Search
Close this search box.

مجلس صبح یکشنبه ۲۶-۶-۹۱ (شفاء عسل -ایثار -شرح سوره یوسف- خانم‌ها)

پیام دوست - بیانات مکتوب حضرت مجذوبعلیشاه

بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِیمِ

قرآن در مورد عسل و شفای آن گفته شده است. درباره‌ی زنبور عسل می‌فرماید: «یخْرُجُ مِن بُطُونِهَا شَرَابٌ مُّخْتَلِفٌ أَلْوَانُهُ فِیهِ شِفَاء لِلنَّاسِ» (نحل/ ۶۹). از درون آن شهدى كه به رنگ‌هاى گوناگون است بیرون مى‏آید و در آن براى مردم درمانى است. حالا شما فرض كنید عسل شیرین نبود، عسل مثل پیاز بود، مثل سیر بود. می‌گذاشتند جلوی شما می‌گفتند: «فِیهِ شِفَاء لِلنَّاسِ» شما همه‌اش را می‌خوردید؟ حالا همین مقدار عسل كه شیرین است بگذارند. می‌گویید به‌به شفاست، برای شفا همه‌اش را می‌خورید. این آبن‌بات یا این‌هایی كه تقدیم می‌كنند. از این نظر كه توجه همه‌ی فقرا به آن جلب شده، شفایی دارد. یك دانه بردارید كافی است. لازم نیست هفت ـ هشت تا بردارید. یك قاعده‌ی دیگری هم بین راه به كمك این حرف من می‌آید و آن مسأله‌ی ایثار است. ایثار هم یعنی دیگری را بر خود ترجیح بدهد. وقتی در قرآن این آیه در سوره یوسف آمده است، البته بعضی چیزها در قدیم، از قشری قشری‌تر، می‌گفتند سوره‌ی یوسف را به دخترها یاد ندهید. بسیار بی‌جاست. هیچ مطلبی از قرآن نیست كه برای كسی ضرر داشته باشد. تمام قرآن را بخوانید. بخصوص من به عكس می‌گویم در سوره‌ی یوسف با دقت و عالمانه تفکركنید و بخوانید.
وقتی كه فرزندان یعقوب، خود یعقوب و همسرش كه جای مادر یوسف بود، مادر یوسف رحلت كرده بود ــ این زن دیگری بود ــ این‌ها بر او سجده كردند، خودش گفت: «هذا تأویل رؤیای من قبل.» این تأویل خواب من است كه قبلاً دیده بودم و گفتم: «إِنِّي رَأَيْتُ أَحَدَ عَشَرَ كَوْكَبًا وَ الشَّمْسَ وَ الْقَمَرَ رَأَيْتُهُمْ لِي سَاجِدِينَ» (یوسف/ ۴). ببخشید این آیات سوره یوسف را كه می‌خوانم فارسی‌اش را نمی‌گویم، برای اینكه خودتان بروید پیدا کنید و بخوانید. این‌قدر زحمت بكشید در این راه، یوسف بعد از آن‌كه همه‌ی برادرانش به او تعظیم كردند، درواقع در حال استغاثه بودند، یعنی گندم به آن‌ها داده بود. این‌ها گرسنه بودند و قحطی بود. خداوند هم قحطی را خبرش را توسط یوسف به مردم گفت نه یعقوب! و حال آن‌كه یعقوب استاد یوسف بود. معنی ولایت ‌را برخی نمی‌فهمند چیست؟ یعقوب تا زنده بود، یعقوب رهبر بود و بعد یوسف. بعد این‌ها آمدند و همه سجده كردند. این‌ها فهمیدند كه این برادرشان است. همان است كه دیروز گرفتند او را و می‌خواستند او را بکشند. برادری كه او را به عنوان غلام فروختند. آن وقت این‌را گفتند: «لَقَدْ آثَرَكَ اللّهُ عَلَيْنَا» (یوسف/۹۱) امروز فهمیدیم، واقعاً خدا تو را بر ما برترى داده است. حضرت یعقوب به او دستور داده بود ــ چون بچه بود ــ كه این خواب را به برادرانت نگو. برای این‌كه می‌دید این‌كه مادرش نیست، حضرت یعقوب به او توجه داشت و برادران به او حسادت می‌كردند و حتی بین خودشان گفته بودند كه ما برادران خیلی نیرومند و كاركن و قوی هستیم. خیلی به پدرمان كمك می‌كنیم، اما پدر، یوسف را خیلی دوست دارد و او را بر ما برتری می‌دهد. پدر گمراه است. در این‌جا خدا یک نوعی گوشمالی به یوسف داد. نمی‌شود گفت مجازات. آن موقع هنوز پدر بود. برای این‌كه نفهمیده بود مقام یعقوب را ــ كودك بود ــ و به برادرهایش اعتماد کرد و گفت. منظور من این بود كه هیچ‌یك از آیات قرآن برای هیچ‌كس ممنوعیت ندارد. حضرت یوسف(ع) از بچگی و جوانی و نوجوانی مثل همه خواب خیلی می‌دید، ولی این خواب را چون پدر گفت نگو، نباید می‌گفت. این‌جا هم یك درسی بعداً خداوند به همین طریق به یوسف داد. غیر از آن‌كه جنبه‌ی پیغمبری به او داد.
وقتی آن دو نفر در زندان خواب دیدند و به یوسف گفتند؛ یوسف فرمود: تعبیر خواب‌تان این است. به آن‌ها هم نفرمود خوابت را به كسی نگو. در این‌جا برای آن‌ها این سؤال پیش آمد که چه می‌گوید، آیا من می‌توانم تغییرش بدهم. یوسف گفت: :«قُضِيَ الأَمْرُ الَّذِي فِيهِ تَسْتَفْتِيَانِ» (یوسف/ ۴۱) امرى كه شما دو تن از من جويا شديد ــ استفتا کردید ــ تحقق يافت. نشان می‌دهد این تعبیر خواب الهی است و اثبات حرف‌های پدر و مرشدش بود. یعقوب فرموده بود. بعد از آن‌که این حرف‌ها را زده بود. نگفتند که حضرت یعقوب وقتی خواب را شنید چیزی نگفت. چرا نگفت؟ نمی‌دانست! یا امر خدا بود که نگوید! با یک نگاه شاید معنی‌اش را در ذهنش روشن کرد: «وَ كَذَلِكَ يَجْتَبِيكَ رَبُّكَ وَ يُعَلِّمُكَ مِن تَأْوِيلِ الأَحَادِيثِ» (یوسف/۶) و اين چنين پروردگارت تو را برمى‏گزيند و از تعبير خواب‌ها به تو مى‏آموزد. «وَ يُعَلِّمُكَ» یوسف قبلاً این حرف را گفته بود. حضرت یعقوب تأویل نکرد! مثل کسی که یک دوره درس ــ روان‌شناسی و روان‌کاوی ــ) خوانده است. و بعد به شاگردش یاد می‌دهد. چه طوری ما نمی‌دانیم! هیچ‌جا هم درباره‌ی تعبیر خواب نیست که خداوند یوسف را تعلیم داده باشد. نه! در این شرح، نکات بسیاری است که اگر با دقت بخوانید، بسیار جالب است.
