كتاب حُسن تو را آب بحر كافى نيست
كه تر كنيم سر انگشت و صفحه بشماريم
در مقابل چنين عظمتى زبان چه مىتواند بگويد؟ جز اينكه خداوند لكنت را از زبانها بردارد و به گوشها هم اُذُنٌ واعِيَةٌ بدهد. يعنى، زبان گويا و گوش شنوا؛ انشاءاللَّه.
قرآن كه كتاب اساسى اسلام و يا بهاصطلاح ظاهرى حقوقى، قانون اساسى اسلام است داراى آياتى است كه يا داراى شأن نزول مىباشد كه معانى آنها مشخص است و يا شأن نزول ندارد كه اهل بيت اين آيات را در اخبار و احاديث خويش معنى كردهاند. از اينرو بعضى از اخبار و احاديث اهل بيت تعيين مصداق بعضى از اين آيات مىباشد كه اين آيات را براى ما معنى كردهاند.
بسم اللَّه الرّحمن الرّحيم
رَبِّ اشْرحْ لى صَدْرى وَ يَسِّرْلى اَمْرى وَاحْلُلْ عُقْدَةً مِنْ لِسانى يَفْقَهُوا قَوْلى
يا حسين!
كتاب حُسن تو را آب بحر كافى نيست
كه تر كنيم سر انگشت و صفحه بشماريم
در مقابل چنين عظمتى زبان چه مىتواند بگويد؟ جز اينكه خداوند لكنت را از زبانها بردارد و به گوشها هم اُذُنٌ واعِيَةٌ بدهد. يعنى، زبان گويا و گوش شنوا؛ انشاءاللَّه.
قرآن كه كتاب اساسى اسلام و يا بهاصطلاح ظاهرى حقوقى، قانون اساسى اسلام است داراى آياتى است كه يا داراى شأن نزول مىباشد كه معانى آنها مشخص است و يا شأن نزول ندارد كه اهل بيت اين آيات را در اخبار و احاديث خويش معنى كردهاند. از اينرو بعضى از اخبار و احاديث اهل بيت تعيين مصداق بعضى از اين آيات مىباشد كه اين آيات را براى ما معنى كردهاند.
يكى از آيات مهمّ قرآن كه عرفا بيشتر به آن توجّه دارند و در اوراد موظّفه بعضى از فقرا هم وجود دارد آيه نور است كه چند آيه پشت سرهم است: اَللَّهُ نُورُ السَّمواتِ وَالْاَرْضِ مَثَلُ نُورِه كَمِشْكوةٍ فيها مِصْباحٌ اَلْمِصْباحُ فى زُجاجَةٍ اَلزُّجاجَةُ كَاَنَّها كَوْكَبٌ دُرِّىٌّ يُوقَدُ مِنْ شَجَرَةٍ مُبارَكَةٍ زَيْتُونَةٍ لا شَرْقِيَّةٍ وَ لا غَرْبِيَّةٍ يَكادُ زَيْتُها يُضئُ وَ لَوْ لَمْ تَمْسَسْهُ نارٌ نُورٌ عَلى نُورٍ يَهْدِى اللَّهُ لِنُورِه مَنْ يَشاءُ وَ يَضْرِبُ اللَّهُ الْاَمْثالَ لِلنَّاسِ وَاللَّهُ بِكُلِّ شَىً عَليمٌ فى بُيُوتٍ اَذِنَ اللَّهُ اَنْ تُرْفَعَ وَ يُذْكَرَ فيهَا اسْمُهُ يُسَبِّحُ لَهُ فيها بِالْغُدُوِّ وَالْاَصالِ.
اَللَّهُ نُورُالسَّمواتِ وَالْاَرْضِ؛ خداوند نور آسمانها و زمين است؛ بعضىها اللَّه مُنّوِرُ السَّموات والْاَرْضِ ترجمه مىكنند كه خداوند آسمانها و زمين را روشن مىكند. ولى متن آيه قرآن اَللَّهُ نُورُ السَّمواتِ وَالْاَرْضِ است؛ يعنى، خداوند نور آسمانها و زمين است.
