عيد سعيد مبعث را به همه مسلمين جهان بهخصوص شيعيان و بالاخصّ فقرا، مخصوصا فقراى حاضر در اين جلسه و آنهايى كه اين سخنان را مىشنوند، تبريك مىگويم.[۱]
اين عيدى است كه خداوند با آوردن آن بر ما منّت گذاشت. خداوند با اين همه نعماتى كه داده، ما را آفريده، هستى بخشيده، بر ما منّت نگذاشته و حتّى وقتى مىخواهد مؤمنان را تشويق كند، مىگويد: جان و مالتان را مىخرم و در مقابل به شما بهشت را مىدهم.[۲] وقتى مىخواهد بگويد انفاق كنيد، مىگويد: كيست كه به من قرض بدهد؟[۳] با اينكه مالك همه چيز است. امّا با اين همه بزرگوارى چند چيز را بر ما منّت گذاشته است: يكى از آنها ايمان و هدايت[۴] است و ديگر اينكه مىفرمايد: لَقَدْ مَنَّ اللّهُ عَلَى المؤمنينَ اذْ بَعَثَ فيهِم رَسولاً مِنْ انفُسِهم يَتْلوا عَلَيهم آياتِه و يُزَكّيهم و يُعَلِّمهُم الكتابَ و الحكمةَ،[۵] خدا منّت بر شما مىگذارد كه از بين خودشان كسى را برمىانگيزد تا آياتش را براى آنها بخواند و براى اينكه آنها را تربيت و پاك كند و به آنها كتاب الهى و حكمت بياموزد. اين كه برمىگزيند، همين بعثت است. پس به اين گزينش، خيلى اهميّت مىدهيم و بايد بدهيم براى اينكه خدا بر ما منّت گذاشته است. اگر هم ما قدرش را ندانيم، خداوند وقتى منّت مىگذارد بر ما معلوم مىشود كه خيلى چيز با ارزشى است. نقص از ماست كه متوجّه نمىشويم، اين است كه عيد مبعث يا بعثت رسول اكرم را باز هم به همه تبريك مىگويم.
لغت بعثت و بعث و مبعث در موارد مختلفى بهكار برده شده است. مثلاً در مورد از خواب بيدارشدن هم در بعضى موارد بعثت مىگويند: لَكَ الحمدُ ان بَعَثْتنى مِنْ مَرقَدى وَ لَوْ شِتْتَ جَعَلْتَهُ سَرمدا. البتّه اين در مورد روز قيامت هم مصداق دارد ولى در مورد صبح هم كه از خواب بيدار مىشويم، ما را از مرقدمان بهاصطلاح، برانگيخته (بعث) است. راجع به فرستادن نمايندهاى يا مأموريت دادن به نمايندهاى هم اسمش را بعثت گفتهاند. كمااينكه بعثت رسول مىگوييم. بعثت دلالتهاى معنوى متعدّدى دارد و چهبسا منظور خداوند تمامِ آن معانى است.
