بسم الله الرحمن الرحیم
سعدی کتابی به نام گلستان دارد گلستان یعنی دسته گل. در مقدمه اش است. چون سعدی هم در جهت معنوی و هم در جهت علوم ظاهری در واقع استاد بود می گوید:
گل(یعنی همین دسته گل)همین چند روز و شش باشد
وین گلستان (گلستانِ خودش) همیشــــــه خوش باشد
از هر موقعیتی برای آثار خودش استفاده و بیان می کرد.از آن مقدمه ی گلستان هم ،خُب معلوم می شود که سعدی در سیر و سلوک از همان پله اول شروع کرده است. منّت خدای را عزوجل… من تا مدتی پیش همه اش را حفظ داشتم ولی حالا خیلی چیزها حتی واجب تر و لازم تر از آن را فراموش کردم. دیگر برای اینکه انسان را بار می کنند،بارِ معنویت است یعنی کتاب و داستان ها و رؤیت ها و امثال اینها. همین ها را بعضی هایش را بَر، حیوانی بار می کنند. حالا اصلاً نمی فهمد این کتابی که رویش بار کردند،مثنوی است یا کتاب آن آقایی است که علیه مولوی مطالبی نوشته است. چه این باشد چه آن باشد هر دو را بار یک نفر می کنند که قرآن این مثال را زده است: «… كَمَثَلِ الْحِمَارِ يَحْمِلُ أَسْفَارًا …» (سوره جمعه-آیه 5) می گوید این مثل یک باربری است که یک مقدار بار می برد،آن اشخاصی که بارشان بار علمی هست ولی آن را به کار نمی بندند مثل حماری که فقط بار می برند، البته اینرا مثال زده اند ولی در زندگیمان خیلی این مسئله پیش می آید،می بینیم. می بینیم کسانی که ظاهراً خیلی دانشمند هستند،خیلی کتابها حفظ کردند،ولی فهم ندارند. چاشنیِ همه این کتابها یا اعتقادات یا حرفها،فهمِ مطلب است. فهم هم غیر از حفظ و اطلاع بر یک مطلبی است. خیلی ها از لحاظ علمی در سطح خیلی بالایی هستند ولی از لحاظ فهم در سطح خیلی پایین هستند. و این تشخیص فهم همچنین ضرورت فهم در درک مسائل مذهبی و درکِ باصطلاح شریعت و طریقت،ظاهر و معنی ،خیلی مهم است. سعدی که گفتیم در تمام عمرش سیر و سیاحت می کرده در همه شهرهایی که تمدن آن روز ،تمدن اسلامیِ آن روز، معتبر بود سعدی رفته بود. باصطلاح تعریف هم از کسی نکرده است،چرا به اندازه یک دهم این آقایانی که ما حالا تعریف می شنویم،یک دهم اینها تعریف کرده بیشتر نه!. آنقدر هم شاید برای این بوده که مجوز عبور بگیرد، از این شهر به شهر دیگری برود ،خُب اگر فحش بدهد که راهش نمی دهند. ولی هرگز تعریف زیادی نکرد و به این جهت هم هیچ نگرانی نداشته به اعتدال رفتار می کرده است. نه خیلی ثروتمند بوده نه خیلی فقیر. همه شهرها هم نامش را شنیده بودند و وقتی می رفت پذیرایی می کردند او را نگه می داشتند. این است که محتاج به چیزی نبود، در یک داستانش از خودش می گوید:
نه بر اشتری سوارم نه چو خر به زیر بارم
نه خداوند رعیت نه غلام شهریـــــــــــارم
غم موجود و پریشانی معدوم نـــــــــدارم
یعنی آن چیزی که موجود دارم غمش را ندارم که از بین برود یا نرود و آن چیزی که ندارم حسرت نمی خورم که کاشکی می داشتم.غم موجود و پریشانی معدوم ندارم.
