Search
Close this search box.

با دُرد کشان هر که در افتاد ور افتاد «به مناسب سالگرد شهادت مشتاق علیشاه كرمانى» (قسمت دوم – دنباله شهادت مشتاق و عواقب آن)

دکتر محمد ابراهیم باستانی پاریزی


با دُرد کشان هر که در افتاد ور افتاد «به مناسب سالگرد شهادت مشتاق علیشاه كرمانى» (قسمت دوم - دنباله شهادت مشتاق و عواقب آن)به هرحال، هنوز خونِ مشتاق بر «تل خَرْ فُروشان» روزی از دفن جسد او توسط محمدعلیخان راینی (كه دربازگشت از شكار جسد راکنار خندق دید و بُرد در مقبره ی پدر خود به خاک سپرد ) نگذشت که لطفعلیخان زند از گرد راه رسید و پشت سرش لشكریان مصطفی خان دولو عازمکرمان شدند(شوال ۱۲۰۷ هـ . مه ۱۷۹۳ م) بلافاصله نیروی باباخان (فتحعلی شاه آینده) دهات و شهرهایکرمان را زیرو روکرد و اندكی بعد، در شانزدهم ذیقعدة ۱۲۰۸ شصت هزار لشكریان آقا محمدخان مركب از تراكمه ی استرآباد و سوادكوه و پیادگان مازندران و رشت غیره بهکبوترخان رسید و سپس شهر را محاصره کرد.
در اوایل محاصره، ایستادگی مردم با ذخایری که داشتند لطفعلی خان را دلگرم داشت و گاهگاهی با سواران لری که همراهش بودند در برابر بعضی دروازهها زدوخوردی میكرد.
مردم شهر همکه هنوز نوایی داشتند با او همراه بودند، شب ها از صدای طبل ها در برج ها، خواببه چشم مردم نمی آمد. بچه ها و گاهی اوقات زن ها از فراز برج و بارو، با آهنگ،این تصنیف را می خواندند:
«آقْ مُمْ خانِ اخته،
تا کی زنی شلخته،
فای می گیره با تخته،
قدت می آد رو تخته،
این هفته نه،اون هفته! ..»
شایدکینه هایکه آقا محمدخان از شنیدن این ابیات، آن هم از زبان زنان – که حاكی از یك نقص بزرگِ عضوی او بود- دربابکرمانیان به دل میگرفت، برای نابودیکرمان از همة عوامل مهمتر و بزرگتر بوده است.
این محاصره چند ماه طولکشید و چون گرسنگی فشار آورد وکار بر خلق تنگ شد، به دستور لطفعلی خان، ده هزار تن از مردم عَجزه (پیرمردان و اطفال و زنان) را از شهر بیرونکردند.
كندن خندقهای جدید و بیگار گرفتن مردم به توسط خواجه غنی پاریزیکه به قول شاعر:

به زورِ تبرزینِ خواجه غنــی / برفتند مردم به خندق کنی

هیچكدام دردی را دوا نكرد، چه, آقا محمدخان نیز در اراضی طهماسب آباد قلعه ای بناکردکه هنوز معروف به قلعه آقا محمدخانی است و بقایای آن هست. ناچار به قول وزیری:
« پس از گذشتن سه ماه، به سبب قلّت آذوقه در شهر، کَرّه اّخْری، قریب دوازده هزار مرد و زن از حصار بیرون نمودند (که در بلوکات متفرق شدند)، آتش قحط و غلا در شهر بالا گرفت، بعضی مردم به پوست و پشکِلِ گوسفند تغذیه می کردند و بعضی اَسّه خرما و تراشیده نجاری سد جوع می نمودند. کاهگِل بیشتر خانه ها را تراشیده و شُسته برای علیق اسبانِ سپاه بردند، سگ ها و گربه ها را خوردند! » محاصره چهار ماه طول کشید، معمری حکایت می کرد: تخم خرما اگر پیدا می شد یک من ۱۸ قروش می خریدند.»

