بِسمِ اللّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِيم
امروز هم یک خرده دیر، دیرتر از هر روز، بیرون آمدم و هم ترافیک سنگین بود در نتیجه سه ربع ساعت، خیلی است، از وعده دیرتر رسیدم. دیگر می خواستم نیایم، خجالت کشیدم نیایم، ولی بازم آمدم. دیگر شما فرض کنید خجالت کشیدم. چه بکنم آخر، همه اش هم تقصیر خودم نیست. خب ترافیک سنگین است، روزها بلند است شبها کوتاه است و امثال اینها…
به هر جهت اینکه ما گاهی که از روزه می نالیم، چه شما چه من چه دیگری ، همه، یادم می اندازد که در صدر اسلام از یک خرما، دو نفر مثل یک وعده غذا می خوردند، این یکی نصف می کرد یک مقداری می داد به او. با همین نحوه به جنگ می رفتند. دیگر درجات هم نبود، تیمسار و سر لشگر و فلان که به آن امید، این کار را بکنند، هیچ، از این امیدهایی که ما داریم نداشتند یک امید داشتند که ما هم داریم منتها آنها حق داشتند ، ما هم انشاالله حق داشته باشیم و آن امید نعیم بهشت است. به هر جهت، آن وقت این مثال را زدم.
در آن هوای گرم روزه هم می گرفتند .(حتی در حال جنگ ) تسهیل هایی بعدا برای ما شد، خدا دید که ما غیر از آنها هستیم ما تنبل تریم ، یک خرده ارفاق کرد. به هر جهت روزه می گرفتند تشنه بودند و آب هم کم داشتند. داستانها خیلی هست. با یک مقدار کم اب هم پاک می کردند اگر الودگی بود، هم می خوردند هم وضو می گرفتند. ما حالا شیر اب را باز می کنیم به اندازه یک استخر اب می رود، که ما می خواهیم وضو بگیریم. این تفاوت ما با مسائل ان وقت. و تفاوت ایرانی ها و اجداد ما که در یک قشون بودند، انها هر کدام با هزار وعده می آمدند در جنگ و یک عده ای هم فرار می کردند از جنگ که در یک جنگ دیگر تعداد فراری ها که خیلی شد معروف شد، جنگ سلاسل ، جنگ زنجیره ها، پاهایشان را به هم بستند ، می بستند که فرار نکنند. اقا پس این چه سر بازی هست ، چه جنگجویی هست که پایش بسته باشد؟
اما انوقت آن طرف ، عرب پا برهنه، به قول این نامه ای که دوستم فرخزاد نوشت به… یک لا قبا، هیچی قبا ، یک لا هم نه، ما حالا خیلی می خواهیم بگوییم ، می گیم یک لا قبا، انها حالا یک لا هم نبودند، با این حال هیچ اسلحه حسابی هم نداشتند جنگ می کردند و پیروز می شدند. ما حالا در خود این مساله نمی خواهیم خیلی بجث کنیم، این بحث هایی که خیلی می کنند از این طرف و آن طرف، بعضی ها از اینور اغراق می کنند بعضی ها از ان ور . حالا… علت پیروزی اینها را باید ببینیم چیه؟ ما که حالا تمام ان مسایل رفاهی را که صحبت کردم داریم، شیر اب را باز می کنیم اب داریم ، غذا هست ولو گران نمی توانیم بخریم ولی اقلا می بینیم که مرغ چیه؟ خوراکی است. انها مرغ ندیدن اصلا.خب ما ک چند قدم جلو رفتیم. مرغ میبینیم انها نمی بینند. اب ، ما شیر اب باز می کنیم، انها چون شیر ابی نمی بینند قبض های اخر ماه را هم نمی بینند. ولی چی داشتند پس؟
اولا ان عامل که یعنی خداوند امر کرده بود به پیغمبر که بگو بروند اینجا یا بروند انجا، ان عامل خودش حفظشان می کرد .و بعد هم به صورت ظاهر. به این هدفی، جنگی که داشتند اعتفاد داشتند مومن بودند، ایمان، به قول امروز می گن اعتماد به نفس. یک اعتماد به نفسی داشتند ، یعنی معتقد بودند که حرفشان حسابی است. البته اینجور نبود که بگن چون ما حرفمان حسابی است به هر که رسیدیم شمشیر را می کشیم و می رویم جلو، نه، با رعایت همه… شنیدید این رعایت ها حتی در زمان شیخین، ابوبکر و عمر هم، خب ما از لحاظ معنوی قبول نداریم. ابوبکر و عمر هم خودشان نمی گفتند ما جانشین معنوی پیغمبر هستیم، نه، خودشان هم تقریبا علی را قبول داشتند منتها می کفتند علی در حکومت در ظاهر جامعه باید مطیع ما باشد مطیع حکومت باشد ولی هر جا که علی راهنمایی می کرد، چون می دانستند او بهتر می فهمد نیت پیغمبر را، قبول می کردند.
