Search
Close this search box.

بیاناتی از حضرت آقای حاج دکتر نورعلی تابنده مجذوبعلیشا

 اختصاصي مجذوبان نوريا حسين!
كتاب حُسن تو را آب بحر كافى نيست
كه تر كنيم سر انگشت و صفحه بشماريم
در مقابل چنين عظمتى زبان چه مى‏تواند بگويد؟ جز اينكه خداوند لكنت را از زبان‏ها بردارد و به گوش‏ها هم اُذُنٌ واعِيَةٌ بدهد. يعنى، زبان گويا و گوش شنوا؛ انشاءاللَّه.
قرآن كه كتاب اساسى اسلام و يا به‏اصطلاح ظاهرى حقوقى، قانون اساسى اسلام است داراى آياتى است كه يا داراى شأن نزول مى‏باشد كه معانى آنها مشخص است و يا شأن نزول ندارد كه اهل بيت اين آيات را در اخبار و احاديث خويش معنى كرده‏اند. از اين‏رو بعضى از اخبار و احاديث اهل بيت تعيين مصداق بعضى از اين آيات مى‏باشد كه اين آيات را براى ما معنى كرده‏اند.
اعوذ باللَّه من الشيطان الرجيم
بسم اللَّه الرّحمن الرّحيم
   رَبِّ اشْرحْ لى صَدْرى وَ يَسِّرْلى اَمْرى وَاحْلُلْ عُقْدَةً مِنْ لِسانى يَفْقَهُوا قَوْلى

 يا حسين!
كتاب حُسن تو را آب بحر كافى نيست
كه تر كنيم سر انگشت و صفحه بشماريم
در مقابل چنين عظمتى زبان چه مى‏تواند بگويد؟ جز اينكه خداوند لكنت را از زبان‏ها بردارد و به گوش‏ها هم اُذُنٌ واعِيَةٌ بدهد. يعنى، زبان گويا و گوش شنوا؛ انشاءاللَّه.
قرآن كه كتاب اساسى اسلام و يا به‏اصطلاح ظاهرى حقوقى، قانون اساسى اسلام است داراى آياتى است كه يا داراى شأن نزول مى‏باشد كه معانى آنها مشخص است و يا شأن نزول ندارد كه اهل بيت اين آيات را در اخبار و احاديث خويش معنى كرده‏اند. از اين‏رو بعضى از اخبار و احاديث اهل بيت تعيين مصداق بعضى از اين آيات مى‏باشد كه اين آيات را براى ما معنى كرده‏اند.
يكى از آيات مهمّ قرآن كه عرفا بيشتر به آن توجّه دارند و در اوراد موظّفه بعضى از فقرا هم وجود دارد آيه نور است كه چند آيه پشت سرهم است: اَللَّهُ نُورُ السَّمواتِ وَالْاَرْضِ مَثَلُ نُورِه كَمِشْكوةٍ فيها مِصْباحٌ اَلْمِصْباحُ فى زُجاجَةٍ اَلزُّجاجَةُ كَاَنَّها كَوْكَبٌ دُرِّىٌّ يُوقَدُ مِنْ شَجَرَةٍ مُبارَكَةٍ زَيْتُونَةٍ لا شَرْقِيَّةٍ وَ لا غَرْبِيَّةٍ يَكادُ زَيْتُها يُضئُ وَ لَوْ لَمْ تَمْسَسْهُ نارٌ نُورٌ عَلى نُورٍ يَهْدِى اللَّهُ لِنُورِه مَنْ يَشاءُ وَ يَضْرِبُ اللَّهُ الْاَمْثالَ لِلنَّاسِ وَاللَّهُ بِكُلِّ شَىً عَليمٌ فى بُيُوتٍ اَذِنَ اللَّهُ اَنْ تُرْفَعَ وَ يُذْكَرَ فيهَا اسْمُهُ يُسَبِّحُ لَهُ فيها بِالْغُدُوِّ وَالْاَصالِ.
 اَللَّهُ نُورُالسَّمواتِ وَالْاَرْضِ؛ خداوند نور آسمان‏ها و زمين است؛ بعضى‏ها اللَّه مُنّوِرُ السَّموات والْاَرْضِ ترجمه مى‏كنند كه خداوند آسمان‏ها و زمين را روشن مى‏كند. ولى متن آيه قرآن اَللَّهُ نُورُ السَّمواتِ وَالْاَرْضِ است؛ يعنى، خداوند نور آسمان‏ها و زمين است.