در اصطلاح طبيعيات يا در لغت، نور آن است كه ظاهر لنفسه و مُظهر لغيره است؛ يعنى، به خودش ديده مىشود و محتاج نيست كه چيز ديگرى آن را روشن كند و آن، چيزهاى ديگر را روشن مىكند. خداوند نور آسمانها و زمين است؛ يعنى، اگر نظرش نباشد آسمان و زمين هم نيست. در دنباله آيه براى اينكه مطلب را بهتر بفهميم توضيح داده كه مَثَل نورش مثل مصباح (يعنى چراغ) است. چراغى كه در فانوسى است و با اين نور هر كه را بخواهد هدايت مىكند: يَهْدِى اللَّهُ لِنُورِه مَنْ يَشاءُ.
اين چراغ در كجاست؟ فى بُيُوتٍ اَذِنَ اللَّهُ اَنْ تُرْفَعَ؛ در خانهها در بيتهايى است كه خداوند اجازه داده و دستور داده كه آنها عظمت و رفعت بگيرند. اين بيت كجاست؟ اين بيت همان است كه مىفرمايد: مَثَلُ اَهلِ بيتى كَمَثلِ سَفينَةٍ نُوح مَنْ رَكبَها نَجَى و مَنْ تَخَلَّفَ عنها غَرق؛ مثل اهل بيت من مثل سفينه نوح است. اين بيت، اهل بيت رسول خداست. اين چراغ در اهل بيت رسول خدا آفريده شده، اهل بيت رسول خدا، مادامى كه حضرت حيات داشتند آن پنج تن بودند كه براى آنها آيه تطهير نازل شد كه اِنَّما يُريدُ اللَّهُ لِيُذْهِبَ عَنْكُمُ الرِّجْسَ اَهْلَ الْبَيْتِ و يُطَهِّرَكُمْ تَطْهيراً. مصباحش كجاست؟ اِنَّ الحُسينَ مِصباحُ الهُدى و سَفينةُ النَّجاة. حسين چراغ هدايت است. همان چراغى كه در آيه نور ذكر كرده است: يَهْدِى اللَّهُ لِنُورِهِ مَنْ يَشاءُ وَ يَضْرِبُ اللَّهُ الْاَمْثالَ لِلنَّاسِ وَاللَّهُ بِكُلِّ شَىْءٍ عَليمٌ، اين چراغ در آنجاست. اين چراغ در همه جا است. فى بُيُوتٍ اَذِنَ اللَّهُ اَنْ تُرْفَعَ. اين بيوت از زمان آدم تا خاتم بوده و همواره هم خواهد بود. اين چراغ در همه اين ايام هست. منتهى بعضى اوقات خداوند درخشندگى بيشترى به او مىدهد كه در اين درخشندگى در سلسله انبياء و اوليا، پيغمبر ما از همه امثال خودش درخشندگى بيشترى دارد و در ائمّه هم اين درخشندگى در حسين بيشتر است. البته نه اينكه ساير ائمّه چراغ هدايت نيستند، همه چراغ هدايت هستند، منتهى در بعضى جلوه اين درخشندگى بيشتر است.
همه انبياء و اولياء و ائمّه به آن عشق اعلاء – آن عشق الهى – مبتلا و آزمايش شده هستند، منتهى اين عشق در حسين ظاهر شد كه ظهور العشق الاعلى. براى چشمهاى كم نورِ ما ظهور كرد كه بتوانيم ببينيم و اِلّا اين عشق در همه آنها هست. وقتى مىفرمايد: اِنَّ الحسينَ مِصباحُ الهُدى و سَفينةُ النَجاة. تمام زندگى حسين مصباحالهدى است. منتهى همه اينها در يك واقعه عصاره شد و نه در چند روز بلكه در يك روز. چراغ را در تاريكى مىگذارند. با مرور مختصرى بر تاريخ اسلام تا زمان امام حسين، روشنى اسلام را كه براى اين جامعه آفريده شده بود ولى لياقت آن را نداشتند و به تاريكى تبديلش كردند، مىبينيد.
پيغمبر در خواب ديد كه بر منبرش ميمونها بالا مىروند و خيلى ناراحت شد كه تعبير به خلافت، بلكه سلطنت بنىاميّه كه حقايق اسلام را منقلب كردند، شد.
