بِسمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِيم
در تاریخ اسلام، برای جامعه شناسان نکات جالبی است. خب اگر معتقد نیستید به این جامعه شناسی، دقت کنید ببینید اگر شماها عالم جامعه شناسی بودید این طور تیز بینی داشتید؟! یا یک نفر که به قول خودش و همه « …وَلَا تَخُطُّهُ بِيَمِينِكَ… »(عنکبوت/۴۸) . هیچ خطی ننوشته و نخوانده است و به غمزه مسئله آموز صد مدرس شد. پیغمبر خیلی علاقه مند به مکه بود چون هم خانه کعبه آنجا بود ، خانه ای بود که خدا اشاره کرده بود از زمان ابراهیم و هم اجدادش همه متولیان آنجا بودند. ولی خب اهل مکه فشار آوردند (البته همیشه دولتها این طور هستند که کسی مخالف است،گاهی خودشان میگیرند و جای دیگر می برند) ولی گاهی آنهایی که حساب هایی دارند کاری می کنند که خودش مجبور شود برود. حضرت پیغمبر را هم در شرایطی قرار دادند که حضرت مجبور به مهاجرت شد آن هم شبانه. برای اینکه آن عرب های وحشی (که ما وحشی می گوییم، ولی اگر وحشی این است، در واقعیت ما وحشی هستیم نه آنها) محاصره کردند. گفتند شب داخل خانه نریزیم، شب مزاحم کسی نشویم. محاصره می کنیم، صبح کارمان را انجام می دهیم، که می دانید با چه زحمتی بود.
در مدینه روز به روز مسلمین زیادتر می شدند، هم خودشان به زیارت و دیدار مکه و هم خود پیغمبر علاقه مند بودند. پیغمبر یک سفری دستور داد و گفت که به سفر حج و یا سفر عادی برویم، به هر جهت فرمودند که: فلان تاریخ می رویم به مکه انشالله ،فقط زیارت می کنیم و بر می گردیم. هیچ اسلحه ای هم نداریم، لباس احرام می پوشیم. همین کار را کردند، عده ی زیادی بودند (مثل این آقایون سیاسیون می گویند تظاهرات و…) حضرت فرمودند سال آینده مکّه میرویم (حج الوداع). که دیگر آمدند و مکه را گرفتند. ولی امسال شاید خواستند نشان بدهند که آن مکه ای ها خودشان توجه کنند و بیایند. نشان ندادند، سال دیگر رفتند. باز هم به خاطر مکه و به خاطر اینکه بیشتر مسلمینی که در مدینه بودند، دوست و قوم و خویشی در مکه داشتند و می خواستند با یک وضع آرامی مکه را تصرف کنند.
خود همین ها هم یک دروسی داشت. وقتی که حضرت می خواستند داخل خانه بروند.گفتند کلید را بیاورند نخواستند خانه را خراب کنند و داخل خانه شوند، با وجود اینکه حاکم بودند و تصرف کرده بودند. گفتند کلید پیش فلان آقاست، او خانه دار کعبه است. حضرت علی علیه السلام را فرستادند پیش او، کلید را بیاورد. حضرت تشریف بردند آنجا و گفتند ما نمی خواهیم دعوا کنیم کلید را بده من خودم می برم و بر می گردانم، که بعد همین که حضرت قول داده بودند که بر می گردانند وقتی زیارت تمام شد به علی(ع) دادند و گفتند امانت را ببر بده. یعنی در وسط جنگ ، جنگی که معلوم بود که دشمن هستند نه اینکه همین طور بیخود بگویند با ما بد است،به ما سلام نکرد و با او دعوا کنند، امانت را حفظ کردند. علی چون گفته بود، خدا احترام گفته ی یک مسلمان را نشان داد و اینکه امانت را به هر جهت باید پس داد. که حضرت سجاد این مطلب را در عبارت دیگری فرموده اند که اگر آن شمشیری که با آن پدرم را شهید کردند، صاحب شمشیر به من امانت بدهد، بعد که بیاید و مطالبه کند، به او پس میدهم (شمشیری که با آن پدرم را کشتند) به هر جهت این هم یک درس، همینطور قدم به قدم درس بود.