 در اصطلاح طبيعيات يا در لغت، نور آن است كه ظاهر لنفسه و مُظهر لغيره است؛ يعنى، به خودش ديده مى‏شود و محتاج نيست كه چيز ديگرى آن را روشن كند و آن، چيزهاى ديگر را روشن مى‏كند. خداوند نور آسمان‏ها و زمين است؛ يعنى، اگر نظرش نباشد آسمان و زمين هم نيست. در دنباله آيه براى اينكه مطلب را بهتر بفهميم توضيح داده كه مَثَل نورش مثل مصباح (يعنى چراغ) است. چراغى كه در فانوسى است و با اين نور هر كه را بخواهد هدايت مى‏كند: يَهْدِى اللَّهُ لِنُورِه مَنْ يَشاءُ.
 اين چراغ در كجاست؟ فى بُيُوتٍ اَذِنَ اللَّهُ اَنْ تُرْفَعَ؛ در خانه‏ها در بيت‏هايى است كه خداوند اجازه داده و دستور داده كه آنها عظمت و رفعت بگيرند. اين بيت كجاست؟ اين بيت همان است كه مى‏فرمايد: مَثَلُ اَهلِ بيتى كَمَثلِ سَفينَةٍ نُوح مَنْ رَكبَها نَجَى و مَنْ تَخَلَّفَ عنها غَرق؛ مثل اهل بيت من مثل سفينه نوح است. اين بيت، اهل بيت رسول خداست. اين چراغ در اهل بيت رسول خدا آفريده شده، اهل بيت رسول خدا، مادامى كه حضرت حيات داشتند آن پنج تن بودند كه براى آنها آيه تطهير نازل شد كه اِنَّما يُريدُ اللَّهُ لِيُذْهِبَ عَنْكُمُ الرِّجْسَ اَهْلَ الْبَيْتِ و يُطَهِّرَكُمْ تَطْهيراً. مصباحش كجاست؟ اِنَّ الحُسينَ مِصباحُ الهُدى و سَفينةُ النَّجاة. حسين چراغ هدايت است. همان چراغى كه در آيه نور ذكر كرده است: يَهْدِى اللَّهُ لِنُورِهِ مَنْ يَشاءُ وَ يَضْرِبُ اللَّهُ الْاَمْثالَ لِلنَّاسِ وَاللَّهُ بِكُلِّ شَىْ‏ءٍ عَليمٌ، اين چراغ در آنجاست. اين چراغ در همه جا است. فى بُيُوتٍ اَذِنَ اللَّهُ اَنْ تُرْفَعَ. اين بيوت از زمان آدم تا خاتم بوده و همواره هم خواهد بود. اين چراغ در همه اين ايام هست. منتهى بعضى اوقات خداوند درخشندگى بيشترى به او مى‏دهد كه در اين درخشندگى در سلسله انبياء و اوليا، پيغمبر ما از همه امثال خودش درخشندگى بيشترى دارد و در ائمّه هم اين درخشندگى در حسين بيشتر است. البته نه اينكه ساير ائمّه چراغ هدايت نيستند، همه چراغ هدايت هستند، منتهى در بعضى جلوه اين درخشندگى بيشتر است.
 همه انبياء و اولياء و ائمّه به آن عشق اعلاء – آن عشق الهى – مبتلا و آزمايش شده هستند، منتهى اين عشق در حسين ظاهر شد كه ظهور العشق الاعلى. براى چشم‏هاى كم نورِ ما ظهور كرد كه بتوانيم ببينيم و اِلّا اين عشق در همه آنها هست. وقتى مى‏فرمايد: اِنَّ الحسينَ مِصباحُ الهُدى و سَفينةُ النَجاة. تمام زندگى حسين مصباح‏الهدى است. منتهى همه اينها در يك واقعه عصاره شد و نه در چند روز بلكه در يك روز. چراغ را در تاريكى مى‏گذارند. با مرور مختصرى بر تاريخ اسلام تا زمان امام حسين، روشنى اسلام را كه براى اين جامعه آفريده شده بود ولى لياقت آن را نداشتند و به تاريكى تبديلش كردند، مى‏بينيد.
 پيغمبر در خواب ديد كه بر منبرش ميمون‏ها بالا مى‏روند و خيلى ناراحت شد كه تعبير به خلافت، بلكه سلطنت بنى‏اميّه كه حقايق اسلام را منقلب كردند، شد.
