Search
Close this search box.

مجلس صبح چهارشنبه ۱۶-۱-۹۱ (نکات عرفانی شرح حال حضرت موسی (ع) -خانم‌ها)

 پیام دوست - متن بیاینات هفتگی حضرت آقای مجذوبعلیشاه

 

بسم الله الرحمن الرحیم

 

یک سوالی رسیده در واقع این سوال مطلبی است که در یکی از جلسات گذشته جواب آن گفته شده است. داستان حضرت موسی (ع) به طور کلی که اینقدر در قرآن تکرار شده است نکات بسیاری در آن وجود دارد. آخر قرآن که کتاب قصه خوانی یا تلویزیون نیست که بخواهد با گذاشتن فیلم تکراری ما را سرگرم کند،نه! هیچ “واو” آن بی جهت نیست و به همین جهت در موقع قرائت قرآن هم گفته‌اند که هیچ کلمه ای حتی یک “واو” نباید بیافتد بسیاری آیات قرآن هست که اولش با “واو” شروع می شود،وقتی اول یک جمله ای با “واو” شروع می شود یعنی قبلش مربوط به آن است برای اینکه “واو” علامت است، مع ذلک اجازه داده نمی شود که حتی آن “واو” هم برداشته شود و حتی مثلاً بعضی از علما که نمی شود گفت آدمهای ناشی،آدم های عالم حرف منطقی هم می زنند می گویند قل یعنی بگو، خدا وقتی در قرآن می گوید: «قُلْ أَعُوذُ بِرَبِّ النَّاسِ»،«قُلْ أَعُوذُ بِرَبِّ الْفَلَقِ»،«قُلْ هُوَ اللَّهُ أَحَدٌ» یعنی به پیغمبرش دستور میدهد که این حرف را بگو! بنابراین این دیگر ربطی به ما ندارد و بعضی ها اصلاً همه ی قُل که در قرآن هست حذف می کنند ولی مفسرین همین هم اجازه ندادند. در داستان های به اصطلاح شرح حال بنی اسرائیل و حضرت موسی(ع) نکات فراوانی در آن وجود دارد که هر بار که با دقت بخوانید یک نکته جدیدی از آن متوجه می شوید،مثلاً وقتی موسی (ع) به بارگاه خداوند شرف یاب شد،خداوند از او پرسید که در دستت چه هست؟! او فکر کرد آخر خدا که همه چیز ها را میداند حتی چیزهایی که غیر محسوس هم نیست حتی خبر دارد که ما چه فکر می کنیم، این خدا از حضرت موسی می پرسد که در دستت چه هست؟! لابد بی جهت بوده! موسی(ع) از ما بندگان که بیشتر می دانست و خدا را می شناخت او هم حتی به خاطرش نرسید که خداوند چرا این سوال را می پرسد؟! جواب داد، خُب در مقابل سؤالی که یک کلمه است جوابش هم باید کوتاه باشد، موسی(ع) در جواب خدا عرض کرد که یک عصا است قاعدتاً دیگر تمام شد ولی موسی(ع) ادامه می دهد حیفش می آید این مکالمه را تمام کند، می گوید: « قَالَ هِيَ عَصَايَ أَتَوَكَّأُ عَلَيْهَا وَأَهُشُّ بِهَا عَلَى غَنَمِي وَلِيَ فِيهَا مَآرِبُ أُخْرَى » (سوره طه-آیه ۱۸)، این عصای من است، آیا خدا نمی داند که عصا به چه درد می خورد؟! خدا که می داند حضرت موسی(ع) هم از ما که بهتر می فهمد که عصا به چه درد می خورد، چرا به خداوند نگفت که موارد استفاده عصا را که می دانید! ادامه اش هم داد ولی خداوند در یک جای دیگر به جد بزرگش یعنی حضرت نوح(ع) یک بار فرمود مطلبی را که نمی دانی به آن اصرار نکن! موسی(ع) هم خُب خیلی چیزها نمی دانست خُب اصرار هم نداشت، نمی دانست شاید این عصا هزار فایده دیگر هم داشته باشد، کما اینکه بعد متوجه شد، همین مقداری که موارد استفاده عصا را می دانست همان مقدار گفت.بعد از این مکالمه بود که خدا گفت آن را زمین بینداز ببینم، وقتی موسی(ع) عصا را زمین انداخت ،اژدها شد. اینجا حکمت این سؤال پیدا شد بر موسی تفهیم شد به جای اینکه صحبت کند خداوند عملاً به او نشان داد، موسی(ع) خُب ترسید، خُب یک اژدها را چه کار کند؟! خدا گفت وقتی پیش من هستی نترس ، در نزد من بندگان من نمی ترسند. یعنی هم بنده ی من باش و هم همیشه پیش من باش تا نترسی. اینها همه اش درس است ،موسی(ع) خودش متوجه شد که بله باید ترس نداشته باشد از آن به بعد موسی(ع) نترسید که دست کرد عصا را گرفت. خُب وقتی به دریا رسیدند همه ترسیدند، خُب بنی اسرائیل حق داشتند چون بچه کوچک و مریض داشتند و دشمن پشت سر آنها بود و در مقابل هم دریا بود، آنها گفتند خُب الان دشمن به ما می رسد همه بنی اسرائیل ترسیدند، حتی آنقدر ترسیدند که زبان درازی و فضولی کردند، به موسی گفتند چرا ما را از مصر بیرون آوردی؟! اینجا کف بیابان آوردی که همه ما را به کشتن بدهی؟!موسی گفت اتفاقی برای ما نمی افتد خدا من را هدایت می کند، دیگر ترسش از این ترس ریخته است می گوید خدا من را هدایت می کند یقین داشت که خداوند او را کمک می کند.

