بِسمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِيم
ضرب المثل هایی که ایجاد می شود بعضی ها آتیه را نشان می دهند. راه را نشان می دهند که چگونه باشیم. ضرب المثلی است که می گوید: سه چیز هر چه کهنه تر بشود ارزشش بیشتر می شود و سه چیز تازه ی آن خوب نیست، حالا آن بحث مفصل است، آنهای دیگر نظرم نیست. از چیزهایی که قدیمی تر آن با ارزش است دوستی است، حالا چه جور دوستی؟ یک وقت شما در محله ای منزل دارید با بقال محل چون از او خرید می کنید خُب آشنایید، در واقع دوست هستید. ولی از این محله که رفتید یادتان می رود او هم شما را یادش می رود، پس این دوستی، آن دوستیِ مورد نظر نیست.
تقریباً سفر آخر بود که با خانواده به حج تمتع مشرف شدم از دوستان خداحافظی می کردم یک دوستی نامه ای نوشت و من را به دوست دیگری معرفی کرد که در سفارت بود، که من رفتم کاغذ را در همان اولِ ورود دادم. چون از کارت های دعوت برای مراسم گلاب شویی کعبه، چند تایی برای سفارت می فرستند، و بعد چون آن شخص کارمند سفارت بود یکی هم برای من فرستاد و آن روزِ مشخص خودش هم آمد و رفتیم. من نه آن شخصی که، به خیر من را معرفی کرد و نه آن کسی را که این کار خیر را کرد هیچ کدام را فراموش نمی کنم. من که می گویم، برای اینکه شما مطمئن باشید و حال اینکه خیلی دلم می خواهد مثال هایی از زندگی دیگران بگیرم که بگویم، زیاد نمی خواهم از خودم اسمی باشد.
پس اساسِ آن چیزی که کهنه نمی شود، آن اساس اگر باشد، در هر چیزی وجود دارد،دوستی چون یک نحوه جذب است.
ذره ذره کاندر این عرض و سمــاست / جنس خود را همچو کاه و کهرباست
همه همدیگر را پیدا می کنند، منتهی فرض بفرمایید همین مورد یا موارد دیگری، در آن مرحله ی اول یعنی وجود و خلقت، از یک خمیره بین هر دوی ما مشترک می شود و آن خمیره موجب جذب می شود و جذب هم که شد مثل کهربای خیلی قوی و آهن ربای خیلی قوی به همدیگر می چسبند. اساس جهان هم بر همین جذب و جاذبه است. بنابراین وقتی مبنای دوستی از این نوع باشد از جنبه ای باشد که، هم جنسی،هم جنسش را پیدا کرده باشد و جذب کند، می چسبد و دیگر جدا نمی شود. ولی غیر از آن اگر باشد،نه! البته غیر از مواردی که مثلاً بیماریهای آلزایمر یا بیماریهای دیگر که باعث فراموشیِ خاطرات می شود، چیزی فراموش نمی شود برای اینکه اینطور خاطرات که به اُنس ربط دارد از نوعِ هم است، زمان در آن اثر دارد برای اینکه هر چه زمان بیشتر شود این اتصال و چسبندگی بیشتر می شود. اما اگر دوستی نبود، اسمش آشنایی است، خُب همه بشر ها آشنا هستند، فرض کنید شما به یک کشور دور دست می روید و هیچ اطلاعاتی ندارید هر کس را ببینید خب یک انسان است، با او صحبت می کنید ولی فراموش می شود، بنابراین فهمیده می شود که اصل در زندگی محبت و خیر است.
یک بحثی است که آیا اصلِ زندگیِ من، بر خیر است یا بر شرّ؟ بعضی ها می گویند چون خداوند خودش شیطان را در روز اول قدرت داد و از صف ملائکه جدا کرد یعنی به او استقلال داد، در این صورت می شود گفت اصل این است، ولی باز از همین طریق چون خداوند به همه دستور داد در مقابل انسان سجده کنید و آن کسی که سجده نکرد آن را مطرود قرار داد، بنابراین اصلِ مورد نظر خداوند بر خیر است. حالا این یک بحث فلسفی است، به هر جهت ما بین این خیر و شرّ گرفتاریم. ،یکی دستمان را از این طرف می کشد و یکی دیگر دستمان را از آن طرف می کشد.
همانطور که در عالم خارج در عالمی که خداوند مستقیما حکومت می کند، خداوند هر چه بخواهد انجام می دهد، خودش این را بر میدارد می گذارد اینجا و آن یکی را بر می دارد می گذارد جایی دیگر. در این موارد ما هم همینطور هستیم. خیر، ما را می کشاند شرّ هم می کشاند این وسط یک نیروی الهی باید ما را اینجا بگذارد یا آن نیروی الهی طردمان کند، همانطوری که خداوند شیطان را طرد کرد. چون خودِ انسان را خداوند خلیفه خودش قرار داده است، این وظیفه را به خودِ انسان سپرده است. یعنی خودِ انسان باید فکر کند و قدرت نشان بدهد یا این مورد را انتخاب کند یا مورد دیگر را انتخاب کند. این کاری است که در عالم طبیعت خودِ خداوند مستقیم انجام می دهد ولی در روابط انسانها خداوند به خودِ انسان این اختیار را داده است. انشاءالله به ما قدرت بدهد که همین راه خیر را انتخاب کنیم.