كار به آنجا رسیدکه در روز جمعه بیست و نهم ربیع الاول ۱۲۰۹ هـ. / ۲۵ اکتبر ۱۷۹۴ م. تفنگچیان ماهانی و جوپاری، جانبِ شرقی حصار را به تصرف احمدخان ماکویی و تفنگچیان سواد کوهی دادند …

… لطفعلی خان به بم گریخت، اماکرمان پس از چهار ماه و نیم محاصره به چنگ شصت هزار تن سپاهیان خونخوار و چریك های بیرحم افتاد. در باب قتل و غارت کرمان نمی توان جزئیات را بیان کرد، به قول صاحب گیتی گشا:

« آقامحمدخان تمامی سپاه را به نَهْب و اَسْر شهر کرمان رخصت داد، مردان عرضه ی شمشیر آبدار، و طفلان و نسوان ایشان به قید اسار گرفتار و اموال و اسباب بسیار به حیطه ی یغما درآمده، بر احدی ابقا نكردند. جمعیکثیر را از چشم نابینا و جمی غفیر را روانه ی دیار فنا ساختند و حكم به تخریب بنیان قلعه یکرمان و سایر قلاع آن سامان جاری گشت».

در بابکشتن مردان باید گفته شودکه تنها یك نمونه اش این بود: «فرمان داد ششصد تن اسیر را گردن بزنند، سپس سرهای آنان را به وسیله ی سیصد اسیر دیگر – که بر گردن هر نفر اسیر دو سر بسته و آویزان کرده بودند – به بم فرستاد، این بیچاره ها چهل فرسنگ راه را جلوی پای اسبان – با دو سر بریده آویخته به گردن – طی کردند؛ سپس به دستور آقامحمدخان این سیصد نفر حامل سر را نیز در بم به قتل رسانیدند و از سرهای این ۹۰۰ تنکشته؛ مناره ای در بم برپاکردندکه شانزده سال بعد، یعنی در سال ۱۸۱۰ میلادی (۱۲۲۵ ق) سیاح انگلیسی پاتینجر هنگام عبور از بم؛ این مناره را به چشم خود دیدهکه هنوز همچنان برپا بود.

تنها؛ هنگامیکه مردم به خانه ی آقاعلی وزیر – که بخشیده شده بود – پناه می بردند پنج تن زن و طفل زیر دست و پا له شد!

آقا محمد خان «بالای کوه دختران (قلعه دختر) رفت و دستور داد تا سركردگان و اعاظم و اعیان و نامداران آن خطه را شرف اندوز حضور ساختند، و بعد از آنکه هر یكی را در معرض عتاب پادشاهانه در می آورد، می فرمود تا گوش آنها را بریده، چشم آنها را از حدقه بیرون آورده از اوجکوه به حضیض زمین می افكندند و در دم رهسپار طریق عدم می گشتند، ای بسا پسرانکوه سرین میان مویکه خون حلقوم خود را غازه ی رخسارکوه دختران ساختند.»

مشغول نماز بودکه پشت سرهم اسیر می آوردند و او حوصله نكرد که در پایان نماز بهکار آنها رسیدگیکند، همان هنگام بر سر جانماز و تعقیبات نماز، هفده نفر را با اشاره – در حالی که دست خودش را به گردن یا گلوی و گوش و چشم خودش می برد- به بریدن گردن یا گوش یا در آوردن چشم محکوم کرده بود.
اما در باب غارت و نَهْب، باید گفته شود که سربازان آنچه می توانستند همراه بردارند تا بین راه بفروشند بردند و فقط سنگ و خاك باقی ماند. روایتی هستکه هفت من و نیم چفت و بند طلا و نقره فقط از خانه ی میرزا محمدعلیخان راینی – پسر میرزا حسین خان- کندند و بردند؛ همان خانه ای که مشتاق هنگام خارج شدن از آن گفته بود: «من با خشت و گل های این خانه کار دارم!» از عجایب آن که هنوز هم – یعنی پس از صد و هشتاد سال که از مرگ مشتاق می گذرد – این خانه روی آبادی ندیده و خرابه های آن درکنار خیابان صمصام (سابق) همچنان باقی است و چون وارثآن معین نیستکسی به ضبط و تعمیر آن اقدام نكرده است. فقط جای آخور اسبان و هلالی های سفیدكاری طاقچه ها بازگو میكندکه روزی و روزگاری در این خاكدان نیز «بیابرویی» بوده است …