وقتی خداوند در مورد عصا از موسی(ع) پرسید اول چیزی که برای عصا گفت، گفت به آن تکیه میدهم خدا همان اول گفت بینداز یعنی دیگر به این تکیه نده، به چه تکیه بدهد؟!به خدا. برای اینکه همان جا خداوند گفت که نزد من فرستادگان و پیغمبران من نمی ترسند، پس به چه چیز باید تکیه کند؟! به نزد او و به پیغمبران، که خودش هنوز پیغمبر نبود و نمی دانست پیغمبر است. می گوید خُب اگر به عصا تکیه نکنم پس به چه درد می خورد؟! خداوند خطاب به موسی(ع) می گوید به هیچ درد! همین عصایی که به آن تکیه میکنی این اژدهاست، که اژدها می شود و بر می گردد. خداوند قدم به قدم حضرت موسی(ع) را راهنمایی کرد. مثل بچه ی کوچک که دستش را می گیرید آهسته آهسته راه می برید خداوند هم نسبت به تربیت موسی (ع) همین کار را انجام داد. در واقع خدا این را هم که نشان داد مثل نمایشی بود که خواست عده ای ببینند منتها غیر از این نمایش هایی که بلیط می فروشند و بعد به خاطر بلیط هم با یکدیگر جنگ و دعوا می کنند. نمایشی که، آنهایی بودند می بینند آنهایی هم که نبودند و بعدها آمدند می بینند یک همچین نمایشی داد یعنی کار من این است.تا بعد دیگر موسی آمد اما از اول موسی به چه شکل اتکا کرد؟! البته پدر و مادر موسی(ع) پیغمبر نبودند ولی موحد بودند. بنابراین موسی(ع) هم وقتی که از مصر متواری شد و به خدمت حضرت شعیب(ع) آمد که داستان آن را می دانید. وقتی حضرت شعیب قصه اش را شنید گفت نگران نباش از قوم ظالم نجات پیدا کرده ای! از آنجا خُب موسی(ع) در دلش این احساس را کرد که دیگر تکیه گاهی دارد و نجات پیدا کرده است. مدتی در شبانی خدمت کرد قاعدتاً دورانی که موسی آمد و آنجا با صفورا ازدواج در واقع جزء وابستگان و خدم و حشم شعیب شد، در واقع شعیب رئیس قبیله بود بعد که از او اجازه گرفت که پیش پدر و مادرش و قبیله بنی اسرائیل بیاید که شعیب(ع) اجازه داد. در مدت زندگی با شعیب(ع) هیچ نیازی نداشت زندگیشان با گوسفند می گذشت، گوسفند زیادی هم داشتند ناراحت نبود و در واقع در ازدواجش هم صفورا موسی(ع) را پسندید و انتخاب کرد نه موسی سفورا را، چرا! موسی هم اول برخوردی که داشت با صفورا بود که خیلی به او محبت کرد و صفورا هم به موسی(ع) علاقه مند شد. تا زمانی که می خواست پیش پدر و مادرش بیاید. در قرآن همه جزئیات نوشته نشده، ولی اینطور که نوشتند در بیابان یک شبِ بارانی بود باران تندی می بارید به طوری که همه لباس و لوازمشان خیس شده بود ، موسی آمد که کبریت روشن کند، کبریت ها نم کشیده بود و نتوانست آتش روشن کند باران تندی بود زایمان زنش هم نزدیک شد و درد زایمان برایش آمد. موسی(ع) در بیابان که نه دوا و دکتری هست چه کار کند؟! احتیاجش به چه بود؟! احتیاجش به لوازم زندگی عادی مثل لباس گرم ، آتش زَن و امثال اینها بود، یا اگر آتش زَن پیدا نکند ،آتشی پیدا کند ، از دور یک آتشی دید، بله این وجود دارد که چون در آن لحظه موسی(ع) آتش می خواست خداوند به صورت آتش بر او جلوه کرد، آن وقت نمی دانست خداوند است،روشنی و جرقه ای از دور می دید رفت که از آنجا آتشی بیاورد وقتی آنجا رفت گم شد،اصلاً فراموشش شد که چه می خواست محو شد. باز اینجا با خدا مکالمه ای دارد بله! چون خداوند، موسی را می خواست انتخاب کند و انتخاب کرد که گفت «وَاصْطَنَعْتُكَ لِنَفْسِي»(سوره طه-آیه۴۱) تو را برای خودم انتخاب کردم یعنی در واقع خادم خاص خداوند هست. بعد که این وقایع تمام شد موسی نزد صفورا آمد آن وقت، فکرش را هم می کرد یا نمی کرد نمی دانم، ولی مسلماً وقتی به منزلش رسید باید ببیند زنش که درد زایمان داشت چه شد.آمد دید هوا صاف شده و ابرها رفته اند باران و سرما هم نیست. پس در واقع موسی(ع) آتش نمی خواست، موسی(ع) این آرامش را می خواست که الان به دستش آمده بود.