يكى از معانى بعثت، برانگيخته شدن در روز قيامت است. خداوند مرده را زنده مىكند. بنابراين زنده كردن مرده يك برانگيختگى است، يك بعثت است. پيغمبر را خداوند برانگيخت. براى كى؟ براى ما. چرا؟ براى اينكه ما را از خواب غفلت، از آنچه مرگ انسانيّت است، نجات بدهد. به ما روح انسانيّت يعنى درواقع روح الهى بدمد. يا اَيّها الّذينَ آمَنوا اسْتَجيبوا لِلّه و لِلرَّسول اِذا دَعاكُمُ لِما يُحييكُم وَاعلَموا اَنَّ اللّه ََیحولُ بَينَ المَرءِ و قَلبِهْ[۶]: اى مؤمنين وقتى خداوند و پيغمبرش شما را مىخواند به سمت امرى كه شما را زنده مىكند (لِما يُحييكُم) اجابت كنيد و دنبالش برويد…. تمام دستورات پيغمبر، تمام دستورات اسلامى، ما را زنده مىكند و جان مىدهد. پس آمدن آن كسى كه ما را زنده مىكند و از مرگ بيرون مىآورد، خودش بعثت است. بنابراين به يك معنا اين بعثت انشاءاللّه بعثت ما باشد يعنى خداوند ما را از مردگى نجات بدهد و زنده كرده باشد. در عربستان آن روز، هيچ بارقهاى از آنچه امروز علم، فرهنگ و تمدن مىگويند نبود. ولى پيغمبرى كه از آن محيط ظاهر شد تمام جهان را گرفت، مثل چترى كه از يك كوير بىآب و علف بر تمام جهان سايه انداخت. فرقى كه در اينجا بين فلاسفه و نوابغ با پيغمبران ديده مىشود اين است كه نوابغ، علما، در محيطى بهوجود مىآيند كه سابقه تعليم و تربيت دارد. مثل يونانِ قديم كه مركز تمدّن و مركز فلسفه و هنر بود يا ايران قديم. ولى مابقى جاها در جهل و فساد غوطهور بودند. پيغمبران در محيطى برانگيخته شدند كه ظاهرا هيچ تناسبى با مولِدشان نداشت. از همان اوّل چنين بوده است، مثلاً نوح (ع) در محيطى رشد كرد كه مسخرهاش مىكردند. چندين بار كتكش زدند، نزديك بود كه جانش را از دست بدهد ولى خداوند مقدّر كرده بود كه بماند. موسى (ع) در سرزمين بنىاسرائيلِ آن روز ظهور كرد. البتّه مدّتى در محيط دربارى بود و بعد برگشت.
وقتى كه وارد زندگى ساده چوپانى شد، آن وقت خدا او را برانگيخت. عيسى(ع) همين جور. پيغمبر ما هم چنين بود. از محيطى و زمانهاى برخاست كه ظاهر آن با ظواهر اسلام به هيچنحو متناسب درنمىآمد. به اين معنى كه كشورهايى كه در دورتادور محيط عربستان بودند، مثلاً كشور ايران آن روز، در فساد بودند. كشور ايران رژيمش رژيم سلطنتى ساسانيان بود كه پادشاهانش خودشان را خدا يا اقلاً فرزند خدا مىدانستند. در محيط جامعه درجهبندى بود. چهار گروه بود كه هيچ گروهى حق نداشت از مزاياى گروه ديگر استفاده كند. سواد يادگرفتن فقط مخصوص موبدان و بالادستان بود كه اگر مىخواستند ياد مىدادند وگرنه كه نه. در اين طرف در عربستان همه بىسواد بودند. در تمام مكّه مىگويند هفت يا هفده نفر بودند كه سواد خواندن و نوشتن داشتند. در آن محيط كه مردم حق خودشان نمىدانستند كه تقاضاى سوادآموزى كنند، در آن محيط كه به قول خودشان، مردم عربِ باديهنشين و عرب بيابانگرد بودند، دستورى آمد كه: طلبُ العلمْ فَريضةٌ عَلى كُلِّ مُسلِم؛ هر مسلمانى بايد دنبال علم و دانش برود. چقدر تفاوت بين اينها است؟ آنجا كسى خودش را همچون خدا مىدانست، ولى در اينجا كسى آمد و گفت: لااله الاّ اللّه؛ جز اللّه خدايى نيست. وقتى به خودش خيلى توجّه مىكرد، مىفرمود: اَنا بشرٌ مِثلكم،[۷] من هم بشرى هستم مثل شما.
