به قلم علیرضا روشن «خبرنگار روزنامه شرق و فعال حقوق دراویش» که هم اکنون برای تحمل حکم یک سال حبس خود که به اتهام اجتماع و تبانی به قصد بر هم زدن امنیت ملی (ماده ۶۱۰ قانون مجازات اسلامی) در شعبه ۲۶ دادگاه انقلاب به قضاوت قاضی پیرعباسی به آن محکوم و در شعبه ۵۴ تجدید نظر دادگاه انقلاب نیز تائید شد و در روز شنبه ۲۷ آبان ماه ۱۳۹۱ روانه زندان اوین شد. گفتنی است این اتهام به دلیل همکاری وی با سایت خبری مجذوبان نور به وی منتسب شده است.
آنچه در پی آمده، شرح واقعه شهادت حسین پسر علی – بر هر دو درود- است، به دست ِ عمال بنیامیه، در روز دهم از محرم سال ۶۱ هجری.
چون حسنبنعلی از دنیا رحلت کرد، شیعیان در عراق به جنبش آمدند و به حسین نامه نوشتند در خلع معاویه و بیعت با او. اما او امتناع کرد که: «میان ِ ما و معاویه عقدی است که شکستن آن روا نباشد، تا مدت آن سر آید. و چون معاویه بمیرد، در این کار باید نگریست» – تاریخ
معاویه پسر ابوسفیان در نیمه رجب سال شصت هجرت مرد و چون خبر مرگ او به اهل کوفه رسید، شیعیان که فهمیده بودند حسین از بیعت با یزید امتناع کرده است در خانه سلیمان بن صرد خزاعی جمع شدند و درباره بیعت با حسین و جهاد با دشمنان او با یکدیگر اجماع کردند. حاصل این اجماع نامهای شد با این مضمون که: «بسمالله الرحمن الرحیم. سوی حسینبنعلی، از سلیمان ابن صرد و مسیب نجبه و رفاعه بن شداد و حبیببن مظاهر و شیعیان وی از مومنین و مسلمین اهل ِ کوفه:
اما بعد، الحمد لله که دشمن ستمگر و عنید تو را بکشت و نابود ساخت آنکه بر گردن این امت جست و کار را از دست آنها ربود و بدون رضای آنها امیر آنها گشت. نیکان آنها را بکشت و اشرار را باقی گذاشت و مال خدا را میان ِ ظالمان و دولتمندان دست به دست گردانید. پس دور باد او – مانند قوم ثمود. و بر ما امامی نیست، روی به ما آور. شاید خدا ما را بر حق جمع کند و نعمان ابن بشیر (والی کوفه) در قصر امارت است. با او در جمعه حاضر نشویم و در عید بیرون نرویم و اگر به ما خبر رسید که تو سوی ما رو آوردهای، او را بیرون میکنیم که به شام رود. انشاءالله»
حسین در این زمان در مدینه بود. برادرش محمد معروف به ابن حنفیه، که بر کشتهشدن حسین نگران بود وی را ترغیب کرد که به کوفه نرود چون خون او را ریخته میبیند و از او خواست به مکه رفته، آنجا اقامت گزیند تا راهی پیدا شود. چه در مدینه، ولید بن عتبه از سوی یزید مامور شده بود که از حسین، عبدالله ابن عمر و ابن زبیر، به هر نحو که شده است بیعت بگیرد. و چون حسین حاضر به بیعت با یزید نشده بود، بر جان او نگران بودند. پس حسین با عیال و اصحابش به مکه رفت.
دو روز پس از نامهٔ اول، صد و پنجاه نامه دیگر از سوی اهل کوفه نوشته شد که در آن از حسین خواسته بودند به کوفه بیاید. این نامهها را قیس بن مسهر صیداوی و عبدالرحمن بن عبدالله بن شداد ارحبی و عماره بن عبدالله سلولی، به او رساندند. نیز دو روز بعد هانی ابن هانی و سعید ابن عبدالله از سمت کوفه روانه شدند – با این نامه که: «اما بعد، بیا که مردم چشم به راه تو دارند و رای آنها در غیر تو نیست. بشتاب. بشتاب. بشتاب.» و سپس شبثبن ربعی و حجاربن ابجر و یزید بن حارث شیبانی و عروه بن قیس احمسی و عمرو بن حجاج زبیدی و محمد بن عمرو تیمی به او نوشتند: «اما بعد، اطراف زمین سبز شده است و میوهها رسیده. اگر خواهی نزد ما آی، که بر سپاهی وارد میشوی، آراسته به فرمان تو. والسلام»
رسولان کوفه نزد حسین به هم رسیدند. حضرت مسلم را طلب کرد و او را از مضمون نامهها و خواستههای شیعیان کوفه آگاه کرد. سپس این نامه را سوی کوفیان فرستاد: «اما بعد، هانی و سعید نامههای شما را آوردند و آنها آخرین فرستادگان شما بودند و دانستم همهی آنچه را که بیان کرده بودید. و گفتار همه شما این است که: «امامی نداریم، سوی ما بیا. شاید خدا به سبب تو ما را بر هدایت و حق جمع کند». و من مسلمبن عقیل را، برادر و پسر عم من که در خاندان من ثقه من است سوی شما فرستادم و او را امر کردم که حال و رای شما را برای من بنویسد. پس اگر برای من نوشت که رای خردمندان و اهل فضل و رای و مشورت شما چنان است که فرستادگان شما گفتند و در نامههای شما خواندم، به زودی نزد شما میآییم. انشاءالله. سوگند به جان خودم که امام نیست، مگر آنکه به کتاب خدا حکم کند و عدل و داد بر پای دارد و دین حق را منقاد باشد و خویشتن را حبس بر رضای خدا کند. والسلام»
این گونه بود که حسین به درخواست شیعیان کوفه که خواستار امامت او بر ایشان شده بودند، سوی کوفه رهسپار شد، هر چند که در خواب و بیداری دیده بود و میدانست خون او در نینوا بر زمین خواهد ریخت.
