بِسْمِاللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِيمِ
علمای علوم دینی، البته دین علم نمیخواهد دین اعتقاد و استحکام میخواهد. علمی بعد از آن است، یعنی علم میخواهد که به یک اعتقاد و یقین محکمی برسد. این هدف علم است هر وقت هم به نظریهای میرسد میگوید این نظریه قاطع است. گو اینکه بعدها آن نظریه باطل میشود و نظریات دیگری جای آنرا میگیرد. باز هم میگوید آن نظریات قاطع است، اما همیشه علمای هر رشتهای آنهایی که دیدهی روشنتری دارند احتمال میدهند که بعدها نظریهی دیگری بیاید. آن زمان میگویند قاطع است، اما اگر فرض کنیم بخواهیم که اینها به هم نزدیک شوند، دین آن هدف علم است. یعنی وقتی است که استدلالها را انجام داده است.
مثل اینکه الآن شما فرض کنید راجع به یک قاعدهی شیمیایی میگویید، اکسیژن و هیدروژن با هم ترکیب شوند آب میشود. این مسأله به قدری در نظر شیمیدان روشن و واضح و قطعی است که دیگر در استدلالهایش بحثی نمیکند. یعنی میگوید که فرض کنید یکی میگوید که تشنه هستم به آن میگوید که در آن پارک اکسیژن دارد و در آن پارکH2o است و دو اتم هیدروژن و یک اتم اکسیژن را با هم ترکیب کنید آب میشود. این کار برایش روشن و شدنی است. دین به این نتیجه رسیده است. یعنی اکسیژن و هیدروژن را ترکیب کرده و آب درست شده است. دیگر محتاج نیست بگوید آب از کجا بیاورم (آب دارد). دین و آنچه علم میگویند. وقتی به علم میرسیم، میگویند که علم لدنی و علم اکتسابی، علم لدنی تکیه بر آن علمی است که خداوند فرمود که بعد از آنکه تصمیم خودش را مبنی بر اینکه بشری می آفریند: «إِنِّي خَالِقٌ بَشَرًا مِن طِينٍ» (ص/۷۱) خلیفه خودش میآفریند. ملائکه حق ندارند اعتراض کنند. مثل اینکه آب بر ماهیّت خودش اعتراض کند، دیگر آب نیست، ولی به عنوان پرسش برای اینکه همه چیز را بدانند. خداوند هم بعداً به آنها عملاً جواب داد گفت: شما چه میگویید: «إِنِّي أَعْلَمُ مَا لاَ تَعْلَمُونَ» (بقره/۳۰) من چیزهایی میدانم که شما نمیدانید. یعنی صحبت نکنید و مربوط به شما نیست. بعد که آدم را آفرید در مورد آدم فرمود: «وَ عَلَّمَ آدَمَ الأَسْمَاء كُلَّهَا» (بقره/۳۱) همه چیز را که خودش میدانست به آدم یاد داد و هیچ چیزی را استثنا نفرمود: «وَعَلَّمَ آدَمَ الأَسْمَاء» نه تنها چیزی را اینجا استثنا نکرد، بلکه دو مرتبه تأکید کرد و گفت: «كُلَّهَا» یعنی آنچه در زمینه غیر از وجود خداوند و معنویت باشد خداوند به انسان داد: «وَ عَلَّمَ آدَمَ الأَسْمَاء» یعنی آدم هیچی نمیدانست و من تعلیمش دادم و الاّ تعلیم! شما به کسی که سواد دارد که خط نوشتن یاد نمیدهید، برای اینکه یاد دارد. مشق خط غیر از آن است. پس وقتی میگویید به او خواندن و نوشتن یاد دادم که قبلاً نمیدانست. پس بنابراین آدم هیچ چیزی نمیدانست: «عَلَّمَ آدَمَ الأَسْمَاء كُلَّهَا» اگر ما میخواهیم مشمول این آیه باشیم. اینها بحثهایی است که یک خُرده مشکل است. آیا خدا گفت: «عَلَّمَ آدَمَ الأَسْمَاء كُلَّهَا» منظور حضرت آدم بود. که خداوند کلها به آن تعلیم داد. بعضیها میگویند آدم، یعنی بنیآدم و فرزندان او، مشمول همهی انسانها میشود. آیا «کلها» که هیچی! جزءها را خدا به ما یاد داده است؟ همهی چیزها را نه! بعضی جزئیات و چیزهایی را به ما یاد داده است.
