تشیع و تصوّف و عرفان ۱
رَبِّ اشْرَحْ لی صَدْری وَ یَسّرِلی اَمْری وَ احْلُلْ عُقْدَةً مِنْ لِسٰانی یَفْقَهُوا قَوّلی ۲. در مورد تشیّع و تصوّف (دو لغت در واقع برای یک حقیقت) محققین جدید بهخصوص غربیها اشتباهات فراوانی دارند. این اشتباهات، سهواً یا عمدی است؛ به واسطهٔ اینکه از اول، مأموریت بعضی از آنها ایجاد فساد در داخل تشیع و ایجاد تفرقه در داخل اسلام بوده است و همچنین برای آگاه کردن دستگاههای استعماری خودشان؛ بسیاری هم از روی خلوص نیت به نتیجهٔ مشابهی میرسند که باز هم مورد سوءاستفادهٔ دیگران قرار میگیرد.
اولین اشتباهی که راجع به این مسأله کردهاند به اصطلاح خودشان در مورد تاریخ پیدایش تشیع است؛ بعضی میگویند که بعد از وفات حضرت علی (ع) بوده و بعضی دیگر معتقدند که بعد از شهادت امام حسین (ع) پیدا شده و نظریات مختلف دیگری از این قبیل. اشتباه آنها این است که پیدایش اسم را به منزلهٔ پیدایش مسمّیٰ گرفتهاند و حال آنکه ممکن است اسم هر وقت پیدا شود یا متداول گردد و این در اصل قضیه فرقی نمیکند. چون وقتی خود مکتب ملاک باشد نباید به لغت پرداخت؛ کما اینکه شیعه را در طی تاریخگاه شیعهٔ علی میگفتند؛ یک مدتی شعوبی میگفتند به دلیل اینکه شیعیان متمسک به این آیهٔ قرآن میشدند که خداوند میفرماید: «یا أَیهَا النَّاسُ إِنَّا خَلَقْنَاکُم مِّن ذَکَرٍ وَأُنثَى وَجَعَلْنَاکُمْ شُعُوبًا وَقَبَائِلَ لِتَعَارَفُوا إِنَّ أَکْرَمَکُمْ عِندَاللَّهِ أَتْقَاکُمْ» ۳ و چون اشخاص غیرعربی بودند که مسلمان میشدند و توقع داشتند بین آنها و عرب تفاوتی نباشد، ولی متأسفانه خلفا به جز دوران خلافت علی (ع) و امام حسن (ع) غالباً کم و بیش به چنین تفاوتی قائل بودند و در مقابل این عمل، شیعیان به آیهٔ مذکور استناد میکردند. در ایامی هم آنها را رافضی میگفتند؛ یعنی کسانی که دین را ترک کردند. بدین قرار شیعه را به اسامی مختلفی خواندهاند؛ ولی پیدایش اسم دلیل فقدان مسمی نیست. باید ببینیم که تفاوت تشیع و تسنن در داخل اسلام چیست و اینها اصول مکتبشان چگونه است تا بتوان از تاریخ پیداشدن این اصول تشخیص داد که تشیع کی پیدا شده است.
بعد از فوت پیغمبر (ص)، علی (ع) و عباس عموی حضرت و احیاناً شاید سایر بنیهاشم به کفن و دفن پیغمبر پرداختند؛ ولی در همان حال که آنها مشغول این کار بودند، عدهای در محلی که مشهور به سقیفهٔ بنیساعده بود، گرد هم آمدند و با جریانی که در تواریخ نقل شده است، ابوبکر را به خلافت انتخاب کردند که ابوبکر خلیفهٔ اول شد. بعد از ابوبکر، عمر و بعد ازاو، عثمان و در مرحلهٔ چهارم علی (ع) به خلافت رسید.