مسلم به نیابت از حسین مامور گرفتن بیعت از مردم کوفه شد و در نیمه رمضان سال شصتم از مکه، به سوی کوفه خارج شد. در کوفه، هجده هزار نفر از مردم با مسلم بیعت کردند و مسلم این را در نامهای خطاب به حسین نوشت. نعمان ابن بشیر که از آمد و شد شیعه در نزد مسلم نگران بود بر منبر رفت و از مردم خواست دست از فتنه بردارند و تفرقه میان مسلمانان نیفکنند. اما عبدالله بن مسلم بن ربیعه حضرمی شیوهٔ نعمان را در برخورد با این فتنه ناسودبخش دانست و در نامهای که به یزید نگاشت وی را فردی سست و ضعیف توصیف کرد و از یزید خوست فردی قدرتمند را به حکومت کوفه بگمارد. عماره بن عقبه و عمر بن سعد ابی وقاص نیز چنین نامهای به یزید نوشتند. یزید که در حلب بود، نامههای ایشان را که دید از سرجون، خدمتگذار پدرش معاویه مشورت خواست و به رغم اینکه خود از عبیدالله ابن زیاد بیزار بود، به سفارش معاویه عمل کرده ابن زیاد را به حکومت کوفه و بصره منصوب کرد.
عبیدالله فردای گرفتن حکم حکومت کوفه، عازم شد و چون رسید، امارت کوفه به دست گرفت و خلایق را مرعوب خویش کرد، با بیم جان و امید مال. نیز از طریق معقل، غلامش، از محل اختفای مسلم آگاه شد که در خانه هانیابن عروه منزل گزیده بود. ابن زیاد هانی را خواست و تحت شکنجه گذاشت که مسلم را تحویل دهد. هانی ابا کرد و مسلم را تحویل نداد. پس هانی را کشتند. شیعیان که دانه به دانه با پای خویش نزد مسلم آمده و بیعت کرده بودند، دانه به دانه او را رها کردند. «مسلم در مسجد با سی نفر بماند. چون چنین دید بیرون آمد و روی به ابواب کنده آورد. به ابواب کنده رسید و با او ده تن بود. از آن باب بیرون آمد. کسی نماند. به این سوی و آن سوی نظر انداخت. کسی ندید که وی را راهنمایی کند و خانهاش را نشان دهد و اگر به دشمنی دچار گردد وی را در دفع او اعانت کند».
این گونه بود که شیعیان حسین جملگی جا زدند و بیعت شکستند. مسلم که تنها مانده بود به خانه پیرزنی به نام طوعه رفت. زن او را پناه داد اما پسرش بلال بامداد آن روز جای مسلم را لو داد. مسلم پس از نبردی جانفرسا دستگیر شد و سپس در امارت کوفه به شهادت رسید. سرش بریدند و به شام فرستادند و پیکرش را از بام به زیر انداختند. مسلم پیش از کشته شدن وصیت کرد که حسین را از آمدن به کوفه و خیانت شیعیان کوفه بیاگاهنند، بلکه مرکب و عیال خود به جایی دیگر بگرداند و ایمن باشد.
