Search
Close this search box.

والله که من از شعر بيزارم – مقاله‌ای در رابطه مولانا و شعر

علیرضا روشن؛ والله که من از شعر بيزارم - مقاله‌ای در رابطه مولانا و شعرعليرضا روشن

کاش رنگی که از جوهر کلمات این نوشته به پرز کاغذ روح مخاطب نشت می‌کند با رنگ حرفهای بعضا صد من صناری همرنگ نباشد که این روز‌ها درباره مولوی می‌پراکنند. از جنس اینکه اهل کجاست و وطنش کجاست.
انگور را عرب عنب می‌گوید، انگلیسی گریپ، فارسی انگور. همین انگور را خمری شراب می‌کند، شاعر شعر. انگور را یکی می‌خورد، یکی می‌خشکاند به مویز می‌گرداند تا بماند. انگور اما انگور است.

بر رز می‌روید. قوت ریشه‌اش از خاک است و قوت خاکش از خورشید. پس این خاک، دین خورشید برگردن دارد، وگرنه، چگونه است که در قطب، مویز ناممکن است و انگور نروید؟ ایران مولوی ایران این خاک نیست، ایران آن خورشید است که بر
توبره‌ای از این خاک بی‌قوت تابید، شد منبع نور! ایران بایزید است آن ایران نه ایران جلادان غزنین.
ایران بوالحسن است، نه ایران تاتاران! انگور دیاری مرغوب است، که خاک او قوت خورشید دارد. و این‌‌ همان سخن است در فیه مافیه که می‌فرماید: «غرض مثال نیست. این مثال را ما می‌زنیم تا سخن را بر شما محسوس گرداند.» اما حرف من: حرف من این است که ادبیات ایران پهلو زیاد دارد. همانی نیست که در وهله اول به چشم می‌خورد. به تنگی، به خمره‌ای مات می‌ماند که اندرون او پنهان است و تا ببینی در آن می‌کرده‌اند، یا آب، می‌باید این ظرف بشکنی یا از آن بنوشی. حرف اینجاست که تو می‌خواهی مست شراب شوی اما تحمل تلخی نمی‌کنی.
پس در آن آب می‌کنی که از زهرش بکاهد. این معجون ناهمگون آب و می‌را، تنها درد جمجمه در پی است و نه مستی، نه هوشیاری.
همچنان که خماری ادبیات این روزگار. این خماری از آب این ادبیات است که در خم از شراب آکنده آن عرفان کردند. حال این معجون را یکی نوشد بگوید آب بود اما تلخ، یکی دیگر بنوشد گوید شراب بود اما شیرین! شیخ بسطام می‌گفت: اگر مردی دیدید چندان کرامت یافته که در هوا چهار زانو نشیند، بدان فریفته مگردید تا بنگرید و هم در بیابید که امر و نهی الهی چگونه برد، حدود چگونه نگه دارد و در ادای شریعت، چندی تلاش کند!
این به آن مرد مثنوی بماند که سوراخ دعا گم کرده بود، ریحان بهشت در مستراح می‌طلبید، گند مدفوع عایدش می‌شد. ساده بگویم: «میراث عرفانی» که جناب کدکنی آن را سرلوحه چندین اثر خود کرده‌اند ترکیب بسیار گویایی ست که منظور مرا عیان می‌کند. عرفان به می‌می ماند، ادبیات به ظرف.
مولانا نقل می‌کند: «مجنون را گفتند از لیلی خوب ترانند، بر تو بیاریم.
گفت: شما را نظر بر قدح است، من عاشق آن شرابم که از او می‌نوشم.
بر من کدو بشکسته‌ای پیش آر در او شراب. در قدح مرصع سرکه کنید، چه حاصل؟»
بعضی که از قضا بسیارند این عرفان را با آن ادب تخلیط می‌کنند، عارف را ادیب می‌نامند و در شرح آثار عارفان، تنها جنبه‌های ادبی را در نظر می‌گیرند. فرض مثال، مولوی را شاعر می‌گویند حال آنکه او در فیه مافیه به صراحت عیان می‌دارد: «والله که من از شعر بیزارم».