از همان بدو امر، بعد از رحلت پیغمبر، کسانی که ماجرای سقیفهٔ بنی ساعده را قبول نداشتند، میگفتند: همانطور که پیغمبر را ما مردم انتخاب نکردیم و خداوند انتخاب کرد، بنابراینجانشین پیغمبر را هم مردم نباید انتخاب کنند و حق مردم نیست؛ بلکه بر حسب ارادهٔ خداوند است؛ منتها چون پیغمبر ما آخرین پیغمبر است دیگر مسألهٔ وحی پس از او وجود ندارد و چون پیغمیر هر چه بگوید به منزلهٔ وحی است، چون در قرآن در سورهٔ نجم کاملاً صراحت دارد: «وَمَا ینطِقُ عَنِ الْهَوَى إِنْ هُوَ إِلَّا وَحْیّ یوحَى» ۴بنابراین هر که را پیغمبر خود تعیین بفرماید، خداوند او را تعیین کرده است؛ چون پیغمبر علی (ع) را در مقاطع مختلف تاریخ رسالت خویش به جانشینی تعیین کرده، بنابراینجانشین پیغمبر علی است نه کسی که مردم انتخاب میکنند، اما اهل سنت آنهایی که سقیفه را قبول دارند، میگویند: چون مردم جمع شدهاند (گویی که این قول هم محل ایراد است که همهٔ مردم یا بزرگان اهل حل و عقد حاضر نبودند) و خلیفه را انتخاب کردند، آن انتخاب معتبر است و او خلیفه است.
اما در اینکه تواریخ چنین نوشتهاند و این مطلبی قابل تحقیق است که بعد از پیغمبر، ابوبکر، بعد عمر، بعد عثمان، بعد علی و بعد امام حسن (ع) به خلافت رسیدند، تردیدی نیست؛ ولی شیعه میگوید که خلافت واقعی پیغمبر یعنی خلافت معنوی پیغمبر، حق و بلکه وظیفهٔ علی (ع) است و از اینجا تفاوت و اختلاف اصلی به وجود آمد. پیروان ابوبکر و عمر و عثمان به نم «سنّی» نامیده شدند و پیروان علی و امام حسن به نام «شیعه». پس اساس اختلاف شیعه و سنّی در آن است که اهل سنت اجازه میدهند که مردم خود خلیفه را تعیین کنند، ولی شیعه قائل است که خلافت باید بر حسب دستور و فرمان پیغمبر باشد.
بدیهی است بعد از پیغمبر هم که علی تعیین شد، چون همیشه در روی زمین باید نمایندهٔ الهی باشد بعد از علی هم هر که او تعیین کرد، خلیفه است و همین طور الی آخر. ما ا گر به این تفاوت نظر کنیم میبینیم اساس مذهب تشیع اگرچه بلافاصله بعد از رحلت پیغمبر عیان شد ـ نمیتوان گفت به وجود آمد، بلکه عیان شد ـ ولی این اختلاف در زمان خود پیغمبر هم وجود داشت، اما تا زمانی که ایشان حیات داشتند، ظاهر نشد و اختلافی نبود برای اینکه مورد پیدا نمیکرد، ولی بعد از فوت پیغمبر بلافاصله این تفاوت در استنباط ظاهر شد؛ بنابراین تشیع از همان اول رحلت پیغمبر ظاهرشد؛ اما بعداً تشیّع و تسنّن در طی تاریخ به همین طریق که جلو میرفتند مطالب و نظریههای دیگری را به خود جذب کردند به طوری که هر کدام تقریباً مجموعهای از قواعد و آرا شد؛ اما اساس تشیّع همان است و ما نمیتوانیم بگوییم هر شاعر، نویسنده، عارف و عالم که به ولایت علی اعتقاد داشته باشد، یعنی اینکه معتقد باشد علی (ع) جانشین بلافصل و جانشین حقیقی پیغمبر است و خلافت حق اوست، شیعه است. اگر به این نکته توجه کنیم کسانی مثل سعدی، حافظ، مولوی و اصولاً همهٔ بزرگانی که اهل عرفان بودند، شیعه محسوب میشوند.