در امپراطورى رمِ آن وقت همين وضعيّت از لحاظ حكومتى بود. از لحاظ مسيحيّت هم كشيشها خودشان را حاكم بر همه سرنوشت مردم مىدانستند. ولى در اين طرف، درست است كه جانشين پيغمبر على(ع) بود ولى شايد خداوند مصلحت دانست كه مسلمانان خودشان خليفه را انتخاب كردند. در خود عربستان هم قبايل هميشه با هم در حال جنگ بودند. قبيله يك واحد اجتماعى بود كه بالاتر از فرد بود. يعنى اگر فردى از يك قبيله مورد ستم واقع مىشد، تمام قبيله خونخواهش بودند و برايشان فرق نمىكرد كه مثلاً چون يك نفر از افراد قبيله كشته شده فقط قاتل را پيدا و قصاص كنند. لذا به هر يك از افراد آن قبيله قاتل كه دسترسى داشتند مجازاتشان مىكردند. امّا پيامبر به اين مردم فرمود: وَ لَكُم فِى القصاصِ حياةٌ،[۸] در قصاص حيات داريد و افزود: كُتِبَ عليكُمُ القِصاصُ فِى القتلى الحُرُّ بِالحُرِّ…، [۹] در قتل حق قصاص داريد يك نفر آزاد به يك نفر…. امّا بعد مىفرمايد: فَمَن عُفِىَ لَه مِنْ اَخيه شىءٌ[۱۰]…، كسى كه از برادرش عفو كند، يعنى حقش را ببخشد، اين رحمتى است و خداوند به او كرم مىكند. اين با آن روحيّه عرب سازگار نيست. اين است آن تفاوتهايى كه نبوّت پيغمبرى با نبوغ و حكمت انسانى دارد.
اصلاً قبل از بعثت درواقع قوانينى در عربستان نبود كه ما بخواهيم قوانين اسلامى را با آن مقرّرات مقايسه كنيم، چه مقرّرات فردى چه مقرّرات اجتماعى. ولى اگر قوانين اسلامى را با مقرّرات اخلاقىِ فردى يا با مقرّرات اجتماعى كه علماى اخلاق نوشتند، مقايسه كنيم عظمت آن فهميده مىشود. با همه حملاتى كه در اين هزار و چند صد سال به اسلام كرده و باز هم خواهند كرد، معذلك اسلام روزبهروز در توسعه و عظمت است. هر لطمهاى هم بخواهند بزنند، هر حملهاى هم كه به اسلام و به مسلمين بكنند، اين بهمنزله همان مثال چكش است كه بر آهن كوبيده مىشود و خاصيّتش اين است كه آهن محكمتر مىشود. آنقدر آهن محكمتر مىشود كه دسته چكش را مىشكند.
پيغمبر در چنين محيطى بهدنيا آمد و در چنين محيطى پرورش يافت. پرورشش مقدّر الهى بود كه ابتدا بهدست جدّش عبدالمطّلب كه موحّد و خداشناس بود باشد. بعد از عبدالمطّلب تحت تربيت عمويش ابوطالب بود كه او هم موحّد و خداشناس و بلكه به عقيده بزرگان تصوّف كه در هر دوره انسان كاملى بايد باشد، ابوطالب سلفِ پيغمبر در امر هدايت بود. او به پيغمبر اجازه داد و پيغمبر را به شاگردى قبول كرد و بعد پيامبر به مقامى رسيد كه ابوطالب خودش شاگرد پيغمبر شد. وقتى كه هنوز بعثت رخ نداده بود و محمّد را بهعنوان نبوّت نمىشناختند، او را بهعنوان امين مىشناختند: “محمّد امين”. كسى كه مورداعتماد و حلّ هرگونه اختلاف بود كمااينكه وقتى بناى خانه كعبه را مىخواستند تعمير كنند، چهار تا سِمَت در خدمت خانه كعبه بود كه هر كدامش را يكى از رؤساى قبايل قريش تصدّى داشتند. وقتى مىخواستند حجرالاسود را نصب كنند، هر كدام از اينها مىگفتند من بايد سنگ را بردارم. هيچ كدام توافق نكردند بالاخره قرار بر اين شد كه هرچه محمّد امين بگويد انجام دهند. وقتى پيغمبر وارد مسجد شدند، از ايشان پرسيدند. حضرت عباى خود را روى زمين انداختند و سنگ را روى آن گذاشتند.