مردم مكّه و مدينه ديده بودند كه حَسَنين چقدر مورد محبّت رسول خدا هستند. محبّت رسول خدا هم فقط از جنبه فرزندى نبود و جنبه معنوى داشت. ائمّه ديگر هم از نسل امام حسين هستند و فقط جنبه فرزندى ندارند بلكه فرزند معنوىِ ايشان يعنى امام بودند. و اين سلسله اجازه همواره مىباشد. مردم مىديدند كه پيغمبر چه احترام و چه محبّتى به حسنين دارند. بهطورى كه مثلاً در يك نماز، صحابه ديدند كه حضرت سجده را خيلى طول دادند. بعد از نماز از حضرت پرسيدند كه چه شد كه شما سجده را طول داديد؟ حضرت فرمودند: حسين بر شانه من سوار بود نخواستم او را ناراحت كنم. پيغمبر در نماز، حسين را مقدّم مىدارد و يا يكبار همين حسين در اطاق با رسول خدا تنها بود، گفت كه فلانى شترى دارد من هم شتر مىخواهم. حضرت فرمودند: بيا من شتر تو مىشوم و چهار دست و پا شدند و حسين را سوار كردند (ببينيد از بچگى پيغمبر سخن حسين را قبول داشت) و دور مىگشتند. حسين گفت: شترى كه من ديدم عفو عفو مىكرد. حضرت العفو العفو فرمود. اينقدر فرمود كه جبرئيل آمد و گفت: خدا مىگويد بس است؛ اينقدر كه العفو العفو گفتى اگر چند بار ديگر بگويى تمام گناهكاران بخشيده مىشوند و مورد عفو قرار مىگيرند. اين مقام حسين است.
حتّى بعد از رحلت پيامبر هم شيخين خيلى احترام نسبت به حسنين داشتند. يك بار عمر كه در رعايت مقرّرات خشن و سختگير بود، بالاى منبر داشت صحبت مىكرد. – زنان پيغمبر هر كدام اطاقى داشتند و در هر اطاق به مسجد باز مىشد، همينطور فاطمه و على(ع) بودند. حضرت فرموده بودند درِ اطاقهاى زنها را به مسجد بستند و ديوار كشيدند ولى فقط خانه فاطمه درش باز بود و به مسجد راه داشت. – عمر خطبه مىخواند و حسين كه طفل هفت، هشت سالهاى بود پاى منبر آمد و خطاب به عمر گفت: از منبر جدّم پايين بيا و بر منبر جدّ خودت برو. (كلام الملوك، ملوك الكلام). اگر كس ديگرى مىگفت حتّى يك بچّه، عمر او را تهديد مىكرد، ولى عمر پايين آمد و حضرت را درآغوش گرفت و گفت: چَشم، جدّ من منبرى نداشت. اين احترامى بود كه حسنين نزد مردم مدينه و نزد مسلمين اوّليه داشتند. ولى بعداً متأسّفانه بعد از فتح شام كه از مركز اسلام دور بود وضع عوض شد. اوّلين حاكمى كه براى آنجا فرستادند يزيد بن ابىسفيان برادر بزرگ معاويه بود و بعد از او خود معاويه را براى حكومت فرستادند. بعد از معاويه هم يزيد در دمشق بر تخت خلافت نشست. در آن زمان روزنامه و كتاب و وسايل اطّلاعرسانى نبود و عموماً حكومت به مردم اطّلاعاتى مىداد. حكومت هم در آنجا اسمى از اهل بيت نبرد و به مردم القاء كرده بودند كه فقط بنىاميّه قوم و خويش پيغمبر هستند و كس ديگرى قوم و خويش پيغمبر نمىباشد. از بعضى فقها مثل ابوهريره و ابن جندب كه صحابه پيغمبر بودند هم استفاده مىكردند و آنها هم اخبارى خلاف نقل مىكردند و مردم هم مىگفتند اينها كه از صحابه پيغمبر هستند حتماً درست مىگويند.
مثلاً آن آيهاى كه راجع به بيتوته است كه مىفرمايد: وَ مِنَ النَّاسِ مَنْ يَشْرى نَفْسَهُ ابْتِغاءَ مَرْضاتِ اللَّهِ وَاللَّهُ رَؤفٌ بِالْعِبادِ؛ آنهايى كه جانشان را براى جلب رضاى خدا در طبق اخلاص مىگذارند. كه منظور حضرت على(ع) است و در شأن وى است. امّا معاويه از قول اين فقها گفت كه اين آيه در مورد عبدالرّحمن بن ملجم است كه حضرت على(ع) را به شهادت رساند.