این سفر تصرف بود اما آن سفر اول که آمدند عده ای جلوی ایشان را گرفتند،حضرت فرمودند ما هیچ اسلحه ای بر نداشته ایم اسلحه نداریم، میخواهیم بیاییم، طوافی کنیم، گفتند، نه! حضرت هم گفتند: قرار داد بنویسیم. قرار داد نوشتند. البته به آن مشرکینی که دیروز خونخوارشان بودند نگفتند که برادران مشرک ما ولی قرار داد بستند. یکی از مواد قرار داد این بود که اگر از مشرکین مکه یکی فرار کرد و آمد و پناهنده شد، مسلمانها او را به صاحبش برمی گردانند. اینجا مسئله ی عاقله است (همه جاها چنان تافته ای به هم بافته است که همه ی این مسائل به هم مربوط است.) که در دیه می گویند: دیه بر عاقله است، یعنی کسی که میتواند این کار را کند، که می شود این را برد از این قبیله به آن قبیله تحویل داد . بنابراین عاقله امروز، به اصطلاح به علت فقدان مصداق، منسوخ است. مصداقاً منسوخ است نه مفعولاً. دیگر هیچ کجای دنیا (جاهای متمدن) عاقله پیدا نمی شود، از قبایل وحشی و آفریقا که من خبر ندارم.
بعد آن قرار داد را بستند که مسلمین بعد اعتراض کردند، پیغمبر فرمودند امر الهی است. از مسلمین اگر کسی پناهنده شد آنها پس ندهند ولی اگر از آنها پناهنده شد پس می دهیم. گفتند تو تسلیم آنها شده ای؟! به آنها اهمیت بیشتری داده ای. این کار از تسلیم آنها نبود، از این بود که پیغمبر و مسلمین به حقانیت خودشان اعتماد به نفس و یقین داشتند. می گفتند محال است کسی از ما به آنها پناهنده شودکه اگر شد، یا مرتد شده که به درد ما (مسلمین) نمی خورد و یا اینکه ناچار شده، خداوند می بخشد. اما اگر از آنها کسی بیاید و ببیند که ما چه می گوییم، بیاید ما را ببیند که زندگی ما چگونه است و ما چه می گوییم، مهربانی ها را ببیند. اینطور نیست که در مقابل، یک نفر از این قبیله را کشت، ده تا از آن قبیله را بکشند. در همین بین که اینها انتقاد میکردند، سه نفر از مکه به لشکر اسلام پناهنده شدند. همان کسی که معاهده را امضا کرده بود و هنوز به مکه نرفته بود، گفت: ما قرار داد بسته ایم و شما باید اجرا کنید و این سه نفر را پس بدهید. پیغمبر گفت:بله راست میگوید. می بینید در هر واقعه ای هزار پند است.
مرد باید که گیرد اندر گوش ور نوشته است پند بر دیوار
همه ی اینها پند است، باز مسلمین و بعضی از متعصبین اعتراض کردند. پیغمبر گفت: خودمان قرار داد بسته ایم. پیغمبر بیعت این سه نفر را پذیرفت و به آنها فرمود که ما باید شما را پس بدهیم، بروید در امان خدا. رفتند ولی هیچکدارم به خانواده های خود بر نگشتند، هر کدام به یک قبیله ای رفتند. هر کجا رفتند همه ی آن قبیله مسلمان شدند. آنوقت که مسلمانها باید دور اندیش باشند، این فکر را نکردند، ولی ما حالا می بینیم که چه فرمایشی کرده اند. به قیمت یک مدتی ناراحتیِ این سه مسلمان، عده ی زیادی توفیق پیدا کردند، حالا که تاریخ تکرار می شود، ما هم از همین وضعیت ها داریم . همین آقایان یا چند خانمی که دچار گرفتاری (حبس در زندان) شده اند هر کدام خودشان دریایی بودند که عده ی زیادی را سیراب کردند. انشالله خداوند توفیقشان دهد زودتر آزاد شوند و ما هم آنها را ببینیم.