گفتند هر كدام از شما چهار قبيله يك گوشه عبا را بگيريد و برداريد و بياوريد اينجا. وقتى آنجا بردند خود پيغمبر سنگ را برداشتند و نصب كردند. خوب اين اعتمادى بود كه به بىطرفى و بزرگوارى پيغمبر حتّى قبل از بعثت هم داشتند. يا مسأله حِلفالفضول كه قدمى بود كه در راه صدق در آن ايّام جاهليّت بهنفع مردم برداشته شد. قَسَم يك عدّه از آنهايى كه شايد راهى در دل به خدا داشتند و با هم نشستند و هم قسم شدند كه مظلومان را كمك كنند. اين را حلفالفضول مىگفتند. پيغمبر هم به اين حلفالفضول پيوست و هميشه از آن تجليل مىكرد.
خوب در همان ايّام معلوم بود كه پيغمبر ارتباطى با مبانى عاليهاى دارد. در غالب اوقات، چه ماه رمضان و چه ايّام ديگر، حضرت به غار حرا تشريف مىبرد و آنجا روزه مىگرفت و عبادت مىكرد. و حضرت خديجه با كمال بزرگوارى در خدمت حضرت بود و تأييد و تشويق مىكرد و هرگز موجب ناراحتى ايشان را فراهم نكرد. تكّيه حضرت كه قريش اذيّتش مىكردند به خديجه و ابوطالب بود. چون ابوطالب از لحاظ اهميّت و احترامى كه داشت جانشين عبدالمطّلب بود. خديجه هم از خاندان محترمى بود و خودش را هم مىشناختند، اين است كه كمتر مزاحم مىشدند.
امّا بعثت چگونه بود؟ بعثت يعنى وقتى كه پيغمبر مأمور به بيان آن حقايقى شد كه در دلش بود. همه پيغمبران از اوّل عمرشان موحّد و خداجو بودند. پيغمبر هم همينجور خداجو بود تا بعد از آن بارى كه از غار حرا پايين تشريف مىآورد، خود پيغمبر بعدا فرمود كه ديدم جبرئيل آمد و به من گفت: “اقرأ” (بخوان). من گفتم خواندن بلد نيستم، دو مرتبه گلوى مرا فشار داد و گفت: “اقرأ“، باز همين را گفتم. مرتبه سوم فشار داد و گفت: بنا به امر الهى: اقرأ باسم ربِّكَ الّذى خَلَقْ، خَلَق الانسانَ مِن عَلق، اِقرأ و ربُّك الاكرم، الّذى عَلَّمَ بِالقَلَم، عَلَّمَ الانسانَ ما لَمْ يَعْلَمْ؛[۱۲] بخوان بهنام خداوندى كه بشر را خلق كرد، او را از عَلَق آفريد، بخوان بهنام پروردگار بزرگوارت كه با قلم تعليم داد و آنچه را كه انسان نمىدانست به او ياد داد. به بشر علم داد و او را با قلم آشنا كرد كه انتقال علم است؛ يعنى هم خودش علم بياموزد، هم آن را انتقال بدهد.