در همين موضوع ابن بطوطه مىنويسد: در سفرى كه به شام رفتم، ديدم آنها هرگز اسامى اهل بيت را براى فرزندانشان نمىگذارند، هيچ كس فرزندش را على، حسن، حسين، فاطمه و… نمىگذارد، و بهعوض آن يزيد، معاويه و مروان مىگذارند، سفر را كه ادامه دادم (او سيّاح بود) به منزلى مهمان شدم، ديدم صاحبخانه پسرانش را حسن، حسين و على صدا مىزند. به او گفتم: تو چرا اين اسمها را روى فرزندانت گذاشتى؟ جواب داد: براى اينكه هر پدرى ممكن است به فرزندانش گاهى فحش و ناسزا بدهد. من ديدم صحيح نيست اسم فرزندانم را يزيد و معاويه و مروان بگذارم. حسن و حسين و على گذاشتم كه به اينها فحش بدهم. ببينيد نتيجه كار اينها چه شد؟ بهطورى بود كه بعضى از اهالى، حضرت حسين و خاندان او را نمىشناختند و مىگفتند: يك نفر خارجى (خارجى يعنى خارج از دين اسلام) قيام كرده و بايد به جنگ او برويم. و به اين طريق مردم را بهجنگ آوردند. بعد هم كه اسراء را اوّل به كوفه و بعد به شام بردند، مرد مسنّى آمد و غذايى آورد خدمت حضرت زينب. حضرت فرمودند: اين چيست؟ گفت: صدقه است. فرمودند: ببر صدقه بر ما حرام است. گفت: مگر شما چه كسانى هستيد؟ فرمود: من نوه پيغمبر هستم. بر سر خودش زد و گفت: من فكر نمىكردم كه پيغمبر غير از همين بنىاميّه قوم و خويش ديگرى داشته باشند.
اينطور مردم را تربيت كرده بودند. عمر مرد عاقلى بود، عاقل بهمعناى عقلى كه ما فكر مىكنيم. عمر مىگفت: بيعت ابوبكر يك امر فوقالعاده و استثنايى (فلتة) بود، خداوند مؤمنين را از شرّش نگهدارد. شايد خداوند به همين گفتارش مقدارى اجر خواهد داد. يكى از شرور اين امر همين تسلّط بنىاميّه بر اسلام بود. البته بنى عباس هم در مخالفت با ائمّه دستكمى از آنها نداشتند. بعضى اوقات حتّى ائمّه را بيشتر هم اذيت مىكردند ولى تفاوتش اين بود كه بنىاميّه از آن اوّل اصلاً به اسلام اعتقادى نداشته و با اساس اسلام مخالف بودند ولى بنى عباس از نسل اهل بيت و از بنىهاشم بودند و با اساس اسلام مخالف نبودند بلكه با امام زمان خودشان مخالف بودند. درواقع مىتوان گفت شيعهاى بودند كه امام زمان خودشان را قبول نداشتند. قبر حضرت على(ع) در زمان هارون الرّشيد پيدا شد و اوّلين بقعهاى كه ساخته شد بهدست هارون بود. مأمون هم واقعاً دلش مىخواست حضرت رضا(ع) خليفه شود و خودش گفت: من كه حالا خلافت خودم را مىكنم چرا بهخاطر فرزندم دچار عذاب الهى بشوم و حضرت را به اصرار و بهزور وادار به قبول ولايتعهدى كرد ولى بعد در جريان كار متوجّه شد كه نمىتواند. بههمين دليل بنىاميّه هزار ماه بيشتر عمر نكردند كه لَيْلَةُ الْقَدْرِ خَيْرٌ مِنْ اَلْفِ شَهْرٍاشاره به آن دارد ولى حكومت بنى عباس پانصد، ششصد سال طول كشيد.
بنى اميّه اعتقادى به اساس اسلام نداشتند. ابوسفيان هم وقتى لشكر پيامبر را ديد كه آمدهاند مكّه را فتح كنند، مسلمان شد و بعد هم پيغمبر از او پرسيد: حالا بهپيغمبرى من ايمان آوردى؟ گفت: اگر خداى بالاترى نداشتى كه نمىتوانستى اينقدر لشكر جمع كنى. او چنين ديد و نظرى داشت. معاويه هم كه از طلقاء بود. بعد از فتح مكّه كه اينها را گرفته بودند، پيغمبر فرمودند: انتُم الطُّلقاء؛ شما آزاد هستيد. و از اينجا اين لغت طلقاء براى آنها ماند. وقايع تاريخى را مىدانيد و من آن را تكرار نمىكنم.
