ص) نتواند پاسخگو باشد و به اين ترتيب پيغمبر را امتحان كنند كه آيا آن حضرت اين اخبار و مطالبى را كه مىفرمايد از جانب خداوند است، يا ديگران به او ياد مىدهند. آنها گفتند از محمّد بپرسيد كه قصّه اصحاب كهف و قصه موسى و كسى كه قرار شد او را پيروى كند و قصّه آنكه در مشرق و مغرب عالم گردش كرد، چيست؟ اگر مطابق آنچه كه ما مىدانيم، جواب داد معلوم مىشود، ادّعايش صحيح است و خداوند به او مىآموزد چون ما به كسى اسرار اين قصّهها را نمىگوييم. البتّه مشهور است كه چهل روز وحى نيامد و بالاخره پس از چهل روز آيات سوره كهف نازل شد و پيامبر هر سه قصه را براى مردم آشكار كردند و
گفتند.
نكتهاى كه در اين موضوع، از همان ابتدا نظر ما را جلب مىكند اين است كه قصّههاى ديگرى هم موجود بود ولى چرا احبار يهود و علماى نصارى اين قصّهها را مخفى كردند؟ شايد دليلش اين بود كه هر كدام از اين قصّهها خصوصيتى داشت كه افشاى آن ممكن بود موجب بشود كه يهودىها يا مسيحىها بر رهبران دينىشان ايراد بگيرند و اعتراض كنند.
در داستان اصحاب كهف چند تن از جوانان دربارى كه موحد بودند، بهدليل اينكه در زمان پادشاه ظالمى مىزيستند، جرأت نداشتند اظهار عقيده كنند. از طرفى گاهى آنها را مجبور مىكردند برخلاف اعتقادشان رفتار كنند و آنها نمىدانستند چه كنند؛ لذا از دربار فرار كردند و جاه و مقام دستگاه حكومتى را در راه خدا ترك كردند. اين داستان موجب اعتراض مردم به رهبران مسيحى يا يهودى مىشد كه در آن وقت، تابع حكومت جائر و ظالم شده بودند. آنها مىگفتند اگر درست آن است كه اصحاب كهف كردند، شما چرا به خلاف آنها رفتار مىكنيد؟ از حيث عرفانى داستان اصحاب كهف نشان مىدهد كه اگر در محيطى بوديد كه بهدليل پرستش خداوند بيم جانتان مىرفت، بايد يا از جان خود صرفنظر كنيد و يا اينكه از آنجا مهاجرت كنيد ــ چنانكه پيامبر(ص) و مهاجرين مسلمان چنين كردند ــ ولى بههيچ وجه غير خدا را نبايد بپرستيد. اين مهاجرت از نفس، مرحله اوّل سلوك اِلىاللّه است.
داستان موسى و خضر حاكى از مرحله بعدى سلوك است. اين مرحله، مرحله يافتن خضر يا راهنماست. محلّ حضور خضر در مجمعالبحرين است يعنى جايى كه يك طرفش رو به دنياست و طرف ديگرش رو به آخرت است. او به هر دو بحر اِشراف دارد. سالك نيز بايد، در تأسّى به خضر، با همان حالت انسانى و مادّىئى كه دارد و در اين دنيا زندگى مىكند، از وجهه معنوى رو به خدا باشد. خضر در مجمعالبحرين دست شما را مىگيرد ولى با شما شرط مىكند كه اگر مىخواهى دنبال من بيايى و تعليم بگيرى، نبايد به من ايراد بگيرى و اعتراضى بكنى. او به ما مىآموزد كه آنچه را كه ما در ظاهر مىبينيم، باطنى دارد كه به آن علم نداريم. اگر خضر كشتىئى را سوراخ و معيوب مىكند، اين بهتر از سلامت ظاهرى است كه ما مىپسنديم:
گر خَضِر در بحر كشتى را شكست صد درستى درشكست خضر هست
در اين داستان خداوند نشان داده است كه موسى هم از پيش خود موسى نشد و با اينكه داراى شريعت و رسالت بود ولى او را نزد كسى فرستاد و تربيتش كرد تا به آن مقامات عاليه نايل گردد. البتّه خضر در دنيا كارى جز تربيّت سلاّك اِلىاللّه ندارد. اين داستان حاكى از آن است كه شريعت و طريقت هر دو بايد با هم باشد. خداوند خطاب به پيغمبر ما هم فرمود: اِنَّما اَ نْتَ مُنْذِرٌ وَ لِكُلِّ قَوْمٍ هاد ، تو اكنون انذار مىكنى، هر يك از اقوام بعدى هم هدايتكنندهاى خواهند داشت. در زمان پيغمبر، خود ايشان آن سِمت هدايتكننده را هم علاوه بر سمت انذار داشت. چنانكه پس از آن بزرگوار ائمّه هُدى اين سمت را داشتند.