نفسی می زنم آسوده و عمری به سر آرم
یک جهت عمده ای هم که سعدی آن وقت ها و هنوز هم همینطور در بین مردم شهرت پیدا کرده بود،همین زبان نرم و ملایمی است که نصیحت ها را با آن بیان می کند. از توجه به مال دنیا ،این شعر نمونه زندگی خودش است،و برای ما همه مدل و مثال است که اگر بتوانیم آنطور باشیم. نه بر اشتری سوارم ،البته اشتر آنوقت ها مثل ماشین بنز بوده. نه بر اشتری سوارم نه چو خر به زیر بارم،نه خداوند رعیت نه غلام شهریارم. این یک گروهی که برای همه بزرگان آنها را می گیرند در مَحَکی می گذارند که خودشان دارند. همان اول می پرسند این شیعه بود یا سنی؟! به تو چه چی بود! روز قیامت نمی پرسند که شیعه ای یا سنی؟! می پرسند مسلمانی؟! بله.شهادتین می گویی؟! بله. با صحابه پیغمبر(ص) میانه ات چه طور است؟! از بین صحابه ی پیغمبر(ص) به علی(ع) بیش از همه ارادت دارم. آنهای دیگر هم کاری ندارم. اگر اینطوری باشد می گویند خیلی خُب در را باز کنید برو بهشت. یکی از آقایان اگر دم در بهشت باشد جلویش را می گیرد می گوید بگو که بر چه کسی لعنت می فرستی؟! می گوید من نمی گویم، به تو چه! از من نپرسیدند. یک جواب خوبی راجع به این لعنت ها میرزای قمی داده،میرزای قمی اهل رشت بود شمالی ها و رشتی ها خیلی با صفا و ساده هستند. این آقا هم رفت تحصیل کرد و زحمت کشید. مرد با فهمی بود وقتی برگشت آمد به دِه خودشان فومن، فومن هم که من اسمش یادم مانده آنوقت ها یک سیگاری بود به اسم فومن،خیلی استفاده می کردند خیلی رایج و ارزان هم بود. ولی خُب حالا الحمدالله دیگر فومن را به اسم سیگار نمی شناسند. خُب او چون تازه از تحصیل آمده بود نجف بود، نجف هم آنوقت ها خیلی مهم بود یعنی کسی که می خواست مجتهد بشود حتماً بایستی در نجف هم درس خوانده بود. آقا نجفی که می گویند ،در همه شهرها یک آقا نجفی داشتند به این منظور بود. مثل اینکه این دِه استطاعت اینکه دوتا پیش نماز داشته باشند را نداشت. دو پیش نماز خیلی سنگینی می کرد، آن پیش نماز قبلی می خواست میرزا را طرد کند به مردم گفت این سواد ندارد همینکه از نجف آمده خیال نکنید باسواد است سواد ندارد. جلسه ای تشکیل دادند،مدعیان به او گفتند که خُب تو اصلاً سواد نداری بنویس مار، خُب مار یک چیز ساده ای است،نوشت مار، بعد به آن آخوند گفتند حالا شما بنویس مار،یک آقایی عکس مار کشید بعد نشان داد گفت آقا این مار است یا این مار؟! بعد همه گفتند این مار (عکس مار) است. از همین صحنه هایی که ما در عمر کوتاه خودمان هم خیلی دیدیم شاید شما در عمر کوتاهتان ندیده باشید خیلی جاها ،ما خیلی دیدیم. به هر جهت از دِه بیرونش کردند. دوباره رفت نجف پیش همان استادش،گفت شما به من گفتید کارت تمام شد درس تو تمام شد من رفتم این کار را انجام دادم. استاد گفت بله آن درسی که در کتاب هست و پیش من باید یاد می گرفتی تمام شده بود اما این درس را یاد نگرفته بودی.مدتی آنجا ماند و تجربیات عملی دید بعد برگشت. برگشت و این دفعه از همان راه به قم رفت و دیگر به فومن نیامد و از همان راه به قم رفت و شهرتی پیدا کرد. میرزای قمی خیلـی مشهور بود. فتحعلیشاه خُب خیلی ظاهرالاسلام بود خیلی به او ارادت داشت. این کتابش چاپ هم شده است از او پرسیده بودند که در این دِهِ ما ،مردم می گویند که باید سعدی حافظ مولوی عطار و اینها را بعد از هر نماز لعنت کنیم،آیا شما جایز می دانید لعنت کنیم؟! از آن درسی که این دفعه دوم خوانده بود یاد گرفت،نوشت که،یعنی دقیقاً هیچ جوابی نداد. یک مقداری مسائلی به طور کلی گفت،بعد نوشت در لعن مردم،در لعن هیچ مسلمانی نمی شود سریعاً اقدام کرد سریعاً تصمیم گرفت. حالا آیا شما همه مشکلات و مسائل زندگیتان حل شده؟! فقط مانده اینکه ببینید سعدی و حافظ را لعنت کنید یا نه؟! به شما چه؟! خوب بودند یا بد بودند به شما چه؟ اینجا نیستند. نمی خواهی، حرفهای خوبشان را که به تو می گویند بخوان حرفهایی که نادرست است نخوان. خلاصه اینطوری جوابشون را داد. البته این طرز جواب دادن را از آن درسِ دوره دوم یاد گرفته بود. و اِلا آن دوره اول اگر بود سر همین موضوع شلوغی به پا می کرد. حالا به خصوص سعدی تمام زندگیش از این وقایع بود. در اسلام در آن اوایل تا مدتی بعد از علی(ع) و بعد از حسنین(ع) ، اصلاً مردم فرقی بین اینها نمی دیدند. فرض کنید اینجا الان چند تا چراغ هست اگر یک نور افکن خیلی قوی اینجا روشن بشود چنان نگاه ما به آن جذب می شود که همه اینها را فراموش می کنیم. مگر اینکه دیده ی بینایی داشته باشیم. اینها هم به خیال خودشان مردم آن دوران به پیغمبر نگاه می کردند البته علی(ع) را تمام شیعه و سنی همه تایید می کنند و حتی کسانی که علی را لعن کنند ،اکثر بلکه تمام مسلمانان از اسلام خارج می دانند ولی راجع به هیچ صحابه دیگری این حرف نبود. اینها یک اصول و کلیاتی از آن زمان است. از اواخر زمان معاویه این تفکیک خیلی اهمیت پیدا کرد. برای اینکه معلوم بشود معاویه هم نظرش چه بود. در عرب وقتی که یکی را به اسم مادرش بخوانند این یک توهینی است، زیاد بن سمیه، به مادرش نسبت می دهیم ،این زیاد بن ابی هم از همان قبیل ها بود. حاکم جایی بود ،حضرت امام حسن (ع) نامه ای به او نوشتند سفارش کسی را کردند، خُب در مقدمه هر نامه ای رسم بود ، نوشتند این نامه از طرف حسن بن علی به سَمت زیاد بن سمیه،اسم مادرش را بردند.زیاد بن سمیه این کار را انجام بده. خُب او جسارت کرد در جواب نامه حضرت امام حسن(ع) در اول نامه نوشته بود این نامه از طرف زیاد بن ابی سفیان(چون ابی سفیان گفته بود این پسر من است)، است به سمت حسن بن فاطمه،این جسارت را کرده بود. این نامه به حضرت امام حسن رسید ، می دانستند معاویه خیلی زرنگ است و اینها. جواب این نامه را برای معاویه فرستادند ، که تو ببین چه حاکم احمقی داری که اینطوری به من نامه می نویسد،حسن بن فاطمه،معاویه با آن حاکم خیلی تند شد و گفت تو چرا اینقدر احمق هستی. اولاً خودت را با حسن بن علی مقایسه کردی؟! که کار خیلی احمقانه ای کردی ، ثانیاً من چقدر خرج می کنم چقدر تبلیغات می کنم که مردم فراموش کنند که حسن فرزند فاطمه و فرزند رسول خداست تو احمق خودت اینطوری تایید می کنی؟!حسن بن فاطمه؟! منظور این عبارتش است که گفت چقدر خرج می کنم چقدر زحمت می کشم که مردم فراموش کنند. از آن وقت دستگاه های حکومتی دیدند که با خود خاندان پیغمبر و خاندان علی مستقیم نمی توانند مجادله کنند همه مسلمانان می شناسند و خود معاویه حتی دیگر اینقدر شرم داشت که جسارت نکند. آمدند اینها را جدا کردند گفتند علی کارهای نادرستی کرده معاویه کارهای درستی کرده، از آن زمان تکیه بر شیعه و سنی در اختلافات زیادتر شد. بعد هم چون شیعه،پیروان علی در هر جا بودند ،معاویه و دستگاههای معاویه اینها را از بین می بردند یا اینها را تضعیف می کردند. این است دانشمندانِ اینها بنا به اقتضای آنروز مخالفت با این مسئله پیدا کردند. البته خُب بعضی از مخالفت ها خیلی منطقی و درست هم بود. خب از مشاورینی که معاویه داشت سمرة بن جندب بود که پیغمبر به او گفت این درختت را بفروش ،به هر قیمتی به 10 درخت اما از روی لج نفروخت، علی(ع) هم که خلیفه بود فرمود، گفت درختش را بِکَنید ببرید آنجا بگویید بیا این درخت مال تو. یکی ابو حریره بود که در نزد بعضی ها به تاجر پیاز مشهور است. این افراد مرتباً به نماز می آمدند، نمازشان خیلی خوب بود والضالین شان را هم درست می گفتند. همه نمازها هم به جماعت، پشت سر پیغمبر می آمدند. یک تاجری بیچاره ،الاغی بار پیاز داشت از جلو مسجد رد شد ، دید که جمعیت متفرق می شوند می روند.