در زمان امام حسن(ع) معاويه اصلاً در شأنش نبود كه فكر خلافت بكند. حتّى معاويه هم كه در زمان على(ع) در امارت شام بود، اوّل كارى كه حضرت على(ع) نمود اين بود كه او را عزل كرد. بعضى مورّخين بر اين فرمايش حضرت على(ع) ايراد مىگيرند كه فرمود: من نمىتوانم يك روز اينجا باشم و نماينده حكومت من در آنجا ظلم و ستم كند. بله ماكياول مىتواند ايراد بگيرد ولى اگر على، معاويه را نگه مىداشت، ديگر اين على نبود. و اين محال بود. خدا على را آفريد كه على باشد. بههمين دليل هم معاويه به بهانه انتقام و قصاص خون عثمان قيام كرد. و همانطورى كه قبلاً به او باج داده بودند، از على(ع) هم باج مىخواست ولى على اهل باج دادن نبود. امّا معاويه ظواهر اسلام را حفظ مىكرد. نمازجمعه مىرفت و خطبه مىخواند و روزه مىگرفت؛ همين ظواهرى كه مردم ببينند و بگويند اين مسلمان است تا اينكه در زمان يزيد، امام حسين مصباحالهُدى شد و نشان داد كه هركس به آن حضرت اقتداء نكند گمراه است. هركس كه مخالفت كند نيز گمراه است. و از اين زمان فطرت بنىاميّه آشكار شد كه ضدّ اسلام هستند. حتّى يكى از خليفهها كه اسم او را در خاطر ندارم – اينها اسمهايشان فرقى نمىكند – تا وقتى خليفه نشده بود هر روز در مسجد مىنشست و قرآن مىخواند. روزى كه به او خبر آوردند كه تو خليفه شدى، قرآن را روى هم گذاشت و گفت: هذا فِراقٌ بَيْنى وَ بَيْنِكَ؛ ديگر رفتيم، خداحافظ. يا خليفه ديگر كه وقتى استخاره كرد آيه قرآن عليه او آمد، به قرآن تير زد و آن آيه قرآن را غلط خواند و اَنَّ اللَّهَ بَرىٌ مِنَ الْمُشْرِكينَ وَ رَسُولُهُ را خواند وَ رَسُولِه (با كسره)؛ يعنى، خداوند از مشركين و (العياذ باللَّه) رسول خودش بيزار است.
در زمان امام حسن، معاويه اسلام را كمكم از مسير اصلى خودش خارج كرده بود. معاهده امام حسن با او بيان احكام اسلامى است. اينكه در آن معاهده تعهّد كرده بود كه حقّ ندارد كسى را به جانشينى انتخاب كند، به مسلمين آزادى بدهد در اينكه چه كسى را مىخواهند و اهل بيت را آزار ندهد. درواقع بهاصطلاح امروز برنامه كار خود آنان را نشان دادند. هر عملى كه خلاف اين برنامه انجام مىشد، مردم مىفهميدند كه حقّ با اين طرف است.
بنابراين در مجموع اينطور شد كه مردم در زمان امام حسين فهميده بودند كه حقّ با چه كسى مىباشد: الحَقّ مَعَ علىّ و علىٌّ مَعَ الحَقِّ. اين تفاوتِ بينِ زمان امامحسن و امام حسين مىباشد كه باعث شد حضرت امام حسن صلح كردند و حضرت امام حسين قيام. پيغمبر(ص) فرمود: الحَسَنُ والحُسينُ اِمامانِ، قاما اوقَعدا؛ چه قيام كنند و چه نشسته باشند اينها (حسن و حسين) امامند براى زمان خودشان. ولى معذلك براى اينكه بدانيد مصباحالهُدى يعنى از اين پيروى كنيد. تمام زندگى حضرت قابل پيروى و واجب پيروى است.
حضرت امام حسين از اوّل روحيّه خيلى غيورى داشتند. در زمان حضرت امام حسن شخصاً با صلح موافق نبودند ولى اختيار و امر الهى در آن ايام با امام حسن بود. بعد هم كه امام حسن صلح كردند، همان صلح را امام حسين قبول داشتند و اطاعت مىكردند. اين موضوع درسى است كه وقتى امر الهى قرار مىگيرد، روحيّه شخصى خودمان را بايد كنار بگذاريم، و اطاعت امر خداوند كنيم. او مصباحالهُدى در همين چيزها است.