مسأله‌ی دیگر حالا که از سوره یوسف گفته شد و انتقادات یا کج فهمی‌هایی که وجود دارد، این ایراد را بر حضرت یوسف می‌گیرند که چرا همسری داشت و همسر دوم، زلیخا را گرفت. اولاً در قرآن زلیخا را هم تا وقتی قرآن با او کار دارد که نقشی دارد. تا آن‌جا که پیراهن یوسف را می‌اندازند روی سرش و چشم‌هایش بینا می‌شود. کمی فکر کنید که چگونه چشم‌هایش بینا شد. این چشم که پزشکان می‌گویند طوری نبود. کدام چشم؟ آن چشمی که کور شده بود بینا شد! با وجودی که هزار حیله کرده بود. و خداوند کاری کرد که تمام درها باز شود و شوهرش را هم ببیند. با وجود این نگه‌اش داشتند و یوسف را زندانی کردند. آن روز چشم‌هایش کور شد، چون همه چیز را برای خودش می‌خواست. حاضر نبود برای خاطر یوسف ناراحت شود، حتی برای این‌که مجبورش کند زندانی‌اش کرد و خدا به او هم چند موقعیت خاص داد، خداوند به او هم توجه داشت. هر کاری که کرد به خواسته‌اش نرسید و یوسف را زندانی کرد و یوسف زندانی‌ها را هم به امر خودش کرد ــ همین کاری که الآن می‌کنند ــ بعد یوسف ازدواج کرد. از یوسفی که به خاطر خودش بود، قطع امید کرد و بعد هم که یوسف مقام و موقعیتی داشت، باز هم می‌خواست که همسر یوسف بشود، ولی دید که نه! و از این یوسف قطع امید کرد؛ ولی قبل از این‌که قطع امید کند، آن‌چنان در ذهنش قوی شده بود که به مرحله‌ی عشق الهی رسید. می‌توانست از یوسف تقاضای وقت بکند و به او وقت می‌دادند؛ ولی اصلاً تقاضا نکرد. به این جهت زلیخا هم دارای ارزش شد. خداوند خواست در مقابل این ریاضت‌ها و زجرها که به زلیخا داده بود، پاداشی به او بدهد. آن وقت‌ها رسم بر این بود، حضرت یعقوب هم از چند همسرش فرزندانی داشت. داستان یعقوب و راحیل و خواهرش را هم که قبلاً گفته‌ام. رسم آن موقع بود. اگر حضرت یعقوب توجه خاصی به یوسف نشان نمی‌داد و نیز توجه خاصی به مادرش راحیل و این فرزندان داشتند؛ به طوری که زائد از محبت پدر و فرزندی محب دیگری بود و این موجب حسادت شد و درس دیگری که می‌گیریم، قرآن می‌گوید: «قُلْ أَعُوذُ بِرَبِّ الْفَلَقِ، مِن شَرِّ مَا خَلَقَ، وَ مِن شَرِّ غَاسِقٍ إِذَا وَقَبَ، وَ مِن شَرِّ النَّفَّاثَاتِ فِي الْعُقَدِ، وَ مِن شَرِّ حَاسِدٍ إِذَا حَسَدَ.» از شر آن کسی که حسادت می‌ورزد، به خداوند پناه می‌برم. فرزندان یعقوب پیغمبر خدا نسبت به آن فرزند دیگر حسادت می‌ورزد و می‌خواهند او را بکشند. «وَمِن شَرِّ حَاسِدٍ إِذَا حَسَدَ» و یکی از این‌ها می‌گوید نکشید کشتن فرزند پیغمبران نتیجه‌ی بدی دارد. و از این‌جا معلوم می‌شود آن‌ها بزرگ شده بودند و به مقام پیغمبری یعقوب توجه داشتند و ضامن می‌خواستند که برادرشان را سالم برگردانند. این فرزند گفت برنمی‌گردم و به آن‌ها گفت که یادتان هست که ضامن شدیم و تعهد کردیم. من خجالت می‌کشم و برنمی‌گردم. گفت به پدرتان بگویید و نمی‌گوید پدر من و حضرت یعقوب نمی‌گوید پیغمبر خدا ــ می‌گوید پدرتان ــ که این پسرتان را که گرفته‌اند می‌گویند دُزدی کرده است و ما خبر نداشتیم. به یاد گذشته‌اش بود و این‌قدر خود را گنهکار می‌دانست که شرم داشت که خود را لایق این بداند که بگوید پدر من است، جرأت نمی‌کرد. این بزرگواری‌ها را می‌بیینم.