… اما «قید اسارِ طفلان و نسوان» دیگر نگفتنی است. در فارسنامه ناصری آمده استکه « … نزدیك به هشت هزار نفر زن و بچه آن بلد را، مانندکنیز و غلام به سپاه خود بخشید». سایكس گوید: «… سپاهیان، بیست هزار نفر زن و بچه به اسارتکنیزی بردند» و درکتاب دیگرش اضافه میکندکه «زنان آنجا را تسلیم قشونکرده و سربازان را تشویق نمودندکه نه تنها ناموس آنها را هتكکنند بلكه به قتلشان هم برسانند». به قول شیخ یحیی: «همه ی لشکر را سه قسمت کردند و شهر را هر سه روز به یك قسمت بخشیدند.»
چنان شدکه دختران و اطفال معصوم در وسط چهار سوق بازارکه خراب شده و اكنون جزو خیابان مسجد ملك است – علناً در هنگام فرار مردم یا عبور و مرور سربازان مورد تجاوز قرار گرفته و همانجا به قتل می رسیدند. بسیاری از دختران را پدران و مادران در سوراخ های بخاری وکندوهای خانه ها نهادند و آن را تیغهکردند و به گل گرفتند و چون خودکشته شدند،کسی نبودکه بعداً آنان را از داخل دیوار بیرون آورد. با همه ی اینها روایتی هست – ظاهراً اغراق آمیز – که روزی که لشكریان او از دروازه ی شهر بیرون می رفتند، هزارها دختر حامله را پشت سر نهاده بودندکه ناچار شدند سقطِ جنینکنند! بیچاره کرمانیان اگر این وضع را پیش بینی میکردند، شاید همانکاری را میکردندکه مردم طمغاج در زمان مغولکردند یا لااقل همان رویه را پیش می گرفتندکه چند سال بعد همشهریان بلوچ آنها هنگام محاصره ی امیر حبیب الله خان توپخانه پیش گرفتند، یا رسم مرمریان را تکرار می کردند.
در این حال «آن بی انصافان از مروت بی خبر، دوشیزگان هشت نه ساله را فضیحت میکردند و رهسپار عدم می ساختند». از تعداد مصدومین آمار صحیح نیست، سایكس گویدکه بیست هزار جفت چشم از مردمکرمانکنده شد. ملکم می نویسد عددکسانیكه از چشم نابینا شدندبه هفت هزار نفر رسید، روایت مردم این استکه هفت من و نیم چشم از مردمکرمان بیرون آورده شد.
چند سال قبلکه حوض فلكه ی مشتاقیه را می خواستند بسازند، برخورد به خندقیکردند، مملو از استخوان های انسان،که روی هم انباشته شده بود و این یكی از نقاط مورد هجوم لشكریان آقامحمدخانی بوده است، شاید حدود پنج هزار تن را فقط در همین جا روی هم انباشته و خاککرده بودند. این استخوان ها به فتوای یكی از روحانیون جمع آوری و در چاهی ریخته شد.
تنها موقعی لشكریان دست از قتل مردم برداشتند که سیّد علویّه از پای درآمد، او سیّدی بودکه خانه اش پناهگاه مردم قرار گرفته بود و چون مورد احترام بود در ابتدا توهینی به او نشد. گویند آنقدر زن و بچه به خانه ی او پناه برده بودندکه مردم از تنگی جا به چوب هاییکه برای نشستنکبوتران در داخل دیوار ها کار گذاشته بودند، آویزان شده و یا روی چارچوبه ی داربندها نشسته بودند. سیّد علویه شال سبز خود را به گردن انداخت و قرآنی به دست گرفت و هنگامی که آقا محمدخان از برابر خانه اش می گذشت، بیرون آمد و گفت: یا به آبروی این قرآن مردمی راکه به خانه ی من پناه آورده اند ببخش، و یا مرا بكش.
آقامحمدخان، فریاد زد: سّید، این قرآن ده روز پیش هم توی خانه تو بود یا نه؟ می بایست آن را برداری و ببری میان مردم و بگویی: مردم به این قرآن خودتان را در معرض تلف قرار ندهید و بیخود نفوس و اموال را ضایع نكنید. آنگاه، خشمگین خود جلو آمده، شمشیر را ازکمرکشید و شكم آن سّید بینوا را درید آن چنانکه امعاء و احشاء خون آلود او بر خاک کوچه ریخت.
می گویند، بعد از دیدن این منظره، رعشه ای بر اندام آقا محمدخان افتاد، و فریاد زد: بس است، دیگر مردم را نكشید. و از این لحظه عفو عمومی داده شد.
سپس حكومتکرمان را به آقامحمدتقی پسرِ آقاعلی سپرد و «التزام از آقامحمدتقی حاكمکرمان گرفتندکه شهرکرمان[دیگر] معمور و مسكون نباشد: مردمش در قریه ی فریزنکه دو میل مسافت دارد توطن جویند»!
طرب نائینی در پایان حادثه آقامحمدخانی، گوید:
«… بعد از فتح، و تقدیمِ شرایطِ تخریبِ درباره ی مساكن و بیوتات، و نهبِ اسباب و اثاثه ی ساكنین و اسرِ خرد و بزرگ و کهین و مهین، قدغن نمود که دیگر چراغی،کاشانه افروز احدی در آن سرزمین نگردد، و کسی رحل اقامت در آن سرزمین نیفکند …»
شاعری در باب همین خرابی ها به زبان آورده:

از بس که پـدیــد آمـده ویــرانه دریـن شهر
یک جغد شده صاحب صد خانه درین شهر

عّده ای در باب فجایع آقا محمدخان درکرمان و اینکه چرا تا این حد این مرد نسبت به زنان وکودكان شهر ستم روا داشته و خصوصاً به قول سایکس اصرار داشتکه مورد هتك قرار گیرند، در تعّجب و تحّیرند زیرا در هیچ یك از شهرهاییکه آقامحمدخان گشوده است تا این حد ظلم روا نداشته است. البته گناه مردمکرمان پناه دادن لطفعلی خان بود ولی شهر های دیگری نیز چنین گناهی کرده بودند.
من برآنمکه همه ی این مظالم بدان جهت بر این شهر رفتکه زنان وکودكانِ شهر بر بُرج و باروها می آمدند و تصنیفِ «آقامحمدخانِ اخته…» را می خواندند. یادآوری این نقص عضوی که منشأ همه ی سرکوفتگی ها و عُقده های روانی آقامحمدخان بود – آن هم از زبان دختران و زنان و پسران و آن نیز در حضور لشکریانش – چنان آتشکینه را در دلش شعله ور ساخته بودکه پس از فتح، همه ی انتقام خود را از دریچه ی هتك ناموس مخالفین نگریست تا بدان جاکه لطفعلی خان را هم به قاطرچی ها سپرد و «غلامانِ تركمان را مأمور فرمود تا با آن نادره ی زمان معامله ی قومِ لُوط نمودند» . در واقع یک عامل روانی جنسی نیز در امحاء و تخریب شهر کرمان دخالت داشته است.
اصولاً باید گفته شودکه خاندان زند با صوفیه بد تاکردند و بد دیدند.
گفته شده استکه وقتی مشتاق درکرمان بود و لطفعلی خان زند به این شهر آمده بود، مشتاق را ملاقاتکرد و چون صباحتِ منظر و نورستگی مشتاق را دید، گفت: این جوانکه پیرِ دراویش است عملِ خلوت را شایسته و سزاوار است! به پاداشِ این سخن، روزیکه دستگیر شد، شاه قاجار بفرمود قاطرچیان آنچه با مشتاق می خواست با او کردند …
چنین بود، سرگذشتکرمان، سه سال پس از آنکه مشتاق به مردم آن گفت: «… اگر به من رحم نمیکنید، به خودتان رحمکنید… به بچه هاتان رحمکنید… به سگ و گربه ها و خشت و گلِ خانه هاتان رحمکنید»!
و در میان مردمکرمان معروف است: بادیکه از جسد مشتاق گذشته تا هرجا وزیده باشد آنجا هرگز روی آبادی نخواهد دید!
***
سالها بعد، آقا سّید جواد شیرازی امام جمعه یکرمان برای اینکه خاطره ی «تل خر فروشان» و منظره ی قتل مشتاق را از ذهن مردمکرمان خارجکند، به فكر افتادکه در آن محل شبستانی برای مسجد بسازد و آن تل را جزو مسجدکند، شروع به ساختمان شبستانکرد و محرابآن را هم وسط دیوار گذاشت، اما شببه خواب دیدکه باید محرابرا در گوشه ی شبستان بگذارند، چه آنجا نقطه ی مقتل مشتاق است. فردا صبح امام جمعه بالای سر عمله و بنا آمد و دستور خرابی محراب را داد و محرابرا در همان محلکه در خواببه او الهام شده بود گذاشت و این تنها محرابی استدر تمام مساجدکرمانکه برخلاف عّرف و عادت در وسط دیوار نیست… و خود امام جمعه نیز در حوالی قبر مشتاق مقبرهای برای خود ساخت و چون در ذیقعده ی ۱۲۸۷هـ / فوریه ۱۸۷۱م. درگذشت او را در آنجا به خاك سپردندکه به قول صاحب طرایق: «یُزار و یُتبرک».
گویند سالها بعد، روزی عباسعلیکیوان قزوینی در کرمان به سخنرانی میپرداخت و در مسجد جامع هزاران مستمع داشت، او کیفیت قتل مشتاق را چنان فصیح و دقیق و مؤثر بیان کرد که تمام اهل مجلس به گریه افتادند چنان که گویی روضه ی عاشورا می خوانده است و چون سخن تمام شد روبه مستمعینکرده و گفت: «ای مردمکرمان، امروز دیگر وجوباً لازم است که همه ی شما یک لعنت به روح پدران خودکه در قتل مشتاق شریك بوده اند بفرستید»! و عجیب این استکه گویند همه ی مستمعین لعنتی بلند فرستاند و بیش باد گفتند، آن چنان که «صلوات» بلند ختم می کنند!
***
اما شیخ عبدالله تكفیركنندة مشتاقکه به “ملاعبدالله سگو” معروف شد- چون هنگامیكه مشتاق در شُرف مرگ بود دیدکه لبِ مشتاق تكان میخورد، نزدیك آمده و متوجه شدکه آهسته یاهو می گوید؛ به لهجه یکرمانی گفت: «سگو، هنوز هم یاهو گویی؟» و عجب این استکه این لقب از آن به بعد بر روی خود او ماند و مردم او را و اقوامش را به خاندان «عبدالله سگو» می خواندند – در خاتمه ی احوال ملا عبدالله واعظکرمان نوشته اند که خود از مطن دور و مهجور، و متعلقین بیچاره اش اناثاً و ذکوراً اسیر ترکمان شده به سر حدِ توران بردند.