ايرادى كه بر امام حسين مىگيرند آن است كه مىگويند طبق آيه قرآن كه مىفرمايد: وَ لا تُلْقُوا بِاَيْديكُمْ اِلَى التَّهْلُكَةِ؛ خودتان را بهدست خودتان در تهلكه نيندازيد. بنابراين اگر حضرت مىدانست كه كشته مىشود پس چرا قيام كرد و اگر نمىدانست پس در امامت او خلل وارد مىشود و لااقلّ در روزهاى آخر كه متوجّه شد، چرا جلوگيرى نكرد؟
ولى اين تصوّرات براى ما است. حضرت امام حسين مىفرمايد:
مرگ را برگوى در نزد من آى
تا در آغوشش بگيرم تنگ تنگ
براى امام حسين مرگ تهلكه نيست. براى ما كه مرگ را پايان همه چيز مىدانيم، مرگ اين دنيا تهلكه است. لذا فرشتگان و جبرئيل در صحراى كربلا آمدند و گفتند: مىخواهى همان كرامات و قدرت الهى كه در جنگهاى رسول خدا انجام مىشد را انجام بدهيم و تو را نجات بدهيم؟ حضرت فرمودند: نه؛ برو و بين من و خدا واسطه نشو، ما پرده نمىخواهيم. مرگ براى آنها حيات بود. اُقْتُلونى يا ثِقاتى، اِنَّ فى قَتْلى حَياتى، و حياتى فى مماتى، و مَماتى فى حياتى؛ مرا بكشيد، براى اينكه در قتل من حيات است و حيات در مرگ من است و مرگ من در اين حياتى است كه دارم. يا مىفرمايد: اگر اسلام مستحكم نمىشود جز به اينكه شمشيرها مرا از بين ببرند، پس اى شمشيرها زودتر بياييد. براى ما، شكست در جنگ شكست است، ولى امام حسين شكست نخورد. امام حسين پيروز شد. امام حسين مىخواست اسلام علوّ پيدا كند، شيعه بماند كه ماند و امروز ما افتخار مىكنيم كه بهنامش تبرّك مىجوييم. امام حسين اين را مىخواست، بنابراين اينكه مىگويند: امام حسين شكست خورد، نه؛ امام حسين شكست نخورد. پيروزى امام حسين در همين بود. اين هم درس ديگرى است كه اين زندگى ما حيات نيست. اين حيات را براى چه مىخواهيم، براى عظمت خودمان و براى عظمت مكتبمان. بنابراين اگر در راه عظمت مكتب از بين برويم، اين مرگ نيست، خودش شهادتى است.
مسأله ديگر مسأله استمهال است كه در تاسوعا خواستند حمله كنند ولى حضرت استمهال كردند و فرمودند: صبر كنيد تا فردا. و در آن شب همه شاد بودند، مجلس خاصّى، مجلس نيازى، به درگاه خدا داشتند. حضرت مقامات آنها را به ايشان نشان دادند. البته خيلى از آنها خودشان به درجاتى رسيده بودند كه مقاماتشان را مىديدند. ولى حضرت كه بالاتر از آنها بودند، اينها را به نزد خودشان بردند و اين مقامات را نشان دادند. همين رمز اين موضوع است كه چرا حضرت عباس تا آن تاريخ نگفت: يا برادر. در لحظه مرگش، يعنى آن لحظهاى كه حضرت دستش را گرفته و در بالا پهلوى خودشان نشاندند و مقامش را ديد، آن وقت احساس كرد كه پهلوى برادرش است و بىاختيار گفت: برادرت را درياب.