امّا احكام يهود آنقدر خشن و سخت بود و آنچنان به شريعت به صورت ظاهرى و قشرى توجّه مىكردند كه از طريقت يعنى از معنا و روح احكام الهى غافل بودند.اين قصّه نشاندهنده اين بود كه بالاتر از اين شريعتى كه شما انجام مىدهيد، طريقتى هم هست؛ يعنى موسى هم مربّى دارد، مربّى معنوى موسى، رهبر طريقت است. يهودىها نمىخواستند اين را مردم بفهمند براى اينكه در آن صورت به حيثيت خودشان لطمه مىخورد و صدق فرمايشات حضرت مسيح(ع) هم درباره اقوال و كردارشان ــ كه صرفا مبتنىبر قشريت و ظاهرپرستى دينى و به اصطلاح، شريعتِ بدون روحِ طريقت بود ــ معلوم مىشد.
ذوالقرنين هم به همينگونه بود. او هم خدمتهايى به امر الهى به مردم كرده بود، از قبيل اينكه برايشان سدّى در مقابل نفوذ قوم يأجوج و مأجوج ساخته بود ولى خودش هميشه در حال زحمت و حركت بود. اين رفتار خادمانه ممكن بود مستمسك مردم قرار بگيرد و به رهبران دينى خود اعتراض كنند كه چرا آنها نيز چنين رفتار نمىكنند و خدمت به خلقاللّه را وجهه همّت خود قرار نمىدهند. امّا از جهت عرفانى، داستان ذوالقرنين حاكى از مرتبه سوم سلوك است كه خداوند ولىّ خود را سلطه و ولايت تكوينى مىبخشد. چنانكه ذوالقرنين را متمكّن و مسلّط بر شرق و غرب عالم ساخت و او را از شرق به غرب و از غرب به شرق مىبرد و راهها را يادش مىداد. در قرآن مجيد مىفرمايد: اِنّا مَكَّنا لَه فِى الاَْرْضِ وَ اتَيْناهُ مِنْ كُلِّ شَىْءٍ سَبَبا فَـاَتْبَعَ سَبَبا ، ما به ذوالقرنين در روى زمين تمكّن و قدرت داديم و وسيله و سبب تصرّف در آن را به او داديم و او آن را دنبال كرد و بدان طريقى كه خداوند گفت، رفت.
اين است كه اين سه داستان را از مردم مخفى نگه مىداشتند و همين سه داستان را پيغمبراكرم براى مردم آشكار كرد. الان هم در كتاب مقدّس كه موجود است هيچكدام از اين داستانها مندرج نيست. ولى داستان اصحاب كهف در ديگر منابع مسيحى نقل شده است. البتّه اينكه اين داستانها را مخفى مىكردند، عمدتا يك جهت مصلحتانديشى داشت. آنها، خصوصا علماى يهود، مصلحت را بر اجرا و ابلاغ حكم الهى مقدم مىداشتند، آن هم مصلحت خودشان نه مصلحت قوم يهود را، يعنى تفوّق و قدرت خودشان را بر مردم درنظر داشتند زيرا اگر مصلحت قوم يهود را در نظر مىگرفتند چه بسا اين حملات و گرفتارىها مثلاً براى قوم يهود پيدا نمىشد.
با اين حال، چنانكه قبلاً گفته شد، همين تورات و انجيل فعلى مورد احترام مسلمين است براى اينكه اولاً به نام پيغمبران مورد قبول ماست. ثانيا آنها را كسانى نوشتهاند كه مورداعتماد پيغمبر زمان خود بودند و البتّه خودشان هم مدّعى نبودند كه ما از جانب خدا سخن مىگوييم يا از جانب خدا مىنويسيم و اين عبارات را خدا عينا مثلاً به عيسى(ع) نازل كرده است، چرا كه اصولاً معلوم است كه اينها داستانهاى منقول است.