تقریر می‌کند: «این یاران که به نزد من می‌آیند، از بیم آنکه ملول نشوند، شعری می‌گویم تا با آن مشغول شوند وگرنه من از کجا شعر از کجا! والله که من از شعر بیزارم و پیش من از این ب‌تر چیزی نیست» و در وصف این ناخوشایندی می‌گوید: «همچنانک یکی دست در شکمبه کرده است و آن را می‌شوراند» اما دلیل تحمل این تلخی را نیز می‌گوید: «برای اشتهای مه‌مان.
چون اشتهای مه‌مان به شکمبه است مرا لازم شد [تا دست در شکمبه کنم او را بشورانم شعر گویم]».
ادامه می‌دهد: «آخر آدمی بنگرد که خلق را در فلان شهر چه کالا می‌باید و چه کالا را خریدارند [تا] آن خرد و آن فروشد، اگر چه دون‌تر متاع‌ها باشد.» مولوی جا به جای فیه مافیه به گوناگونی تاکید کرده است که او را از شعر منظور شعر نیست، چرا که «شعر مقصود نیست، فرع مقصود است». او شعر را انکار نمی‌کند، نیز همه چیزش نمی‌شمارد. شعر را صورت حقیقت می‌داند. می‌گوید: «این صورت‌ها صورت آن عمل است و آن عمل، جان!»
جایی از فیه مافیه، در شرح صورت، که او را گاهی مثال می‌نامد، گاهی مثل، گاهی پوست و گاهی گفت و سخن، و گاهی فرع، می‌گوید: گندم سالی به نرخ زر است، سالی به نرخ خاک.
صورت گندم‌‌ همان است. پس قدر و قیمت صورت گندم به عشق آمد. سطوری از این سخن بالا‌تر گفته بود: «صورت، فرع عشق آمد، که بی‌عشق این صورت را قدر نبود. فرع آن باشد که بی‌اصل نتواند بودن؛ پس، الله را صورت نگویند، چون صورت فرع باشد.» نیز در همین تقریرات است که به صورت صحه می‌گذارد: «دانه قیسی را اگر مغزش را تنها در خاک بکاری چیزی نروید، چون با پوست به هم بکاری، بروید» پس: «دانستم که صورت نیز در کار است».
با این همه، او را از صورت، محض صورت منظور نیست. فرع و صورت در نزد مولوی نشانه حضور آن یگانه است: «معنی را به صورت اتصالی هست. تا هر دو به هم نباشند فایده ندهد.» یا: «فرع آن باشد که بی‌اصل نتواند بودن». او به صورت و به سخن‌‌ همان نظری را دارد که راه گم کرده‌ای، به سوسوی فانوسی. کورسوی فانوس در شب تاریک، نشانه حضور دستی ست، نشانه وجود انسان است. راه گم کرده را در شب تاریک، سوسوی قطره مانند چراغ در لیقه ظلمت، علامت حضور است. مولوی صورت و فرع را بایسته می‌داند: «اینک می‌گویی صورت فرع معنی ست، و صورت رعیت است و دل پادشاه! آخر این اسمای اضافیات است.
چون می‌گویی که این فرع آن است؟! تا فرع نباشد نام اصلیت کی بر او نشیند؟ پس او اصل از این فرع شد. اگر فرع نبودی او را خود نام نبودی.