پيغمبر ما شروع كار رسالتش يا بهاصطلاح امروزى، شعار اوّليهاش اين بود، كما اينكه حضرت موسى شعار اوّليهاش در وحىاى بود كه خداوند به او فرمود: اَنا اَخْتَرتُك… وَ اَقِمِ الصَّلوةَ لِذِكرى[۱۳] من تو را براى خودم برگزيدم و تو نماز را براى ياد من بپادار. شايد اين حُكم براى بنىاسرائيل بود كه دستور داده شد نماز را براى كارهاى دنيايى نخوان، نماز را براى ياد من بخوان. دستورى كه به پيغمبر ما داده شد اين است كه برو جلو، خودت مىفهمى كه نماز را بايد به ياد من بخوانى. عَلَّمَ الانسانَ بالقلمْ، خداوند انسان را علم داد، يعنى كمكم خود مىفهمى. آن وقت، آن ملّت، آن اسلام كودك بود كه به او گفتند چه بكن. ولى اين دفعه گفتند برو جلو خودت مىفهمى. بعد پيغمبر فرمودند كه آمدم پايين، در پايين كوه يا در جايى ديگر باز فرشته را ديدم. به او نگاه كردم و بهصورت انسانى ديدمش كه يك پايش اين طرف افق و پاى ديگرش آن طرف افق بود. به هرجا هم نگاه مىكردم او را مىديدم.
به هر جا بنگرم كوه و در و دشت نشان از قامت رعـــــــــنا تو بينم
به هر جا نگاه مىكردم او را مىديدم. اين كمال سلوك پيغمبر بود، محو بود. البتّه نه در جبرئيل بلكه در ارباب جبرئيل. جبرئيل يك بار ديگر هم بهصورت انسان براى پيامبر متمثّل شد و آن يادآورى واقعه در پيشگاه حضرت مريم بود. پيغمبر فرمود كه من ترسيدم، نگران شدم. حضرت آمدند منزل، عرق كرده بودند. خودشان را پيچيدند در چيزى كه آيه ديگرى نازل شد: يا ايّها المُدَثّر قُمْ فَانْذِر؛[۱۴] اى كسى كه خود را پوشاندهاى، برخيز و اندرز بده.
حالا آيات اوّليه نازل شده سوره مزمّل يا مدثّر يا سوره حمد بوده، اختلافنظر است ولى فرق نمىكند. اين واقعه در ۲۷ رجب بود يعنى امروز كه روز مبعث است. البتّه بعضىها مىگويند چون در يك آيه آمده: اِنّا اَنْزلناه فِى ليلةِ
القدر، پس همه قرآن در يك شب نازل شد و در آيه ديگر آمده شهرُ رمضان، اَ لّذى اُنزِلَ فيه القرآن: [۱۵] ماه رمضان كه قرآن در آن نازل شد. اينها با هم منافاتى ندارند چون بنا بهتعبيرات عرفانى قرآن يكبار بهصورت جملگى بر قلب پيغمبر نازل شد و اين در ماه رمضان بود. اُنزِلَ فيه القرآن، دالّبر انزال است يعنى يكباره نازل شد. بعد بهتدريج در هر موردى و بهاصطلاح شأن نزولى آيات جديدى آمد. اين مثل اين است كه فرضا كوششى مىشود و مىخواهند يك سازمانى يا شركتى يا حكومتى تشكيل بدهند. براى اينكار كلّياتى در ذهن همه هست كه مىگويند بايد اينجور باشد. بعد يك نفر، دو نفر مأمور مىشوند كه اساسنامه را بنويسند. اصل آن چيزى است كه در فكر همه هست و مشترك است كه يكباره نازل مىشود. قرآن هم بههمين ترتيب يكباره در ماه رمضان بر پيغمبر نازل شد و اساسش اين است كه لاالهالاّاللّه. خوب طبعا كسى كه اين عبارت را بگويد به نبوّت پيغمبر ايمان دارد و مىگويد محمّدا رسولاللّه و بعد معاد يا برگشت بهسوىِ خدا را قبول دارد.
اينها اساس اوّليه اسلام است كه همه احكام قرآن با اينها منطبق است. اين روح اوّليه قرآن است. اثر بعثت را هنوز كه هنوز است در جهان مىبينيم. آثارى كه اين واقعه در بشريّت داشته است تا آخر روز قيامت هم ادامه خواهد داشت.