* * *
در اينجا از ميان اين سه داستان به داستان موسى و خضر با تفصيل بيشترى مىپردازيم. از آياتى كه در قرآن هست و در آن دقيقا لزوم سلوك و شرايطش را ذكر فرموده، آيات مربوط به داستان حضرت موسى و آن شخصى ــ عَبْدا مِنْ عِبادِنا ــ است كه بهنظر مفسّران خضر است. مورد اجماع همه مسلمانها است كه در قرآن يك “واو” نبايد پس و پيش بشود. خيلى آيات هست كه اگر “واو” را برداريد ظاهرا در ترجمه فرقى نمىكند يا اگر “واو” را برداريد “فَ” بگذاريد، مختصرى ممكن است فرق كند ولى معذلك همينقدر هم هيچكس اجازه ندارد و اگر كسى چنين بكند، خواسته يا ناخواسته دشمنى با اسلام كرده است. بنابراين در اين داستانها و در هر جاى ديگر قرآن روى هر كلمه و حرفش بايد حساب كرد، چرا كه هيچيك عبث و بيهوده نيست؛ چون در مورد ابلاغكننده اين كلام الهى يعنى پيغمبر(ص) خود قرآن مىفرمايد: ما يَنْطِقُ عَنِ الْهَوى اِنْ هُوَ اِلاّ وَحْىٌ يُوحى ــ از روى هوا سخن نمىگويد، هرچه مىگويد به او وحى مىشود. بهقول مولا
گرچه قرآن از لب پيغمبر است هر كه گويد حق نگفته كافر است
ولى معذلك بعضىها مثل علماى يهود رفتار مىكنند و بهدلايلى نمىخواهند حقيقت عرفانى اين داستان را آنگونه كه هست بيان كنند و لذا نكات معنوى و سلوكى را كه در اين داستان بسيار مهم وجود دارد، بىاهميّت جلوه مىدهند و از آن مىگذرند.
شرح داستان را همه مىدانيد و فقط براى ذكر نكاتى كه موردنظر است، بهطور خلاصه يادآورى مىكنم.
اكثرا معتقدند كه موسايى كه در اين داستان ذكر شده همان موساى پيغمبر است. يك روز موسى(ع) به فتى يا جوانى كه همراه او بود، گفت كه من از جانب خدا مأمورم كه به مجمعالبحرين بروم و در آنجا بندهاى از بندگان خدا را ببينم. به اين ترتيب آن جوانمرد را هم همراهش برد. آن جوانمرد را هم، مفسّران مىگويند: يوشع بن نون از شاگردان موسى(ع) بود كه بعدا جانشين وى شد. در اين داستان از او به عنوان “فتى” اسم برده شده است. در داستان اصحاب كهف نيز از آنانى كه به غار پناه بردند بهعنوان فِتْيه كه جمع فَتى است ياد مىكند: اِنَّهُمْ فِتْيَةٌ امَنُوا بِرَبِّهِمْ. در اسلام هم، در مورد على(ع) گفته شده: لا فتى الاّ على لا سيف الاّ ذوالفقار، جوانمردى جز على نيست، شمشيرى جز ذوالفقار نيست. اينها همه مىتواند قراينى باشد براى اينكه بفهميم مراد از جوان و جوانمرد حقيقى كيست. به هر جهت يوشع با او به راه افتاد و غذايشان را كه ماهى خشك بود، با خود بردند. مدّتى كه رفتند موسى(ع) به فتى (يوشع) فرمود كه آن ماهى را بياور بخوريم كه خسته و گرسنه شدهايم. يوشع عذرخواهى كرد و جواب داد: موقعىكه روى سنگ جاى گرفتيم، من ماهى را فراموش كردم و علّت اين فراموشى هم شيطان بود، و آن ماهى هم بهنحو شگفتانگيزى زنده شد و به دريا رفت. موسى(ع) گفت كه بايد برگرديم، جايى كه من به دنبالش بودم همانجاست. وقتى برگشتند در آنجا خضر را ديدند. موسى از خضر تقاضاى متابعت و همراهى كرد. خضر با ذكر شرايطى قبول كرد. موسى با خضر همراهى كرد و ديگر از اينجا به بعد در قرآن از فتى (يوشع) ذكرى نشده است. خضر در يكجا كشتىئى را خراب كرد، موسى اعتراض كرد. بعدا كه توضيح داد، گفت “خواستم” (اَرَدْتُ) كه كشتى را خراب كنم تا آن ظالم در آن سوى دريا، كشتى را تصاحب نكند:
