بسم الله الرحمن الرحیم
یک حالات و خصوصیاتی در بشر وجود دارد،از بین بردن آنها اگر هم امکان داشته باشد صحیح نیست. فرض کنید مثل یک درشکه یا ارابه ای که قدیم وجود داشت و فقط در فیلم دیده اید، هشت تا اسب هستند اگر یکی از این اسب ها می لنگید یا با دیگر اسب ها هماهنگ نبود بیرونش می کردند، یک اسب دیگر می گیرند به جای آن می گذارند یا همین اسب را تربیت می کنند. همه این حالاتی که در بشر وجود دارد باید باشد،نه من می گویم باید باشد! خدا گفته است باید باشد، من می فهمیدم که گفته است باید باشد. منتها خدا زبان ندارد ما زبان داریم، همه ی این قوایی که برای ما شیطانی می شوند و ما را گاهی اوقات آزار های مختلف می کنند،همه ی اینها باید باشند. یکی از این چیز ها کنجکاوی است. فرض کنید من که اصلاً نمی دانم هسته ای چه هست؟! هسته زردآلو یا هسته شفتالو،یک چیزهایی خواندم کنجکاو می شوم. از یک کارخانه ای رد می شوم که می گویند کارخانه هسته ای است،هی به این کارخانه سر می کشم. گاهی هم همین سر کشیدن ها و کنجکاوی های ساده کسی را به یک خط خاصی می کشاند. به طور فطری در آیات قرآن هست،انسان را که خداوند آفرید او را بر همه حیواناتی که تا آن زمان آفریده بود برتری داد، حتی این برتری را از حیوانات، که هم جنس خودش بودند بالاتر برد،به ملائکه گفت که به او سجده کنید. ببینید چرا این وضعیت پیش آمد یعنی چرا خدا این تصمیم را گرفت،البته خدا هر تصمیمی بگیرد چرا ندارد، چرا مالِ ماست نه مال خدا،خدا هر کار بخواهد انجام می دهد،بعد دقت که کنیم می گوییم وقتی فرشتگان گفتند: اینرا از خاک آفریدی و ما را از آتش یعنی در واقع نور ،بنابراین ما برتری بر او داریم، ظاهرش و حرفِ، صحیحی است.خدا هم باید حرف صحیح را قبول کند.ولی نه! صحیح چیزی است که خدا قبول کند،نه اینکه چون صحیح است خدا قبول کند نه! به هر جهت بعد که اطاعت کردند،همه را خداوند در واقع به خاطر آن فضولی که کرده بودند بخشید که مجدداً به کارهایشان بپردازند. خود خداوند خواست بر همه ثابت کند که چرا من انسان را بر آنها برتری دادم،به قول تورات و البته قرآن هم همینطور است منتها با خیلی عبارات کوتاه ولی تورات عبارات خیلی عامیانه است. وقتی همه ی اینها را خلق کرد به قول تورات می گوید همه مخلوقات خودش را بر آن آدمی که آفریده بود عرضه کرد،آن آدم برای هر کدام یک اسم یعنی صفت گذاشت،کما اینکه می گوید: « …لَمْ نَجْعَل لَّهُ مِن قَبْلُ سَمِيًّا»(سوره مریم-آیه ۷) ،یعنی هم نامی برای او قرار نداده ایم. بعد هر چه آن آدم بر اینها اسم گذاشت همان اسمشان شد. نه اینکه خداوند مطیع انسان بود بلکه خداوند الهام کرد، هر چه به آدم الهام کرد گفت بله.
در برخورد با بچه ها پدر و مادر که می خواهند چیزی یاد بدهند خیلی برخورد کردند،خودشان می خواهند یک حرفی بزنند،مصلحت می دانند به یک شکلی به زبان بچه ها می دهند، می خواهند بگویند بچه ها ورزش کنند یا امثال اینها، پدر از بچه می پرسد نظر شما در مورد ورزش چه هست!؟ آیا من ورزش کنم؟! پدر این را چرا می گوید؟! می خواهد از دهن خود بچه بِکِشد،که فرزندش می گوید که بله ورزش خوب است،من هر روز ورزش می کنم. به این طریق خودش ،خودش را تربیت می کند. خدا هم که انسان را آفرید در خیلی موارد،هم از آن اول و هم الی آخر یک کاری کرده که خود انسان خودش را تربیت می کند. البته مثلاً ممکن است، من خودم، خودم را نتوانم تربیت کنم ولی وقتی جامعه من را تربیت می کند،آنها هم دیگر انسان هستند. من انسانم، آن جامعه یِ انسان من را تربیت می کند،پس باز هم تربیت کردن برای خود انسان است.