هرمزان از سرداران خیلی مهم قشون بود که کاسه اب یا کاسه کاشی یا چینی، چینی که هنوز نبود، می خواست اب بخورد هی اینور و انور را نگاه می کردخلیفه پرسید چرا اینور انور را نگاه می کنی؟ گفت نگرانم که شما وقتی من اب می خورم من را بکشید. عمر گفت نخیر بیخود نگران نباش. گفت شما قسم می خورید من تا این اب را نخورم من را نکشید. گفتند بله. یا قسم خورد یا نه، به هر جهت قول داد. بعد که اینرا گفت کاسه را انداخت و کاسه شکست و اب هم ریخت ورفت. عمر گفت حکم اعدامش را اجرا کنید.علی( ع) جلویش را گرفت گفت نه حق نداری،علی مستقیما جلو دستور عمر ایستاد و یک حکم دیگری داد.منتها پرسید برای اینکه بفهمد، پرسید چرا؟ گفت برای اینکه تو گفتی و قول دادی تا این اب را نخورد، این اب هم که نیست دیگر حالا و تو چون خلیفه ای حرف تو از طرف مسلمین تلقی می شود ، اینها را توجه کنید، یعنی تو که قسم خوردی مثل اینکه همه مسلمین قسم خوردند این کار را بکنند.نمی توانی زیر قولت بزنی. عمر تصدیق کرد. یعنی حتی مقامی که خودش برای خودش قایل نبود، علی (ع) بهش گفت تو دارای این مقام هم هستی. این خیلی نکته مهمی است. خودش گفت بابا من یک حرفی زدم یک چیزی گفتم ولی علی فرمود نه ، تو در انجا قول دادی …. یا بلال ، بلال کی بود؟ یک غلام حبشی، غلام، البته غلامی که ما می گوییم ، خاک پایش توتیای چشم ماست. بلال را عمر مامور کرد که در مورد ان سردار خاطی قضاوت کند یادم می رود اسمش را، که رفته بود به شام، مقیم انجا بود. بلال انکار نکرد ، نگفت که تو کی هستی ، بلال از شیعیان خاص علی است. بلال برای هیچ کس اذان نگفت جز برای حضرت پا شد امد. حضرت فاطمه بهش گفت چرا اذان نمی گفتی بعد از فوت پیغمبر؟حضرت فرمودند برای من یک اذان بگو. که بلال برای حضرت فاطمه اذان گفت به هر حال بلال رفت که محاکمه کند. با اسکورت نیامد که…پا شد امد، امد مجلس و خلیفه که شیخ الاسلام لقب داشت، حاکم داشت حرف می زد، بلال را که دید وارد شد، وارد مجلس شد، مثل اینکه خبر داده بود بهش عمر که چه کسی می اید محاکمه ات، از بلال همانجا پرسید: تو امدی منرا محاکمه کنی؟ گفت بله. ان حاکم گفت که خیلی خب من حاضرم بفرما. بلال گفت اینجور نمی شود، امد جلو گفت فرمان خلیفه فرمان الهی است و محترم است بنابر این از منبر بیا پایین و برو ان گوشه بایست او هم گفت چشم. گفت عمامه ای که به سرت هست عمامه حکومت هست محترم است ، بوسید گذاشت کنار. گفت حالا برو انجا بایست. ان خلیفه رفت انجا ایستاد. بلال خودش رفت بالای منبر از انجا محاکمه کرد ، محاکمه علنی، سوال و جواب و غیره و خب مدتی طول کشید بعد بلال گفت تبريه می شوی و گناهی نداری. خودش امد پایین. عمامه را بوسید و گذاشت سر حاکم .