 مردم مكّه و مدينه ديده بودند كه حَسَنين چقدر مورد محبّت رسول خدا هستند. محبّت رسول خدا هم فقط از جنبه فرزندى نبود و جنبه معنوى داشت. ائمّه ديگر هم از نسل امام حسين هستند و فقط جنبه فرزندى ندارند بلكه فرزند معنوىِ ايشان يعنى امام بودند. و اين سلسله اجازه همواره مى‏باشد. مردم مى‏ديدند كه پيغمبر چه احترام و چه محبّتى به حسنين دارند. به‏طورى كه مثلاً در يك نماز، صحابه ديدند كه حضرت سجده را خيلى طول دادند. بعد از نماز از حضرت پرسيدند كه چه شد كه شما سجده را طول داديد؟ حضرت فرمودند: حسين بر شانه من سوار بود نخواستم او را ناراحت كنم. پيغمبر در نماز، حسين را مقدّم مى‏دارد و يا يك‏بار همين حسين در اطاق با رسول خدا تنها بود، گفت كه فلانى شترى دارد من هم شتر مى‏خواهم. حضرت فرمودند: بيا من شتر تو مى‏شوم و چهار دست و پا شدند و حسين را سوار كردند (ببينيد از بچگى پيغمبر سخن حسين را قبول داشت) و دور مى‏گشتند. حسين گفت: شترى كه من ديدم عفو عفو مى‏كرد. حضرت العفو العفو فرمود. اين‏قدر فرمود كه جبرئيل آمد و گفت: خدا مى‏گويد بس است؛ اين‏قدر كه العفو العفو گفتى اگر چند بار ديگر بگويى تمام گناهكاران بخشيده مى‏شوند و مورد عفو قرار مى‏گيرند. اين مقام حسين است.
 حتّى بعد از رحلت پيامبر هم شيخين خيلى احترام نسبت به حسنين داشتند. يك بار عمر كه در رعايت مقرّرات خشن و سختگير بود، بالاى منبر داشت صحبت مى‏كرد. – زنان پيغمبر هر كدام اطاقى داشتند و در هر اطاق به مسجد باز مى‏شد، همين‏طور فاطمه و على(ع) بودند. حضرت فرموده بودند درِ اطاق‏هاى زن‏ها را به مسجد بستند و ديوار كشيدند ولى فقط خانه فاطمه درش باز بود و به مسجد راه داشت. – عمر خطبه مى‏خواند و حسين كه طفل هفت، هشت ساله‏اى بود پاى منبر آمد و خطاب به عمر گفت: از منبر جدّم پايين بيا و بر منبر جدّ خودت برو. (كلام الملوك، ملوك الكلام). اگر كس ديگرى مى‏گفت حتّى يك بچّه، عمر او را تهديد مى‏كرد، ولى عمر پايين آمد و حضرت را درآغوش گرفت و گفت: چَشم، جدّ من منبرى نداشت. اين احترامى بود كه حسنين نزد مردم مدينه و نزد مسلمين اوّليه داشتند. ولى بعداً متأسّفانه بعد از فتح شام كه از مركز اسلام دور بود وضع عوض شد. اوّلين حاكمى كه براى آنجا فرستادند يزيد بن ابى‏سفيان برادر بزرگ معاويه بود و بعد از او خود معاويه را براى حكومت فرستادند. بعد از معاويه هم يزيد در دمشق بر تخت خلافت نشست. در آن زمان روزنامه و كتاب و وسايل اطّلاع‏رسانى نبود و عموماً حكومت به مردم اطّلاعاتى مى‏داد. حكومت هم در آنجا اسمى از اهل بيت نبرد و به مردم القاء كرده بودند كه فقط بنى‏اميّه قوم و خويش پيغمبر هستند و كس ديگرى قوم و خويش پيغمبر نمى‏باشد. از بعضى فقها مثل ابوهريره و ابن جندب كه صحابه پيغمبر بودند هم استفاده مى‏كردند و آنها هم اخبارى خلاف نقل مى‏كردند و مردم هم مى‏گفتند اينها كه از صحابه پيغمبر هستند حتماً درست مى‏گويند.
 مثلاً آن آيه‏اى كه راجع به بيتوته است كه مى‏فرمايد: وَ مِنَ النَّاسِ مَنْ يَشْرى نَفْسَهُ ابْتِغاءَ مَرْضاتِ اللَّهِ وَاللَّهُ رَؤفٌ بِالْعِبادِ؛ آنهايى كه جانشان را براى جلب رضاى خدا در طبق اخلاص مى‏گذارند. كه منظور حضرت على(ع) است و در شأن وى است. امّا معاويه از قول اين فقها گفت كه اين آيه در مورد عبدالرّحمن بن ملجم است كه حضرت على(ع) را به شهادت رساند.