پس در این وضعی که هستیم از این فرمایش خداوند دور هستیم : «عَلَّمَ آدَمَ الأَسْمَاء كُلَّهَا» بنا به عقیدهای که خداوند به همه داد و بعضیها هم معتقد هستند، منظور این است که به نسل آدم و به همهی آدمها! این بحث نمیدانم در چه علمی جای میگیرد در علم کلام یا علم معانی بیان، یا علوم ادبی صرف و نحو، اگر به آن آدم هم جا بگیرد، بعضیها میگویند این کلها خداوند فقط به پیغمبران خداوند تعلیم داد. انسانها نه! انسانها هم که از پیغمبران تعلیم میگیرند. بنابراین برای اینکه انسانها مشمول این بشوند یا باید مستقیم از خدا فرمان بگیرند یا نزد شاگرد خدا که همان پیغمبران هستند تعلیم بگیرند. پس ما اگر بخواهیم بتوانیم مصداق این: «عَلَّمَ آدَمَ الأَسْمَاء كُلَّهَا» باشیم باید شاگردیمان نزد پیغمبران برقرار باشد. این علم، علم لدنی است. یعنی علمی است که لدنی علمی است که خداوند از طرف خودش داده است و علم این است:
علم نبـود غیـر علم عاشقی/ ما بقی تلبیس ابلیس شقی
این علم الهی که میگویند یا علم لدنی یا علم عاشقی، علم عاشقی از این جهت است که تشبیه کردهاند برای اینکه انسانها بفهمند. بشر در عاشق و معشوق با هم تجانس دارند و یکی میشوند. علم عاشقی یعنی علمی که بشر را به خداوند نسبت بدهد و یکی کند، محو در خداوند کند. این را علم عاشقی میگویند. و از علم بالاتر است. شما از دور یک چیزی میبینید نمیدانید این آتش است یا نه! موسی(ع) وقتی کودک بود فرعون عصبانی شد و میخواست او را بکشد. آسیه که نگهدار موسی بود گفت این بچه است و نمیفهمد. یک ظرف آوردند و یک طرف آتش و یک طرف جواهرات خوب و قشنگ و براق، گفت اگر دیدی بچه دستش را به طرف آتش برد معلوم میشود که نمیداند آتش چی هست. اگر نه به طور طبیعی عمی میکند! آوردند و موسی میخواست به طور طبیعی دست بُرد که جواهر را بگیرد و فرشته آمد و دستش را گرفت به طرف آتش برد. حتی میگویند آتش به نوک زبانش هم رسید که زبان حضرت موسی الکن بود. آن علم لدنی بود. موسی علم لدنیاش همه چیز را میدانست و نمیخواست دستش را به آتش ببرد، ولی جبرئیل اولین درس پیغمبری را به آن داد. و دستش را گرفت و به آتش برد. گفت در این مقام به علم لدنی کار نداریم. بعدها تو را از آن علم میخواهند به علم اکتسابی بفرستند، باید امر خدا را اطاعت کنی. علم لدنی طبیعت ماست. ما علم داریم که از هوای سالم خوشمان میآید و خداوند هم این را آفریده است و میدانیم که دود مانع است درواقع به این حساب هم بگوییم حتی سیگار هم مانع سلامتی است. به هر جهت این علم را داریم که حتی خداوند آنچه میآفریند تمام خصوصیاتش را یاد میدهد. به ما علم اکتسابی دادهاند که مثلاً سیگار و دود و موادمخدر مضر است. این حالا دیگر لدنی شده است. البته لدنی اصطلاحی نه اینکه واقعاً از جانب خدا باشد. این تفاوت علم لدنی و اکتسابی است.
علم اکتسابی علمی است که ما خودمان به آن اعتماد نداریم. و میدانیم که یک علم دیگری است که بر این علم مسلط است، البته دسترسی به آن علم نداریم، او علمی است که میگوید از غذا سرکنگبیـن از قدیم برای رفع صفرا به کار میبردند و روغن بادام برای رفع لینت به کار میبردند، میگوید:
از غذا سر کنگبیـن صفرا فـزود / روغن بـادام خشکی مینمود
ممکن است چون خداوند اجازه داده است برویم جلو و چیزی بفهمیم و این را از علم لدنی درآوریم و به علم اکتسابی بگذاریم، اما به هرجهت ما تا در این دنیا هستیم باید منطبق با علم اکتسابی یعنی همان میزانی که به ما یاد دادهاند، زندگی کنیم.