و گفت قبایت را هم بپوش و برو بایست انجا و تعظیم کرد و رفت. این اعتقادی که به نظم خودشان داشتند، اعتقادی که به خدای خود و به پیغمبر خود و رهبر خود داشتند، اینجور، این در همه تاریخ هست همیشه هست. برای اینکه یک نظامی پیروز بشود باید به خودش معتقد بشود. یک جمعی ، اول به خودش معتقد بشود و این را بداند که راست می گوید و خدا پشتش هست اگر خواست. بعد در این راه بکوشد. اول کوشش هم این است که هر انتقادی هر کار خلافی که می گویند کردی گوش بده و بعد اگر راست بود تسلیم بشود. همه این کارها را با هم قاطی نکنید. بلال، حالا انوقت ها که شیعه و سنی نبود ولی بلال از دوستان و هم رزمان علی (ع) بود کما اینکه بعد از فوت پیغمبر دیگر دلش نیامد ، البته برای رحلت پیغمبر بود ولی دید که به جای پیغمبر کسی را قبول ندارد.
همه اینها موجب پیروزی ، جمعا پیروزی یک گروه می شود. حتی مثال زدم، در تاریخ اعتقاد مذهبی و امر الهی را بگذارید کنار ، همین جور نگاه کنید. یک نفر، فرض کنید غیر از ما انسانها، البته غیر از مخلوق خداوند وجود ندارد همه مخلوق خداوندند اما خب فرض کنید. نگاه کنید یکی قیام اسپارتاگوس ، غلامها را جمع کرد و یکی هم قیام حضرت موسی (ع)، یک تنه با یک عصا با یک چوب دستی امد و پیروز هم شد. این پیروز شد، موسی (ع). اسپارتاگوس بعد از مدتی همه شکست خورد و گرفتنش و همه غلامانی که ماندند، بر گشتند. برای اینکه طرفداران موسی ارادتمندان الهی بودند و به حرف خودشان معتقد بو دند، معتقد بو دند که این رسم غلط است که انها غلام و بنده فرعون باشند ولی این غلامان اسپارتاگوس نه، همه می گفتند ما فرار کردیم ، معتقد نبودند که حق دارند. می گفتند ما پیروز شدیم. نه. این است که اینها پیروز شدند و انها شکست خوردند و الا بسیاری جهات شبیه هم بودند. حالا این مسئله اعتماد به نفس که همان اعتقاد به خود باشد و رعایت نظمی که خودشان در اول برقرار می کنند از لحاظ مردم لازم است. البته یک جنبه و ان این است که مطمئن باشند کسی که ، یعنی راهی که می روند خدا کمکشان می کند. همه طرفداران موسی وقتی که گیر کردند در بیابان، این ور رودخانه و دریا و انور قشون فرعون که می اید تنبیهشان کند و بر گرداند، دور موسی جمع شدند و گفتند چیه چرا ما را اوردی اینجا؟ ما اینجا کشته می شویم. موسی گفت نه من را خدا راهنمایی کرده و خودش هم نگه می دارد. دیگه اعتراض دیگری نشد و همه رفتند روی اطمینان رفتند و صبر کردند. قران هم می فرماید، در ایه دیگری می گوید دو تا قشون می بینی که به ظاهر عین هم هستند ولی خدا این را پیروز می کند ولی آن را نه.چرا؟ چون اراده الهی است. ان اراده الهی البته هست باید باشد . ان دیگر به دست ما نیست به دل ماست که به دلمان توجه کنیم
انشاالله خداوند همیشه ما را پیروز کند.