آنها به ترتیب رفتند و انقلاب بدون خونریزی شد، هر انقلابی باید به اصطلاح متکی به یک مکتبی باشد. انقلابی بزرگتر از انقلابی که پیامبر به وجود آورد نمی شود. به قول گفته ی فرعون به موسی علیه السلام و به مردم. فرعون گفت: ای مردم اینها میخواهند هفت- هشت تا خدایی را که دارید تبدیل به یک خدا کنند، انقلاب کنید. حالا پیغمبر هم همین کار را کرد و آن خدایانی را که داشتند تبدیل به یک خدا کرد، بدون خونریزی. منتها، اگر فرض کنید آن سه نفر ، سُست بودند و حوصله نمی کردند و شیر گرم و صبحانه و رختخواب نرم می خواستند ،هر کدام فرار میکردند و جنگ و دعوایی به وجود می آمد. ولی خوشبختانه آنها هم مقاومت به خرج دادند و با کمال ملایمت و با حفظ اعتقادات خودشان و ایمان قوی رفتند و این کار را کردند. حالا خوشبختانه ما هم الحمدلله به اندازه ای که خدا خودش ظرفیت داده به ما،ایمان داریم و به هر کداممان به اندازه ظرفیتمان ایمان داده است. مثل ظرف های مختلف، هر کدام به اندازه خودش. بنابر این هیچ نترسید.« الْحَمْدُ لِلَّهِ الَّذِی لاَ أَخْشَى إِلاَّ عَدْلَهُ » جز از عدل او نمی ترسیم. خود خدا که هم رحمان است و هم رحیم. گناه کارترین مردم را می پذیرد و میگوید بیا درستت میکنم. «لاَ أَخْشَى إِلاَّ عَدْلَهُ وَ لاَ أَعْتَمِدُ إِلاَّ قَوْلَهُ وَ لاَ أُمْسِکُ إِلاَّ بِحَبْلِهِ»
هر داستانش به یک شکل عبرت است. من خودم خُب الحمدلله سیر و سلوکم را غیر از زحمات و ریاضت هایی که داشتم، با همه دردهای مختلف آشنا شدم و همیشه در ذهنم این وقایع و عبرت بوده است. یکی از آقایون علما (واعظ بود) مرحوم هم شد خدا رحمتش کند. فردی آمد پیش من ، وکالت نامه ای از ایشان آورد، (زمان شاه) من وکیل بودم و وکالت میکردم. داد به من برای اینکه ایشان را از شهری به شهر دیگری تبعید کرده بودند. من وکالت نامه را دادم به خود آن آقایی که آورده بود و گفتم به این آقای حجت السلام بگو که من درویشم و از خاندان درویشی ، و به این درویشی هم افتخار دارم. ممکن است آن آقا نمیداند که من درویشم، حالا بداند من درویشم که اگر بخواهد به من وکالت ندهد. رفت و آمد و گفت: آقا میگوید میشناسم و چون او را خوب میشناسم،به او وکالت میدهم(محبت و اعتماد کرد) بعد باز از این شهر به آن شهر و … وکالت را قبول کرد و آمد. قم بود، رئیس دادگستری هم محبت کرد و به هر جهت آن وقت اختیارات با دادگستری بود. اول گفتم چرا هی تغییر میدهید؟ گفتند برای اینکه این آقا هر کجا میرود همه را آنجا ناراحت میکند. یادم آمد آن سه نفری را که پیغمبر آزاد کرد و گفت برگردید، شما را باید پس بدهیم. در دفاعم گفتم : پس شماها که دشمن نظام هستید، برای اینکه این فرد را به هرکجا میفرستید آنجا را خراب و متشنج میکند. پس از جایی به جایی نفرستید که همه جا را متشنج کند. گفتند راست میگویی. امروز این داستان در خاطر من بود که گفتم ،چون داستان های صدر اسلام، فقط چیزی نیست که به عنوان داستان گفته شود و تمام بشود و برود. من اینها را در ذهنم هست و مانده و به همه هم توصیه میکنم که هر داستانی هم که از سیره و گفتار پیغمبر می خوانید فراموش نکنید یک وقتی در زندگیتان به درد میخورد.
سخن بسیار است ولی سخن گویش …