مسأله ديگرى كه در تاسوعا واقع شد، مسأله برداشتن بيعت است. اين اشكال پيش مىآيد كه بيعت، بيعت با خداست. چطور اين بيعت برداشته مىشود؟ حضرت فرمودند: اگر فردا كسى باشد و صداى مرا بشنود و به كمك من نيايد از اهل جهنّم است؛ پس برويد كه صداى مرا نشنويد، من تعهّد خودم را از شما برداشتم اين كدام تعهّد بود؟ تعهّد حكومتى بود. براى اينكه اينها آمده بودند تا با امام حسين بيعت حكومتى بكنند. بيعت حكومتى يعنى درواقع از همان نوع بيعتى كه با خلفاء مىشد. بيعت ولوى كه برداشتى نيست. آنهايى كه بيعت حكومتى داشتند، رفتند ولى كسانى كه بيعت ولوى داشتند، نتوانستند بروند. كجا بروند؟ درواقع مىگفتند:
گر بركنم دل از تو و بردارم از تو مهر
اين مهر بر كه افكنم اين دل كجا برم
حضرت بعضىها را خواستند امتحان كنند، به حضرت عباس فرمودند: حالا كه شمر به دنبالت آمده، برو و در آنجا در امان باش. حالا عباس چه عرض كرد معناى همين شعر بود كه:
گر بركنم دل از تو و بردارم از تو مهر
اين مهر بر كه افكنم اين دل كجا برم
هيچ يك از بزرگان، هفتاد و دو نفر حوارى به اين صورت نداشتند. اينكه اجازه دادند هر كدام كه مىخواهند بروند، هم خيرخواهى مردم بود و هم اينكه بر آنها تحميلى نكنند. هركس با آنها مىماند كشته مىشد. پس آن شب را جشن گرفتند. پيرمردها از شادى مىرقصيدند. فردا صبح بدون زره به ميدان مىرفتند تا زودتر شهيد بشوند و به آن مقاماتى كه ديدند برسند.
اينها موجب شده كه خيلىها ايراد مىگيرند كه چرا عزادارى مىكنيد، عزا يعنى چه؟! بله درست است كه آنها جشن داشتند ولى ما براى خودمان عزا مىگيريم. ما بر سرنوشت خودمان گريه مىكنيم. ما فرزندان همان كسانى هستيم كه قدر على را ندانستند، قدر حسن را ندانستند. ديدند كه حسين چه مىگويد ولى به كمكش نرفتند. واى بر ما! واى بر اجداد ما كه اين كار را كردند، اين گريه براى خود ما است. از لحاظ اجتماعى هم، گريه، براى قطع اميد ملّتى است از اينكه حكومت بهدست اهلش بيفتد. چند مقطع در تاريخ اتّفاق افتاد كه شيعيان از حكومت قطع اميد كردند ولى همينها نشان داد كه سلسله اولياءاللَّه ادامه دارد.
حضرت امام حسين در آخرين لحظات آمدند و بهاصطلاح و عبارتى كه مىگويند، ودايع امامت را به حضرت سجّاد سپردند. البته ودايع امامت چنانكه مىگويند: عصاى موسى و انگشتر سليمان است، نبود. بله، انگشتر سليمان است ولى آن انگشترى نيست كه از اين قبيل انگشترهاى متداول باشد. انگشترى است كه به انگشت قدرت مىدهد تا دنيا را بچرخاند. عصايى است كه به صاحب عصا اجازه و قدرت مىدهد كه از چوب، اژدها بسازد. ودايع را كه سپردند، حضرت رفتند. و امّا آثار اين قيام الهى الىالابد خواهد بود. اسلام با پيغمبر بهوجود آمد و بقاى آن بهخصوص تشيّع مرهون قتل حسين است. تا آن تاريخ اهل بيت را خواهان حكومت و خلافت مىدانستند، بهطورى كه عمر، وقتى هيأت شش نفره را تعيين كرد، براى هر كدام عيبى مىگفت كه فلان كس اين عيب را دارد وگرنه او را تعيين مىكردم. براى على(ع) دو عيب به خيال خودش گفت. يكى گفت: على خيلى مزّاح است و زياد شوخى مىكند و ديگر اينكه على خيلى حريص به خلافت است. نفهميد كه على حريص به خلافت نيست. على حاضر بود كه خلافت را با يك كفش كه هفده، هجده وصله داشت عوض كند و فرمود: خلافت شما در نزد من از اين كفش كمقيمتتر است. على مىگفت: اگر مصلحت مردم و امرالهى باشد بايد خلافت نزد من باشد. ولى مردم اينطور فكر مىكردند كه آن يك جنگ قديمى بين بنىهاشم و بنىاميّه است و اينها مىخواهند خلافت را بهدست بگيرند. ولى با آمدن امام حسين و اينكه امام حاضر نشدند لحظهاى صلح كنند، حاضر نشدند با يزيد بيعت كنند و فرمودند: مثل منى با مثل يزيد بيعت نمىكند. نشان دادند كه صحبت خلافت نيست و مطلبِ ديگرى مىباشد.