پيغمبر در اوّل فقط خودش و چند نفر از نزديكان مىدانستند كه پيامبر است. نماز قبلاً مدّتها دو ركعت بود. نمازى كه حضرت مىخواند فقط خديجه و على پشت سرش بودند. مىرفتند به مسجدالحرام جلوى كعبه نماز مىخواندند. مدّتها فقط همين بود تا اينكه خداوند تدريجا قدرتى به پيغمبر داد. خداوند هم اِبا دارد از اينكه امور را جز به اسباب خودش انجام بدهد: اِنَّ اللّهَ اَبى اَنْ يَجْرى الامورَ اِلاّ بِاَسْبابِها. البتّه گاهى ممكن است خلاف اين باشد چنانكه براى موسى عصا كار اژدها را كرد يا اينكه نيل را شكافت. ولى اين بهندرت است و هر كارى خداوند بخواهد بكند بهوسيله اسبابى كه خودش آفريده است، مىكند.
خوب بهطور طبيعى اوّل پيغمبر از وضعيّت خود در ميان مردم مكّه خيلى ناراحت بود. يك تنه بايد در تمام مكّه بگويد كه اين بتها چيست كه مىپرستيد؟ اينها سنگ است، همانكارى كه حضرت ابراهيم هم مىخواست بكند كه در آتش انداختنش. خداوند تدريجا او را محكم كرد. در يك آيه قرآن آمده كه خطاب به پيامبر مىگويند: كافران مىپرسند كه چرا قرآن يكباره به تو نازل نشد؟ خداوند مىفرمايد: قرآن را كمكم برايت فرستاديم كه قلب تو را محكم كنيم. [۱۶] يعنى تدريجا اين بار سنگين را به عهدهات گذاشتيم. تا اينكه پيامبر بهدرجهاى رسيد كه خداوند فرمود: و اَنذِرَ عَشيرتِكَ الاَقربين،[۱۷] قوم و خويشهاى خودت را انذار كن، بترسان. اينها همه دنباله بعثت است. بعثت را از لحاظ شخصى بگيريم همان اوّلى است كه پيغمبر برانگيخته شد. امّا اگر از لحاظ ما امّت بگيريم اينها مراحل بعثت است. در اينجا پيغمبر مبعوث شد بر قوم و خويشهايش. از اينرو قوم و خويشها را دعوت كرد به غذايى كه ظاهرا كم بهنظر مىرسيد ولى مهمانان كه تقريبا ۴۰ نفر بودند خوردند و زياد هم آمد. روز اوّل گويا مجال نشد. روز دوم و روز سوم پيغمبر فرمود: هر كه به من ايمان بياورد، هر كه با من به اسلام بيعت كند، جانشين و وصى من است. امّا هر چند بار فقط على(ع) بلند شد و عرض كرد: من در خدمتم. از اينجا ديگر دعوت پيامبر آشكار شد. پيغمبر گفت كه شما مرا راستگو مىدانيد؟ همه گفتند: بلى. فرمود: اگر من بگويم پشت اين كوههايى كه دور مكّه را در برگرفته، قشونى هست كه مىخواهد شما را قتل و غارت كند، باور مىكنيد؟ گفتند: بله. گفت: پس من به شما خبر مىدهم كه يك روز محاسبه در كمين شما است. از آن روز حساب بترسيد و به خداوند ايمان بياوريد. همه حضرت را مسخره كردند. ولى بهتدريج چند نفرى ايمان آوردند. ابوبكر، عثمان و چند نفر ديگرى ايمان آوردند. ولى باز هم اذيّت مىكردند. پيغمبر بهطائف تشريف بردند. در آن زمان سه شهر مدينه و مكّه و طائف در عربستان اهميّتى داشت.