به هر جهت اینها را تربیت کرد اسم برایشان گذاشت. ملائکه هم بودند که یکی یکی از آن آدم گِلی که آفریده بود اسامی را پرسید. دید همه اسامی را بلد است. قبلاً به او یاد داده بود،بعد مثلاً فرشتگان،فرشته نور از انسان پرسید نور چه هست؟! گفت نور چیزی است که خود به خود، به نفسه وجود دارد،ظاهر است و چیز های دیگر را ظاهر و آشکار می کند.ظلمت چه هست؟! ظلمت نبودن نور است. بعد از فرشته ها پرسید نور چه هست؟! گفتند والله ما نمی دانیم ما چیزی بلد نیستیم، جز آنچه به ما یاد دادی. البته نگفتند یا نمی دانستند که این چیز هایی را هم که آدم بلد است نه اینکه خودش بلد است به او یاد دادند اگر همان را به ملائکه یاد بدهند ملائکه هم یاد می گیرند،ولی برای اینکه به بشر و به ملائکه بفهماند که تو مقتدرتر و بالاتر از همه اینها هستی. خُب خودِ خدا همان آدم اولیه و بشر های بعدی را تعلیم داد. البته خُب بشر های بعدی یک مقداری که جزء فطرت آدم هست که در آن اول خداوند به آدم گِلی یاد داد آنها را بلد است. بعد تدریجاً خداوند به او تعلیم داد، در چندین مورد دارد: « عَلَّمَهُ شَدِيدُ الْقُوَى»(سوره النجم-آیه ۵) البته این در مورد پیغمبر تنهاست. « عَلَّمَ الْإِنسَانَ مَا لَمْ يَعْلَمْ»(سوره علق-آیه ۵) پس معلوم شد مزیت برتری انسان از آنها، در علم است. برای اینکه خداوند همه را که آفرید،به او علم و امکانِ علم آموزی داد و خودش هم متصدیِ معلمی او شد.خب این علمی که خداوند به این بشر می دهد ،او را برتری می دهد بر همه چیزها ،چه جوری به دست می آید؟! آخر خود خدا می گوید که « عَلَّمَ الْإِنسَانَ مَا لَمْ يَعْلَمْ»(سوره علق-آیه ۵) ،چیزهایی را که بلد نبود. و نیز گفته،تو زندگی می کنی،پیر می شوی همه چیز هایی هم که یاد گرفتی از دست می دهی از بین می رود و فراموش می شود. دریچه ای که به سمت این علم آموزی هست و بشر را به علم آموزی می کشاند،همین کنجکاوی است،این حُسن کنجکاوی است. اما آیا همیشه کنجکاوی خوب است؟! آیه دیگر خود قرآن می گوید که: «… وَلَا تَجَسَّسُوا …»(سوره حجرات-آیه ۱۲) تجسس نکنید،یعنی در کار مردم فضولی نکنید. پس حدی که برای این کنجکاوی هست ،فضولیِ در کار مردم است. حالا گاهی این فضولی در کار مردمی است که به کار خودِ من هم لطمه دارد. مثلاً من می گویم که در فلان تاریخ می گویند نمرود بد بود ولی من دلیلی ندارم که نمرود آدم بدی بوده است،نمرود آدم خوبی بوده، اینجاست که خدا می گوید فضولی به تو مربوط نیست. آن اندازه جایی که من به تو اجازه دادم،اینجا را فقط یک عده ای که حالا تخصص می خواهند داشته باشند، متخصص تاریخ باشند اینها بیایند بررسی کنند و اِلا برای تو فرق نمی کند نمرود پیغمبر بود یا نمرود گناهکار بود. بی خود چرا در اینجا کنجکاوی می کنی؟! همان پاسخی است که میرزای قمی به نامه آن رعیت داده بود ،میرزای قمی خُب خیلی هم مورد احترام فتحعلیشاه بود، حتی مثلاً یکبار فتحعلیشاه به دیدن میرزا آمده،میرزا می خواسته سوار الاغ بشود چون جایی وعده کرده بوده،گفته من وعده کردم فتحعلیشاه گفته من هم در خدمتتان می آیم. میرزا سوار شده رفته ،دیدند که فتحعلیشاه هم تا همان جا سرش خم است و در رکاب او می رود وقتی که آنجا رسیدند میرزا پیاده شده، آنوقت