 در همين موضوع ابن بطوطه مى‏نويسد: در سفرى كه به شام رفتم، ديدم آنها هرگز اسامى اهل بيت را براى فرزندانشان نمى‏گذارند، هيچ كس فرزندش را على، حسن، حسين، فاطمه و… نمى‏گذارد، و به‏عوض آن يزيد، معاويه و مروان مى‏گذارند، سفر را كه ادامه دادم (او سيّاح بود) به منزلى مهمان شدم، ديدم صاحبخانه پسرانش را حسن، حسين و على صدا مى‏زند. به او گفتم: تو چرا اين اسم‏ها را روى فرزندانت گذاشتى؟ جواب داد: براى اينكه هر پدرى ممكن است به فرزندانش گاهى فحش و ناسزا بدهد. من ديدم صحيح نيست اسم فرزندانم را يزيد و معاويه و مروان بگذارم. حسن و حسين و على گذاشتم كه به اينها فحش بدهم. ببينيد نتيجه كار اينها چه شد؟ به‏طورى بود كه بعضى از اهالى، حضرت حسين و خاندان او را نمى‏شناختند و مى‏گفتند: يك نفر خارجى (خارجى يعنى خارج از دين اسلام) قيام كرده و بايد به جنگ او برويم. و به اين طريق مردم را به‏جنگ آوردند. بعد هم كه اسراء را اوّل به كوفه و بعد به شام بردند، مرد مسنّى آمد و غذايى آورد خدمت حضرت زينب. حضرت فرمودند: اين چيست؟ گفت: صدقه است. فرمودند: ببر صدقه بر ما حرام است. گفت: مگر شما چه كسانى هستيد؟ فرمود: من نوه پيغمبر هستم. بر سر خودش زد و گفت: من فكر نمى‏كردم كه پيغمبر غير از همين بنى‏اميّه قوم و خويش ديگرى داشته باشند.
 اين‏طور مردم را تربيت كرده بودند. عمر مرد عاقلى بود، عاقل به‏معناى عقلى كه ما فكر مى‏كنيم. عمر مى‏گفت: بيعت ابوبكر يك امر فوق‏العاده و استثنايى (فلتة) بود، خداوند مؤمنين را از شرّش نگهدارد. شايد خداوند به همين گفتارش مقدارى اجر خواهد داد. يكى از شرور اين امر همين تسلّط بنى‏اميّه بر اسلام بود. البته بنى عباس هم در مخالفت با ائمّه دست‏كمى از آنها نداشتند. بعضى اوقات حتّى ائمّه را بيشتر هم اذيت مى‏كردند ولى تفاوتش اين بود كه بنى‏اميّه از آن اوّل اصلاً به اسلام اعتقادى نداشته و با اساس اسلام مخالف بودند ولى بنى عباس از نسل اهل بيت و از بنى‏هاشم بودند و با اساس اسلام مخالف نبودند بلكه با امام زمان خودشان مخالف بودند. درواقع مى‏توان گفت شيعه‏اى بودند كه امام زمان خودشان را قبول نداشتند. قبر حضرت على(ع) در زمان هارون الرّشيد پيدا شد و اوّلين بقعه‏اى كه ساخته شد به‏دست هارون بود. مأمون هم واقعاً دلش مى‏خواست حضرت رضا(ع) خليفه شود و خودش گفت: من كه حالا خلافت خودم را مى‏كنم چرا به‏خاطر فرزندم دچار عذاب الهى بشوم و حضرت را به اصرار و به‏زور وادار به قبول ولايتعهدى كرد ولى بعد در جريان كار متوجّه شد كه نمى‏تواند. به‏همين دليل بنى‏اميّه هزار ماه بيشتر عمر نكردند كه لَيْلَةُ الْقَدْرِ خَيْرٌ مِنْ اَلْفِ شَهْرٍاشاره به آن دارد ولى حكومت بنى عباس پانصد، ششصد سال طول كشيد.
 بنى اميّه اعتقادى به اساس اسلام نداشتند. ابوسفيان هم وقتى لشكر پيامبر را ديد كه آمده‏اند مكّه را فتح كنند، مسلمان شد و بعد هم پيغمبر از او پرسيد: حالا به‏پيغمبرى من ايمان آوردى؟ گفت: اگر خداى بالاترى نداشتى كه نمى‏توانستى اين‏قدر لشكر جمع كنى. او چنين ديد و نظرى داشت. معاويه هم كه از طلقاء بود. بعد از فتح مكّه كه اينها را گرفته بودند، پيغمبر فرمودند: انتُم الطُّلقاء؛ شما آزاد هستيد. و از اينجا اين لغت طلقاء براى آنها ماند. وقايع تاريخى را مى‏دانيد و من آن را تكرار نمى‏كنم.