خداوند همه جا او را متوجه ساخت برای اینکه به او بفهماند این اشتباه است که تو می گویی به این عصا تکیه میکنی ببین عصا اژدهاست. می گویی که اگر آتش پیدا بشود من نجات پیدا می کنم آتش هم پیدا شد رفتی دیدی کجاست؟ چه خبر! همه ی آن نیازهایی که در لحظات مختلف داشته و ظاهر شده در یک جا جمع شد و آنجا امید و تکیه گاهی بود که به این نیرویِ تازه ای که متوجه آن شده بود،پیدا کردند، خودِ آن نیرو از قدیم وجود داشت ولی موسی(ع) تازه متوجه وجود همچین نیرویی شد اما این اشتباه نشود که خدا نمی توانست به صورت دیگری جلوه کند،می خواست به صورتی جلوه کند که طرف مأنوس باشد. بله! چون در آن زمان هنوز بشریت خیلی تکامل پیدا نکرده بود کما اینکه بعداً بنی اسرائیل با همه این معجزاتی که از پیغمبرهایشان دیدند مع ذلک گفتند برای ما یک خدایی گوساله ای بفرست. ولی زمان پیغمبرِ ما بشریت جلو رفته بود،این است که قوم بنی اسرائیل گفتند برای ما گوساله ای بگذار آنها گوساله ای دارند ما نداریم، ولی در قومِ ما، خودِ پیغمبر گوساله ها را از بین برد نگذاشت بمانند که بپرسند. گوساله های شاخ دار و بی شاخ همه را از بین برد و حالا ما مواظب باشیم به گوساله های شاخ دار و بی شاخ هیچ کدام گرفتار نشویم، چون خیلی گذشته است و این داستان ها را نوشتند ، خدا یک فرصتی به ما داده است می نشینیم و می خوانیم و دقیق می شویم. ولی زمان خود حضرت موسی(ع) وقتی خود حضرت کاری داشت اتفاقی می افتاد نمی دانستند نتیجه اش چه می شود،ما می دانیم، چون گذشته است ولی آنها نمی دانستند که نتیجه آن واقعه چه می شود، ولی در نظر خدا فرق نمی کند گذشته و حال و آینده یکی است همه را می داند. البته خداوند به صورت های آتش و آب و باد ظاهر نمی شود ولی به ما فهمانده است که این صورت هایی که به آنها احساس نیاز می کنید، اینها مورد نیاز شما نیست، مورد نیاز شما من هستم. یعنی خداوند جز خودش هیچ وجودی را نمی شناسد البته نه اینکه وجود من و شما و در و دیوار را نمی شناسد اینها وجود دارد منتها می گوید شما که از طرف من اینجا هستید بدانید که همه اینها مالِ من است حالا انشاالله هر سال که می آید ما بهتر و فهمیده تر از سال گذشته کار کنیم انشاالله.

Tags