فتحعلیشاه صاف ایستاده، گفتند چطور آنجا خمیده بودی؟! گفت ریشم زیر پای میرزا گیر کرده بود نخواستم او را ناراحت کنم همانطور آمدم تا رسیدیم. اینقدر به او احترام می گذاشت حالا خودشان می دانند. حالا بیایم کنجکاوی کنیم، حالا ببینیم آیا میرزا آدم خوبی بوده یا نه؟! رعیتی به میرزا نامه نوشت که آیا ما اجازه داریم مثلاً مولوی و عطار را لعن کنیم؟! میرزا یک جواب مفصلی داد بعد گفت تو دیگر همه کارهایت درست شد همه ی احکام شرعی را یاد گرفتی که فقط همین یکی مانده؟! آخر به تو چه مربوط مولوی چطور آدمی بود. گاهی بعضی از این علوم حتی،اینهایی که ما علم می دانیم و بشر هم علم می دانسته یک همچین کنجکاوی هایی است. چه این کنجکاوی برای کسی که متخصص یک رشته ای می خواهد شود،مثلاً یک منجم یا یک هیئت دان می خواهد تحقیق کند دقیقاً چرا وقتی که مثلاً خورشید از این قسمت بالا می آید هوا خوب می شود. من احساس می کنم ما لازم نیست بدانیم چرا فقط می گویم آقا صبر کن چهار روز دیگر هوا خوب می شود،من همین اندازه می دانم. ولی آن متخصص حق دارد همه جنبه ها را بررسی کند که مطلبی بفهمد. بسیاری سؤالاتی که می شود از این قبیل است. اما بسیاری از قسمت ها و موارد نجوم و هیئت را خُب ما نمی دانیم. یکی فرض کنید می پرسد شرف الشمس چه است؟! من خودم دقیقاً نمی دانم چه هست برای اینکه یادم رفته است هر چه هم می دانستم یادم رفته. البته نجوم و هیئت را مقدار نسبتاً زیاد خواندم ،آنهم در واقع روی کنجکاوی و هم اینکه دنبال این بودم چیز های تازه بفهمم. حضرت صالحعلیشاه تابستان ها یک درسی به همه ی ما می دانند،من هم دو سه تا درس از ایشان یاد گرفتم ولی حالا دیگر یادم رفته اند. بنابراین دیگر من نمی دانم شرف الشمس خوب است یا نه! لازم هم نیست بدانم .بله! اگر دیدم که مثلاً یک عده زیادی جمع شوند بگویند آقا ما مرید و علاقه مند شرف الشمس هستیم،خیلی خوب باشه، از من هم خواستند،به خاطر آنها می گویم خُب شما کجا می روید من هم با شما می آیم برای خاطر همراهی نه برای آن شرف الشمس. و اِبایی هم ندارم که وقتی از من بپرسند،می گویم نمی دانم. اگر وقتی هم می دانستم حالا دیگر به کلی یادم رفته است. اتفاقاً دو سه موردش را هم یاد گرفتم ، به این خاصیتِ یاد گرفتن ،دنبال آموختن،پاسخی که حضرت آقا(حضرت صالحعلیشاه) دادند که خواندم،خودشان هم البته خوب بلد بودند . ولی به اصطلاح به این جزئیات کاری نداشتم. یکبار برای همین موارد بود،روز جمعه ای بود که ایشان تهران تشریف داشتند، این که من یک مقداری از خودم می گویم نه اینکه من خودم طاقچه بالا می گذارم نه! یعنی ببینید به این شکل من را تربیت کردند بدون اینکه شلاق دستشان باشد بخواهند بزنند. در واقع از اینکه من چیزی یاد می گیرم خوشحال بودند ،بعد دو سه تا طالع کشیدم که درست در آمد بعد دیگر رها کردم. خیلی وقت است شاید از سال ۳۰-۱۳۲۸ ،که دیگر مطالعات این قسمت را رها کردم.