 در زمان امام حسن(ع) معاويه اصلاً در شأنش نبود كه فكر خلافت بكند. حتّى معاويه هم كه در زمان على(ع) در امارت شام بود، اوّل كارى كه حضرت على(ع) نمود اين بود كه او را عزل كرد. بعضى مورّخين بر اين فرمايش حضرت على(ع) ايراد مى‏گيرند كه فرمود: من نمى‏توانم يك روز اينجا باشم و نماينده حكومت من در آنجا ظلم و ستم كند. بله ماكياول مى‏تواند ايراد بگيرد ولى اگر على، معاويه را نگه مى‏داشت، ديگر اين على نبود. و اين محال بود. خدا على را آفريد كه على باشد. به‏همين دليل هم معاويه به بهانه انتقام و قصاص خون عثمان قيام كرد. و همان‏طورى كه قبلاً به او باج داده بودند، از على(ع) هم باج مى‏خواست ولى على اهل باج دادن نبود. امّا معاويه ظواهر اسلام را حفظ مى‏كرد. نمازجمعه مى‏رفت و خطبه مى‏خواند و روزه مى‏گرفت؛ همين ظواهرى كه مردم ببينند و بگويند اين مسلمان است تا اينكه در زمان يزيد، امام حسين مصباح‏الهُدى شد و نشان داد كه هركس به آن حضرت اقتداء نكند گمراه است. هركس كه مخالفت كند نيز گمراه است. و از اين زمان فطرت بنى‏اميّه آشكار شد كه ضدّ اسلام هستند. حتّى يكى از خليفه‏ها كه اسم او را در خاطر ندارم – اينها اسم‏هايشان فرقى نمى‏كند – تا وقتى خليفه نشده بود هر روز در مسجد مى‏نشست و قرآن مى‏خواند. روزى كه به او خبر آوردند كه تو خليفه شدى، قرآن را روى هم گذاشت و گفت: هذا فِراقٌ بَيْنى وَ بَيْنِكَ؛ ديگر رفتيم، خداحافظ. يا خليفه ديگر كه وقتى استخاره كرد آيه قرآن عليه او آمد، به قرآن تير زد و آن آيه قرآن را غلط خواند و اَنَّ اللَّهَ بَرىٌ مِنَ الْمُشْرِكينَ وَ رَسُولُهُ را خواند وَ رَسُولِه (با كسره)؛ يعنى، خداوند از مشركين و (العياذ باللَّه) رسول خودش بيزار است.
 در زمان امام حسن، معاويه اسلام را كم‏كم از مسير اصلى خودش خارج كرده بود. معاهده امام حسن با او بيان احكام اسلامى است. اينكه در آن معاهده تعهّد كرده بود كه حقّ ندارد كسى را به جانشينى انتخاب كند، به مسلمين آزادى بدهد در اينكه چه كسى را مى‏خواهند و اهل بيت را آزار ندهد. درواقع به‏اصطلاح امروز برنامه كار خود آنان را نشان دادند. هر عملى كه خلاف اين برنامه انجام مى‏شد، مردم مى‏فهميدند كه حقّ با اين طرف است.
 بنابراين در مجموع اين‏طور شد كه مردم در زمان امام حسين فهميده بودند كه حقّ با چه كسى مى‏باشد: الحَقّ مَعَ علىّ و علىٌّ مَعَ الحَقِّ. اين تفاوتِ بينِ زمان امام‏حسن و امام حسين مى‏باشد كه باعث شد حضرت امام حسن صلح كردند و حضرت امام حسين قيام. پيغمبر(ص) فرمود: الحَسَنُ والحُسينُ اِمامانِ، قاما اوقَعدا؛ چه قيام كنند و چه نشسته باشند اينها (حسن و حسين) امامند براى زمان خودشان. ولى معذلك براى اينكه بدانيد مصباح‏الهُدى يعنى از اين پيروى كنيد. تمام زندگى حضرت قابل پيروى و واجب پيروى است.
 حضرت امام حسين از اوّل روحيّه خيلى غيورى داشتند. در زمان حضرت امام حسن شخصاً با صلح موافق نبودند ولى اختيار و امر الهى در آن ايام با امام حسن بود. بعد هم كه امام حسن صلح كردند، همان صلح را امام حسين قبول داشتند و اطاعت مى‏كردند. اين موضوع درسى است كه وقتى امر الهى قرار مى‏گيرد، روحيّه شخصى خودمان را بايد كنار بگذاريم، و اطاعت امر خداوند كنيم. او مصباح‏الهُدى در همين چيزها است.