حسین که ماههای شعبان و رمضان و شوال و ذی القعده و هشت روز از ذی الحجه را در مکه بود، هشت ذی الحجه ۶۰ هجری به سوی کوفه رهسپار شد، با بیش از ۸۰ نفر از خاندان و صحابه و اهل بیتش. از مکه به سمت ِ حاجر (از قرای بطن الرمه) رفت و سپس یک شبانه روز در خزیمیّه اتراق کرد. بعد از آن در نزدیکی آبی بالای «زرود» برفت و سپس در ثعلبیه و بعد بیامد تا زباله. در «زباله» خبر مرگ مسلم و هانی و قیسبنمسهر صیداوی را به او دادند. گریست. هنگام سحر از زباله راه افتادند و تا بطن العقبه پیش راندند. از آنجا رفتند تا در «شراف» منزل کردند. در نزدیکی شراف کوهی بود به نام ذوحسم، که حسین فرمان داد که صحابه در آنجا خیمهها برپا دارند. در ذوحسم بود که حر بن یزید ریاحی با او روبهرو شد. حر اعلام کرد که از سوی ابنزیاد مامور است جلو حرکت حسین به سوی کوفه را بگیرد. حسین اعتنا نکرد. بعد از ذوحسم، حسین و یارانش به سمت بیضه و عذیب الهجانات راندند و از آنجا به بنیمقاتل رفتند. از بنیمقاتل به سمت کوفه رهسپار شدند و از محاذی کوفه بالا رفتند تا به نینوا رسیدند. اینجا حسین گفت: «این زمین چه نام دارد؟» گفتند: «عقر». گفت: «خدایا به تو پناه میبرم از عقر». باز نام آن زمین را پرسید. گفتند: «کربلا. آن را نینوا هم گویند که دهی است بدین جا». حسین را آب در چشم بگردید. گفت: «اللهم انی عذت بک من الکرب و بلا». که یعنی خدایا به تو پناه میبرم از اندوه و رنج.
و خاک را ببوئید و گفت: «من در همین زمین کشته میشوم» گفت: «فرود آیید! بارهای ما اینجا بر زمین گذاشته شود و خون ما اینجا بریزد و قبور ما اینجا باشد. جد من رسول خدا با من چنین حدیث کرد.»
حسین را پیش از درآمدن از مکه بسیاری کسان بازداشته بودند، تا به سمت کوفه نرود و خون او نریزد. از جمله ابوالفضل ابن عباس – پسر عموی او – و محمد حنفیه برادرش. نیزام سلمه و ابوبکر بن حارث. عبدلله ابن زبیر به دسیسه خواسته بود حسین به کوفه نرود. حتی سرکرده یزید در مکه، یعنی عمرو بن سعید ابن عاص نیز نتوانست مانع خروج او شود. نامهٔ عبدالله بن جعفر نیز که از سمت عمرو بن سعید روانه شده بود جلودار او نشد.
در ثعلبیه عبدالله بن سلیمان و منذر بن مشمعل و در بطن العقبه عمر بن لوذان از قبیله بنی عکرمه از او خواستند بازگردد اما حسین پیش میرفت – سمت کوفه – که قتلگاه او بود.
پیش خروج از مکه، کنار کعبه، میان حجر الاسود و در ِ خانهٔ خدا، عبدالله بن زبیر به حسین گفت: «اگر خواهی در همین جا (یعنی مکه) اقامت کن و ما تو را یاری میکنیم و غم تو میخوریم و با تو دست بیعت میدهیم» حسین گفت: «پدرم علی حکایت کرد که در مکه قوچی است که به سبب او حرمت مکه شکسته شود. دوست ندارم آن قوچ من باشم»
ابراهیم وعدهِ پسرش داد و خداوند از او قوچی را پذیرفت، اما علی سر پسرش حسین را جای قوچ به دوست پیشکش کرد.
در ذوحسم، حسین حجاج مسروق را گفت اذان بگوید. و هنگام اقامه بیرون آمد با ازار و ردا و نعلین. خدای را سپاس گفت و ستایش کرد. آنگاه گفت: «ای مردم. من نزد شما نیامدم تا وقتی که نامههای شما به من رسید. و فرستادگان شما آمدند که: نزد ما آی! امامی نداریم. شاید به سبب تو خداوند ما را بر صواب و حق جمع کند. اگر بر همان عهد و پیمان استوار هستید، باز نمایید که مایه اطمینان من باشد و اگر نه بر آن عهدید که بودید، و آمدن مرا ناخوش میدارید، از همین جای باز میگردم. و بدان جایی که بودم میروم» اما هیچ یک در جواب او کلمهای نگفتند.
پس رفتند تا در نینوا. و ظهر دهم محرم سال ۶۱ هجری، خورشید را سر بریدند و خون خدا را ریختند.
او گفته بود: «مرگ بر فرزندان ِ آدم بسته است، همچون گردنبند که بر گردن دختران ِ جوان». بعد از مرگ سر حسین را کسی ندانست کجا به خاک سپردهاند. یکی گفت در نینوا، دیگری گفت در شام، و دیگری گفت در کوفه. شاعری در این میان گفت:
«جستجوی مشرق و مغرب را واگذار. قبر او را در سینهٔ من کندهاند»
– روزنامه شرق