بحرِ قّهــاری حــق آمــد بــه جــوش / موج زن شد جمله طوفان در خروش
سیلِ غــارت روی در کرمــان نمـــود / خانــه ی کرمــانیــان ویـــران نمــود
کــــرد یکســر خانــه ها زیــر و زبــر / ذره ای نگــذاشــت از کــــــرمان اثر
وعــظ رفـــت و واعــظ از منبـــر فتاد / مجلس وعظــش به محشــر درفتاد

* * *

چقدر شبیه بود این سرگذشت، با سرگذشتِ شیخ محمدِ عارف که هنگام سلطنت ارسلانشاه تبعید شد و هنگام تبعید «از روی خشم برخاسته از کرمان برفتو گفت: ماکرمان را پشتپای زدیم چنانکه در پای منارة شاهیگان گرگ بچهکند» و یا چقدر شباهت دارد اینکلام باکلام مولانا بهاء الدین ولدکه سوگند یادکرد تا سلطان محمد پادشاه خراسان است، قدم به آن خاک نگذارد.

رسم دنیــا جملـه تکـرار اسـت اندرکــارها / تا چه زاید عاقبت زین رسم و این تکرار ها
بس حوادث چشـم ما بیند که نو پنــدارش / لیـــک چشــم پیر دنیــا دیــده آن را بــارها

 

با دُرد کشان هر که در افتاد ور افتاد «به مناسب سالگرد شهادت مشتاق علیشاه كرمانى» (قسمت دوم - دنباله شهادت مشتاق و عواقب آن)

با دُرد کشان هر که در افتاد ور افتاد «به مناسب سالگرد شهادت مشتاق علیشاه كرمانى» (قسمت دوم - دنباله شهادت مشتاق و عواقب آن)

با دُرد کشان هر که در افتاد ور افتاد «به مناسب سالگرد شهادت مشتاق علیشاه كرمانى» (قسمت دوم - دنباله شهادت مشتاق و عواقب آن)

با دُرد کشان هر که در افتاد ور افتاد «به مناسب سالگرد شهادت مشتاق علیشاه كرمانى» (قسمت دوم - دنباله شهادت مشتاق و عواقب آن)

با دُرد کشان هر که در افتاد ور افتاد «به مناسب سالگرد شهادت مشتاق علیشاه كرمانى» (قسمت دوم - دنباله شهادت مشتاق و عواقب آن)

* این مقاله خلاصه شده مقاله « با درد کشان هر که…» می باشد، متن کامل این مقاله را در کتاب عرفان ایران جلد ۳ درج شده است.