 ايرادى كه بر امام حسين مى‏گيرند آن است كه مى‏گويند طبق آيه قرآن كه مى‏فرمايد: وَ لا تُلْقُوا بِاَيْديكُمْ اِلَى التَّهْلُكَةِ؛ خودتان را به‏دست خودتان در تهلكه نيندازيد. بنابراين اگر حضرت مى‏دانست كه كشته مى‏شود پس چرا قيام كرد و اگر نمى‏دانست پس در امامت او خلل وارد مى‏شود و لااقلّ در روزهاى آخر كه متوجّه شد، چرا جلوگيرى نكرد؟
 ولى اين تصوّرات براى ما است. حضرت امام حسين مى‏فرمايد:
مرگ را برگوى در نزد من آى
تا در آغوشش بگيرم تنگ تنگ
 براى امام حسين مرگ تهلكه نيست. براى ما كه مرگ را پايان همه چيز مى‏دانيم، مرگ اين دنيا تهلكه است. لذا فرشتگان و جبرئيل در صحراى كربلا آمدند و گفتند: مى‏خواهى همان كرامات و قدرت الهى كه در جنگ‏هاى رسول خدا انجام مى‏شد را انجام بدهيم و تو را نجات بدهيم؟ حضرت فرمودند: نه؛ برو و بين من و خدا واسطه نشو، ما پرده نمى‏خواهيم. مرگ براى آنها حيات بود. اُقْتُلونى يا ثِقاتى، اِنَّ فى قَتْلى حَياتى، و حياتى فى مماتى، و مَماتى فى حياتى؛ مرا بكشيد، براى اينكه در قتل من حيات است و حيات در مرگ من است و مرگ من در اين حياتى است كه دارم. يا مى‏فرمايد: اگر اسلام مستحكم نمى‏شود جز به اينكه شمشيرها مرا از بين ببرند، پس اى شمشيرها زودتر بياييد. براى ما، شكست در جنگ شكست است، ولى امام حسين شكست نخورد. امام حسين پيروز شد. امام حسين مى‏خواست اسلام علوّ پيدا كند، شيعه بماند كه ماند و امروز ما افتخار مى‏كنيم كه به‏نامش تبرّك مى‏جوييم. امام حسين اين را مى‏خواست، بنابراين اينكه مى‏گويند: امام حسين شكست خورد، نه؛ امام حسين شكست نخورد. پيروزى امام حسين در همين بود. اين هم درس ديگرى است كه اين زندگى ما حيات نيست. اين حيات را براى چه مى‏خواهيم، براى عظمت خودمان و براى عظمت مكتبمان. بنابراين اگر در راه عظمت مكتب از بين برويم، اين مرگ نيست، خودش شهادتى است.
 مسأله ديگر مسأله استمهال است كه در تاسوعا خواستند حمله كنند ولى حضرت استمهال كردند و فرمودند: صبر كنيد تا فردا. و در آن شب همه شاد بودند، مجلس خاصّى، مجلس نيازى، به درگاه خدا داشتند. حضرت مقامات آنها را به ايشان نشان دادند. البته خيلى از آنها خودشان به درجاتى رسيده بودند كه مقاماتشان را مى‏ديدند. ولى حضرت كه بالاتر از آنها بودند، اينها را به نزد خودشان بردند و اين مقامات را نشان دادند. همين رمز اين موضوع است كه چرا حضرت عباس تا آن تاريخ نگفت: يا برادر. در لحظه مرگش، يعنى آن لحظه‏اى كه حضرت دستش را گرفته و در بالا پهلوى خودشان نشاندند و مقامش را ديد، آن وقت احساس كرد كه پهلوى برادرش است و بى‏اختيار گفت: برادرت را درياب.