خضر كشتى را براى آن شكست تا تواند كشتى از فجّار رست
چون شكسته مىرهد، اشكسته شو امن در فقر است، اندر فقر رو
بعدا رسيدند به يك كودك؛ خضر كودك را كشت، موسى كه اعتراض كرد، خضر بعدا در توضيح گفت آن كودك، كودك شرّى بود كه باعث مىشد پدر و مادر صالحش به راه كفر بروند، “خواستيم” (اَرَدْنا) او را بكشيم و از بين ببريم تا درعوض آن، خداوند فرزند صالحى به آنها بدهد. در اينجا خضر مىگويد: “خواستيم” او را از بين ببريم تا خداوند فرزند صالحى به آنها بدهد؛ درصورتىكه در دفعه قبل گفته بود “خواستم” كشتى را خراب كنم. آنها جلو رفتند تا به ديوارى رسيدند. خضر بدون درخواست مزدى ديوار را تعمير كرد و بعدا در تأويل اين كارش گفت: خداوند “خواسته” (فَاَرادَ رَبُّك) كه اين ديوار درست بماند، چون ديوار متعلّق به دو كودك يتيم است و در زير آن گنجى پنهان است و اراده خداوند بر اين امر تعلّق گرفته كه تا هنگامى كه آنها به بلوغ نرسيدهاند، اين گنج محفوظ بماند، اين است كه من آن را ساختم.
اين داستان نمايانگر اين است كه حتّى پيغمبران هم سلوكشان قطع نشده و آنها هم در حال تكامل معنوى بودهاند منتها خداوند به آنها مستقيما دستور مىدهد. اين است كه خداوند به موسى مستقيما دستور داد كه برو به مجمعالبحرين و در آنجا بندهاى (خضر) را مىبينى، با او همراهى كن و از او ياد بگير؛ ولى خداوند بهصورت مستقيم با ما سخن نمىگويد. به پيغمبر ما مىگويد كه به امّت خود بگو كه: اِنَّما اَ نْتَ مُنْذِرٌ وَ لِكُلِّ قَوْمٍ هاد، تو انذار مىكنى و برويد هادى را خودتان پيدا كنيد. هادى كيست و چه اوصافى را دارد؟ هادى همان صفاتى را كه خداوند براى خضر معيّن كرده بود، بايد داشته باشد. اوّلاً، عَبْدا مِن عِبادِنا، بندهاى از بندگان خدا باشد، به بندگى خدا اقرار داشته باشد. ثانيا، اينكه عَلَّمْناهُ مِنْ لَدُنّا عِلْما، از ناحيه ما علم آموخته باشد، يعنى علمى آموخته باشد كه ما به او داديم نه اين علوم ظاهرى. البتّه ترديدى نيست كه علوم ظاهرى براى زندگى دنيا مفيد است ولى علم ديگرى نيز هست كه بالاتر از آن است. شيخ نجمالدّين كبرى در عرفان به “شيخ ولى تراش” مشهور شده است. نقل است كه بيش از دوازده نفر پيش او تشرّف پيدا نكردند و بهواسطه جاذبه و قدرت و تربيت معنوى شيخ نجمالدّين كبرى، هر كدام در اندك زمانى بهكمال رسيده و از جانب شيخ مأمور به ارشاد شدند. يعنى پس از تشرّف، هر دوازده نفر، سير معنويشان را كرده و آن علم حقيقى را دريافته بودند. بنابراين، اين علم نمىتواند علم ظاهرى باشد زيرا شخص در كوتهزمان نمىتواند داراى علم ظاهرى شود بلكه بايد مدّتها ممارست و مجاهده كند ولى خداوند اگر بخواهد “عَلَّمْناهُ مِنْ لَدُنّا عِلْما ” آن علم حقيقى را در يك لحظه عطا خواهد كرد. از ديگر خصوصيات خضر يا هادى، اين است كه او را در مجمعالبحرين بايد بيابيم. مجمعالبحرين يعنى محلّ جمع مادّه و معنى، دنيا و آخرت. كسى ممكن است خودش به بالاترين مقامات برسد يعنى كامل شود، ولى مكمّل نباشد؛ زيرا هادى يا مكمّل بايد هم به ظواهر توجّهى داشته باشد و هم به بواطن امور. يكى از مصاديق ظواهر هم، شريعت است كه براى همه اعمّ از ناقصين و كمّلين لازم است با آن آشنايى داشته و مطابق آن عمل كنند.