ناراحت شد،گریه اش در واقع گرفت،ابو حریره گفت چرا ناراحت شدی؟!گفت من پیاز آوردم به امید اینکه اینرا اهل نماز بخرند اینها همه متفرق شدند.گفت چقدر به من می دهی من یک کاری کنم که همه پیاز های تو فروش برود،گفت اگر همه فروش رفتند نصف به نصف. حالا شاید هم چیز دیگر ی است من این یادم هست در کتابی خواندم، ابو حریره را خب همه می شناختند از صحابه نزدیک حضرت بود زیاد هم پیش ایشان می آمد ،ولی این هم هست که یکبار حضرت به ابو حریره گفتند ابوحریره هر روز به خدمت نیا که از اعتقادت کم می شود،لجبازی کرد. ولی به هر جهت مردم می دانستند هر روز ابو حریره پیغمبر را می بیند و او پهلوی ایشان است. ابو حریره گفت مردم صبر کنید، بعد گفت که مردم من از پیغمبر(ص) شنیدم که فرمود هر کس روزِ،حالا نمی دانم آن روز چه روزی بود؟همان روز،هرکس روز یکشنبه موقع نماز پیاز بخورد بهشت بر او واجب است ریختند مردم پیازهای اینرا خریدند و خوردند. این صحابه پیغمبر. البته لعنت کردن ،در دلمان هر چی بخواهیم ما به این لعنت می کنیم ولی به ظاهر یک مسلمان نباید اینکار کند ولی اینها از لجشان می گویند ابو حریره از بزرگان است حرف دروغ نمی زند. این اختلافات بعد از همانجا که معاویه دلش می خواست این اختلافات باشد و شروع شد تا الی الابد ماند. حتی خیلی ها را،جامی از شعرا از عرفای مشهور هم هست ، به زیارت عتبات در بغداد رفته بود ،مردم گفتند این سنی است بریزیم بیرونش کنیم و اگر جامی فرار نکرده بود او را می کشتند و حال آنکه همین جامی من کتابهایش را دیدم،خیلی تعاریفی از علی (ع) و از تشیع و از همه ائمه ما کرده که واقعا خجالت باید بکشند آنهایی که ایراد گرفتند. روز به روز این اختلاف زیادتر شد. دیگر نمی دانم هر کسی میگوید فلان شخص این را اضافه کرد،نمی دانم. هر که بعد از آن مصلحتش بود یک اختلافی بر این افکند. جُک درست کردند برای اینکه این اختلاف زیادتر بشود. حالا ذکر خیر سعدی امروز شد. شماها و ماها ،همه از سعدی یاد بگیریم. جواب ما را هم همان آقای میرزای قمی که از علمای بزرگ بود البته با درویشی هم بد بود با وجود اینکه رفیق و همراه و در واقع مثل هم درسِ حضرت مجذوبعلیشاه همدانی بود مع ذلک با درویشی میانه ای نداشت. شما حرف او را ببینید منصفانه قضاوت کرده نخواسته دیگر خیلی حقیقت را زیر پا بگذارد. ما به این لعنت ها چه کار داریم؟فقط لعنت که نیست. یکی از رجال حکومتی ایران حرف جالبی زده بود ،همان اول که آمده بود. میتینگی داده بود ،مردم هم می گفتند طبق معمول که مرگ بر فلانی،مرگ بر فلانی، او هیچی نگفت بعد گفت که آقا ما برای زنده کردن آمدیم نه برای مرگ و خوشبختانه در زمان او دیگر مرگ بر کسی نگفتند. و واقعاً برای زندگی آمدیم زندگیمان کافی و همه جهاتش درست بود فقط این یکی ،یک مگسی آن گوشه بوده ما بر آن مگس لعن می کنیم،چه کار داریم؟ وقتی که بنای یک جامعه ای هم بر اختلاف و تفرقه رسید در داخل خودشان هم تفرقه ایجاد می شود. الان در خودِ ما مسلمانها چه اندازه تفرقه وجود دارد؟! در داخل شیعه در داخل سنی چه اندازه تفرقه هست؟! این همان سنگ بنایی است که اول بار او بنا کرد ولی خُب جوابش را میرزای قمی داده است. حالا انشاالله خدا خودش دست ما را بگیرد و همان راهی که می خواهد ما را ببرد. خدایا ما یک خواسته ای نداریم خواسته ی ما آنیست که تو می خواهی پس بنابراین دست ما را بگیر ببر هر جا که می خواهی. انشاالله این سال ۹۱ شروع و اولِ همین بوده که دست ما را بگیرد ببرد.