آنان ا گر در احکام فقهی اختلاف داشته باشند، آن اختلاف ربطی به اصل مکتب ندارد، کمااینکه بین فقهای شیعه در مسایل فقهی اختلاف فراوانی وجود دارد به نحوی که بین فقهای شیعه و سنّی هم، همان اختلافات وجود دارد، ولی اساس این است که کسی که به ولایت علی و جانشینی او و ائمهٔ بعدی معتقد باشد، شیعه به حساب میآید. بنابراین شیعه از همان اول بعد از رحلت پیغمبر ظاهر شد، ولی تعالیم آن قبلاً بوده منتها چون معارض و مخالفی نبود، نیاز به ظهور نداشت.
اما محققین خارجی، محققین غیرمسلمان، وقتی دنبال تحقیق در فکری میروند به خود مکتب و اصول فکری آن کار ندارند، بلکه به جلوههای خارجی مکتب کار دارند؛ بنابراین برای آنها چون علی (ع) در زمان خلافت خلفاگاه به آنها در اجرای احکام کمک میکرد، آن دوران را دوران وجود یا ظهور تشیّع نمیدانند، ولی دورانی را که این اختلاف در اجتماع ظاهر شد، آن را ملاک میگیرند؛ البته این اشتباه به بسیاری از محققان مسلمان نیز سرایت کرده است، بهخصوص آنهایی که از اصول روحیهٔ اولیهٔ مسلمین اطلاعی نداشتهاند. همیشه در طی تاریخ بین این دو تفکر ـ فکر شیعی انتصاب رهبر و فکر سنّی یعنی انتخاب رهبر ـ مخالفتهای فراوانی بوده است و همواره خلفا به طرق مختلف درصدد از بین بردن فکر شیعی بودهاند و حتی طرفداران این فکر یعنی شیعیان را آزار میدادند به طوری که شیعیان تقریباً در تمام دوران زندگی ائمه (ع) و حتی مدتها بعد از آن هم تقیّه میکردند و جهت تشدید تقیّه نزد شیعیان همین است. در این مورد مثلاً در بارهٔ علی بن یقطین که وزیر هارونالرشید بود و تقیّه میکرد، داستانهایی نقل شده که مشهور است.
بدین طریق عدهای از شیعیان برای آنکه شناخته نشوند و برای آنکه بتوانند به افکار و عقاید خودشان سر و صورتی بدهند و دیگران را نیز ارشاد کنند، مجبور به گوشهگیری و زهد شدند که به زهاد شهرت یافتند و سپس نام دیگری در تاریخ اسلام یافتند که آن نام «صوفی» بود و کمکم کلمهٔ «تصّوف» رایج شد. اینکه لغت تصوف از چه ریشهای مشتق است، فرقی نمیکند. آنچه غالباً میگویند و به آن استناد میکنند این است که تصوّف از ریشهٔ «صوف» یعنی پشم میآید و تصوّف به معنای پشمپوشی است. صوفیه عمدتاً پشم میپوشیدند و نقل است که انبیا نیز پشمینهپوش بودند؛ چون لباس پشم بسیار زبر است و بدن را آزار میدهد به نحوی که نمیتوان با آن زیاد خوابید و شخص را بیدار نگه میدارد که به عبادت بپردازد. از اینجاست داستانی که در تذکرةالاولیاء۵ نوشته شده که کسی (سفیان ثوری) در راه به حضرت جعفر صادق (ع) رسید، دید حضرت لباس گرانمایهٔ خزی پوشیده است (تفاوت زندگی ائمه فیالمثل حضرت جعفر صادق یا امام حسن با علی (ع) حکمتی دارد و مسألهٔ جداگانهای است که فعلاً در اینجا از آن میگذریم.) به هر تقدیر او خدمت حضرت آمد و بعد از سلام عرض کرد: یا ابن رسولالله، چنین لباس مجلل و نرمی شایستهٔ شما فرزند رسول خدا نیست. حضرت دست او را گرفتند و زیر آستین بردند. دید لباس پشمی خشنی پوشیدهاند که دست را اذیت میکند. حضرت فرمود: هذا لِلحقّ و ذاک لِلخلق. ۶ حضرت صادق (ع) اشاره به آن لباس پشمی کردند و فرمودند: ذاک لِلحق و اشاره به لباس خز نرم کردند و فرمودند: هذا لِلْخلق. هم وقوع چنین داستانی و چنین برخوردی و هم این که اگر وقوع آن را قبول نداشته باشیم، نوشتهٔ شیخ عطار که لباس پشمی را به عنوان هذا لِلْحق میگوید، نشان دهندهٔ این است که بزرگان اهل تصوّف که حضرت جعفر صادق (ع) در رأس آنها در زمان خود بودند، لباس پشمی و زبر را علامت عبادت و آمادگی برای عبادت میدانستند.