در تمام اين خصوصيات روشنى اين مصباح، اين چراغ در روز عاشورا درخشيد. اين مصباح آن هفتاد و دو نفر را پرورش داد و ساخت. آنها هر كدام دنيايى از بزرگوارى و فداكارى بودند. مسلم بن عوسجه و حبيب بن مظاهر در جنگهاى قبلى و در غزوات پيغمبر هم بودند. اينها دو پيرمرد بودند كه هر كدام موقع جنگ سبقت بر ديگرى مىگرفتند و اجازه مىگرفتند كه زودتر به جنگ بروند. مىدانستند كه كشته مىشوند. وقتى مسلم مجروح و رو به مرگ شد، حضرت بالاى سرش آمدند و مسلم يا حبيب بود كه يكى به ديگرى گفت: گرچه من هم بهزودى بعد از تو مىآيم ولى اگر وصيتى دارى بگو. گفت: وصيت من اين است كه دست از دامان اين آقا برنداريد.
اين چراغ هدايت است كه آنان را هدايت كرد. چراغى كه، نورافكنى كه، چشم حُرّ را هم خيره كرد و در يك لحظه از قعر جهنّم به اوج بهشت رفت. با حال زار و نزار خدمت امام حسين آمد و عرض كرد: آيا توبه من قبول است؟ و بعد عرض كرد: من نمىدانستم كه اينها اين كار را مىكنند و من جلوى شما را گرفتم. توبه من قبول است؟ بزرگوارى را ببينيد كه با يك برق مصباح فرمودند: بله، بيا؛ اَنْتَ حُرٌّ فىالدّنيا والاخرة؛ تو بزرگ و آزادهاى در دنيا و آخرت. آن وظيفه روشنى بخشى را در تمام جريانات داشتند. وقتى همه رفتند، حضرت مىدانستند كه كسى نيست و آنجا هم باز آخرين پرتوافكنى خودشان را انجام دادند. خورشيد كه پرتوافكنى مىكند هم به گلهاى معطّر پرتو مىافكند و هم به زبالهها. مىديدند كه جلويشان آن زبالهها هستند ولى فرمودند: هَلْ مِنْ ناصرٍ يَنْصُرنى؟ آيا كسى هست كه مرا كمك كند؟ آيا حضرت محتاج به كمك بود؟ حضرت كمك فرشتگان را رد كرد. همه اين را براى ما گفت. الآن هم اين صدا هست، صداى هَلْ مِنْ ناصرٍ يَنْصُرنى؟ همان صدايى كه عيسى فرمود: مَنْ اَنْصارى اِلَى اللَّهِ؟ كيست كه مرا در راه خدا يارى كند؟ بعد حضرت بهتنهايى به جنگ آمد كه شرح آن را مىدانيد و دل ما از شنيدن آن ريش مىشود. بر خودمان بگرييم.
بعد در آخرين لحظه كه هيچ كس حاضر نبود سر حضرت را جدا كند. ديدند جوانى نصرانى كه مثل خبرنگار آمده. با خود گفتند اينكه شناختى ندارد. به او گفتند كه اين كار را انجام دهد. اين جوان آمد و در آن آخرين لحظه مجذوب شد و برگشت با آنها جنگ كرد و شهيد شد و در يك لحظه به كمال رسيد. امّا آن خبيث، آن خبيثى كه در جنگ صفّين با على(ع) بود و بعد خارج شد و رفت جزو نهروانىها و بعد از نهروانىها جدا شد آمد جزو بنىاميّه، آن اشقى الاشقياء رفت. چه گذشت در آن گودالى كه حضرت افتاده بود؟ لا يومَ كَيومِكَ يا ابا عبداللَّه. روزگارى كه تو بودى، انشاءاللَّه پيش نيايد، بعد از لحظهاى ديدند كه اين خبيث آمد بيرون و چيزى در دستش بود سرى كه در دامان پيغمبر بود و….
توضیح: مقاله مذکور برگرفته از یکی از سخنرانیهای حضرت آقای حاج دکتر نورعلی تابنده مجذوبعلیشاه(ارواحنا فداه) می باشد که در مجله عرفان شماره 9 به چاپ رسیده است.