نكته ديگرى كه در اين داستان وجود دارد فراموشى يوشع است از اينكه زندهشدن ماهى را به موسى(ع) بگويد. سرّ آن، در اين است كه يوشع در سلوك خويش، تا آن موقع فقط به آن مقام رسيده بود كه بتواند در خدمت موسى باشد و لايق آن نبود كه با خضر همراه شود، لذا موضوع زندهشدن ماهى را فراموش كرد؛ بهعلاوه يوشع نمىدانست كه از علائم آن بنده اين است كه در مجمعالبحرين جاى دارد و مجمعالبحرين محلّ تلاقى دو درياست كه يكى درياى حيات و ديگرى درياى نيستى و مرگ است. اين دو دريا با هم هيچ تلاقى نمىكنند مگر در مجمعالبحرين. ماهى در اينجاست كه از اين دريا، كه درياى نابودى و مرگ است (چون ماهى مرده بود) مىتواند به درياى زندگى بيايد. البتّه در اينجا، ماهى سمبل يا رمز قلب سالك است كه تا قبل از رسيدن به خضر، مرده است و وقتى مشمول هدايت خضر شد، زنده مىشود و حيات پيدا مىكند. در اين داستان نيز ماهى و مردهشدن و زندهشدن آن بهصورت سمبليك و رمز بيان شده است. كمااينكه در قرآن مىفرمايد: اِسْتَجيبُوا لِلّهِ وَ لِلرَّسُولِ اِذا دَعاكُمْ لِما يُحْييكُمْ ، وقتى كه خدا و پيغمبرش، شما را دعوت مىكنند به امرى كه شما را زنده مىكند، دعوت آنها را استجابت كنيد. ما كه جسما زنده هستيم ولى اجابت دعوت الهى باعث مىشود كه معنا هم زنده شويم. اين است كه در آنجا ماهى را هم زنده كرد. در مورد شمعون پطرس، جانشين حضرت عيسى(ع)، و برادرش اندرياس از اصحاب خاصّ حضرت، نيز در انجيل نقل است كه وقتى حضرت آنها را براى اوّلين بار در كنار درياى جليل ديد كه مشغول ماهىگيرى هستند به آنها فرمودند كه به دنبال من بيايد تا شما را صيّاد مردم كنم. منظور حضرت عيسى، صيد قلوب مردم است. عيسى(ع) آن دو نفر را كه ماهىگير ظاهرى بودند، تبديل به ماهىگيرى باطنى كرد كه قلب طالبان حق را زنده مىكردند.
يوشع نمىدانست كه در اين سفر چه مىخواهد. او فقط در خدمت موسى بود و هرچه موسى مىفرمود اطاعت مىكرد، بههمين دليل لياقت پيدا كرد كه با موسى بيايد تا اينكه فراموش كرد و از آنجا رد شدند. بعد كه برگشتند و موسى با خضر همراه شد ديگر يوشع نيامد و آيات قرآن هم از اينجا بهبعد فقط از موسى و خضر ذكر مىكند. يوشع سلوكش تا جايى بود كه آن اندازه فهميد كه مجمعالبحرين جايى است كه خضر نشسته است و مىتواند مرده را زنده كند و آن خضر راهنماست. بعد از اين يوشع قدرت نداشت جلوتر بيايد، چون در سلوك هم درجات مختلف است. مثلاً در ورزش وزنهبردارى هركس مىتواند به اندازه قدرتش وزنهاى را بردارد، پيغمبران هم قدرتهاى متفاوت دارند، چنانكه خضر در پايان اين سفر معنوى به موسى مىفرمايد كه ديگر: هذا فِراقُ بَيْنى وَ بَيْـنِكَ سَاُ نَبِّئُكَ بِتَأْويلِ ما لَمْ تَسْتَطِعْ عَلَيْـهِ صَبْرا ؛ ولى پيغمبر ما در آن مقامى بود كه وقتى جبرئيل همراهش مىآيد و او را راهنمايى مىكند و پيغمبر(ص) را به معراج مىبرد و آسمانها را نشانش مىدهد، به جايى مىرسد كه جبرئيل به پيغمبر اشاره مىكند و مىگويد: از اينجا برو. پيغمبر مىفرمايد: تو چرا نمىآيى؟ جبرئيل عرض كرد كه اگر من از اينجا يك قدم برتر بگذارم، بال و پرم مىسوزد.