 مسأله ديگرى كه در تاسوعا واقع شد، مسأله برداشتن بيعت است. اين اشكال پيش مى‏آيد كه بيعت، بيعت با خداست. چطور اين بيعت برداشته مى‏شود؟ حضرت فرمودند: اگر فردا كسى باشد و صداى مرا بشنود و به كمك من نيايد از اهل جهنّم است؛ پس برويد كه صداى مرا نشنويد، من تعهّد خودم را از شما برداشتم اين كدام تعهّد بود؟ تعهّد حكومتى بود. براى اينكه اينها آمده بودند تا با امام حسين بيعت حكومتى بكنند. بيعت حكومتى يعنى درواقع از همان نوع بيعتى كه با خلفاء مى‏شد. بيعت ولوى كه برداشتى نيست. آنهايى كه بيعت حكومتى داشتند، رفتند ولى كسانى كه بيعت ولوى داشتند، نتوانستند بروند. كجا بروند؟ درواقع مى‏گفتند:
گر بركنم دل از تو و بردارم از تو مهر
اين مهر بر كه افكنم اين دل كجا برم
 حضرت بعضى‏ها را خواستند امتحان كنند، به حضرت عباس فرمودند: حالا كه شمر به دنبالت آمده، برو و در آنجا در امان باش. حالا عباس چه عرض كرد معناى همين شعر بود كه:
گر بركنم دل از تو و بردارم از تو مهر
اين مهر بر كه افكنم اين دل كجا برم
 هيچ يك از بزرگان، هفتاد و دو نفر حوارى به اين صورت نداشتند. اينكه اجازه دادند هر كدام كه مى‏خواهند بروند، هم خيرخواهى مردم بود و هم اينكه بر آنها تحميلى نكنند. هركس با آنها مى‏ماند كشته مى‏شد. پس آن شب را جشن گرفتند. پيرمردها از شادى مى‏رقصيدند. فردا صبح بدون زره به ميدان مى‏رفتند تا زودتر شهيد بشوند و به آن مقاماتى كه ديدند برسند.
 اينها موجب شده كه خيلى‏ها ايراد مى‏گيرند كه چرا عزادارى مى‏كنيد، عزا يعنى چه؟! بله درست است كه آنها جشن داشتند ولى ما براى خودمان عزا مى‏گيريم. ما بر سرنوشت خودمان گريه مى‏كنيم. ما فرزندان همان كسانى هستيم كه قدر على را ندانستند، قدر حسن را ندانستند. ديدند كه حسين چه مى‏گويد ولى به كمكش نرفتند. واى بر ما! واى بر اجداد ما كه اين كار را كردند، اين گريه براى خود ما است. از لحاظ اجتماعى هم، گريه، براى قطع اميد ملّتى است از اينكه حكومت به‏دست اهلش بيفتد. چند مقطع در تاريخ اتّفاق افتاد كه شيعيان از حكومت قطع اميد كردند ولى همين‏ها نشان داد كه سلسله اولياءاللَّه ادامه دارد.
 حضرت امام حسين در آخرين لحظات آمدند و به‏اصطلاح و عبارتى كه مى‏گويند، ودايع امامت را به حضرت سجّاد سپردند. البته ودايع امامت چنان‏كه مى‏گويند: عصاى موسى و انگشتر سليمان است، نبود. بله، انگشتر سليمان است ولى آن انگشترى نيست كه از اين قبيل انگشترهاى متداول باشد. انگشترى است كه به انگشت قدرت مى‏دهد تا دنيا را بچرخاند. عصايى است كه به صاحب عصا اجازه و قدرت مى‏دهد كه از چوب، اژدها بسازد. ودايع را كه سپردند، حضرت رفتند. و امّا آثار اين قيام الهى الى‏الابد خواهد بود. اسلام با پيغمبر به‏وجود آمد و بقاى آن به‏خصوص تشيّع مرهون قتل حسين است. تا آن تاريخ اهل بيت را خواهان حكومت و خلافت مى‏دانستند، به‏طورى كه عمر، وقتى هيأت شش نفره را تعيين كرد، براى هر كدام عيبى مى‏گفت كه فلان كس اين عيب را دارد وگرنه او را تعيين مى‏كردم. براى على(ع) دو عيب به خيال خودش گفت. يكى گفت: على خيلى مزّاح است و زياد شوخى مى‏كند و ديگر اينكه على خيلى حريص به خلافت است. نفهميد كه على حريص به خلافت نيست. على حاضر بود كه خلافت را با يك كفش كه هفده، هجده وصله داشت عوض كند و فرمود: خلافت شما در نزد من از اين كفش كم‏قيمت‏تر است. على مى‏گفت: اگر مصلحت مردم و امرالهى باشد بايد خلافت نزد من باشد. ولى مردم اين‏طور فكر مى‏كردند كه آن يك جنگ قديمى بين بنى‏هاشم و بنى‏اميّه است و اينها مى‏خواهند خلافت را به‏دست بگيرند. ولى با آمدن امام حسين و اينكه امام حاضر نشدند لحظه‏اى صلح كنند، حاضر نشدند با يزيد بيعت كنند و فرمودند: مثل منى با مثل يزيد بيعت نمى‏كند. نشان دادند كه صحبت خلافت نيست و مطلبِ ديگرى مى‏باشد.