به هر جهت ظاهراً مناسبتر آن است که کلمهٔ تصوّف را از ریشهٔ صوف بنامیم. در واقع نام جداگانهای براین گروه اطلاق و متداول شد و این امری رایج بوده است؛ چنانچه در دوران امروز میبینیم که مثلاً در فلان کشور که ضد اسلام است و میخواهد خودش را لائیک جلوه دهد، یک حزب اسلامی را منحل میکنند و نامش را از بین میبرند؛ ولی همان گروه منحل شده، با نام دیگری، حزب دیگری درست میکند و تا مدتها فعالیت خود را ادامه میدهد. تشیّع به همین صورت عمل کرده است، یعنی در تاریخ اسلام به نام دیگری و با نام صوفی، خود را ظاهر ساخته است.
اساس تصّوف از اول از جنبهٔ اعتقادی بر این بود که جانشین پیغمبر (ص)، علی (ع) است و نه دیگری و علی (ع) را در میان صحابه افضل از همه میدانستند؛ البته در عمل سبکهای مختلفی بود؛ همانطوری که شیعه معتقد است که هر زمانی اقتضای خاص خود دارد و مثلاً علی (ع) زندگی به ظاهر حقیرانه و فقیرانه داشت. حضرت علی (ع) با وجود اینکه از دسترنج خود نخلستانهای فراوانی ایجاد کرد، همه را وقف نموده و خود استفاده نکرد، ولی از آن طرف حضرت جعفر صادق (ع) با ظواهر تجمل و زندگی اعیانی زندگی میکردند. یعنی وظیفهٔ امام و بزرگ زمان است که بر حسب مقتضیات زمان تصمیم بگیرد و زندگی کند.
بنابراین در طی تاریخ میبینیم که در بعضی اوقات، تصوّف به صورت زهد و گوشهگیری پیدا شده است؛ در بعضی اوقات یا نزد بعضی اشخاص هم به عنوان فعالیت و جهاد اجتماعی پدیدار شده است. همین طور سبکهای مختلفی در طی تاریخ مشاهده میشود، ولی هیچکدام اساس تصّوف نیست. اساس تصّوف فقط همان مسألهٔ وصایت و ولایت است نه سایر مطالب زاید. سایر مطالب در طی تاریخ و بر حسب مقتضیات زمان ایجاد شده است. همین اشتباهی که در مورد تشیّع به وجود آمده بود، در مورد تصّوف هم هست. بعضی میگویند اول بار در قرن دوم هجری به وجود آمد و همینطور هر کس نظریهای پیشنهاد میکند و حال آنکه تصّوف ذات تشیع و معنای آن است.
در تاریخ تشیع عدهای بیشتر به احکام فقهی توجه داشتند و نظریاتی در این مورد بیان کردند که فقها باشند. عدهای دیگر از اهل تشیّع هم، مسألهٔ اعتقادی و توجه به سیر تکامل به سوی خداوند را مقدم میدانستند که اینها جنبهٔ تصّوف را گرفتند. اینها هر دو در واقع همان طوری که اصطلاح شده است به منزلهٔ دو دست از یک بدن بودهاند. منتها بسیاری اوقات، بعضی بدون اینکه توجه کنند بین این دو دسته اختلاف قائل بودند. بسیاری از مستشرقین هم، این کار را میکردند برای اینکه اختلاف هر چه بیشتر شود، به نفع آنهاست. اساس و روح اسلام در تشیّع است و روح تشیّع در تصّوف اشت؛ تصّوف غیر از تشیّع نیست و تشیّع واقعی هم غیر از تصّوف نیست.