اگر يك سر موى برتر پرم فروغ تجلّى بسوزد پرم
اين داستان نشاندهنده آن است كه قدرت روحى و معنوى پيغمبر ما از جبرئيل ــ كه بر همه پيغمبران نازل مىشد و كمك كارشان بود ــ بيشتر است. موسى(ع) هم لياقت داشت كه با خضر برود ولى يوشع آن قدرت را نداشت، ديديم كه خود موسى(ع) هم با آنكه زحمت بسيار كشيد ولى نتوانست تا پايان راه طاقت بياورد و خضر به موسى(ع) فرمود: هذا فِراقُ بَيْنى وَ بَيْـنِكَ، اينجا فراق است بين من و تو. و بهطريق اولى يوشع از همان ابتدا نمىتوانست طاقت بياورد. اين است كه يوشع در آنجا معلوم نيست چه شد، ديگر خبرى از او نيست. بههمين دليل هم بود كه وقتى از مجمعالبحرين رد شدند، يوشع يادش آمد كه در آنجا ماهى زنده شد. او يادش رفته بود. امّا اين ياد رفتن غير از يادرفتنهاى معمولى است. بنابراين در اينجا كه قرآن از قول يوشع مىگويد: ماهى را فراموش كردم (فَاِنّى نَسيتُ الحوتَ) معنايى در آن نهفته است، زيرا همان خدايى كه به موسى فرمان داد كه به مجمعالبحرين برو، چرا در مجمعالبحرين به آنان نفرمود كه اينجا مجمعالبحرين است تا فراموش نكنند. جهت فراموشى يوشع آن بود كه او تا مجمعالبحرين استعداد و قدرت داشت كه در خدمت موسى(ع) باشد ولى از آنجا بهبعد، يعنى براى عبور و سلوك از بحر ماديت و دنيا به بحر معنويّت، هنوز قدرتش را نداشت. اين است كه فراموش كرد و نمىدانست كه آنجا چه خبر است. لذا يوشع هم اين فراموشى را يك امر سادهاى گرفت. در اينجا متوجّه مىشويم كه هيچيك از عبارات قرآن بدون دليل و عبث نيست.بعد كه موسى(ع) به اتّفاق خضر حركت كرد، قرآن در سه مورد يا سه منزل سلوكى كه موسى با خضر همراه بود هميشه خرابىها را به خودشان نسبت مىدهد نه به خدا. خداوند در قرآن مىفرمايد: ما اَصابَكَ مِنْ حَسَنَةٍ فَمِنَ اللّهِ وَ ما اَصابَكَ مِنْ سَيِّـئَةٍ فَمِن نَفْسكَ، آنچه خوبى به تو مىرسد از ناحيه خداوند است و آنچه بدى مىرسد از ناحيه نفس خودت است. اين امر مثل كسى است كه دستش بلرزد، به اصطلاح مرسوم خودش نمىلرزد، دستش مىلرزد. روحش هم به اين لرزش راضى نيست ولى دست از اراده روح خارج شده و مىلرزد. همين حالت هم بين بنده گنهكار و خداوند هست كه: اِنَّ اللّهَ غَنِىٌّ عَنْكُمْ وَ لا يَرْضى لِعِبادِهِ الْكُفْرَ ، خدا از شما بىنياز است و به كفر بندگانش راضى نيست؛ همانطورى كه روح از اين لرزش دست راضى نيست. اين است كه بعضى از حكما و عرفا مىگويند كفر، مَقضى خداوند است ولى مرضى او نيست. آنجا كه خضر كشتى را مىخواهد خراب كند، مىگويد كه من خراب كردم. ولى بعدا مىفرمايد اين خرابى براى چه بود. او توضيح مىدهد كه من خراب كردم براى اينكه آن ظالم دستش به مالكين اين كشتى نرسد و ستم نكند. آنجايى كه كودك را مىكشد، در آنجا هم فعل كشتن توسّط خضر انجام مىگيرد، ولى چون خداوند مىخواهد بهجاى آن كودك، فرزند صالحى به اين خانواده بدهد، آنجا خودش و خدا را ذكر مىكند. مىگويد: ما خواستيم، من و خدا چنين خواستيم. آيا اين شرك است كه مىگويد من و خدا خواستيم؟ نه، اين شرك نيست. مَثَلى است كه با دست پيش مىكشد و با پا عقب مىزند. بدى آن كار را به مخلوقش حواله مىدهد، ولى خيرش را خداوند از جانب خود مىفرستد. اين است كه اين قول شرك نيست، تقسيم كارى است كه خداوند خودش كرده است. به اين نحو كه گويى به بندهاش دستور مىدهد كه اين كار بهظاهر خراب را بكن، تا بعد من درستش كنم:
هم چنين اشكسته بسته گفتنىست حق كند آخر درستش، كو غنىست
در مورد آخر كه ديوار داشت خراب مىشد و اينها بدون مزد آن را درست كردند و موسى اعتراض كرد، خضر بعدا گفت كه زير آن ديوار گنجى بود متعلّق به دو بچه يتيم، خداوند خواست كه اين گنج براى اينها بماند. اگر ديوار فرو مىريخت گنج پيدا مىشد و ديگران آن گنج را بهسرقت مىبردند. مىگويد: خداوند چنين خواست. حال آنكه در اينجا ساختن ديوار با خود خضر و موسى بود ولى خضر از خودشان كلّ اختيار را سلب مىكند. اين درجه آخر بود كه موسى بيش از اين طاقت نداشت.
از جهت ديگر مىتوان گفت كه در اين سه منزل، خضر مىخواست بهتدريج نحوه فاعليت مطلق خداوند را در عالم به موسى نشان دهد. اين مقام حاصل نمىشود مگر اينكه شخص بهمقام فناء فىاللّه برسد. اين است كه در منزل اوّل كه موسى در پايينترين مرتبه بود، فاعل آنكار را خودش ذكر مىكند و در منزل دوم خودش و خداوند را ولى در منزل سوم فقط خداوند را. بالاترين مرتبه و منزل سلوك اين است كه سالك بهجز خداوند هيچ كاركنى را در هستى نبيند.
از اين داستان، هم نكات مختلفى فهميده مىشود و هم در آن دستوراتى براى ما هست. مهمترين دستورات براى ما اين است كه مىفرمايد: هادى خودتان را پيدا كنيد. در كجا؟ در مجمعالبحرين ــ يعنى در مقام جمع بين ظاهر و باطن، دنيا و آخرت ــ كاملِ مكمّل را پيدا كنيد؛ ديگر اينكه وقتى يوشع با موسى بود بايد فراموش كردن و غفلت در آن نباشد. ولى وقتى اين فراموشى خارج از ارادهاش بود، خداوند مىبخشد و او را بهجاى اوّلش برمىگرداند ولى ديگر به او اجازه همراهى نمىدهد. اين است كه اگر فرضا، فرض محال، يوشع با موسى مىرفت، دو قدم پيشتر مىرفت، نابود مىشد، مىسوخت. ديگر اينكه در پيروى راهنماى الهى نبايد در امرى كه به آن علم نداريم، به او اعتراض كنيم و بايد اطاعت امر كرد تا بلكه خداوند به عنايت خويش تأويل آن را به ما بياموزد.
شرح مفصّلى از اين داستان را حضرت آقاى سلطانعليشاه در تفسير بيانالسّعاده مرقوم فرمودهاند كه حضرت رضاعليشاه آن را ترجمه كرده و نكاتى هم خودشان بدان اضافه فرموده و بهصورت كتابى با عنوان قرآن مجيد و سه داستان اسرارآميز عرفانى منتشر كردهاند، بهتر است براى مطالعه بيشتر به آن كتاب مراجعه كنيد.