 در تمام اين خصوصيات روشنى اين مصباح، اين چراغ در روز عاشورا درخشيد. اين مصباح آن هفتاد و دو نفر را پرورش داد و ساخت. آنها هر كدام دنيايى از بزرگوارى و فداكارى بودند. مسلم بن عوسجه و حبيب بن مظاهر در جنگ‏هاى قبلى و در غزوات پيغمبر هم بودند. اينها دو پيرمرد بودند كه هر كدام موقع جنگ سبقت بر ديگرى مى‏گرفتند و اجازه مى‏گرفتند كه زودتر به جنگ بروند. مى‏دانستند كه كشته مى‏شوند. وقتى مسلم مجروح و رو به مرگ شد، حضرت بالاى سرش آمدند و مسلم يا حبيب بود كه يكى به ديگرى گفت: گرچه من هم به‏زودى بعد از تو مى‏آيم ولى اگر وصيتى دارى بگو. گفت: وصيت من اين است كه دست از دامان اين آقا برنداريد.
 اين چراغ هدايت است كه آنان را هدايت كرد. چراغى كه، نورافكنى كه، چشم حُرّ را هم خيره كرد و در يك لحظه از قعر جهنّم به اوج بهشت رفت. با حال زار و نزار خدمت امام حسين آمد و عرض كرد: آيا توبه من قبول است؟ و بعد عرض كرد: من نمى‏دانستم كه اينها اين كار را مى‏كنند و من جلوى شما را گرفتم. توبه من قبول است؟ بزرگوارى را ببينيد كه با يك برق مصباح فرمودند: بله، بيا؛ اَنْتَ حُرٌّ فى‏الدّنيا والاخرة؛ تو بزرگ و آزاده‏اى در دنيا و آخرت. آن وظيفه روشنى بخشى را در تمام جريانات داشتند. وقتى همه رفتند، حضرت مى‏دانستند كه كسى نيست و آنجا هم باز آخرين پرتوافكنى خودشان را انجام دادند. خورشيد كه پرتوافكنى مى‏كند هم به گل‏هاى معطّر پرتو مى‏افكند و هم به زباله‏ها. مى‏ديدند كه جلويشان آن زباله‏ها هستند ولى فرمودند: هَلْ مِنْ ناصرٍ يَنْصُرنى؟ آيا كسى هست كه مرا كمك كند؟ آيا حضرت محتاج به كمك بود؟ حضرت كمك فرشتگان را رد كرد. همه اين را براى ما گفت. الآن هم اين صدا هست، صداى هَلْ مِنْ ناصرٍ يَنْصُرنى؟ همان صدايى كه عيسى فرمود: مَنْ اَنْصارى اِلَى اللَّهِ؟  كيست كه مرا در راه خدا يارى كند؟ بعد حضرت به‏تنهايى به جنگ آمد كه شرح آن را مى‏دانيد و دل ما از شنيدن آن ريش مى‏شود. بر خودمان بگرييم.
 بعد در آخرين لحظه كه هيچ كس حاضر نبود سر حضرت را جدا كند. ديدند جوانى نصرانى كه مثل خبرنگار آمده. با خود گفتند اينكه شناختى ندارد. به او گفتند كه اين كار را انجام دهد. اين جوان آمد و در آن آخرين لحظه مجذوب شد و برگشت با آنها جنگ كرد و شهيد شد و در يك لحظه به كمال رسيد. امّا آن خبيث، آن خبيثى كه در جنگ صفّين با على(ع) بود و بعد خارج شد و رفت جزو نهروانى‏ها و بعد از نهروانى‏ها جدا شد آمد جزو بنى‏اميّه، آن اشقى الاشقياء رفت. چه گذشت در آن گودالى كه حضرت افتاده بود؟ لا يومَ كَيومِكَ يا ابا عبداللَّه. روزگارى كه تو بودى، انشاءاللَّه پيش نيايد، بعد از لحظه‏اى ديدند كه اين خبيث آمد بيرون و چيزى در دستش بود سرى كه در دامان پيغمبر بود و….

توضیح: مقاله مذکور برگرفته از یکی از سخنرانیهای حضرت آقای حاج دکتر نورعلی تابنده مجذوبعلیشاه(ارواحنا فداه) می باشد که در مجله عرفان شماره 9 به چاپ رسیده است.