در اینجا محققین زمینهٔ دیگری را هم پیدا کردند که این زمینه هم تفرقهانگیز بود؛ اینکه طرح چنین مسایلی به عمد بود یا به سهو، خدا میداند؛ به هر جهت بعضی گفتهاند: تصّوف در واقع برای خراب کردن تشیّع و مخدوش کردن اسلام به وجود آمده است. اینان در این مورد برخی صوفی نمایان را ملاک قرار داده و به بعضی متصّوفه که توجه به مسایل معنوی نداشتند یا رشتهٔ ارتباطشان با مبدأ قطع شده بود، استناد میکردند؛ چون در تصّوف بر مبنای اصل تشیّع، رهبری و ارشاد مردم با کسی است که مرشد و پیر قبلی صریحاً تعیین کند و همه معتقدند که این اجازات تا روز قیامت خواهد ماند؛ منتها شیعهٔ اثنی عشری معتقد است که در غیبت امام کسی که از جانب حضرت معین شد، فقط در همین قسمت یعنی اخذ بیعت از مؤمنین حق داشت؛ همچنین حق داشت جانشین تعیین کند که این سلسله ادامه پیدا کرد. بنابراین اگر کسی اجازهاش یداًبِیَد به امام برسد، رهبری و ارشاد او شرعی و قانونی است و الاّ رشتهاش قطع شده است، چه بسا اشخاصی که رشتهشان قطع شده است؛ چه بسا اشخاصی که رشتهشان قطع شده بود و در اثر استنباطات شخصی خود مسایلی را به عنوان تصّوف بیان کردند که جزء تصّوف نیست. تعداد نادری از محققین به این مسأله توجه کردهاند و فیالمثل در کتابی ۷ که اخیراً به فارسی ترجمه شده، مؤلفین آن الکساندر بنیگن و اِندِرْس ویمبوش به بررسی تصّوف در اتحاد جماهیر شوروی سابق پرداخته، مینویسد: «تصّوف نه یک فرقه است و نه یک جنبش رافضی یا اعتزالی، بلکه بخشی جداناپذیر از اسلام راستین است، به ویژه تحلیلگران غربی مستعدند که چشمان خود را بر این حقیقت ببندند و مکرراً به تصّوف به عنوان پدیدهای غریبه با اسلام و در واقع انحراف از آن اشاره میکنند.» ۸ در شوروی سابق چون دین ستیزی حاکم بر حکومت بود، محققی که در مورد شوروی مطالعه کند، این نتیجه را درک میکند.
بحث دیگری که در اینجا برخی مستشرقین مطرح کردند این است که گفتند: تشیّع ـ و بعضاً هم گفتند که تصّوف ـ مبارزهای است که ایرانیها بر ضد تسلط عرب کردند، در مقابل اینکه اعراب کشور آنها را گرفتند و سلسلهٔ پادشاهی و حکومتشان را منقرض کردند، آنها به این نحو عکسالعمل نشان دادند، چنان که تاریخ مبارزات بسیاری از اهل تصّوف روشن بوده که به آزاد شدن ایران از قید بیگانگان منجر شده است؛ ولی باید توجه داشت که ایران را عرب فتح نکرد، ایران را اسلام فتح کرد، کما اینکه وقتی قشون اسلام به ایران آمد، مسلمین تا ری را با جنگ فتح کردند و مردم مسلمان شدند، ولی بعداً همه با طیب خاطر اسلام را قبول کردند. برای درک علت این امر مقایسهٔ دو مطلب راهگشاست.