و چون رب گفتی ناچار مربوبی باید و چون حاکم گفتی، محکومی». آنچه مشخص است، اینکه شعر و صورت و سخن، مثل و مجاز و مثال، همه با هم، یکسر، مولوی را آیت‌اند. این عارف به یکی عطار می‌ماند. می‌داند مخاطب او کیست و به قدر ظرف مخاطب، با او می‌گوید. اما از چه؟ از‌‌ همان که مشتری او را طالب است؛ شعر! او شعر را دون‌تر متاع‌ها می‌نامد. می‌گوید: «آخر آدمی بنگرد که خلق را در فلان شهر چه کالا می‌باید و چه کالا را خریدارند [تا] آن خرد و آن فروشد، اگر چه دون‌تر متاع‌ها باشد». این یعنی شعر را برای مشتریان شعر می‌گفته است که: «کان شکر بی‌حد است. این مقدار که در کاغذ پاره می‌بینی، به قدر سیمی ست که پیش آورده‌ای. کان شکر در کاغذ تو نیست. به قدر سیم و خواستن تو به تو داده‌اند.» مولوی، تا بیداران مجلسش غم مخورند، خواب رفته گان مجلس را به بیداران نشان می‌داده و می‌گفت: به این بماند که در شب تاریک، به دشتی راه گم کرده باشی. از خوف کوچک‌ترین صدا‌ها نیاسایی و قرار نگیری الا تا بانگ خروسان بشنوی و صدای سگان را. چگونه است که در آن صحرای سکوت نیاسایی اما در این ده آشوب از صدای سگان و خروسان آرام گیری؟ اینان که در مجلس ما خواب می‌روند از آرامش است که می‌خوابند! مولانا سخنش به چهار سوی بازار می‌ماند و مخاطب به رهگذری در میانه این بازار. او در گذر،‌‌ همان را می‌بوید که عطرش برای او گیرا‌تر. چگونه ریح ریحان خشک را تشخیص تواند داد، در جنب گرماگرم بوی چرم داغ کفاشخانه؟ کی تواند تمیز دادن عطر عنبر را در جوار بخار سرگین چهارپایان ارابه به گرده بازار؟ شرط شمیدن بوی مشک، رفتن به دکان عطار است، و چشیدن حلاوت عسل، نزدیکی به حجره عسل فروش.
به بازار هر کسی از نیازی می‌رود. کودک در پی تنقلات و بامیه، زن به آرزوی زر در سر، پیرهن پاره به جستجوی پیر پاره دوز. حال از این بازار، ادبیات آن مال التجاره شد به نسل ما رسید. فرع مقصود بر ما اصل شد و شاعر شدیم.
ادبیات از پهلوی عرفان زاییده شد، راهش جدا شد، ناخلفی کرد و چیزی شد که دیگر گویای چیزی نیست مگر ریخت و پاش‌های به حق و ناحق اجتماعی و خصوصی، بی‌در نظر گرفتن سهم فردی در گندکاری‌های عمومی.
یا دست بالا چیزی که نامش را می‌گذارند احساسات عشقی بشری که تجربه نشان داده، مادامی جذاب است که به هجران تمام شود. ادبیات، کاری را که در پیوستگی با عرفان می‌توانست کرد، نکرد و در میانه بیابان گنگ و مبهم عاقبت اندیشی، از قافله‌ای که رو به خانه خدا می‌رفت، جدا شد و سرگردان شد. آخر می‌آبروی جام است، نی زینت او، نی شیشه! تار ادبیات در پود عرفان شد فرشی که نامش «میراث عرفانی».
جز به شعر و با ادبیات نقل او ناممکن بود. چه بسا مولوی‌های امروز که ادبیات نمی‌دانند، اما کلامشان بر لوح و برضمیر حسام الدین‌هایی نوشته، سینه سینه، خانه به خانه نقل می‌شود. اینان را لوح مکتوبی نیست تا خارانی خرد همچو من، در این صحرای خشک، تنها به مدد کلمات و جراید، ادعای گیاه بودن کنند. برزویه طبیب نوشته است: «غرض کشاورز از پراکندن بذر، دانه باشد که او را قوت است، اما علف، که مدد ستوران است، به تبع این دانه حاصل آید».
من گمان می‌کنم علف این ادبیات بود و ماند و دانه آن عرفان بود و تاراج شد. قحطی از نبود دانه است، نه از کمبود کاه! این زمین، من فکر می‌کنم، باید خیش بخورد از نو دانه در او کاشته شود. حرف این است که بین آن خورشید و این خاک ابر جهالت پرده کشید تا خاک ما همچنان بی‌قوت بماند! با این همه در قطب نیز انگور مرغوب ممکن است اگر آن خورشید خاک او را مدد شود!
* روزنامه جام جم