جاهاى ديگر همه قبيلهاى بودند. حضرت رفتند به طائف و بعثت خودشان را به آنها اعلام كردند. ولى آنها هم حضرت را بيرون كردند و حتّى بچّهها را وادار كردند كه به حضرت سنگ بزنند و پاى ايشان زخمى شد و فقط
يك نفر كه غلامى مسيحى بود خدمت حضرت آمد و مسلمان شد. در آن زمان دعوت منحصر به همان محيط مكّه بود تا خداوند مجدّدا فرمود: و ما اَرسلناكَ اِلاّ كافّةً لِلنّاسْ بشيرا و نذيرا،[۱۸] تو را براى تمام مردم جهان بهعنوان بشارت و انذار فرستاديم. از اينجا پيغمبر بعثت را آشكار فرمود. به اين ترتيب كه نامههايى مرقوم فرمودند به پادشاهان وقت: يكى به حبشه، يكى به روم و يكى به ايران قديم. آنها را به اسلام دعوت كردند و گفتند اگر اسلام بياوريد و دستورات اسلام را رعايت كنيد ما به شما كارى نداريم، فقط مىخواهيم اسلام بياوريد. از اينجا ديگر اسلام آشكار شد. بعثت درواقع از لحاظ خود حضرت همان لحظهاى بود كه وحى آمد يعنى جبرئيل آمد. از لحاظ ما مردم اگر بعثت را به آن معنا بگيريم كه مرده زنده مىشود، آن وقتى است كه ما كه از لحاظ انسانيّت مردهايم زنده بشويم. آن وقت براى ما بعثت است. بنابراين ما به تيمّنِ اين روز كه بعثتِ اوّليه پيغمبر، بعثتِ شخصى پيغمبر است، و مىشود گفت عيد تولّد معنوى ما هم هست، از خدا مىخواهيم كه ما را هم برانگيزد. ما را هم از اين مرگ، مرگِ معنوى نجات بدهد. انشاءاللّه
________________________________________________
[۱] ) متن بيانات جناب آقاى حاج دكتر نورعلى تابنده مجذوبعليشاه در حسينيه اميرسليمانى تهران در تاريخ ۲۳ مهر ۱۳۸۰ (۲۷ رجب ۱۴۲۲) به مناسبت عيد مبعث رسولاكرم.
[۲] ) سوره توبه، آيه ۱۱۱: انَّ اللّهَ اشْتَرى مِنَ المُؤْمِنينَ أَنْفُسَهُمْ و أَمْوالَهُمْ بِأَنَّ لَهُمُ الْجَنَّةَ.
[۳] ) سوره بقره، آيه ۲۴۵: مَنْ ذا الَّذى يُقْرِضُ اللّهَ قَرْضا حَسَنا.
[۴] ) سوره حجرات، آيه ۱۷: اللّهُ يَمُنُّ عَلَيْكُمْ اَنْ هَديكُمْ لِلاْيمانِ خدا بدان سبب كه شما را به ايمان راه نموده است بر شما منّت مىنهد.
[۵] ) سوره آل عمران، آيه ۱۶۴.
[۶] ) سوره انفال، آيه ۲۴.
[۷] ) سوره فصّلت، آيه ۶.
[۸] و [۹] و [۱۰] ) سوره بقره، آيات ۱۷۸ و ۱۷۹.
[۱۱] ) سوره علق، آيات ۱ تا ۵.
[۱۲] ) سوره طه، آيات ۱۳ و ۱۴.
[۱۳] ) سوره مدثّر، آيات ۱ و ۲.
[۱۴] ) سوره بقره، آيه ۱۸۵.
[۱۵] ) سوره فرقان، آيه ۳۲: و قال الّذين كَفروا لو لا نُزِّلَ عليه القرانُ جملةً واحدِةً كذلك لِنُثَبّتَ به فؤادكَ و رَتّلناهُ ترتيلاً.
[۱۶] ) سوره شعرا، آيه ۲۶.
[۱۷] ) سوره سبا، آيه ۲۸.