نقل است که انوشیروان از ثروتمندان بازار دعوت کرد و برای تأمین هزینهٔ جنگ از آنها قرضیهای خواست. بعد از خاتمهٔ سخنان او، کفاشی گفت: من حاضرم همهٔ این مبلغ مورد نیاز شما را بدهم، نه به صورت قرض، بلکه هدیه کنم، ولی به یک شرط و آن، اینکه اجازه بدهید پسر من سواد بیاموزد و درس بخواند. انوشیروان عصبانی شد که من اجازه بدهم یک پسر کفاش درس بخواند و قبول نکرد؛ اما از این طرف اسلام میفرماید: طّلّبُ الِعلم فَریضةُ عَلیٰ کلّ مُسلم. ۹ چنان که پس از جنگ بدر که اسرا را آوردند و خانوادهشان برای خرید آنها میآمدند، حضرت فرمود: هر کس از این اسرا به هفت نفر از مسلمین سواد خواندن و نوشتن بیاموزد، آزاد است. این دو مطلب را با هم مقایسه کنید ـ غیر از جهات معنوی، همین جهات ظاهری را در نظر بگیرید ـ وقتی دو لشکر از این فکر و از آن فکر با هم برخورد پیدا کنند، کدام یک پیروز میشود؟ به هر جهت ایران را اسلام فتح کرد و همیشه هم ایرانیان به اسلام و به مسلمانان علاقهمند بودند. تمام انقلاباتی که شد، اگر انقلابات را عیله تسلط بیگانگان و با حفظ اسلام ادامه میدادند به نتیجه میرسیدند مثل قیام ابومسلم خراسانی یا قیام سربداران یا مثل صوفیه که هر دو گروه اخیر صوفی بودند و امثال اینها. اما آنهایی که انقلابشان را صرفاً در حکم استقلال ایران ولی عیله اسلام و در واقع ضد اسلام به کار میبردند، پیروز نشدند. کسانی مثل هاشم بن حکیم (مشهور به اَلّمُقَنَّع)، مازیار، بابک و افشین از این قبیل هستند. از این رو سلسلهٔ آنها و بسیاری از ایشان بعد از مدت کوتاهی ناپدید شدند و حتی اثری از افکار آنان نیز باقی نماند. اما مستشرقین همهٔ این امور را از این حیث ندیده میگیرند و تصوّف و تشیّع را به عنوان قیام ایرانیان بر ضد اعراب و به منزلهٔ اسلحهٔ این مبارزات تفسیر میکنند و حال آنکه تصوّف عین تشیّع و تشیّع عین اسلام است و یکی از شواهد تاریخی این امر این است که قیام صفویه موجب شد که تشیّع در ایران غالب شود.
امر دیگری که موجب خلط مبحث و اشتباه میشود این است که میگویند: تصّوف غیر از عرفان است. بله از نظر لغت، آنها دو چیزند، ولی عباراتنا شتّی و حُسنُک واحدُ. القای این اشتباه از خیلی قدیم هم بوده است، حتی بسیاری از مخالفین تصّوف که بر ضد آن ردّیه نوشتهاند، از عرفان تعریف کرده و از «تصّوف» بد گفتهاند و حتی در مورد دیگران هم حکم صادر کرده و اظهار داشتهاند: بعضی از فضلا عرفان و تصّوف را یکی میدانند و حال آنکه این طور نیست.
حال ببینیم عرفان اجمالاً چیست؟ عرفان در لغت یعنی شناخت. شناخت هم مراتبی دارد، فیالمثل حضرت ابراهیم (ع) که میدانست یعنی با فطرت خود درک کرده بود که این جهان خدایی دارد و آن خدا بر همه مسلط است، دارایشناختی بود. چنان که وقتی ستاره را دید گفت: این خدای من است. ۱۰ ستارهٔ پر نوری که میگویند شعرای یمانی بود، ولی وقتی ستاره افول کرد، گفت: لٰا اُحِبُّ الّاٰفِلینَ، ۱۱ من چیزی را که افول میکند، دوست ندارم. ماه درآمد ـ که قاعدتاً ماه بدر بوده یعنی ماه کامل ـ حضرت گفت: این خدای من است، ولی بعد از غروب آن، باز فکر کرد و گفت: این هم که غروب کرد، پس این هم خدای جهان نیست. ۱۲ یعنی در مرحلهای بود که میدانست خدایی هست و این خدا قدرت و عظمت دارد، ولی برای خدا در تصّور بدوی خود جسمیّت قائل بود تا اینکه خورشید طلوع کرد، حضرت گفت: حتماً این خداست. ۱۳ آن هم که غروب کرد، آن وقت عرض کرد: اِنّی وَجَّهتُ وَجْهِیَ لِلَّذی فَطّرَالسَّمؤاتِ وَ الّاَرٔضَ، ۱۴روی خودم را به سوی کسی میکنم که آسمانها و زمین را خلق کرده است. آن وقت توجه کرد و فهمید که این خدایی که او به دنبالش است، جسم نیست و جسمیّت ندارد و اوست که این آسمانها و ستاره و ماه و خورشید را آفریده است.