در تک‌تک آیات قرآن و سوره‌ی یوسف پندهایی است. این پندها را نمی‌گویند و به آن‌ها توجه ندارند. می‌گویند کلام خدا نباید کلمه‌ای کم و زیاد بشود ــ اگر دقت کنند چرا این‌جا نمی‌گوید پدر من و می‌گوید پدرتان! ــ برای این‌که نشان بدهند پیغمبران هم تخلفات جزئی می‌کنند، گناه کبیره نمی‌کنند. می‌گویند چرا یوسف به حرف پدرش گوش نکرد و این برایش بد است، چون هنوز کوچک بود. فقط دو نفر حضرت یحیی و حضرت عیسی از کودکی پیغمبر بودند. به ابراهیم و یونس هم وقتی رشدش به آن ها داده شد. در مورد موسی تسبیح دارد که وقتی موسی فهمید و از دربار رفت. این‌جا در مورد یوسف گفت که بعداً رشدش را به او دادیم. بعضی‌ها می‌گویند که خصوصیات فکری و اخلاقی ارثی است یا تربیتی، هر دو مؤثر است و این‌ها از لحاظ وراثتی هم موهبتی دارند، ولی فقط این نیست و تا تربیت به کمک آن نیاید، قدرت ظهور ندارد. وقتی به زندان رفت، آن دو نفر که خواب دیده بودند و یوسف تعبیر کرد. به یکی گفت که فردا می‌روید و دو مرتبه شغل مهمی در دربار به تو می‌دهند، یادآوری کن که مرا بی‌گناه در این‌جا زندانی کردند. اولاً چرا به دیگری متوسل شد و آن‌وقت که پیغمبری داشت و دریچه‌ی معنوی داشت. چرا به این متوسل شد؟ چرا به فرعون متوسل شد؟ خداوند از او بازخواست کرد. وقتی این حرف را زد. فرشته‌ی رابط او آمد و گفت: خداوند می‌پرسد، کی تو را نزد پدر عزیزتر از دیگران کرد؟ گفت خدا! گفت کی تو را از با وجود این‌که اطاعت امر پدر نکردی به تو لطمه نزد؟ گفت خداوند! گفت کی تو را از چاه نجات داد؟ گفت خداوند! گفت با همه‌ی این‌هایی که می‌دانی چرا به غیر خداوند متوسل شدی؟ یوسف گفت خدایا غلط کردم. فرشته گفت: خداوند می‌فرماید که چون به دیگری متوسل شدی من تو را فراموش می‌کنم و هفت سال در زندان شد. کی فهمید! و به خدا نالید و گفت: «قَالَ رَبِّ السِّجْنُ أَحَبُّ إِلَيَّ مِمَّا يَدْعُونَنِي إِلَيْهِ وَإِلاَّ تَصْرِفْ عَنِّي كَيْدَهُنَّ أَصْبُ إِلَيْهِنَّ وَأَكُن مِّنَ الْجَاهِلِينَ» گفت: پروردگارا زندان براى من دوست‏داشتنى‏تر است از آنچه مرا به آن مى‏خوانند و اگر نيرنگ آنان را از من بازنگردانى به سوى آنان خواهم گراييد و از نادانان خواهم شد (یوسف/۳۳). خداوند حرفش را قبول کرد و سِجْن برایش گذاشت که زندانی هفت سال دیگر باشد، ولی حرفش را هم قبول کرد. توطئه‌ای که برایش کرده بودند از بین برد. درس دیگری که از این می‌گیریم خداوند به بندگانش توجه دارد. و همه‌ی بندگانش را تدریجاً تربیت می‌کند. حتی پیغمبران را و پیغمبر هم اول مثل دیگران کودک است و بزرگ می‌شود، وقتی کودک است چیزی نمی‌داند، تدریجاً به او می‌فهماند که صاحب تو کی هست و هر چی می‌خواهی از من بخواه تا به این طریق خودش بفهمد، دیگر پیغمبر می‌شود و به او می‌گویند و او هم وظیفه دارد به دیگران هم بفهماند.

Tags