خودم ادامه ندادم. در یک مجلسی ایشان این قسمت را گفتند ،اینکه حالا من می گویم برای اینکه یک روز از من پرسیدند که خیلی وقت است می بینم دیگر نخواندی، هیئت و نجوم را نمی خوانی؟! گفتم بله،فرمودند چرا؟! گفتم آن اندازه ای که کنجکاویِ عادی بود خواندم، خُب ارضا شد ولی بعد فکر کردم که این نجوم برای همین ها است که پیش بینی می کند که چه کار خواهد شد خُب اگر خداوند مفید و لازم می دانست که این بشر از آتیه خبر بشود،به طریق غیر معمولی نه به طریق معمول، خداوند یک حسی برای او قرار می داد که با آن حس خبر بشود. همانطوری که خداوند لازم دانست که ما، بشر همه جای کره زمین را ببیند، به او نشان داد. خیلی از حیوانات هستند اصلاً چشم ندارند لازم ندارند، لازم نداشتند. خدا می خواهد که این بشر بوها را تشخیص بدهد، برای او قدرت شامه قرار داد. اگر هم خداوند می خواست که من بدانم به سر من چه می آید ،یک همچین حسی برای من درست می کرد خداوند مصلحت نمی داند،برای اینکه خود بشر فکر کند با فکر در آرد و با فکر عمل کند،ایشان خوشحال شدند. من گاهی که درس هایم را خوب پس می دادم معلم از شاگرد خوشحال تر می شد. یکی از اینها همین است که در نامه میرزای قمی هست که از او پرسیده بودند ما مولوی را لعن کنیم؟! گفته بود به ما چه مربوط مولوی چه کاره هست. مولوی برای خودش آدم خوبی بوده خیلی حرف های خوب زده ما آنها را می گیریم خیلی حرفهای بد هم زده آنها را نمی گیریم از هیچ کس بت نسازید.
کما اینکه مثلاً خیلی ها بر مولوی انتقاد می کنند،می گویند مولوی احکام شریعت را رعایت نمی کرد. خُب یک آقایی هم آمده گفته بله مثلاً مولوی رعایت نمی کرد بعد گفت چرا رعایت نمی کند؟ خودش خواسته درست کند،برای اینکه مولوی به مقام یقین رسیده دیگر لازم نیست. هر دوی آن غلط است، خون را نمی شود با خون شُست همین است. یعنی اشتباهِ استنباط اولی که می کنیم نمی شود برای جبرانش اشتباه دوم را هم کنیم. شعری است که می گوید: “که رستم یلی بود در سیستان”،خب به من چه مربوط؟! که مولوی یلی بود در فلان جا. حرفش را بخوانید اگر حرفش خوب بود یاد بگیرید . البته از این قبیل کنجکاوی ها درست نیست. ولی کنجکاوی را نمی شود کلاً از بین برد ،هیچ خصلتی را نمی شود کلاً از بین برد،حتی شیطنت را. برای اینکه پیغمبر فرمود: «انّ شیطانی أسلم علی یدی»نفرمود که شیطان را من کشتم نه! پیغمبر می گوید شیطانِ من زنده است. وجود دارد کارش هم انجام می دهد ولی به دست من تسلیم است یعنی حتی شیطنت را از بین نمی برد و نمی کشد. آنچه خدا آفریده از بین نمی رود، اگر به این طریق فکر کنیم بسیاری از سؤالات ما جواب داده می شود. و آخر این فکر و جمجمه بشر به این کوچکی چقدر گنجایش دارد که بخواهد یاد بگیرد. به اندازه ای که ضرورت دارد یاد بگیرد و حتی کنجکاویش را ارضا کند ولی دیگر به یک جاهایی نرود که بگویند به تو مربوط نیست. حتی قرآن می گوید: « وَيَسْأَلُونَكَ عَنِ الرُّوحِ قُلِ الرُّوحُ مِنْ أَمْرِ رَبِّي وَمَا أُوتِيتُم مِّن الْعِلْمِ إِلاَّ قَلِيلًا»(سوره اسراء-آیه ۸۵) خطاب به پیغمبر می گوید از تو می پرسند که روح چه هست؟! بگو که روح از امر خداست و از ناحیه اوست، راجع به روح علمِ خیلی کمی به شما دادیم. خُب قناعت کنیم، دیگر در اینجا نمی شود گفت، جهلمان را مرتفع کنیم نه! حالا این حرفِ من ممکن است بحث بشود بگویند با علم مخالف هستم. خیلی خوب شما هر طور می خواهید استنباط کنید. آخر علم خودش یک چیز جداگانه ای نیست که جداگانه باشد بگویند مثلاً، مثل شیر برنج است خوشمزه است نه! جزء وجود خود انسان است.