این درجات عرفانی است. سادهترین درجهٔ عرفان همان اول بود که حضرت نمیدانست خدایی که او آفریده، جسمانی است یا نه. به چه نحوست؟ تا به تدریج به جایی رسید که خداوند در قرآن فرمودند: کَذٔلِکَ نُری اِبْرٰاهیمَ مَلَکوُتَ السَّمٰوٰاتِ وَ الْارْضِ، ۱۵ ما بدین طریق ملکوت آسمانها و زمین را بر او آشکار کردیم.
به این معنی هر کس که خدا را بشناسد و بداند که خدایی هست، درجهای از عرفان دارد؛ زیرا عرفان امر مطلقی نیست، امری است که به قول فلاسفه درجات تشکیکی دارد، مثل نور، مثل ایمان که درجاتی دارند. از درجهٔ کم شروع میشود و خداوند اگر توفیق بدهد به درجات بالاتر میرسد. به عنوان مثال توجه کنید کسی در بیابانی هیچ آثار آبادانی نیست، در هوای صاف (که این هوای صاف را به منزلهٔ نیّت خالص شخص باید در نظر بگیریم) از دور نقطهٔ سیاهی میبیند و فقط میداند که یک سیاهی است و همین قدر میشناسد که جسمی آنجا هست. وقتی رو به آن قدری جلو برود، میبیند این سیاهی خطی مستقیم است. آنگاه میفهمد، یعنی عرفان پیدا میکند که جسمی در آنجاست، جسم درازی است. باز اگر ادامه بدهد و قدری جلوتر برود، میبیند از آن جسم انشعاباتی هم هست، تصور میکند که این جسم درختی است که شاخههایی دارد. قدری که جلو رفت، میبیند بر آن شاخهها لکههایی مثل برگ است. توجه میکند که اکنون این درخت برگ دارد یعنی زنده است. میبیند که میلرزد و تکان میخورد، میفهمد که الآن در معرض باد است. قدری که جلو رفت، میبیند که از این درخت چیزهایی آویزان است، میفهمد این درخت میوه است. جلوتر که رفت، میبیند که آن میوهها سیب است یا فلان میوه است، عرفان پیدا میکند. نزدیک آنکه شد و از آن سیب یا آن میوه چشید، میفهمد که شیرین است.
عین همین درجات عرفان برای انسان در سیر خداشناسی پیدا میشود. عرفان و شناخت خداوند به همین طریق است. بنابراین وقتی میگویند عارف، نه اینکه امری است که مطلقاً دیگران هیچ ندارند و او همه چیز آن را دارد. عارف هم درجاتی دارد، عارف و اعراف داریم. راه وصول به عرفان کامل یعنی کمال عرفان را تصّوف میگویند، یعنی تصّوف راه عملی وصول به عرفان است.
بنابراین تصّوف و عرفان، دو لغت است دالّ بر یک معنا یا اینکه به منزلهٔ دو روی یک سکه است یا میتوان گفت: یکی راه را نشان میدهد و یکی نتیجهٔ راه رفتن را. به هر جهت آنها، هم دو تا هستند و هم یکی.
اختلافی که اکنون بین عرفان و تصوّف در ایران قائل میشوند شاید به مناسبت وضعیت سوء سیاسی است که نمیتوانند از عرفان بدگویی کنند، زیرا خیلی از بزرگان از آن تعریف کردهاند و محبوبیت عمومی دارد، از طرفی نمیتوانند تصّوف را قبول کنند چون بر زندگی دنیوی ایشان ممکن است لطمه بخورد؛ بنابراین میگویند عرفان غیر از تصّوف است. حتی بعضی از کسانی که خودشان در مسلک تصّوف بوده و بعداً عناد ورزیده، ردّیه نوشتهاند، برای اینکه ردّیهٔ خود را مستحکمتر کرده و خود را هم از گذشته تبرئه کنند، میگویند عرفان خوب است، ولی غیر از تصّوف است؛ تا آن حد که میگویند بسیاری از قدما هم اشتباه کرده و این دو تا را یکی دانستهاند که معلوم میشود، در نظر آنان هم بسیاری از بزرگان سابق این حقایق را گفتهاند.
پینوشتها:
۱. منقول از عرفان ایران (مجموعه مقالات ۷)، گردآورنده: دکتر سیّدمصطفی آزمایش، حقیقت، تهران، ۱۳۷۹، صص ۱۱-۲۳.
۲. سورهٔ طه، آیات ۸-۲۵:ای پرورگار من، سینهٔ مرا برای من گشاده گردان و کار مرا آسان ساز و گره از زبان من بگشای تا گفتار مرا بفهمند.
۳. سورهٔ حجرات، آیهٔ ۱۳:ای مردم، ما شما را از یک مرد و یک زن آفریدیم و شما را به صورت اقوام و قبایلی درآوردیم تا با یکدیگر انس یابید. بیگمان گرامیترین شما نزد خدا باتقواترین شماست.
۴. آیات ۳ و ۴: سخن از روی هویٰ نمیگوید. نیست این سخن جز آنچه بدو وحی میشود.
۵. تذکرةالاولیاء، شیخ فریدالدین عطار. تصحیح: دکترمحمد استعلامی، زوّار، تهران، ۱۳۶۳، ص ۱۵.
۶. این برای مردم است و آن برای خداست.
۷. صوفیان و کمیسرها (تصّوف در اتحاد شوروی). ترجمهٔ افسانه منفرد، دفتر پژوهشهای فرهنگی، تهران، ۱۳۷۸.
۸. ص ۲۱۴.
۹. توجه داشته باشید که در اینجا مسلمة را اضافه کردهاند چون خواستند حدیث کم نداشته باشد در حالی که عَلی کلّ مسلم کافی است؛ زیرا وقتی گفتند: مُسلم، هم زن را شامل میشود و هم مرد را.
۱۰. سورهٔ انعام، آیهٔ ۷۹، قٰالَ هٰذٰا رَبّی.
۱۱. سورهٔ انعام، آیهٔ ۷۶.
۱۲. سورهٔ انعام، آیهٔ ۷۷: فَلَمّٰا رَءَالْقَمَرَ بٰازِعاً قٰالَ هَذٰا رَبّی فَلَمّٰا اَفَل قٰالَ لَئِنْ لَمْ یَهْدِنی رَبّی لَاَکُونَنَّ مِنَ الْقَوْمِ الضّالّینَ (آنگاه ماه را دید که طلوع میکند. گفت: این است پرورگار من. چون فرو شد، گفت: اگر پروردگار من مرا راه ننماید، از گمراهان خواهم بود).
۱۳. سورهٔ انعام، آیهٔ ۷۸: فَلَمّٰا رَءَالشَمْسَ بٰازِغَةً قٰالَ هٰذٰا رّبّی هٰذٰا اَکْبَرُ فَلَمّٰا اَقّلّتْ قٰالَ یٰا قَوْمِ اِنّی بَریءُ مِمّٰا تُشْرِکونَ (و چون خورشید را دید که طلوع میکند، گفت: این است پروردگار من، این بزرگتر است و چون فرو شد، گفت:ای قوم من، من از آنچه شریک خدایش میدانید، بیزارم.
۱۴. سورهٔ انعام، آیهٔ ۷۹.
۱۵. سورهٔ انعام، آیهٔ ۷۵.